پست مدرنيسم ردِّ روايتهاي كلان
پست مدرنيسم ردِّ روايتهاي كلان
نوشتة پروفسور ماري كليجز Professor Mary Klages
[email protected]
ترجمة هادي محمدزاده
پست مدرنيسم اصطلاحي پيچيده است و از اواسط 1980، به عنوان يك حوزة مطالعاتي دانشگاهي، شكل گرفت. سخت است كه بتوان آن را تعريف كرد چرا كه فرايافتي از يك نظام گسترده و متغير است و حوزههاي مطالعاتي درازدامني از قبيل معماري، موسيقي، فيلم، ادبيات، جامعه شناسي، ارتباطات، و سبك شناسي و تكنولوژي را....شامل ميشود. سخت است كه موقعيت آن را از لحاظ تاريخي و زماني معين كنيم چرا كه نقطة آغاز آن دقيقاً روشن نيست. شايد آسانترين روش براي شروع انديشيدن در مورد پست مدرنيسم، شروعِ انديشدن در مورد مدرنيسم باشد جنبشي كه خيلي جلوتر از پست مدرنسيم، پديد آمده و رشد كرده است. مدرنيسم داراي دو وجه يا داراي دو اسلوب براي تعريف شدن است كه اين هردو، براي درك مفهوم پست مدرنيسم لازم است. اولين وجه يا تعريف مدرنيسم از جنبش زيبايي شناسي گستردهاي تحت عنوان مدرنيسم "modernism نشأت ميگيرد. " اين جنبش تقريباً همسو با ايدههاي قرن بيستمي غربي راجع هنر، شكل گرفت (با اين وجود نشانههايي از آن در شكلهاي نوخاسته و ناگه آيند قرن نوزدهي نيز پديد آمده بود). همچنان كه محتملاً ميدانيد، مدرنيسم جنبشي در هنرهاي تجسمي، موسيقي، ادبيات، و نمايشنامهنويسي و.... به شمار ميرود و معيارهاي كهن ويكتوريايي را در مورد ساخت هنر و معناي هنر رد ميكند. در برههاي از دورة مدرنيسمِ عالي، يعني حول و حوش سالهاي 1910 تا 1930، داعيه داران اصلي ادبيات مدرنيسم، به تعريفي دوباره از ماهيت و كاركرد شعر و داستان، كمكي اساسي كردند شخصيتهاي از قبيل: ولف Woolf، جويس Joyce اليوت Eliot پاند Pound استيونس Stevens پروست Proust مالارمه Mallarme كافكا Kafka و ريلكه Rilke كه از مدعيان مطرح مدرنيسم قرن بيستمي به شمار ميروند. از يك نقطه نظر ادبي، خصايص عمدة مدرنيسم از اين قبيل است:
1- تأكيد روي برداشتگرايي( امپرسيونيسم) و ذهيتگرايي در هنر نويسندگي و همچنين هنرهاي تجسمي و تأكيد روي چگونه گفتن يا خواندن يا دريافت خود به خودي به جاي چه گفتن و چه درك كردن مثالي كه در اين جا ميتوان آورد همان جريان سيال ذهن است.
2- جنبشي كه از عينيت يافتن راوي داناي كل سوم شخص، ناشي شد استحكام زاوية ديد روايي و قطعيت يافتن برداشتهاي شخصي را، به دنبال داشت داستانهاي روايي متعدد فالكنر، مثالي براي اين جنبه از مدرنيسم است
3- محو تمايز ميان ژانرها تا شعر هر چه مستندتر و موثقتر به نظر برسد چنانكه در شعر مثلاً تي – اس- اليوت يا ادوراد كامينز ( شاعر امريكايي) شاهد آن هستيم و نثر هم بيشتر شاعرانه به نظر بيايد چنانكه في المثل در آثار ولف و يا جويس شاهد آن هستيم
4- تأكيد روي روايتهاي منقطع و گاهواري و فروپاشي ساختها و اختلاط تصادفي و نمادين سازمايههاي مختلف با هم.
