نامه گمشده The Lost Letter
وينسنت بونينا Vincent Bonina
مترجم هادي محمدزاده
منبع:.sffword
در طول زندگي ام دنبال شانسهايي بودهام كه به بهتر شدن موقعيتهايم بيانجامد. اگر چه وضع زندگي ام بد نيست و عموماً شادم، اما هرگز به حد كافي پيشرفتي نداشتهام. هرگز به اندازه كافي پول نداشتهام، هرگز به اندازه كافي اوقات فراغت نداشته ام و هرگز از امكانات مادي برخوردار نبودهام. هدفهايم كوچك اند و بنابراين هر لحظه دنبال هدفهاي جديدي هستم كه البته آنها نيز هدفهاي كوچكي هستند. به اين ترتيب من در زندگي ام همواره دنبال چيزهايي بوده ام كه نيازهاي ضروريام را برآورده كنند. اين نيازها چيست دقيقاً نميدانم اما به هر حال در پياشان هستم. احساسم اين است كه شانسهايي هست كه عاقبت به من رو ميآورد و اجازه ميدهد كه سر و سامان بگيرم و سود يك خوشحالي نهايي نصيبم مي شود. اتفاقاتي را كه ميخواهم برايتان شرح دهم ممكن است غير واقعي به نظر برسند، اما بايد كساني وجود داشته باشند كه ما را باور كنند و با اشتياق و ايمان صادقانه آنچه را اتفاق افتاده است بپذيرند. البته اتفاقاتي بسيار باور نكردني كه هر صبح كه از خواب بيدار ميشوم فكر ميكنم واقعيت ندارند اما واقعيت دارند و واقعاً اتفاق افتاده و جزيي از سرگذشت من شده اند.
تقريباً هر غروب كه روي صندليام مينشينم, ميتوانم صداي ساكنان طبقه پايين را كه در مورد ظواهر بي معني زندگياشان مشاجره ميكنند بشنوم. امشب هم با شبهاي ديگر هيچ تفاوتي ندارد. خانم اولسن فراموش كرده است كه برنامه مورد علاقه آقاي اولسن را از تلويزيون روي نوار ويدئو ضبط كند و حالا دنيا براي آقاي اولسن به پايان رسيده مگر آنكه بتواند آن نوار را ببيند. من معمولاً سعي ميكنم با بلند كردن صداي راديو از حجم سر و صداي گوشخراش آنها بكاهم، اما امشب مشاجرهاشان بالا گرفته است و بنابراين تصميم گرفته ام كميقدم بزنم.
در طبقه سوم يك خانه قديميكه تقريباً در اوايل اين قرن ساخته شده زندگي ميكنم. رواق ورودي بزرگ پيچ در پيچ و نماي سنگ برجستة آن حس احترام را نسبت به طراحان و سازندگان آن بر ميانگيزد. زماني اين خانه بزرگ جزيي از املاك خاندان برجسته باربرها بود كه ثروتشان را از راه صنعت زغال سنگ به دست آورده بودند. وقتي سوخت به نفت وابسته شد صنعت زغالسنگ مرد اما تا مدتها حكمراني خاندان باربرها به طول انجاميد. اين فكر غمگنانهاي است كه وقتي آنها كارشان را شروع كردند شايد اين احساس را داشتند كه صنعت زغال سنگ همواره رشد خواهد كرد. هرگز در طول ميليونها سال كسي فكرش را نميكرد كه عناصر بيثباتي چون نفت جاي عناصر با ثباتي چون زغالسنگ را بگيرد اما اتفاقي كه نبايد بيفتد, رخ داد. ميخواستم بدانم بر سر اين خانواده ها چه آمد چگونه اين همه دگرگوني رخ داد و حالا آنها كجايند؟
همچنان كه به سمت پايين پلههاي خانه قديمي مي رفتم و به طبقه اولسن نزديك مي شدم صداي اولسن بلندتر به گوش ميرسيد اما به ستون پلكان عمودي سالن ساختمان كه نزديك شدم قطع شد. در كريدور ساكت و متروك, نقاشي بزرگي از جاناتان باربر به ديوار آويزان بود. محتملاً وقتي خانه نوسازي شده بود آن را در زير زمين ساختمان يافته بودند و حتي هيچ كس نميدانست مالك آن چه كسي بود. زيبا به نظر ميرسيد. طرح مطبوعي از يك مرد جوان كه ملبس به لباسهاي زمان خودش تنها در محوطه منزل ايستاده بود. وقتي در آستانة رواق ورودي كه زيباترين طرحها روي آن كار شده بود ايستادم تنها صداي ضعيف و مبهم آن همسايگان بي ملاحظه را ميتوانستم بشنوم
