شعر معاصر جهان
ترجمه هادي محمدزاده
مايا آنجلو Maya angelou ميسوري
مايا آنجلو شاعر نويسنده، فرهيختگار، نمايشنامه نويس و كارگردان در 4 آوريل 1928 در سنت لوئيس ميسوري به دنيا آمد نام اصلياش مارگارت جانسون بود و نام مايا آنجلو را در 20 سال اول زندگياش بر خود گذاشته بود. با كتاب ( ميدانم كه چرا پرندههاي قفسي آواز ميخوانند) به شهرت رسيد. نخستين اثر ادبي مايا آنجلو همين كتاب ميدانم كه چرا پرندگان قفسي آواز ميخوانند است كه شرح زندگي خود اوست و نام آن را از كتاب دلسوزي پل لارنس شاعر سياه پوست الهام ميگيرد. او نامزد دريافت جايزه پوليتزر سال 1972 شده و دكتراهاي افتخاري بسياري از دانشگاههاي مختلف دريافت كرده است. جايزه مطبوعاتي خانه زنان در سال 1976 نيز به او تعلق گرفته بود. او به چندين زبان از جمله انگليسي فرانسوي اسپانيولي آفريقايي و غيره مسلط است.
كتابها:
ميدانم كه چرا پرنده هاي قفسي آواز ميخوانند 1975
به نام من گرد هم آييم 1974
خواندن, رقصيدن و مانند كريسمس شاد بودن 1976
قلب يك زن 1981
همة افراد بشر به كفشهاي سفر محتاجند 1986
آواز بر شده بر گردون2002
اشعار:
مجموعهكامل اشعار مايا آنجلو 1994
راهبه چرا نمي خواني؟ 1983
هنوز مي توانم برخيزم 1978
خدايا ! بالهاي من زخمي است 1975
جرعه اي نوشيدني خنكم بدهيد دارم مي ميرم 1971
نمايشنامه:
هنوز مي توانم برخيزم 1976
آژاكس1974
كمترينشان 1966
كاباره آزادي 1960
مقالات:
حتي اختران هم تنها به نظر ميرسند 1998
با هم شعري را از او ميخوانيم:
مايا آنجلو
بعد گمشده
قابلهها وكفنها
خوب مي دانند
كه زايش دشوار است
و مرگ فرومايه است
و زندگي تنها آزموني در اين ميانه است
چرا با شكايت و غرولُند
سفر ميكنيم
چون هياهويي
در دل ستارگان؟
آيا بعدي گم شده است؟
بُعد گمشده عشق نيست ؟
متن اصلي شعر
Maya angelou
Midwives and winding sheets
Know birthing is hard
And dying is mean
And living s a trial in between .
Why do we journey. muttering
Like rumors among the stars ?
Is a dimension lost?
Is it love ?
فهرست نام اصلي آثار
o A Song Flung Up to Heaven (2002)
o All God's Children Need Traveling Shoes (1986)
o The Heart of a Women (1981)
o Singin' and Swingin' and Gettin' Merry Like Christmas (1976)
o Gather Together in My Name (1974)
ص 5
o I Know Why The Caged Bird Sings (1970)
Poetry
o The Complete Collected Poems of Maya Angelou (1994)
o Shaker, Why Don't You Sing? (1983)
o And Still I Rise (1978)
o Oh Pray My Wings Are Gonna Fit Me Well (1975)
o Just Give Me a Cool Drink of Water 'fore I Diiie (1971)
Play Productions
o And Still I Rise (1976)
o Ajax (1974)
o The Least of These (1966)
o Cabaret For Freedom (1960)
Essays
o Even the Stars Look Lonesome (1998)
o Wouldn't Take Nothing for My Journey Now (1993)
آنا آخماتووا Anna Akhmatova 1889-1965 روسيه- اوكراين
سال 1889 در اُدسا در يك خانواده متمول به دنيا مي آيد در جواني به شعر علاقه مند مي شود و اين استعداد را در وجود خودش كشف مي كند. آثار اوليهاش عامه پسندند. از 1925 تا 1940 به صورت غير رسمي، شعرش تحريم شد كه در طول اين مدت خودش را وقف نقد ادبي كرد. بعدها شعر بلندي به ياد قربانيان استالين سرود. تغييرات سياسي ايجاد شده، باعث شد كه به عضويت اتحاديه نويسندگان پذيرفته شود اما جنگ جهاني دوم، حكم به عدم انتشار شعرهايش داد. به ترجمه آثاري از ويكتور هوگو نيز پرداخت و در 1965 دكتراي افتخاري دانشگاه آكسفورد به او اعطا شد. او سرانجام در سن 76 سالگي در لنينگراد درگذشت.