5- گرايش به سوي تفكر غير ارادي يا خودآگاهي در آفرينش اثر هنري، به گونهاي كه هر قطعه، همچون عنصري ساختمند و مستهلك شده، موجوديت و موقعيت خود را به عنوان يك اثر هنري مسجل كند
6- طرد استتيك پيچيدة قراردادي و تشريفاتي مطلوب طرفداران فرديت هنرمند(مينيماليستها) ( همچنان كه در شعرهاي ويليام كارلوس ويليامز شاهد آن هستيم) و طرد بخشهاي زيادي از تئوريهاي استتيك سرد و رسمي و قراردادي كه محبوب جريانهاي خود به خودي و خود انگيختگي و كشف خلاقه است. 7- رد تمايز ميان فرهنگ والا و فرهنگ عامه، چه در گزينش سازمايههايِ مورد استفاده در محصول هنري و چه در روشهاي ابراز، و تعميم
پست مدرنيسم هم مثل مدرنيسم،بيشتر از تئوريهايي اين چنيني پيروي ميكند. طرد هممرزي ميان ساختهاي هنري برترين و فرودين،طرد سرسختانة تمايز ميان ژانرها، تأييد آثار تقليدي، پارودي، ساخت مطلب از سازمايههايِ گوناگون در دسترس،
مطلوب هنر پست مدرن،حركت غير ارادي و خود آگاهي،، گسيختگي و انفصال (مخصوصاً در ساختهاي روايي)، ابهام،، همبودي و همزماني، و تأكيد روي ساختار شكني، كانون زدايي و مردم گريزي است با توجه به اين شيوه ها، هرچند پست مدرنيسم، خيلي شبيه مدرنيسم به نظر ميرسد اما در اجراي اين روالها، مقدار زيادي با مدرنيسم اختلاف دارد. براي مثال، مدرنيسم، متمايل به نمايش گسيختگي ديدِ دروننگرانة انساني و تاريخ است كه ميتوان سرزمين هرز The Wasteland از اليوت، فانوس دريايي the Lighthouse از ويرجينيا ولف را مثال آورد اما نشانگر اين نيز هست كه فروپاشي و گسيختگي، عنصري تراژيك و همچون فقدان، مايه سوگواري و اندوهناكي است. بسياري از آثار مدرنيستي، سعي ميكنند تأييدي باشند بر اين كه آثار هنري فراهم آورندة پيوستگي و وحدت و اشتراكند يعني همان چيزي كه از بيشتر زندگيهاي مدرن رخت بر بسته است ؛ هنر ميخواهد كاري كند كه ديگر نهادهاي انساني از انجام آن ناتوانند. فرقي كه پست مدرنيسم با مدرنيسم دارد اين است، كه سوگوار انگارة فروپاشي و گسيختگي نيست، بلكه ترجيح ميدهد آنرا جشن بگيرد. آيا جهان پوچ و بيمعني است؟ وانمود نميكند كه هنر ميتواند معني آفريني كند، هنر، نمايش بيمعنايي است. ديگر سان نگاه كردن به رابطة بين مدرنيسم و پست مدرنيسم به روشنشدن برخي از اين تمايزها كمك ميكند. بر طبق نظريات فردريك جيمسون، مدرنيسم و پست مدرنيسم ريختارهاي فرهنگياي هستند كه با لايههاي مختلف نظام سرمايه داري هماهنگ و همراهند. جيمسون، جزييات سه فازِ اصلي سرمايهداري كه تجربههاي فرهنگي خاص خود از قبيل ادبيات و جنس هنر توليدي را در پي دارد، بر ميشمارد نخست سرمايهداري بازاري است، كه از قرن هجدهم تا اواخر قرن نوزدهم، در اروپاي غربي، انگلستان، و ايالات متحده و در همة قلمروها و حوزههاي نفوذ آنها، اتفاق افتاد، اين مرحله با پيشرفتهاي تكنولوژيكي ويژهاي يعني همان پيدايش موتور بخار همراه بوده و با يك نوع استتيك ويژه، يعني رئاليسم همسو است. دومين مرحله از اواخر قرن نوزدهم تا اواسط قرن بيستم رخ ميدهد همان مرحلة انحصار سرمايهداري است كه، به الكتريسيته و موتورهاي سوخت سوز و مدرنيسم پيوند ميخورد، و سومين مرحله هماني است كه ما اكنون در آن قرار داريم، سرمايه داري 'گسارگر و چند مليتي (با تأكيد روي جنبة اقتصاد و بازاريابي، فروش، و مصرف فراوردهها، پيوند با تكنولوژي هستهاي و تكنولوژيهاي الكترونيكي، و پيوند با پست مدرنيسم. دومين وجه، يا تعريف، پست مدرنيسم، بيشتر از تاريخ و جامعه شناسي ناشي ميشود تا از ادبيات و تاريخ هنر، درست شبيه توصيف ي كه جيمسون از پست مدرنيسم در بارة شيوههاي توليد و تكنولوژيها به دست ميدهد.، برمبناي اغلب اين رهيافتها، تفاوت پست مدرنيته با مدرنيته، فاحشتر از تفاوت پست مدرنيسم با مدرنيسم است. " تفاوت در كجاست؟ مدرنيسم عموماً مربوط است به جنبشهاي استتيك فراگير قرن بيستم ؛ اما مدرنيته مربوط است به يك نظام فلسفي، سياسي و اخلاقي كه زير بناي جنبههاي استتيك مدرنيسم به شمار ميرود. مدرنيته از مدرنيسم كهن تر است. " برچسب" مدرن" نخست بر جامعه شناسي قرن بيستم زده شد و اين به اين معنا بود تا تمايزي ميان صورت حاضر و صورت قبلي اين جامعه شناسي، كه بر چسب " عهد عتيق داشت، وجود داشته باشد. " محققان از زمان آغاز دورة مدرن، همواره در حال درگيري و منازعه بودهاند، كه مثلاً چه فرقي وجود دارد بين آنچه مدرن است و آنچه مدرن نيست. به نظر ميرسد كه تاريخ دانان به مدرن به عنوان دورة آغاز نوگرايي و هر زمان آغازين كه نو بودن از آنجا شروع ميشود نگاه ميكنند اما، عموماً مدرن مرتبط با جنبش روشن فكري اروپايي است، كه تقريباً از ميانة قرن هجدهم شروع ميشود. ديگر تاريخداناني هم هستند كه قايل به اين هستند كه عناصر كمياب تفكر روشن فكري در دوران رنسانس و حتي دوراني كهنهتر ريشه دارد و يكي هم ميتواند اين بحث را پيش بكشد كه تفكر روشن فكري از قرن هجدهم شروع شده است من معمولاً شروع (مدرن) را 1750، ميدانم شايد به اين دليل كه من دكترايم را به خاطر پروژهاي گرفتم با نام (تفكر مدرن و ادبيات) كه آن پروژه روي آثار منثور پس از 1750 متمركز شده بود. نظريههاي اساسي تفكر روشفكري، تقريباً همان نظريات اساسي علوم انساني هستند. مقالة جان فلاكس، خلاصه بسيار ارزشمندي از اين نظريات و مفروضات به دست ميدهد كه من چند مورد ديگر به فهرست او اضافه كردهام.