ساعت حول و حوش هفت بعدازظهر. اينجا مياتبرگ است شهري كوچك در حاشيه پيتزبورگِ ايالت پنسيلوانيا. اين شهر يكي از شهرهايي است كه در آن صنعت استخراج زغال سنگ در ميان مردم شهر نسل در نسل رشد و نمو يافته و خانوادههاي اينجا را ثروتمند و بشاش نگاه داشته است. به جز ساعت هاي قديمي كه تا حدودي ميتوانند روايتگر داستان رئيس جمهور كوليج باشند زماني كه در سال 1928 از اين شهر ديدار كرده بود, ديگر خاطرات زيادي از آن روزهاي خوشبخت در ذهن ها زنده نمانده است. حالا اين شهر تبديل به يك شهر دانشگاهي شده است با سالنهاي تئاتر، كافيشاپها، فروشگاههاي انحصاري و البته رستورانهايي كه سريع غذا را آماده ميكنند. با تمام اين اوصاف، شهر با چشمانداز باشكوه كوهستانياش به عنوان وطن كوچك من هنوز يك جاي دوستداشتني است.
از پلهها خود را به رواق ورودي ميرسانم و به خشت شكسته زير پايم با حقارت چشم ميدوزم. به سرم ميزند كه همانطور پياده به سمت مركز شهر راه بيفتم. از تماشاي كودكان خندان و اينكه وقتشان به خوشي ميگذرد لذت ميبرم فكر ميكنم كه آنها صاحبان اصلي شهر هستند. وارد محوطه بازار كه شدم مي توانستم صداي همهمه شهر را بشنوم صداي بوق ماشينها و فرياد بچهها را. در گوشهاي از خيابان پلت ايستادم به افسر پليسي چشم دوختم كه مشغول گفتگو با گروهي از بچهها بود. او قصد توبيخ آنها را نداشت تنها آنجا ايستاده بود كه با آنها بگويد و بخندد. پليس اينجا حقيقتاً در شهر رفتار خوبي دارد آنها ميدانند كه درآمدشان از كجاست و به مردم شهر احترام ميگذارند حتي از كارشان لذت ميبرند. خيابان پلت اولين خيابان پررونقي است كه در قسمت غربي شهر با آن مواجه ميشويد كسب و كار و داد و ستد از اين خيابان شروع ميشود. ميتوانم بوي همبرگرها و پيازهايي را كه در مغازه كباب پزي جانسون در حال سرخ شدن هستند استشمام كنم و ممكن است بروم آنجا و با گوشتهاي بريان و سيب زمينيهاي سرخ كردة نمكينِ كباب پزي جانسون، دلي از عزا در بياورم اما اغلب اين كار را نميكنم و مي دانم كه اعتدال چيز بيضرري است. كبابپزي جانسون، حدود سيزده سال پيش به اين جا نقل مكان كرده بود و قبل از آن، اين ساختمان كوچك محلي براي عمليات نامه رساني به كارگراني بود كه در معادن زغال سنگ كار ميكردند و اين كارگران ميتوانستند از اين محل نامههايشان را هم پست كنند. اين كلبه كوچكِ شبيه به عمارت كه حالا با رنگ سفيد روشن نقاشي شده و با رنگ آبي تيره زينت يافته بود صدها سال قدمت داشت و عليرغم گذشت زمان بسيار، همچنان سراپا ايستاده بود. به آنطرف خيابان ميروم و وارد كباب پزي ميشوم داخل مغازه، همان جمعيت كوچك هميشگي به چشم ميخورند كه بيشترشان را دانشجويان تشكيل ميدهند. ماشين تحرير مخصوصي كه در وسط مغازه قرار دارد قسمت نشستن مشتريان و قسمت پخت و پز را از هم جدا كرده است.
