پيرزني بر جاده
شريل تمپچين
اكتبر 1944 بود. لايه هاي نازك برفي زود هنگام،، ايالت مينه سوتاي جنوبي را پوشانده بود. برفِ قسمتهاي زيادي، به جز قسمتهايي كه در سايه قرار داشت، از بين رفته و زمين گل آلود، از وسط قسمتهاي ذوب شده، خود نمايي ميكرد. كشتزارها خلوت و كسالت آور بودند و زير آسمان سربي، خسته به نظر ميرسيدند. فصل حاصلخيزي و رشد سپري شده بود. مزارع، محصولشان را داده و حالا در انتظار خواب طولاني زمستاني، به سر ميبردند.
در آسمان، فرياد خشني، سكوت را ميشكند. كلاغي سياه، به آراميپرواز ميكند. با سر بزرگش، چرخزنان، در حال از نظر گذراندن مناظر زير است. از پنجرة ك خانه روستايي، دختري ده ساله در حال تماشاي پرواز اوست تا پس از مدتي از نظر ناپديد ميشود. دختر چشمانش را ميمالد، و خميازه اي ميكشد. هواي دلگير، او را خواب آلود و بي حال كرده است. ميخواهد به اتاقش بر گردد وبر تختش بِلَمَد و كتاب (پنج فلفل ريزه) را بخواند.
- (آني )!افكار پوچ را رها كن ! ميز چيده شدخواهش ميكنم زودتر بيا!
اين مادرش بود كه با صداي بلندي، از آشپزخانه صدايش ميزد.
- مارگارت! تو هم برو پسرها را صدا بزن و سپس بيا به من كمك كن تا غذا را سر ميز بياريم.
هر دو با هم گفتند :
- چشم !ماما!
و خواهرش رفت، بچه هاي كوچكتر را پيدا كند. همين كه آني، از مرتب كردن ظرف و قاشق و چنگال فارغ شد. سه پسر
كوچك كه موهايشان به هم ريخته بود ، جست و خيز كنان، وارد اتاق غذا خوري شدند. هر كدام كپي آن يكي، اما در اندازه هاي متفاوت. همه پشت ميز نشستند.
مارگارت و مادرشان، ديگ بزرگ سوپ جوجه و همچنين ديسي از نانهاي برش خورده، كه براي عصرانه، مورد استفاده قرار ميگرفت را، داخل اتاق آوردند. .
مادر:
- مارگارت! تو زحمت بشقابهاي سوپ را بكش! تا من هم يك كاسه براي بابايتان ببرم، ببينم ميتوانم او را مجبور كنم، كميبخورد. بچه ها! شما هم مطيع خواهرانتان باشيد! شنيديد !
ناگهان از راهرو، زنگ تلفن، به صدا در آمد. دو زنگ كوتاه، دو بلند. و همه، منتظرانه به آن سمت خيره شدند. مادر، گوشي را بر داشت، و با صداي بلند گفت :
- الو، سلام! آيرس نلسون، بفرماييد!
صداي مردي از طرف ديگر آمد.
- من دكتر لارسن هستم. همسرم ميگويد شما چند بار تماس گرفته ايد. حال فرِِِد، چطور است ؟
- خب! حالش چندان خوب نيست، دكتر! بيماري اش، ممكن است به سينه پهلو، منجر شود. بد، نفس ميكشد. و نميتوانم وادارش كنم كه چيزي بخورد. من نگرانم. دوست دارم يك نوك پا بياييد، دوباره او را ببينيد. در اين لحظه، سكوت كوتاهي، حكمفرما شد. و او شنيد كه دكتر، نفس عميقي كشيد.
دكتر :
- خانم آيرس! اگر بتوانم، سعي ميكنم امشب خودم را برسانم. اما احتمالاً، آمدنم تا صبح، به طول خواهد انجاميد. آدمهاي زيادي، به اين نوع آنفلوآنزا، دچار شده، و تلفنهاي زيادي، در اين زمينه، به من شده است، كه قبل از اينكه به مسئله شما
بپردازم، بايد در مورد آنها اقدام كنم. البته، زياد طول نخواهد كشيد.
لحن صدايش آهسته ترشد.