1- ثباتي وجود دارد، توأم با ارتباط منطقي و خودآگاهي كه اين خودآگاهي، بخردانه و منطقي، خود استوار و جامع و واحد است.
2- اين خود خودش را ميشناسد و دنيا را هم با دليل، و عقلانيت ميشناسد در جايگاه بلندترين شكل از عملكرد عقلاني قرار گرفته،و فقط ساختاري عيني دارد.
3- " علم صرف نظر از موقعيتهاي فرديِ دانايان،حالتي از شناخت توليدي به وسيله عينيتِ خود عقلاني است كه فراهمآورندة حقايق كلي در بارة جهان است
4- دانش توليدي به وسيله علم هم حقيقت است هم ابدي است
5- شناخت و حقيقت توليدي به وسيلة علم (به وسيله خود آگاهي عقلانيِ عيني) هميشه به پيشرفت و كمال رهنمون است. همه نهادهاي انساني به وسيلة علم( عقلانيت/ عينيت/ ) و ترقي ميتوانند فراكافت شده و فرو گشوده شوند.
6- اين عقلانيت است كه قضاوت نهايي را در مورد حقيقت ارائه ميدهد كه چه حقيقت است و چه ارزشمند است ( چه شرعي است و چه عرفي است). آزادي شامل اطاعت از قوانيني است كه با دانش كشف شده به وسيلة عقلانيت همسان است.
7- در يك جهان اداره شونده به وسيلة عقلانيت، حقيقت هميشه همان خوبي و درستي و زيبايي است و هيچ كشاكشي بين حقيقت و هرچه به هنجار است و... وجود ندارد.
8- علم الگو و انگارة تمام يا جزئي از حوزههاي معرفتي اجتماعي است. علم، هيچ سويانه و بيغرض است ؛ دانشمندان، آنانيند كه شناخت علمياشان، از منطق بي غرضشان سرچشمه ميگيرد و براي پيگرفتِ قانون عقلانيت، آزادند، و تحت تأثير عواملي چون پول يا قدرت قرار نميگيرند.
9- زبان، يا حالت بيان كه براي توليد و اشاعه دانش مورد بهرهبرداري است، نيز بايد هيچسويانه و بي غرض باشد. براي منطقي و بي غرض بودن، زبان بايد شفاف باشد؛ وظيفه دارد كه واقعنمايي كند و دنياي درككردني ذهن منطقيِ مشاهدهگر را فرا روي ديد آرد. يك پيوند استوار و ارتباط عيني بايد بين اندريافت و ادراك و كلمات مورد استفاده وجود داشته باشد ( بين دال و مدلول) اينها قضاياي اثبات شده و بنيادين علوم انساني و مدرنيسم است، مدرنيته اساساً پيرامون نظم است،. انگاشتي است كه آفرينشگر نوعي خرد پذيري است كه نظم بيشتري را موجب مي شود، و نتيجة آن نظم بيشتر جامعه است. از آنجا كه مدرنيته افزايش هر چه بيشتر نظم را در دستور كار خود دارد، جوامع مدرن دائماً از هر چه بر چسب (بي نظمي) دارد و امكان دارد نظم را بشكند، به شدت مراقبت ميكنند به همين جهت جوامع مدرن، پيوسته بر بنيان يك تضادِ بينابين ميان نظم و بي نظمي متكي اند، تا آنجا كه ميتوانند از تفوق نظم، پشتيباني كنند اما انجام اين كار، اقتضا ميكند كه اين جوامع، واجد مظاهر شكنندة نظم باشند و بنابر اين، دائماً در حال خلق و زايل كردن بي نظمياند. در فرهنگ غربي، تعريفي ديگر از عناصر متضاد دوتايي ارائه ميشود از اين قرار هر چيز نه سياه است نه سفيد نه مذكر نه ماده، نه نا همجنسخواه نه همجنس خواه نه مضر نه غير مضر، نه عقلاني و منطقي نه غير عقلاني و غير منطقي و الي آخر. جزيي از بي نظمي شدن،" و گاهي حذف شدن از نظم، ويژگي جامعة مدرن منطقي است. روشهاي كه جوامع مدرن براي آفرينش مقولاتي با بر چسب نظم يا بي نظمي در پيش ميگيرند كوششي براي رسيدن به ثبات است. فرانسيس ليوتار ( نظريه پردازي كه آثارش را ساروپ در مقالهاي با عنوان پستمدرنيسم تشريح كرده است) ثبات را با ايدة " كليت" يا نظام كليت يافته ( مقصود دريدا از كليت، همان تماميت يك سيستم است) برابر ميداند. با توجه به استدلالهاي ليوتار، در جوامع مدرن، كليت و ثبات و نظم، به واسطة روايتهاي كلان يا روايتهاي بنيادي حفظ ميشوند يعني روايتهايي از يك فرهنگ كه واگوية باورها و كنشهاي خود هستند. " روايت كلان " در فرهنگ امريكايي ممكن است في المثل روايتي از گونهاي دمكراسي باشد كه شكل منطقيتر و روشنفكرانهتري از