مسافر
به كوله باري از امواج، مثلِ اقيانوس
پياده شد سرِ باران، مسافر از اتوبوس
نشست تا دمكي خيس خيس خيس شود
تنش به بارشِ باران ابرِ كومولوس
مسافري كه از ايمانِ شهر ميپرسيد:
چگونه ميشود از شب گذشت بي فانوس!؟
مسافري كه نميخواست در سكون مانَد
و ريشههاش را بجود جنگلي از اختاپوس!
مسافري كه پر از عطر واحهها شده بود
و از تنش فوران كرده بود اكاليپتوس
مگر نه بانگ رحيل از منارهاش برخاست!؟
مگر براي او به صدا در نيامد اين ناقوس؟
+++
تمام هستي خود را به موم انداييد
سقوط كرد به دريا شبيه ايكاروس
و بال بال زد از خويش و گشت خاكستر
و ذره ذره شد از انفجار، چون ققنوس
درست مثل شعاعي شد از خود و شد پهن
در امتداد خيابان به روي اقيانوس!
به اصل آبي خود، حجم آبي اش برگشت
و بر نگشت به جز حجمِ خاليِ اتوبوس!