. . . گوش كنيد! اگر برايتان امكان دارد به شهر بياييد، من برايتان، مقداري دارو، در دفترم، كنار خواهم گذاشت، كه ممكن است به شما كمك كند. داروي جديدي است، و من نتايج نسبتاً خوبي، با آن گرفته ام، چطور است؟
- خوب البته كه خوب است. من هر جور هست، خواهم آمد، يا بزرگترين دخترم را خواهم فرستاد. از لطف شما متشكرم، دكتر!
و گوشي تلفن را گذاشت.
مارگارت پرسيد:
- مرا كجا ميخواهي بفرستي ماما! آيا دكتر نميآيد ؟
- و قتي شامتان را خورديد، خواهم گفت. حالا بايد بروم طبقه بالا به پدرتان سري بزنم.
وقتي پانزده دقيقه بعد مادر برگشت، بيشتر از قبل، نگران به نظر ميرسيد.
مادر :
مارگارت !بايد سوار شوي و به شهر بروي و داروها را از مطب دكتر بگيري، پس آماده شو !
مارگارت:
- با ماشين، آنهم تنها خودم ؟
مادر :
- خب ! من كه سر رشته اي در رانندگي ندارم
و با تندي ادامه داد :
- من به هر حال، بايد اينجا پيش پدرتان بمانم. تو راننده خوبي هستي! و من فكر ميكنم كه كارت را خوب انجام خواهي داد.
مارگارت، چهار ده ساله بود و از يازده سالگي، رانندگي را شروع كرده بود. اما هرگز، تنهايي، در كشتزار ها، رانندگي نكرده بود. آني، از حالت صورت خواهرش، ميتوانست بفهمد كه فكر تنها سفر كردن به شهر، او را هيجاني كرده و ترسانده است. بنابر اين با التماس گفت :
- ماما ! بگذار من هم بروم. خواهش ميكنم!
پسرها هم، همگي با هم گفتند:
ما را هم بگذار برويم.
مارگارت گفت:
من دوست دارم آني بيايد، كه در اين صورت، تنها نخواهم بود.
مادر گفت:
فكر ميكنم كه بد نباشد آني هم با تو بيايد. اما مستقيم برويد و برگرديد. براي هيچ چيز ديگر، صبر نكنيد. خوب گوش كنيد! اين يك سفر تفريحي نيست.
آنها با وقار، به علامت تاييد، سرشان را تكان دادند و به سمت لباسهايشان دويدند.
كوچكترين پسر، كه هشت سالش بود، پرسيد:
- چرا ما، نميتوانيم برويم ماما؟
مادر:
- زيرا اينجا، مادرتان به شما، احتياج دارد. آغوشش را به شكل ترسناكي باز كرد و او را ترساند.
مادر، يك جفت از كاسه هاي خالي روي ميز، را برداشت و به سرعت، به سمت آشپزخانه به راه افتاد. و از فرزندش كه خيره نگاهش ميكرد، دور شد. وقتي به فرزند كوچكش نگاه ميكرد نميتوانست به پسر بزرگترش، باد فكر نكند كه در ارتش، در
حال جنگ بود. وقت و بي وقت، فكر اينكه او مجروح شدة ا در موقعيت خطرناكي است آزارش ميداد، و اندوهي او را فرا ميگرفت كه تقريبا برايش غير قابل تحمل بود. (باد) موي زرد كم رنگ و بي كك مكي داشت با چشمهاي آبي كم رنگ، درست مثل بچه هاي كوچك. دقيقا به پدرش رفته بود، كه حالا در طبقه بالا دراز كشيده و شديداً بيمار بود. آنهم از نوع بدترش و چشمهاي ملتهبش، بي صدا، از او التماس كمك داشت. آيرس از بيچارگي اش، كلافه شده بود.
دخترها، دم در آشپزخانه، لباسهايشان را پوشيده و پوتينهايشان را، دستمال كشيده بودند. مادر، مقداري پول، از كوزه دهان گشاد داخل آبدارخانه برداشت و آنها را به مارگارت داد تا بابت بهاي دارو ها بپردازد. همچنان كه داشتند بيرون ميرفتند مادر رو به آنها كرد و گفت :
- بايد كاملا دقت كنيد. خيلي تند نرانيد! اما وقت را هم تلف نكنيد! سعي كنيد، قبل از اينكه هوا تاريك شود، بر گرديد.