حكومت ارائه ميدهد، و اين دمكراسي ميتواند و ميخواهد كه به خوشبختي فراگير انسان رهنمون باشد. هر سيستم اعتقادي يا ايدئولوژيكي، روايت كلان خودش را دارد، بر طبق نظر ليوتار؛ في المثل براي ماركسيسم، " روايت كلان " انگارهاي است كه سرمايهداري را در خودش فرو خواهد پاشاند و اتوپياي سوسياليست جهاني، تكامل پيدا خواهد كرد. شما ممكن است فكر كنيد كه روايتهاي كلان همچون يك فرا نظريه، يا فرا ايدئولوژي، خود گونهاي ايدئولوژي است كه به تشريح ايدئولوژي ميپردازد( همچنان كه در مثال ماركسيسم ذكرش رفت) ؛ روايتي است كه به تشريح سيستمهاي اعتقادي موجود ميپردازد. ليوتار ميگويد كه همة جوانب جوامع مدرن، از جمله علم، به عنوان شكل ابتدايي شناخت، بر اين روايتهاي كلان متكي است. پس پست مدرنيسم نقد روايتهاي كلان است و چنين روايتهايي، حافظ نقاب تناقضات و بيثباتيهايي است كه ذاتي هر سامانِ اجتماعي است. به ديگر سخن هر كوششي براي آفرينش (نظم )، هميشه آفرينش يك مقدار مساوي " بينظمي را،ميطلبد
اما يك" روايت كلان، با تشريح اين كه بي نظمي به راستي هرج و مرج و ناپسند است و نظم به راستي چيز منطقي و خوبي است، بر سازوارگي اين مقولات نقاب ميزند. پست مدرنيسم، در رد روايتهاي كلان، به خرده روايتها توجه دارد. " روايتهايي كه تشريح كنندة اينند كه خرده كنشها و وقايع محلي و بودگاهي، بر سنجهها و معيارها و مفاهيم جامع، مرجحند. از ديد پست مدرنيسم، خرده روايتها، هميشه موقعيتي و ايستاري، موقتي، مشروط، و زودگذر، هستند و ادعاي جهان شمولي، حقيقت، عقلانيت، يا ثبات ندارند.
ديگر جنبة تفكر روشنگري، پايان نقطه نظرات من است. و آن عبارت از اين است كه زبان شفاف و فرا نما است، و كلمات تنها نمايانگر افكار و اشيايند، و هيچ وظيفهاي ماوراي خود ندارند. جوامع مدرن بر اين انگاره متكياند كه هميشه دالها بر مدلولها امتياز دارند و اين كه حقيقت به مدلولها وابسته است. در پست مدرنيسم به هر حال، فقط دالها وجود دارند انگارة هر حقيقت با ثبات يا ابدي، محو شدني است. ترجيحاً براي جوامع پست مدرن، فقط رويه و سطح وجود دارد، بدون هيچ عمقي، و فقط دالها هستند، بدون هيچ مدلولي. براي روشنتر شدن مطلب بايد گفت، بر طبق نظر جين بودريار، در جوامع پست مدرن، اصليها وجود ندارند، و هر چه هست فقط كپي اصل است كه او آن را شبه واقعيت مينامد. در اين زمينه از نقاشي و مجسمه سازي مي توان مثال آورد، في المثل اگر يك كار اصلي مثلاً از ونگوگ موجود باشد ممكن است هزاران كپي هم از آن وجود داشته باشد، اما كار اصلي ( از لحاظ ارزش پولي) بسيار گرانقيمتتر است. در مقابل ميتوان سي دي ها و نوارهاي ضبط موزيك را مثال آورد، هيچ كدامشان مثل نقاشي اصلي نيستند، هيچ نواري از ديوار آويزان نميشود، و يا در گاو صندوق از آن حفاظت نميشود ؛ آنها فقط كپيهايي هستند، با تيراژ ميليوني، كه همه با هم و با اصل خود يكي هستند، و همه تقريباً به يك قيمت فروخته ميشوند. گونة ديگري از شبه واقعيت بودريار، مفهوم واقعيت مجازي است حقيقتي كه به وسيله شبه واقعيت، خلق شده است، براي اينكه آنجا هيچ اصلي وجود ندارد. اين ويژگي در بازيهاي رايانهاي و مشابهسازها بيشتر مشهود است بازي سيم سيتي (Sim City ) و بازي سيم آنت ( Sim Ant) مثال خوبي براي اين مورد است. و بالاخره اين كه پست مدرنيسم ارتباط تنگاتنگي با سازمندي شناخت و معرفت دارد. در جوامع مدرن، شناخت مساوي با علم و مغاير با روايت بود، علم عبارت بود از شناختي ممتاز، و روايت، بدوي و بي ارزش و غير منطقي و (مرتبط و همبسته با زنان، كودكان، انسانهاي بدوي، و مجنونان) بود. به هر حال علم به جهت خودش ارزشمند بود. در يك جامعه پست مدرن، شناخت وابسته به وظايف اعضا است شما مقولات را ميآموزيد، نه اين كه آنها را بشناسيد.