با هم شعري را از او ميخوانيم.
آنا آخماتووا
در نيمه باز است
در نيمه باز است
آهسته تكان مي خورند درختان ليمو ترش ....
جا مانده
بر اين ميز
يك دستكش ، يك تسمه ي چرمي
يك هاله ي زرد است دور لامپ ....
من گوش دارم به صداي خش وخش برگهاي خشك
چرا رفتي؟
نمي فهمم ....
فردا صبح
روشن، شاد
خواهد بود
و زندگي زيبا
هشيار باش اي قلب!
اكنون تو هستي كاملاً خسته
ومي تپي آرام تر و كند تر از پيش....
مي داني !
پي برده ام كه
روح ناميراست.
The door is half open
The lime trees wave sweetly …
On the table ,forgotten
A whip and a glove.
The lamp casts a yellow circle …
I listen to the rustling
Why did you go?
I don’t understand
Tomorrow the morning
Will be clear and happy.
This life is beautiful
Heart, be wise
You are utterly tired
You beat calmer ,duller…
You know , I read
That souls are immortal
خورخه لوييس بورخس ) 1899 بوينوس آيرس(
Jorge Luis Borges
خورخه لوئيس بورخس در بوينوس آيرس آرژانتين در 24 آگوست 1899 يعني دقيقا همان سالي كه ولايديمير نابوكوف به دنيا آمد، چشم به جهان گشود. خواهرش نورا كه دو سال از او جوانتر بود تنها دوست واقعي زمان بچگي اش بود آنها با هم بازي هاي خيالي ابداع مي كردند و اوقاتشان را در كتابخانه و باغ سپري مي كردند. بورخس جوان گاهي به باغ وحش مي رفت و ساعت هاي متوالي به حيوانات خيره مي شد حيوان مورد علاقه ي خاص او ببر بود همچنان كه بعداً خود به اين مسئله اشاره مي كند:
من جلوي قفس ببر مدت زيادي مي ايستادم و به جلو و عقب رفتن او مي نگريستم. به زيبايي طبيعي او علاقه داشتم و زل مي زدم به خطوط راه راه سياه و طلايي اش و حالا كه نابينا هستم تنها يك رنگ براي من باقي مانده است و آن دقيقاً رنگ ببر است . زرد!
او چندين مجله ادبي را با موفقيت پايه گذاري كرد. در 1927 چشمهايش را عمل آب مرواريد كرد . اما اين دوا و درمان سودي نبخشيد و او در پايان زندگي اش كاملاً به دنياي تاريكي فرو رفت. در 1956 پرفسور ادبيات انگليسي و آمريكايي در دانشگاه بوينوس آيرس شد موقعيتي كه آن را براي دوازده سال حفظ كرد و بعد جايزه ي ملي ادبيات را از آن خود كرد. چندي بعد به كمك محصلين و مادرش شروع به ترجمه ي متون كلاسيك انگليسي به زبان اسپانيولي كرد اما به زودي به سوي سرودن شعر برگشت قالبي كه حالا او راحت تر مي توانست با آن سرش را در كاغذ فرو ببرد. در 1973 از مديريت كتابخانه ي ملي استعفا داد و تصميم گرفت سال هاي بعدي عمرش را به مسافرت و سخنراني بگذراند. بورخس چندين جلد كتاب شعر و داستان، داستان كوتاه و مقاله.... از خود به يادگار گذاشت او هرگز جايزه ي نوبل ادبيات را نبرد و سرانجام بر اثر سرطان كبد در ژنو درگذشت. با هم شعري را از او مي خوانيم:
1- متن بالا تلخيصي از زندگينامه اوست كه از سايت the modern wold ‘ گزينش و ترجمه شده است.
