تماس با  ماگفتگو  و  مصاحبهمقالاتنقد ادبیداستان ایرانداستان  ترجمهشعر  ترجمهمعرفی شاعرشعر  معاصراخبار ادبیصفحه اول
آدرس ايميلتان را وارد کنيد تا خبر هاي ادبي برايتان پست شود

نشاني ما

iranpoetry(at).gmail.com

 



 


July 5, 2004 03:59 AM

سگ راسلين

 

آرتور برادفورد


مترجم: هادي محمدزاده


در خيابان ما، “راسلين” سگش را در قفسي كه با توري سيمي‌حصار بندي شده بود نگه‌داري مي‌كرد. سگ مو‌كوتاه بود و چشم دريده و پر جنب و جوش و همواره در محدوده‌ي جلوي قفس كثيفش مي‌‌نشست هر روز كه مي‌خواستم از خانه به سمت شهر، حركت كنم مجبور بودم از جلوي سگِ “راسلين” عبور كنم. ”راسلين” به من هشدار داده بود كه با سگش پنجه در پنجه نيفكنم. "و تأكيد كرده بود كه او حيواني قلمرو دار است


 يك روز عصر، كنار قفس زانو زده و به چشمهاي سگِ “راسلين”، زل زدم. سگ مات و مبهوت به من خيره شد بزودي خود را در حال گفتگو با او يافتم.
- سلام حالت چطور است؟
بي تفاوتي اش نشان مي‌داد كه از آمدن من به آنجا خشنود است. به نظر مي‌‌رسيد كه در گذشته با او بسيار بد رفتاري شده است و حالا به كمي‌محبت احتياج داشت دستم را از سوراخهاي توري قفس رد كردم، به آنها ليسي زد انگار از اين رابطة‌ دوستانه خوشش آمده بود. دست ديگرم را پيش آوردم و موهاي خزه اي و نرمش را نوازش كردم
- تو سگ خوبي هستي !
 يك لحظه شنيدم كه گفت:
" به من اجازه بده بيرون بيايم، "
- چي ؟
سگِ “راسلين” به من خيره شد دوباره پرسيدم
- تو چي گفتي ؟
زبانش را به طرف دماغش دواند و به كثافات مقابلش پنچه زد
- تو با من صحبت كردي ؟


 اما ديگر جوابي نشنيدم. طوري به من خيره شده بود كه انگار مي‌خواست با او هم‌دردي كنم.
قفس كه او را براي هميشه محبوس كرده بود جاي خشني بود. من بايد او را پس از چند دقيقه دوباره به قفس بر مي‌گرداندم بنابر اين قفل چوبي قفس را باز كردم و به او اجازة‌ بيرون آمدن دادم آهسته به جلو ليز خورد و به محيط بيرون قفس خيره شد سپس به سمت من آمد و گاز جانانه اي از ساق‌هايم گرفت.
- چخه !
مرا رها كرد و فرار را بر قرار ترجيح داد. شوكه‌ شده بودم. به خانه برگشتم و زخمي‌‌را كه سگِ “راسلين”، برايم به ارمغان آورده بود، شستم. چهار سوراخ كوچك ايجاد شده بود كه همان رد دندان‌ها بود. دو تاي آن در قوزك پايم و دو تاي ديگر، پشت نرمة‌ ساقم. چه سگِ ناسپاسي! فكر كردم بهتر است به منزل “راسلين” سري بزنم و به او بگويم كه سهواً ‌اجازه داده ام سگش بيرون بيايد.
“راسلين” گفت :
شما نبايد آن كار را انجام مي‌داديد مي‌دانم كه حالا بايد تمام خيابانها را ساعتها براي پيدا كردنش زير پا بگذاريم اما اين كار هم فايده ندارد. او پيدا كردني نيست