" نه فقط شناخت در جوامع پست مدرن به خاطر فايدة آن متمايز ميشود، بلكه به نسبت نوع مدرنش به صورتهاي گوناگون تعميم يافته و ذخيره شده و مرتب شده نيز هست، به ويژه، ورود تكنولوژيهاي كامپيوتر الكترونيكي در روشهاي توليد شناخت تغيرات اساسي داده است،(قطعاً، امكان دارد اين بحث صورت بگيرد كه پست مدرن كاملاً مرتبط با ظهور تكنولوژي كامپيوتري است كه از سال 1960 آغاز شده است، و به زور در همة جوانب زندگي اجتماعي داخل شده است.) در جوامع پست مدرن هر چيزي كه قادر به تفسير شدن به يك شكل قابل شناسايي و ذخيره شدن به وسيلة رايانه نيست هر چيزي كه ديجيتالي شده و شمارشي شده نيست در شناخت وقفه خواهد انداخت. در اين انگاره همچنان كه در جوامع مدرن شاهد آن هستيم، وقوف و دانايي، ضد " ناداني، نيست. " هر چه نشان ندهد كه نوعي وقوف و دانايي است نويز و قيل و قال و شايعه است. ليوتار ميگويد ( و اين همان موردي است كه ساروپ مدت زمان زيادي را صرف تشريح آن كرده است ) مسئلة مهم براي جوامع پست مدرن اين است كه تصميم بگيرند چه چيزي وقوف و دانايي و شناخت و چه چيزي( نويز و قيل و قال و شايعه است) و كساني هستند كه ميدانند چه تصميمي بايد گرفته شود. چنين حكمي در مورد شناخت، جامعة انسانگراي كهنه مدرن را در بر نميگيرد: مثلاً، براي ارزيابي شناخت، به عنوان حقيقت ( كيفيت فني آن)، براي سنجش خوبي يا عدالت (كيفيت اخلاقي آن) و براي سنجش زيبايي (كيفيت زيبا شناسانة آن) مورد توجه واقع ميشود. ترجيحاً، ليوتار اين بحث را پيش ميكشد، كه شناخت، همچنان كه به وسيلة ويتگناشتاين ارائه شده است از انگارة بازي زباني پيروي ميكند، من در جزئيات ايدههاي ويتگناشتاين در مورد بازيهاي زباني ؛ وارد نخواهم شد ساروپ براي علاقهمندان، بسيار خوب و زيبا اين مفهوم را در مقالهاش تشريح ميكند. به هر حال، از جهات ديگر، به نظر ميرسد كه پست مدرنيسم پيشنهاد دهندة شقوقي است براي همبندي و اتحاد با گونهاي فرهنگ جهاني، كه كالاها و اشكال شناخت در آن، به وسيلة نيروهايي، وراي هر نظارت فردي ارايه ميشوند. اين شقوق بر جميع كنشها ( (يا كوششهاي اجتماعي) لزوماً محلي، محدود، و جزيي متمركزند اما با اينحال تأثير خاص خودشان را دارند. خط مشيهاي پستمدرنيسم رد روايتهاي كلان و تمركز روي اهداف بودگاهي و محلي خاص، در راستاي جهاني شدن است و از اين رو شعار پست مدرن، جهاني فكر كردن، و رفتار و كنش بودگاهي و محلي داشتن است و اين كه نبايد نگرانِ ابر برنامهها و طرحهاي كلان بود.
پايان
متن اصلي
Postmodernism
Postmodernism is a complicated term, or set of ideas, one that has only emerged as an area of academic study since the mid-1980s. Postmodernism is hard to define, because it is a concept that appears in a wide variety of disciplines or areas of study, including art, architecture, music, film, literature, sociology, communications, fashion, and technology. It's hard to locate it temporally or historically, because it's not clear exactly when postmodernism begins.
