عزت امين اسكندر
الا ال- اسواني
مترجم:هادي محمدزاده
عزت، پاي مصنوعي و عصايش كه تكه لاستيكي، زير آن تعبيه كرده بود تا صدا ندهد، را آماده ميكرد. پاي مصنوعي اش را با شلوار مدرسه پوشاند و بر آن، جورابي پوشيد و كفشي هم روي آن به پا كرد كه طبيعي جلوه كند. هر روز صبح با تكيه بر عصايش و كشاندن پاي مصنوعي اش، لنگان لنگان وارد كلاس ميشد و تلو تلو خوران قدم به قدم، به سمت آخرين نيمكت ميرفت. در گوشه كلاس، جايي نزديك پنجره مينشست عصايش را روي زمين ميگذاشت. اطرافيان سعي ميكردند كمتر به او توجه كنند. او كاملا
خودش را در اختيار كلاس ميگذاشت و با دقت صحبتهاي معلم را يادداشت ميكرد. گوش ميداد، سپس انديشمندانه، سگرمه هايش را، تو ميداد و پرسش گرانه، سرش را بالا ميآورد. گويي، با غرق
كردن خودش در درس، از هياهوي اطراف ميگريخت و از ما پنهان ميشد. لحظات متمادي، شاگرد خوبي در ميان ديگر شاگردان به حساب ميآمد. صداي زنگ تفريح، كه فضا را پر ميكرد، فرياد و هلهله دانش آموزان به هوا بر ميخاست. همه كارشان را رها ميكردند و با هل دادن همديگر، به سمت در خروجي كلاس به راه ميافتادند و به سمت حياط مدرسه طي مسير ميكردند.
فقط عزت اسكندر، زنگ تفريح را همانند يك آدم جا افتاده، عمل ميكرد. دفترچة ادداشتهايش را ميبست و آن را، آرام به كناري ميگذاشت. ساندويچ و مجله اي از كيفش در ميآورد زنگ تفريح را، سر جايش، به خوردن صبحانه و خواندن مجله ميپرداخت. وقتي دانش آموزي با حس كنجكاوي و يا ترحم نگاهش ميكرد. عزت، لبخند مليحي بر گوشه صورتش ميآورد، و وانمود ميكرد كه دارد از خواندن لذت ميبرد و
اينكه خواندن است كه او را از رفتن به حياط مدرسه باز ميدارد.
اولين بار بود كه دوچرخه ام را به مدرسه، آورده بودم. پنجشنبه بعد از ظهر بود. حياط خلوت بود و به جز عده اي كه آنطرف، فوتبال بازي ميكردند كس ديگري در محوطه نبود. من در حال تفريح با دوچرخه ام بودم. وسط حياط سوارش شده و به اين طرف و آن طرف ميرفتم. دور درختها ميگشتم و خودم را در يك مسابقه دوچرخه سواري، مجسم ميكردم.
با صداي بلند اعلام ميشد: خانمها و آقايان! اكنون زمان اجراي مسابقه بين المللي دوچرخه سواري فرا رسيده است. ميتوانستم با چشم ذهنم، تماشا گران، پرچمها و رقباي ديگر را ببينم. ميتوانستم صداي تشويق و هوار هواداران را بشنوم. هميشه مقام اول را به دست ميآوردم و پيش از ديگران به
خط پايان ميرسيدم و دسته هاي گل سرخ ، تبريكها و بوسه ها را دريافت ميكردم. به بازي ادامه ميدادم تا وقتي كه ناگهان احساس ميكردم تماشاگري بيش نيستم.
به عقب كه بر گشتم، عزت اسكندر را ديدم كه روي پله هاي آزمايشگاه نشسته است. فهميدم از ابتدا، مرا ميپاييده است. وقتي چشممان با هم تلاقي پيدا كرد. لبخندي زد و برايم دست تكان داد. به طرفش رفتم با دستانش به نرده تكيه داد، و سعي كرد بلند شود.
عصايش را بغل زده، و بدنش را به آراميروي پاهايش بلند كرد، و پله ها را يكي پس از ديگري پايين آمد. به من كه رسيد، شروع به ور انداز كردن دوچرخه كرد. دسته دوچرخه را گرفت، چندين بار زنگ آن را به صدا در آورد. سپس نشست، و سيمهاي مفتولي چرخ جلو را با انگشتانش لمس كرد. و من من كنان گفت :چه دوچرخه جالبي !
با غرور پاسخ دادم :
اين يك رالي 24 است. يك دوچرخه مسابقة سه سرعته.
نگاهي دوباره به دوچرخه كرد، گويي ميخواهد به صدق گفته هاي من پي ببرد.
دوباره پرسيد :
ميتواني دست بالا، دوچرخه را هدايت كني!
