زخمي
فيل كاورد جولير
خورشيد بر پس كله اش ميتابيد. همانطور كه ماجراي بازي نهايي ديشب را، مطالعه ميكرد ميتوانست، چكه چكه كردن عرق را، بر دو طرف صورتش، احساس كند. شب قبل، نيمه دوم را از دست داده بود. احتياجش به خواب، بر علاقه اش به بازي چربيده بود.
يكي از مهمترين بازي ها يي بود كه تا حال برگزار شده بود. بازي اي كه در مورد آن سالها بود كه صحبت ميشد و او آنرا از دست داده بود. خسته بود، و به خواب احتياج داشت، چرا كة ك روز سخت كاري را پشت سر گذاشته بود.
خوابش عميق و بدون خواب ديدن بود. صبح سر حال از خواب، برخاست، اما احساس سرخوشي اش ديري نپاييد.
سالها بود كه روزي دوازده ساعت، در يك شركت كشتي راني، به عنوان يك سر مكانيك شناخته شده، كار ميكرد، و وظيفه حفظ و نگهداري ماشينهاي باربري، به دوشش بود.
بازي به انتهاي نيمه اول، نزديك شده بود. از روي بازي هاي قبلي ميتوانست پيش بيني كند كه اتفاق خاصي در انتهاي بازي نميافتد. هر دو تيم بي تعصب بازي ميكردند و از آغاز تا پايان بازي، به ندرت، صد صد تلاششان را ميكردند. به نظر ميرسيد كه هيچكدام از تيمها نميخواستند به باخت، تن دهند.
همواره به كارهاي مكانيكي علاقه مند بود. و سالهاي سال، از كار در تعمير گاه لذت ميبرد. اين كار، برايش شغل كاملي به حساب ميامد، و از اينكه هر روز، سر كار ميرفت، لذت ميبرد.
يك سال و نيم پيش، تغييرات موثري در شركت كشتيراني ايجاد شده بود. كاهش قيمتها ، به كاهش كارمندان و جانشيني ابزار و لوازم منجر شده بود. روحيه كاركنان پايين آمده بود، و بيشتر مكانيك ها، دنبال كاري در ديگر تعمير گاه ها ميگشتند.
روزنامه، داراي گزارشها و تفسيرهاي متعدد، در باره بازي بود. شروع به خواندن گزارشي كرده بود كه به وسيلة كي از ورزشي نويسان مورد علاقه اش، نوشته شده بود.
سگش را بيرون خانه رها كرده بود و حالا، هيچ خبري از او نداشت. ملك او، حصار كشي شده بود، و سگ ميان اندام شكاري اش، آزادانه در چمن پشت منزل، به گشت زني مي
پرداخت. با صداي زوزه سگ، توجه اش به آن سمت جلب شد. ديد كه سگ دارد چيزهايي را بو، ميكشد.
پايين را كه نگاه كرد، خرگوش كوچكي را مشاهده كرد، كه بيشتر از شش اينچ بيشتر درازا نداشت. پوزه زيرين سگ ميلرزيد. سگ سرش را بالا آورد، و او را نگاه كرد. سپس سرش را به سمت حيوان كوچك، بر گرداند. همين كه مرد، سگ را به نام صدا كرد، سگ براي گرفتن خرگوش جستي زد و او را قاپيد.
سگ يك قدم عقب رفت و هوشمندانه به مرد زل زد. همچنان كه تصميم داشت خرگوش را نگه دارد، خرگوش، كوشش ضعيفي براي رهايي كرد. سگ از پاهاي عقبي خرگوش گرفته بود.
مرد ميتوانست صداي تپش قلب خرگوش را احساس كند. خرگوش با چشمهاي گشاد حيرت زده اش، به او نگاه ميكرد. مرد، پشت گردنش را نوازش كرد، در انديشه اينكه شايد حيوان كوچك را تسكين دهد. ناگهان، متوجة ك زخم بزرگ، در طرف راست بدن حيوان شد. خون اندكي از زخمش جاري بود و آشكارا، ران خرگوش را سرخ و تيره كرده بود. مرد ميتوانست سوراخ عميق زخم را، بر ماهيچه خرگوش مشاهده كند. قلبش به شدت شروع به زدن كرد، وقتي متوجه شد خرگوش جراحت كشنده اي، يافته است.
حصارهاي اطراف، خانه اش را از گربه ها محافظت ميكرد. و مرد ميدانست كه خرگوش، مورد حملة كي از آنها قرار گرفته، اما موفق شده است، فرار كند. خرگوش، از كنار حصار هاي خانه مرد، ميگذشته كه به وسيله سگ شكاري او
نجات مييابد. سگ، حيوان زخميرا به حكم غريزة ا شايد به خاطر دلسوزي، با چنگالهايش، گرفته بود.
مرد لحظه اي فكر كرد كه با خرگوش، چه كند. به احتمال زياد، نميتوانست از زخم، جان سالم بدر ببرد. آيا ميتوانست او را، به سرعت بكشد، تا از اين فلاكت، خلاصش كند، و يا چند روزي، از او پرستاري كند تميزش كند و زخمش را ببندد ؟
اگر چه ممكن بود كاري انساني تلقي شود، آيا حق يا جراتش را داشت، كه حيوان را بكشد ؟ ميدانست كه هرگز، نميتواند خودش را مجبور به اين كار كند.
پرستاري از او هم، خودش مسئله اي بود. زخم آشكارا، كشنده به نظر ميرسيد. مدتي هم طول ميكشيد، تا از پا در آيد. خرگوش را گرفت و وارد محوطه اطراف خانه اش شد. به نرميخرگوش را، در طرف ديگر حصار رها كرد، جايي كه تا مدتي كوتاه، از دست گربه ها راحت بود. لختي، تماشايش كرد كه به آهستگي و لنگان لنگان، به سمت جنگل، ميرفت.
مرد برگشت و روي صندلي اش نشست، روزنامه را برداشت، لحظه اي به خرگوش فكر كرد، سپس پاراگراف اول مقاله اي را كه قبلاً داشت ميخواند، پي گرفت. تفسير بازي حاكي از اين بود كه نيمه دوميبه اين جالبي تا حال انجام نشده بود. همچنان كه تفسير را دنبال ميكرد، به خاطر از دست دادن بازي، زير لب ناسزايي، نثار كرد. آرزو داشت كاش آنقدر زمان در اختيار داشت، كه ميتوانست نيمه دوم را ببيند. به دست و پاكردن شغلي ديگر ميانديشيد.
سگ آهسته نشست. از روزنه حصار، به خرگوشي كه لنگان لنگان دور ميشد، چشم دوخت.
Phil Coward Jr.