Perhaps the easiest way to start thinking about postmodernism is by thinking about modernism, the movement from which postmodernism seems to grow or emerge. Modernism has two facets, or two modes of definition, both of which are relevant to understanding postmodernism.
The first facet or definition of modernism comes from the aesthetic movement broadly labeled "modernism." This movement is roughly coterminous with twentieth century Western ideas about art (though traces of it in emergent forms can be found in the nineteenth century as well). Modernism, as you probably know, is the movement in visual arts, music, literature, and drama which rejected the old Victorian standards of how art should be made, consumed, and what it should mean. In the period of "high modernism," from around 1910 to 1930, the major figures of modernism literature helped radically to redefine what poetry and fiction could be and do: figures like Woolf, Joyce, Eliot, Pound, Stevens, Proust, Mallarme, Kafka, and Rilke are considered the founders of twentieth-century modernism.
From a literary perspective, the main characteristics of modernism include:
1. an emphasis on impressionism and subjectivity in writing (and in visual arts as well); an emphasis on HOW seeing (or reading or perception itself) takes place, rather than on WHAT is perceived. An example of this would be stream-of-consciousness writing.
2. a movement away from the apparent objectivity provided by omniscient third-person narrators, fixed narrative points of view, and clear-cut moral positions. Faulkner's multiply-narrated stories are an example of this aspect of modernism.
3. a blurring of distinctions between genres, so that poetry seems more documentary (as in T.S. Eliot or ee cummings) and prose seems more poetic (as in Woolf or Joyce).
4. an emphasis on fragmented forms, discontinuous narratives, and random-seeming collages of different materials.
5. a tendency toward reflexivity, or self-consciousness, about the production of the work of art, so that each piece calls attention to its own status as a production, as something constructed and consumed in particular ways.
6. a rejection of elaborate formal aesthetics in favor of minimalist designs (as in the poetry of William Carlos Williams) and a rejection, in large part, of formal aesthetic theories, in favor of spontaneity and discovery in creation.
7. A rejection of the distinction between "high" and "low" or popular culture, both in choice of materials used to produce art and in methods of displaying, distributing, and consuming art.
Postmodernism, like modernism, follows most of these same ideas, rejecting boundaries between high and low forms of art, rejecting rigid genre distinctions, emphasizing pastiche, parody, bricolage, irony, and playfulness. Postmodern art (and thought) favors reflexivity and self-consciousness, fragmentation and discontinuity (especially in narrative structures), ambiguity, simultaneity, and an emphasis on the destructured, decentered, dehumanized subject.
But--while postmodernism seems very much like modernism in these ways, it differs from modernism in its attitude toward a lot of these trends. Modernism, for example, tends to present a fragmented view of human subjectivity and history (think of The Wasteland, for instance, or of Woolf's To the Lighthouse), but presents that fragmentation as something tragic, something to be lamented and mourned as a loss. Many modernist works try to uphold the idea that works of art can provide the unity, coherence, and meaning which has been lost in most of modern life; art will do what other human institutions fail to do. Postmodernism, in contrast, doesn't lament the idea of fragmentation, provisionality, or incoherence, but rather celebrates that. The world is meaningless? Let's not pretend that art can make meaning then, let's just play with nonsense.
Another way of looking at the relation between modernism and postmodernism helps to clarify some of these distinctions. According to Frederic Jameson, modernism and postmodernism are cultural formations which accompany particular stages of capitalism. Jameson outlines three primary phases of capitalism which dictate particular cultural practices (including what kind of art and literature is produced). The first is market capitalism, which occurred in the eighteenth through the late nineteenth centuries in Western Europe, England, and the United States (and all their spheres of influence). This first phase is associated with particular technological developments, namely, the steam-driven motor, and with a particular kind of aesthetics, namely, realism. The second phase occurred from the late nineteenth century until the mid-twentieth century (about WWII); this phase, monopoly capitalism, is associated with electric and internal combustion motors, and with modernism. The third, the phase we're in now, is multinational or consumer capitalism (with the emphasis placed on marketing, selling, and consuming commodities, not on producing them), associated with nuclear and electronic technologies, and correlated with postmodernism.
Like Jameson's characterization of postmodernism in terms of modes of production and technologies, the second facet, or definition, of postmodernism comes more from history and sociology than from literature or art history. This approach defines postmodernism as the name of an entire social formation, or set of social/historical attitudes; more precisely,this approach contrasts "postmodernity" with "modernity," rather than "postmodernism" with "modernism."