هر دو با هم گفتند:
- هر آنچه شما گفتيد، همان را انجام خواهيم داد.
ذوب برفها، جاده را گل آلود كرده بود. آني، با غرور ، روي صندلي عريض جلو نشست. خواهر بزرگش، فورد را، از زمين پر از چاله گل آلود، بيرون كشيد و آن را به جاده شني كه به شهر، منتهي ميشد، هدايت كرد.
مارگارت، به آراميدنده ها را عوض كرد، به آني نگاهي انداخت و لبخندي زد.
يكي دو مايل از راه را، مشتاقانه به گپ و گفتگو با هم پرداختند. اما چندي نگذشت كه ترجيح دادند كمياستراحت كنند و از تماشاي مناظر بيرون لذت ببرند. شهر كوچك بارلو تنها
هفت مايل، از مزرعه فاصله داشت، اما گل آلود بودن جاده و بي تجربگي مارگارت، سرعت آنها را كُند كرده بود.
پس از نيم ساعتِ دلپذير، جلو مطب دكتر، متوقف شدند، مطبي كه منزل دكتر هم بود. زن دكتر، جلوي در، به استقبالشان آمد، و از آنها دعوت كرد كه در آشپزخانه گرم، منتظر بمانند، تا او بسته كوچك محتوي دارو را بياورد. پس از اينكه همسر دكتر بر گشت، اصرار كرد كه چند فنجان كاكائوي داغ، بنوشند. آني به خواهر بزرگش نگاهي انداخت و نميدانست كه بايد بپذيرد يا نه. مادرشان گفته بود كه وقت را تلف نكنند. اما مارگارت خيلي مودب بود و خجالت ميكشيد روي كسي را زمين بياندازد. بنابر اين، آن مايع داغ شيرين را نوشيده، از همسر دكتر تشكر كرده، و دوباره به راه افتادند.
وقتي شهر را ترك ميكردند، روشني كم كم داشت از آسمان محو ميشد. هواي غبار آلود نيمه روشني بر همه جا حكومت داشت. جاده خلوت بود. و مارگارت با احساس رضايت بيشتر و با سرعت بهتر، فورد را به پيش ميراند. ناگهان از جايي، اندام سياة ك پرنده بزرگ، مستقيما و به سرعت جلوي ماشين، فرود آمد. مارگارت فرمان را به سمت كنار چرخاند، و روي ترمز فشار داد. فورد متوقف شده و با سرفه اي خاموش شد.
آني در حالي كه گريه ميكرد و جايي از سرش را كه به جلوي ماشين خورده بود ميماليد. گفت :
- اين چي بود؟!خورديم به اش ؟!
مارگارت كه در جا ميخكوب شده و فرمان را محكم با هر دو دستش چسبيده بود گفت:
- خداي من !چقدر ترسيدم !
- حالا چه كنيم؟
- بهتره برويم بيرون، ببينيم چه اتفاقي افتاده.
هر دو خارج شده و به سمت جلوي اتومبيل حركت كردند. آني دو دستش را جلوي صورتش گرفته بود و از لاي انگشتانش، دزدانه، نگاه ميكرد،هراسناك از آنچه ممكن است با آن مواجه شود. در نور گرفته و سرخ رنگ غروب، پيرزني بر جاده نشسته بود، و به نظر ميرسيد كه دستپاچه شده است. دخترها بهتشان بر داشته بود.
مارگارت:
- واي خداي من! واقعاً متاسفم. نديدمتان. بد جوري كه صدمه نديديد؟
پيرزن سرش را چرخاند و به دخترها نگاه كرد.
مثل يك پرنده، چشمهاي سياه روشن، و قيافه هوشمند و چين و چروك داري داشت. در حالي كه دستانش را دراز كرده بود گفت:
- خب! همين طور آنجا نايستيد! كمكم كنيد!
هر دو، عجولانه، جلو رفتند و پيرزن فوراً روي دو پايش ايستاد، پاهاي گل آلودش را تميز كرد وگرد وخاك بالاپوش سياه بلندش را تكاند. مارگارت دوباره سوال كرد :
- شما. . . شما كه صدمه نديديد؟!
قادر نبود باور كند كه از اين حادثه هولناك، قسر در رفته است.