سرم را به علامت تاييد، تكان داده و روي دوچرخه پريدم. مهارت زيادي در دوچرخه سواري داشتم و علاقه زيادي هم به خود نمايي، با قدرت هر چه تمام تر پا زدم تا دوچرخه به بالاترين حد سرعت خودش رسيد. ميتوانستم تكان دوچرخه را، زير پاهايم احساس كنم. با دقت دستانم را بالاي دسته دوچرخه بلند كردم، به گونه اي كه بازوانم، موازي شانه هايم شده بود. به همين طريق مدتي مقاومت
كردم، سپس راهم را كج كرده و به سمت او برگشتم. او تا وسط ميدان پيش آمده بود. جلوي پايش توقف كرده، پياده شده و گفتم:
ديدي كه چطور بود؟ او هيچ جوابي نداشت. خيره به دوچرخه نگاه كرد، گويي، فكر ي به كله اش زده است. ناگهان با عصايش ضربه اي به زمين زد. براي لمس دوچرخه، قدميجلو گذاشت، و دسته دوچرخه را گرفت. به سمت من خم شد و نجوا كنان گفت :
خواهش ميكنم به من اجازه بده ! كميسوارش شوم. و ادامه داد :
خواهش ميكنم. . . ! خواهش ميكنم. . . !
نفهميدم دنباله حرفش، چه بود. فقط خيره خيره، او را نگاه ميكردم. مثل كسي كه بر آرزويي فايق آمده است، وقتي سكوت
مرا مشاهده كرد، خوش باورانه، شروع به تكان دادن دسته دوچرخه كرد و اين بار، با جرات بيشتري گفت :
اجازه بده ! سوار شوم. و سعي كرد روي دوچرخه بپرد، تا آنجا كه تعادلم را از دست داده و نزديك بود، هر دو يمان بيفتيم. نميتوانم بة اد بياورم كه بعدش چه شد. چنان از او تبعيت ميكردم كه ناگهان خود را، در حال كمك كردن به او، براي سوار شدن بر دوچرخة افتم. همانگونه كه بر عصايش تكيه ميداد، بر شانه من تكيه داد، و بعد از چندين بار سعي و كوشش، بدنش را بالا كشيد. پاي سالمش
را از بالاي دوچرخه عبور داد و روي زين دوچرخه قرار گرفت. قصدش اين بود كه پاي مصنوعي اش را، روي يكي از ركابها قرار دهد و با پاي سالم قدرتمندش، روي ركاب ديگر فشار بياورد. كاري خيلي مشكل، اما شدني. عزت بر دوچرخه نشسته بود. محتاطانه و با دقت هلش دادم. وقتي دوچرخه راه افتاد، و او شروع به پا زدن كرد، رهايش كردم. تعادلش را از دست داد و شروع به تلو تلو خوردن كرد. اما به زودي، تعادلش را به دست آورد و كم كم بر دوچرخه مسلط شد. با يك پا، قدرتمندانه بر ركاب فشار ميآورد. و تعادلش را هم حفظ ميكرد. پس از مدتي از سرعت دوچرخه، كاست و از كنار درخت بزرگ و اغذيه فروشي كوچك مدرسه عبور كرد. ناگهان خودم در حال تحسين و فرياد زدن يافتم.
آفرين عزت !
رفت و رفت تا تقريباً، به انتهاي حياط رسيد. جايي كه مجبور بود دور بزند. نگران دور زدنش بودم. اما او محتاطانه و استادانه، از پس آن بر آمد. و در مسير برگشت هم اعتماد به نفسش را از دست نداد و چنان بر دوچرخه تسلط يافت كه بر سرعتش افزود. باد نيز سرعت او را بيشتر افزايش داد به گونه اي كه موهايش در باد، به نوسان در آمد. دوچرخه به نهايت سرعت خودش رسيده بود.
دوچرخه و عزت ، وارد راه رو، وسط درختان شدند. دور نماي عزت، رفته رفته داشت محو ميشد. و بين شاخ و برگ درختان، ميرفت كه از نظر ناپديد شود. او موفق شده بود.
او را بر دوچرخه مينگريستم كه چون تيري، به سرعت ره ميپيمود كه ناگهان، سرنگون شد. سرش را بالا آورد. و چنان نعره اي كشيد كه صدايش در فضاي حياط منعكس شد. فريادي جيغ مانند. تا حال، از سينه اش، چنان فريادي بر نكشيده بود.
فرياد ميزد :
كمك!!! كمك!!!
فوراً به سمتش دويدم. دوچرخه بر زمين افتاده بود و چرخهاي جلو ي آن، هنوز ميچرخيد. پاي مصنوعي اش را ديدم كه از بدنش باز شده، و كفش و جورابش از آن آويزان است. پر از گرد و خاك شده و رنگش به سياهي گراييده بود. انگار از بدنش جدا شده بود. و اينگونه به نظر ميآمد كه بي هيچ وابستگي اي به بدن، حيات مستقلي دارد.
عزت به صورت روي زمين افتاده بود و دستش را، در محل پاي قطع شده اش گذاشته بود. خون از آن سرازير بود و زخميدر محل پارگي شلوارش ايجاد شده بود.
او را صدا زدم. سرش را آهسته بالا آورد. پيشاني و لبش جراحت برداشته بود. صورتش بدون عينك، برايم عجيب به نظر ميرسيد. به من نگاهي كرد، گويي ميخواهد حواسش را متمركز كند. با صدايي ضعيف و لبخندي كه رفته رفته داشت محو ميشد گفت :
ديدي سوار دوچرخه شدم ؟
aswany - Alaa el