What's the difference? "Modernism" generally refers to the broad aesthetic movements of the twentieth century; "modernity" refers to a set of philosophical, political, and ethical ideas which provide the basis for the aesthetic aspect of modernism. "Modernity" is older than "modernism;" the label "modern," first articulated in nineteenth-century sociology, was meant to distinguish the present era from the previous one, which was labeled "antiquity." Scholars are always debating when exactly the "modern" period began, and how to distinguish between what is modern and what is not modern; it seems like the modern period starts earlier and earlier every time historians look at it. But generally, the "modern" era is associated with the European Enlightenment, which begins roughly in the middle of the eighteenth century. (Other historians trace elements of enlightenment thought back to the Renaissance or earlier, and one could argue that Enlightenment thinking begins with the eighteenth century. I usually date "modern" from 1750, if only because I got my Ph.D. from a program at Stanford called "Modern Thought and Literature," and that program focused on works written after 1750).
The basic ideas of the Enlightenment are roughly the same as the basic ideas of humanism. Jane Flax's article gives a good summary of these ideas or premises (on p. 41). I'll add a few things to her list.
1. There is a stable, coherent, knowable self. This self is conscious, rational, autonomous, and universal--no physical conditions or differences substantially affect how this self operates.
2. This self knows itself and the world through reason, or rationality, posited as the highest form of mental functioning, and the only objective form.
3. The mode of knowing produced by the objective rational self is "science," which can provide universal truths about the world, regardless of the individual status of the knower.
4. The knowledge produced by science is "truth," and is eternal.
5. The knowledge/truth produced by science (by the rational objective knowing self) will always lead toward progress and perfection. All human institutions and practices can be analyzed by science (reason/objectivity) and improved.
6. Reason is the ultimate judge of what is true, and therefore of what is right, and what is good (what is legal and what is ethical). Freedom consists of obedience to the laws that conform to the knowledge discovered by reason.
7. In a world governed by reason, the true will always be the same as the good and the right (and the beautiful); there can be no conflict between what is true and what is right (etc.).
8. Science thus stands as the paradigm for any and all socially useful forms of knowledge. Science is neutral and objective; scientists, those who produce scientific knowledge through their unbiased rational capacities, must be free to follow the laws of reason, and not be motivated by other concerns (such as money or power).
9. Language, or the mode of expression used in producing and disseminating knowledge, must be rational also. To be rational, language must be transparent; it must function only to represent the real/perceivable world which the rational mind observes. There must be a firm and objective connection between the objects of perception and the words used to name them (between signifier and signified).
These are some of the fundamental premises of humanism, or of modernism. They serve--as you can probably tell--to justify and explain virtually all of our social structures and institutions, including democracy, law, science, ethics, and aesthetics.
Modernity is fundamentally about order: about rationality and rationalization, creating order out of chaos. The assumption is that creating more rationality is conducive to creating more order, and that the more ordered a society is, the better it will function (the more rationally it will function). Because modernity is about the pursuit of ever-increasing levels of order, modern societies constantly are on guard against anything and everything labeled as "disorder," which might disrupt order. Thus modern societies rely on continually establishing a binary opposition between "order" and "disorder," so that they can assert the superiority of "order." But to do this, they have to have things that represent "disorder"--modern societies thus continually have to create/construct "disorder." In western culture, this disorder becomes "the other"--defined in relation to other binary oppositions. Thus anything non-white, non-male, non-heterosexual, non-hygienic, non-rational, (etc.) becomes part of "disorder," and has to be eliminated from the ordered, rational modern society.
The ways that modern societies go about creating categories labeled as "order" or "disorder" have to do with the effort to achieve stability. Francois Lyotard (the theorist whose works Sarup describes in his article on postmodernism) equates that stability with the idea of "totality," or a totalized system (think here of Derrida's idea of "totality" as the wholeness or completeness of a system). Totality, and stability, and order, Lyotard argues, are maintained in modern societies through the means of "grand narratives" or "master narratives," which are stories a culture tells itself about its practices and beliefs. A "grand narrative" in American culture might be the story that democracy is the most enlightened (rational) form of government, and that democracy can and will lead to universal human happiness. Every belief system or ideology has its grand narratives, according to Lyotard; for Marxism, for instance, the "grand narrative" is the idea that capitalism will collapse in on itself and a utopian socialist world will evolve. You might think of grand narratives as a kind of meta-theory, or meta-ideology, that is, an ideology that explains an ideology (as with Marxism); a story that is told to explain the belief systems that exist.
Lyotard argues that all aspects of modern societies, including science as the primary form of knowledge, depend on these grand narratives. Postmodernism then is the critique of grand narratives, the awareness that such narratives serve to mask the contradictions and instabilities that are inherent in any social organization or practice. In other words, every attempt to create "order" always demands the creation of an equal amount of "disorder," but a "grand narrative" masks the constructedness of these categories by explaining that "disorder" REALLY IS chaotic and bad, and that "order" REALLY IS rational and good. Postmodernism, in rejecting grand narratives, favors "mini-narratives," stories that explain small practices, local events, rather than large-scale universal or global concepts. Postmodern "mini-narratives" are always situational, provisional, contingent, and temporary, making no claim to universality, truth, reason, or stability.