آدم ها خداحافظي را اختراع كردند
خورخه لوييس بورخس
ما در پلازا، همديگر را بدرود گفتيم
در پياده رويِ آن طرف خيابان
من روي بر گرداندم
و پشت سرم را كاويدم
تو بر مي گشتي
و دستانِ خدا حافظي ات، در اهتزاز بود
رودخانه اي از وسايل نقليه
از ميان ما مي گذشت
6 بعد از ظهر بود
آيا نمي دانستيم
كه از پس آن رودخانه ي دوزخي غمبار
ديگر هرگز همديگر را نخواهيم ديد
ما همديگر را گم كرديم
و يك سال بعد تو مرده بودي
و من حالا
يادهايم را مي كاوم
و خيره بدانها مي نگرم
و فكر مي كنم كه اين اشتباه است
كه انسان با خداحافظي جزيي
مبتلاي جدايي بي نهايت شود
شب قبل، پس از شام
بيرون نرفتم
و سعي كردم چيزهايي بفهمم
دوره كردم آخرين درسي را كه افلاطون
در دهان معلمش گذاشت
خواندم كه روح تواند گريزد چون جسم مرد
روح نمي ميرد
گفتن بدرود براي انكار جدايي است
آدم ها خداحافظي را اختراع كردند
زيرا فكر مي كردند بي زوالند
با اينكه مي دانستند زندگي اشان را دوامي نيست
در ساحل كدام رودخانه
اين گفتگوي نامعلوم را فرو خواهيم گذاشت ؟
آيا ما دوتن
دليا و بورخس
اهل شهري نبوديم كه يكبار در جلگه ها
ناپديد شد ؟
شعري از
جو پستل( ايرلند)
Jo Pestel
ساعت clock
وقتي تو در بيمارستان هستي
من ساعت را روي صبح شنبه كوك مي كنم
دقيق همانگونه كه تو كوك مي كردي
همچنانكه كوكش را بالا و پايين مي كنم
وزنه هايي را مي نگرم
كه مستقيم و راست بالا خزيده اند
دو سيلندر استوانه اي
كه هر كدام
با قلابي منفرد
به زنجيري آويخته است
با عملكردي واقعاً ظريف
ظريف مثل حركت يك پاندول
كه بر دنده اي جغجغه اي
به سمت ما كشيده مي شود
دانگ دانگي پانرده دقيقه اي
كه وقتي از تعطيل مذهبي برمي گرديم
بخشي از مراسم عبادت ما مي شود
تو قبل از اين كه ما سال ها قبل يك ديگر را ملاقات كنيم عاشق ساعت بودي
ديروز حتي داشتم به جلد آن مي نگريستم
جلدي
با عكس كمرنگ خورشيد خاوري
با رنگ لاكي رنگ و رو رفته
با يك اژدها،
با يك معبد بودايي خاور دور
و يك درناي شيرجه رفته
حالا مشتاقم كه به تو بگويم چقدر دلواپس آنم
انگشت هايم مرددند
هر پانزده دقيقه بي پايان
وقتي كه تو
بر تخت بيمارستان
كم كم به رنگ نقره اي كم رنگ درميآيي
جو پستل شاعري ايرلندي است كه در مجلات انگلستان و ايرلند قلم مي زند
Jo Pestel
Clock
While you are in hospital I wind the clock
on Saturday mornings exactly as you had.
To change a detail means the treatment
mightn't work. I watch the weights rise
straight and true as I heave on the key,
two cylinders each attached to its chain
by a single hook - surely too frail a mechanism -
yet never failing to complement the pendulum
and move us on a ratchet, bong out our quarter hours;
the sturdy background sound restored first thing
whenever we get back from holiday, part
of the ritual of return. You loved the clock
for years before we met. Not until yesterday
did I even see the detail of its casing,
the understated swirl of oriental gold,
red lacquer with bits missing, a dragon,
pagoda, a swooping crane; secret stories
there for the unravelling had I the quietness,
the eyes and ears. I hunger now
to tell you how I care for it, my fingers
lingering, each quarter hour eternity
while you grow pale silver
in that hospital bed.
توماس هاردي ( انگلستان)
Thomas Hardy
(1840-1928)
مردي كه كشته شد
اگر من و او
در قهوه خانه اي قديمي
يكديگر را ديده بوديم
شايد با هم مي نشستيم
و نوشيدني اي با هم مي خورديم
اما چون در جنگ مثل دو سرباز ساده
رودروي هم قرار گرفتيم
به روي هم آتش گشوديم
من به او شليك كردم
و در جا او را كشتم
او را زدم و كشتم زيرا
دشمن من بود
آري البته كه او دشمن من بود
و اين مثل روز روشن بود
اما ....
او هم شايد چون من به اجبار
وارد ارتش شده بود
و حتي از سر بيكاري
وسايل زندگي اش را هم فروخته بود.
جنگ چيز عجيب و غريبي است
به كسي شليك مي كني
كه اگر جايي قهوه خانه اي وجود داشت
او را به آنجا دعوت مي كردي
يا با قدري پول به كمكش مي رفتي.
Thomas Hardy. 1840–
3. The Man He Killed
(From "The Dynasts")
"HAD he and I but met
By some old ancient inn,
We should have sat us down to wet
Right many a nipperkin!
"But ranged as infantry,
And staring face to face,
I shot at him as he at me,
And killed him in his place.
"I shot him dead because—
Because he was my foe,
Just so: my foe of course he was;
That's clear enough; although
"He thought he'd 'list, perhaps,
Off-hand like—just as I—
Was out of work—had sold his traps—
No other reason why.
"Yes; quaint and curious war is!
You shoot a fellow down
You'd treat, if met where any bar is,
Or help to half-a-crown."