 به “راسلين” پيشنهاد دادم سگ جديدي بخرد اما او گفت ,به پوندهايش خيلي بيش از اين‌ها علاقه دارد. سرانجام از راسلين خداحافظي كردم و شب، كه در رختخواب قرار گرفتم، خواب‌هاي سگِ “راسلين” به سراغم آمد. او مثل انساني لباس پوشيده بود و روي پاهاي عقبي‌اش راه مي‌‌رفت. بعضي وقت‌ها در لباس كار ساده‌اي ظاهر مي‌شد و گاهي هم در لباس‌هايي كه از خوش‌سليقگي‌اش حكايت داشت گاهي هم
در لباسهاي دراز رسمي‌‌خواب. در خواب‌هايم با اينكه او را صدا مي‌زدم اصلاً‌ به من توجه نمي‌كرد بالاخره وقتي نگاهم كرد، راست راست تو چشم‌هاش خيره شده بودم كه ناگهان از خواب پريدم.
نزديكي‌هاي غروب بود و ساقهايم خارش گرفته و كمي‌هم بي حس شده بود. از تخت بيرون آمدم و آنچه ديدم سخت متعجبم كرد. كمي‌مو، درست بر جاي زخمم رشد كرده بود. منظورم موهاي ساده‌اي نيست كه معمولاً روي بدن انسانها مي‌رويد بلكه منظورم از مو، پرز و كرك جانوران است. پرپشت بود و نرم و قهوه‌اي. به حمام رفتم و دوش گرفتم. تيغي برداشته و شروع به تراشيدن آن قسمت كردم. خيلي وقتم را گرفت چرا كه موها انبوه بود و پشت سر هم تيغها را كند مي‌كرد. بهتر ديدم كه دكتر در  مورد آن نظر بدهد. لباس پوشيدم و از خانه بيرون زدة و به سمت مركز بهداشت به راه افتادم. خارش ساقهايم شروع شده بود. خم شدم و قسم تراشيدة‌ پوستم را لمس كردم. مو دوباره در همان قسمت روييده بود با وارد شدن به مركز بهداشت، منشي از من خواست كه فرمهايي را پر كنم. تخته‌رسم گيره‌داري به من داد و خودش براي نشستن به گوشة‌ ديگر اتاق رفت. بايد به سؤالاتي پاسخ مي‌دادم. حقيقتاً ساق پايم، بد جوري خارش گرفته بود. پاچه ام را بالا كشيدم و متوجه شدم قوزك پايم همچنان دارد پر مو مي‌شود. موهاي قهوه‌اي داشتند از ميان جوراب، پايم را سوزن سوزن مي‌‌كردند. روي فرمي‌‌كه منشي به من داده بود نوشته بود:
 لطفاً علت آمدنتان را به اينجا بيان كنيد. "
 زير آن نوشتم
 "سگي مرا گاز گرفته و حالا موهاي زيادي، بر جاي زخم رشد كرده است. . . "
چند ثانيه اي به كلمات نگاه كردم. سپس نگاهم به پشت دستهايم افتاد آنها نيز حالا داشتند پر مو مي‌شدند. تمام بدنم شروع به خارش كرده بود به گونه اي كه خودكار از دستم افتاد. به سرعت  از درمانگاه بيرون دويدم و سعي كردم هيچ كس از موضوع مطلع نشود. راه محلة‌ خودمان را پيش گرفتم. به سمت منزل “راسلين” رفتم و در زدم، اما خانه نبود. عصباني، جلوي ايوان منزلش نشستم و منتظر شدم. . چند ساعت گذشته بود و رفته رفته احساس خواب داشت به من دست مي‌داد. هوا كم كم تاريك مي‌شد و “راسلين” هنوز باز‌نگشته بود. بنابراين، همانجا دراز كشيدم. موها همچنان پرپشت‌تر و پر پشت‌تر مي‌شدند و بر ناراحتي ام بيشتر مي‌افزودند. ناگهان احساس كردم زباني نوك انگشتانم را ليس مي‌زند. سگِ “راسلين” بود.
چخه ! باز اينجا پيدات شد؟
سگ با دقت به من خيره شد. چندي بعد احساس كردم پوشش نرمي‌همچون پرزهاي هلو، روي صورتم افتاده است. سگِ “راسلين”، پنجه‌هايش را بر زانوانم قرارداد و پوزة درازش را نزديك كرد احساس كردم دارد مي‌‌بوسدم بلند شدم و شروع به نوازش موهايش كردم. ناگهان، در بازوانم شروع به بزرگ شدن كرد. پاهاي استخواني‌اش پر از گوشت شد و پوزة‌ درازش تحليل رفت. دندانهاي تيزش، همچون مكعبهاي سفيد كوچكي شروع به ذوب شدن كرد و گوش‌هاي نرمش مثل گوشهاي انسان گرد شد


 احساس كردم دارم انساني را در مقابل مي‌‌بينم او قطعاً يك انسان بود. دهانش را پاك كرد و سرفه‌اي سر داد. و گفت:
متشكرم
با حقارت به دستان پشمالويم نگاه كردم آنها حالا پنجه دار و چروك شده بودند زبانم به سختي مي‌‌توانست در دهانم جا بگيرد. و به دشواري قادر بودم كلمات را ادا كنم
سري تكان داد و به آرامي‌موهايم را نوازش كرد. قلّاده اي دور گردنم بست و مرا به سمت پله هاي ايوان هدايت كرد. حالا روي چهار دست و پا راه مي‌‌رفتم. راهمان را از ميان حياط كثيف “راسلين” پي گرفتيم به سمت قفسي كه با توري هاي سيمي‌محصور شده بود هدايتم كرد. دوباره روي موهايم آرام دست كشيد و گفت:
براي چندمين بار مي‌‌گويم كه ازت متشكرم!
سپس همان جا مرا با يك كاسه خشك و خالي از آب رها كرد.
 صبح، كه “راسلين” آمد، كاسه ام را از آب پر كرد و به صورتي خودماني گوشهايم را مالش داد. از اينكه كنجكاو نبود كه بداند كيستم شگفت زده شده بودم. دويدم و بلند بلند پارس كردم و  همچنان كه دور مي‌شد سعي مي‌‌كردم به او بفهمانم كه چه اتفاقي افتاده است. به هوا مي‌جهيدم و پنجه‌هاي گل‌آلودم را بر ساقهايش
مي‌‌كشيدم. اين همه‌ي آن چيزي بود كه مي‌‌توانستم انجام دهم. ”راسلين” لبخندي زد و خاكها را از شلوارش تكاند.
آيا من همان سگِ پير او بودم ؟
رو به من كرد و گفت :
دوباره باز به ات سر مي‌زنم.
 رفت و در قفس را به رويم بست
او حالا هر روز به من غذا مي‌دهد و هميشه همينكه مي‌بينم به سمتم مي‌آيد خوشحال مي‌شوم. خيلي خوشحال مي‌شدم اگر مي‌شد روزي شما را هم مي‌ديدم و با هم بازي مي‌‌كرديم.


 

 

IranPoetry.com/Hadi Mohammadzadeh/©2004-2010 • All Rights Reserved
بازنشر اينترنتي مطالب اين سايت با ذکر
آدرس دقيق بلامانع است