Another aspect of Enlightenment thought--the final of my 9 points--is the idea that language is transparent, that words serve only as representations of thoughts or things, and don't have any function beyond that. Modern societies depend on the idea that signifiers always point to signifieds, and that reality resides in signifieds. In postmodernism, however, there are only signifiers. The idea of any stable or permanent reality disappears, and with it the idea of signifieds that signifiers point to. Rather, for postmodern societies, there are only surfaces, without depth; only signifiers, with no signifieds.
Another way of saying this, according to Jean Baudrillard, is that in postmodern society there are no originals, only copies--or what he calls "simulacra." You might think, for example, about painting or sculpture, where there is an original work (by Van Gogh, for instance), and there might also be thousands of copies, but the original is the one with the highest value (particularly monetary value). Contrast that with cds or music recordings, where there is no "original," as in painting--no recording that is hung on a wall, or kept in a vault; rather, there are only copies, by the millions, that are all the same, and all sold for (approximately) the same amount of money. Another version of Baudrillard's "simulacrum" would be the concept of virtual reality, a reality created by simulation, for which there is no original. This is particularly evident in computer games/simulations--think of Sim City, Sim Ant, etc.
Finally, postmodernism is concerned with questions of the organization of knowledge. In modern societies, knowledge was equated with science, and was contrasted to narrative; science was good knowledge, and narrative was bad, primitive, irrational (and thus associated with women, children, primitives, and insane people). Knowledge, however, was good for its own sake; one gained knowledge, via education, in order to be knowledgeable in general, to become an educated person. This is the ideal of the liberal arts education. In a postmodern society, however, knowledge becomes functional--you learn things, not to know them, but to use that knowledge. As Sarup points out (p. 138), educational policy today puts emphasis on skills and training, rather than on a vague humanist ideal of education in general. This is particularly acute for English majors. "What will you DO with your degree?"
Not only is knowledge in postmodern societies characterized by its utility, but knowledge is also distributed, stored, and arranged differently in postmodern societies than in modern ones. Specifically, the advent of electronic computer technologies has revolutionized the modes of knowledge production, distribution, and consumption in our society (indeed, some might argue that postmodernism is best described by, and correlated with, the emergence of computer technology, starting in the 1960s, as the dominant force in all aspects of social life). In postmodern societies, anything which is not able to be translated into a form recognizable and storable by a computer--i.e. anything that's not digitizable--will cease to be knowledge. In this paradigm, the opposite of "knowledge" is not "ignorance," as it is the modern/humanist paradigm, but rather "noise." Anything that doesn't qualify as a kind of knowledge is "noise," is something that is not recognizable as anything within this system.
Lyotard says (and this is what Sarup spends a lot of time explaining) that the important question for postmodern societies is who decides what knowledge is (and what "noise" is), and who knows what needs to be decided. Such decisions about knowledge don't involve the old modern/humanist qualifications: for example, to assess knowledge as truth (its technical quality), or as goodness or justice (its ethical quality) or as beauty (its aesthetic quality). Rather, Lyotard argues, knowledge follows the paradigm of a language game, as laid out by Wittgenstein. I won't go into the details of Wittgenstein's ideas of language games; Sarup gives a pretty good explanation of this concept in his article, for those who are interested.
There are lots of questions to be asked about postmodernism, and one of the most important is about the politics involved--or, more simply, is this movement toward fragmentation, provisionality, performance, and instability something good or something bad? There are various answers to that; in our contemporary society, however, the desire to return to the pre-postmodern era (modern/humanist/Enlightenment thinking) tends to get associated with conservative political, religious, and philosophical groups. In fact, one of the consequences of postmodernism seems to be the rise of religious fundamentalism, as a form of resistance to the questioning of the "grand narratives" of religious truth. This is perhaps most obvious (to us in the US, anyway) in muslim fundamentalism in the Middle East, which ban postmodern books--like Salman Rushdie's The Satanic Verses --because they deconstruct such grand narratives.
This association between the rejection of postmodernism and conservatism or fundamentalism may explain in part why the postmodern avowal of fragmentation and multiplicity tends to attract liberals and radicals. This is why, in part, feminist theorists have found postmodernism so attractive, as Sarup, Flax, and Butler all point out.
On another level, however, postmodernism seems to offer some alternatives to joining the global culture of consumption, where commodities and forms of knowledge are offered by forces far beyond any individual's control. These alternatives focus on thinking of any and all action (or social struggle) as necessarily local, limited, and partial--but nonetheless effective. By discarding "grand narratives" (like the liberation of the entire working class) and focusing on specific local goals (such as improved day care centers for working mothers in your own community), postmodernist politics offers a way to theorize local situations as fluid and unpredictable, though influenced by global trends. Hence the motto for postmodern politics might well be "think globally, act locally"--and don't worry about any grand scheme or master plan.
________________________________________
All materials on this site are written by, and remain the propery of, Dr. Mary Klages, Associate Professor, English Department, University of Colorado, Boulder. You are welcome to quote from this essay, or to link this page to your own site, with proper attribution. For information about citing electronic sources, see English 2010 Home Page
________________________________________
Last revision: December 3, 1997
For comments, send mail to Professor Mary Klages
Return to English 2010 Home Page