- نه! با خوردن به ماشين شما، من فقط تعادلم را از دست دادم. جاي نگراني نيست. و انگشتهاي لاغر چنگال مانندش را تكان داد.
- عجيبه !چمدانم كجاست ؟مثل اينكه آن را انداخته ام.
در نور ضعيف، شروع به جستجو كرد. آني و مارگارت هم، شروع به گشتن كردند. آني زير ماشين، چشمش به آن خورد و آن را به سمت خود كشيد. چمدان چرميكهنه اي كه به نظر ميرسيد خيلي وقت است مورد استفاده قرار گرفته است.
با صداي بلند گفت :
- خيلي سنگينه! مگه چي توشه؟ و آن را رها كرد.
پيرزن چشمانش را باز و بسته كرد و گفت :
- چيز زيادي داخلش نيس. فقط داخلش غم دنياست. يك نگاه به دو دختر و يك نگاه به فورد انداخت و فكورانه، چانه اش را خاراند. به نظر ميرسيد، تصميميگرفته است. كتش را دورش جمع كرد و در يك لحظه چمدان را بيرون كشيد. سپس با چرب زباني گفت :
از آنجا كه مسير من و شما، يكي است، خوشحال ميشوم اگر بتوانم با شما دخترها، همسفر شوم.
پشت سر آنها نشست و چمدانش را هم كنارش گذاشت. آني، از صندلي جلويي، زير چشمينگاهي به او انداخت. و همگي در امتداد جاده به راه افتادند.
در فضاي نيمه تاريك، چشمهاي سياه پيرزن، برق ميزد. مجهولاتي در مورد او وجود داشت. آني نميتوانست بة اد بياورد كه او را قبلاً، كجا ديده است.
آني :
- مادام ! آيا شما به ديد و بازديد كسي اين اطراف نرفته ايد ؟
پيرزن :
- اوه البته! رفته بودم به ديدن خانمها رولد جانسون. شايد شما او را بشناسيد.
آني:
- او دوست مادر ماست. و اويلين جانسون هم همكلاس من است. هفته قبل، مدرسه نيامده بود. فكر ميكنم چون مامانش مريض بود، اويلين مجبور شده بود در خانه بماند، تا از بچه هاي كوچك مواظبت كند.
پيرزن آهي كشيد :
- بله! او خيلي بيمار بود. اين بود كه من ترجيح دادم برگردم.
آني :
- پدر ما هم مريض است.
پيرزن با قيافه اي حاكي از هم دردي :
- او هم ؟ اين خيلي ناگوار است.
آني :
- من و مارگارت، براي گرفتن بعضي از داروهايش، سوار ماشين شديم و به شهر رفتيم، زيرا دكتر، تا فردا نميتوانست از او ديدار كند.
آني ادامه داد:
من و مارگارت، قبل از اين، هرگز تا شهر، رانندگي نكرده بوديم. اميدوارم باباي ما، چيزيش نشود، زيرا اگر اين اتفاق بيافتد، ما نميدانيم چه بايد بكنيم. باد، برادر ما، مشغول خدمت در ارتش است و مامان و من و مارگارت، نميتوانيم به تنهايي، همه كارها را انجام دهيم. . . .
مارگارت با عصبانيت گفت:
- ساكت !آني! پدر چيزيش نخواهد شد.
صورت آني سرخ شد، و قطرات اشك بر گونه اش غلتيد. او نميتوانست عصبانيت مارگارت نسبت به خودش را تحمل كند. بقيه راه را، در سكوت سپري كردند. چندي نگذشت كه
مارگارت، آهسته آهسته، از سرعت ماشين كم كرد. داشتند بة ك چهار راه نزديك ميشدند. مارگارت، صورتش را به سمت پيرزن چرخاند و گفت:
- وقتشه كه تغيير جهت بدهيم. خانه ما، كنار همين جاده است. دوست داريد، سري به خانه ما بزنيد ؟مادرم، از ديدن شما خوشحال خواهد شد.
پيرزن، مدت زمان زيادي سكوت كرد. نگاهش را از اين يكي به سمت ديگري چرخاند. آني، احساس ميكرد كه آن چشمهاي سياه تيز، ميتوانست از ميان بدن آنها، ببيند.
سرانجام پيرزن گفت :
- بهتر است مرا همين جا ترك كنيد. گمان نميكنم بتوانم اين زمان، جايي توقف كنم. بسياري از دوستانم، پس از مدت كوتاهي، سر خواهند رسيد.
مارگارت خارج شد و در ماشين را برايش باز كرد. بانوي پير پا به بيرون گذاشت و چمدان سنگين را به دنبال خودش بيرون كشيده، و آن را روي زمين گذاشت. دستانش را پشت سرش برد و كلاهك شنلش را كشيد. صورتش را كه در تاريكي گم بود،به سمت دو دختر چرخاند. به نظر ميرسيد صدايش از فاصله اي دور ميآيد.
- شب هر دوي شما به خير! از اينكه مرا سوار كرديد متشكرم. طولي نخواهد كشيد كه روزي دوباره شما را ببينم، سپس در دل تاريكي حركت كرد.
همينكه دختران وارد محوطه منزلشان شدند، ناگهان، در خانه روستايي، باز شد و برادرانشان براي ديدارشان بيرون دويدند،و گريه كنان گفتند :
- تا حالا كجا بوديد؟ ماما نگران شد، داروها را گرفتيد؟
وقتي مادرشان از موضوع ملاقاتشان با پيرزن، مطلع شد، به هيجان آمد:
-نميتوانم باور كنم كه شما زني را پس از تاريكي، در جادة افته باشيد. و سرزنش كنان ادامه داد :
آيا اشتباه نكرديد كه او را در اين شب سرد، تنها رها كرديد ؟برويد و بياوريدش! او ميتواند تا صبح اينجا بماند.
آنها به سمت چهار راه برگشتند و اطراف جاده را جستجو كردند. اما نتوانستند پيرزن را پيدا كنند. ماه بالا آمده بود. و از بين ابرها ميدرخشيد. جاده در نور شيري، حمام ميگرفت. مه آراميروي زمين در حال حركت بود. صداي خش خشي ناگهاني، مجبورشان كرد، بيشتر جستجو كنند. بالاي سرشان، در شاخه هاي برهنة ك نارون بزرگ، فوجي از كلاغ ها بيتوته كرده بودند.
فردا صبح، پدرشان قادر بود كه بنشيند و مقداري سوپ بخورد. به نظر ميرسيد كه داروها، وظيفه اشان را خوب انجام داده بودند. وقتي دكتر سر رسيد، سي دقيقه را با پدر سپري كرد، و سپس به بقيه خانواده هم نگاهي انداخت. بچه ها اجازه دادند كه او، با گوشي معاينه اش، صداي قلبشان را بشنود. دكتر به آنها خاطر نشان كرد كه پدر، بيماري سختي را پشت سر گذاشته و حالا رو به بهبودي است، اما خبرهاي بدي هم با خود داشت. به آنها اطلاع داد كه دوستشان اما جانسون، عصر روز قبل جان سپرده است. با شنيدن اين خبر مادر به گريه افتاد. وقتي مادر به دكتر اطلاع داد كه دخترانش ديروز با پيرزني مواجه شده اند كه از ديدار خانم جانسون بر ميگشته است،دكتر گرهي بر ابروانش افكند و اظهار تعجب كرد.
دكتر:
- من كه كسي را با اين مشخصات، آنجا نديدم. هارولد هم به من گفت كه تمام روز جز او و پسرانش كسي آنجا نبوده است. آدم بيچاره، به كمك اين بچه ها و دختر بزرگش، احتياج داشت.
اويلين، حتي از كوچك ترها هم مواظبت ميكرد اما فشار از دست دادن مادر برايش بسيار سخت بود و فكرهاي عجيب و غريبي به سرش زده بود. تمام بعد از ظهر ديروز، بر درخت جلوي پنجره اتاق مادرش، يك كلاغ سياه بزرگ نشسته بود. بچه ها، تصور ميكردند كه آن، پرنده مرگ بود كه آمده بود مادرشان را از آنها بگيرد. اويلين، سخت ميگريست، آنگونه كه من، مجبور شدم داروي خواب آور، برايش تجويز كنم و پدرش او را به اتاق خوابش برد. اما شما بدانيد كه آن يك واقعه نفريني بود. لحظه اي كه اِما مرد، درست بعد از غروب آفتاب، يعني همان لحظه اي بود كه آن پرنده، پريده بود.
. "
Sheryl tempchin