تا آخر مغازه پيش رفتم و روي يكي از صندليهاي بلند چهارپايه بي پشتي نشستم. باني, صاحب مغازه به سمتم آمد و بدون اينكه نگاهمان با هم تلاقي كند از من پرسيد كه چه ميل دارم. دستور غذا را دادم و بدون معطلي شروع به ورانداز كردن دكوراسيون و تزئينات ديوارها كردم. شخصي قبل از اينكه اين مغازه به كبابپزي تبديل شود تعدادي از تصاوير ساختمان قديمي را پيش خود نگاه داشته بود و حالا آن تصاوير دورتادور به ديوارهاي كبابپزي نصب شده بودند. شباهت اين ساختمان به يك ساختمان قديمي باعث حيرت من بود. روي اولين تصوير, تاريخ 1923 مشخص بود و اين ساختمان از آن زمان هيچ تغييري نكرده بود. كشيدن چند لايه رنگ و نصب تنها چند پنجرة جديد، تنها تغييرات عمدهاي بود كه در ساختمان ايجاد شده بود. به آهستگي بلند شدم و شروع به قدم زدن كرده و تا ميتوانستم به تصاوير دقت كردم. تصاويري هم از رئيس اداره پست آنجا بود كه مرا مطمئن ميساخت اينجا پستخانه بوده و نامهها در اين مكان به معادن مربوطه تحويل ميشده است.
تصور ميكنم اين اداره پست از اهميت خاصي برخوردار بوده است زيرا خيلي از كارگران معدن ميبايد براي ماهها خانوادههايشان را ترك ميكردند و در معادن به سر ميبردند. توجهام به نامهاي جلب شد كه بر ديوارِ كنارِ در، قاب شده بود. شگفتزده شده بودم كه چرا اين نامه را هرگز تحويل نداده بودند. نامه به آدرسِ، فيلادلفيا، پنسيلوانيا خيابان سوم، پلاك 2134، خانم جوئن جيميسون پست شده بود
روي آن اين عبارات به چشم ميخورد:
26 مارس 1931
جوئن گراميم
اين معادن بدون تو تنها هستند. فقط يك ماه, يك ماه و نَه بيشتر و شما عروس من خواهيد بود. در مياتبرگ در 29 آوريل به ديدارم بيا. من به همان زنده ام و هر روز در انتظار لبخند روشن تو لحظهشماري ميكنم. تا من و تو يكي نشويم زندگي برايم معنايي ندارد.
باشد كه باز يكديگر را ببينيم.
جاناتان
نامه از جاناتان باربر بود يكي از باربرها كه خيلي قبلترها، در خانهاي كه من طبقه سوم آن را اشغال كرده بودم زندگي ميكرد. باني صاحب كبابي بشقاب غذا را روي همان ميزي گذاشت كه من قبلاً نشسته بودم. غذاي من آماده شده بود به سر جاي اولم برگشتم و دوباره سر همان ميز نشستم. همچنان كه مشغول صرف غذا بودم اصلاً نميتوانستم شگفتي ام را از اينكه اين نامه تحويل داده نشده بود پنهان كنم. شايد هزينة پستش را نپرداخته بودند و شايد هم به علت نادرستي آدرس, برگشت خورده بود. كسي چه ميدانست اما اينكه خانم جيمسون هرگز آن را نديده بود بسيار غمآور بود. باني, صاحب مغازه كباب پزي را صدا زدم فكر ميكردم او شايد جواب سؤال مرا بداند. خاطر نشان كرد كه اين نامه هنگام خريداري اين ساختمان در سي سال پيش، پيدا شده بود. بر اين باور بود كه نامه در شكافي ميان ديوارة چوبي طبقه اول كه حالا با يك لايه مشمع فرشي پوشيده شده است، افتاده بود. پرسيدم چه كسي سعي ميكرد با خانم جيمسون تماس بگيرد؟ و او پاسخ داد كه از اين موضوع اطلاعي ندارد. نامه روي ديوار بوده وقتي او آنجا را خريده است. پس از صرف غذا در حالي كه ميرفتم كه كبابپزي را ترك كنم آخرين نگاه را به نامة روي ديوار انداختم و سپس به آهستگي و قدمزنان به سمت خانه رهسپار شدم. نميتوانستم فكر نامه را از ذهنم بيرون كنم. كلمه به كلمه و حتي نام و آدرس روي آن در خاطرم مانده بود. خيلي به زحمت توانستم عصر آن روز بخوابم و نميفهميدم كه چرا اين نامه تا اين حد مرا آشفته كرده است. هيچ دليلي وجود نداشت كه اينقدر مته به خشخاش بگذارم اما نوعي آشفتگي و پافشاريِ موثر در درون، مرا مجبور ميكرد كه سعي كنم بيشتر ته و توي قضيه را در بياورم. سرانجام صبح شد و من بعدِ آن آشفتگيِ طولانيِ شبانه، تصميم گرفتم اين معما را كه از شب قبل بر من نامكشوف مانده بود به گونهاي حل كنم. روز شنبه بود و تعطيل بودم و فارغ از كار، بنابراين قصد كردم به كتابخانه بروم و كمي در مورد جاناتان باربر تحقيق كنم. ساعت حدود 10 قبل از ظهر بود كه به سمت شهر حركت كردم. تا كتابخانه باز شود, مجبور بودم حدود يك ساعت وقت كشي كنم بنابراين سري زدم به گورستاني كه خاندان باربرها در آنجا مدفون بودند. آنجا سنگ گور بزرگي ديدم كه نام حدود شش تن از باربرها روي آن حك شده بود و يكي از نامها جاناتان بود. آنجا نوشته بود:
جاناتان ايمس باربر, متولد دهم آوريل 1910, مرگ بيست و هفتم مارس 1931
يعني درست يك روز پس از نوشتن نامه به جوئن. اين واقعه در سن بيست و يك سالگي برايش اتفاق افتاده بود و اين بسيار باعث تأثر من شد. پس از كسب اين اطلاعات به كتابخانه برگشتم و تحقيقاتم را در مورد مرگ او شروع كردم. چندين روزنامه قديمي مربوط به آن زمان كه پر بودند از سرمقالههايي راجع تولد و مرگ را مورد بررسي قرار دادم تا اينكه به روزنامهاي رسيدم كه تاريخ مرگ جاناتان را بر خود داشت. تيتر سرمقاله اين بود:
فرزند زغال سنگ فروش سرمايهدار در حادثه حفاري دالان معدن كشته شد.
همچنان كه به خواندن سرمقاله مشغول بودم، دريافتم كه مقاله به جز اشاره به حادثه مرگ او چندان به ماجرا نپرداخته است اما از مقاله چنين متوجه شدم كه اين خاندان, بسيار مورد احترام و علاقه كارگران معدن بودند و جاناتان توسط پدرش به آنجا فرستاده شده بود كه چگونگي كار در معدن را بياموزد زيرا قرار بود تا چندي بعد به همين كسب و كار بپردازد و اينكه نبايد اين نكته را از ياد ميبرد كه هنگام كار در معدن چه احساسي به آدم دست ميدهد.
با تمام تحقيقاتي كه آن صبح انجام دادم هنوز به جواب اين سؤال نرسيده بودم كه بر سر جوئن چه آمده است. فقط ميتوانستم تصور كنم كه به او چه احساسي دست داده بود و نيز اينكه او هرگز آخرين كلمات آن عشق راستين را مشاهده نكرده بود. هنوز احساس سرگشتگي ميكردم حتي بيشتر از قبل، اما هنوز نميتوانستم توضيحي براي آن بيابم. مجبور بودم سعي كنم به گونه اي از طريق تلفن, با جوئن تماس بگيرم و ببينم براي او چه اتفاقي افتاده است. به آپارتمانم برگشتم. اگر جوئن هنوز زنده بود، حالا بايد حدود هشتاد و دو سال ميداشت. اما اين فكر احمقانهاي بود كه او در همان منزل قبلي و با همان نام زندگي كند. گوشي تلفن را برداشتم و شماره اطلاعات راهنماي حوزه فلادلفيا را گرفتم. نميتوانستم باور كنم كه نام و آدرسش كه در نامه قيد شده بود با شماره تلفن همخواني داشته باشد. با هيجان شماره را يادداشت كردم و گوشي را گذاشتم. انديشيدم تا اينجاي كار كه خوب پيش رفته است اما اينكه تماس برقرار شود يا نشود ديگر از اختيار من خارج است. شماره را گرفتم. بعد از چهار بار بوق صداي زن جواني از پشت گوشي به گوش رسيد. توضيح دادم كه در پي چه كسي هستم. جوئن هنوز زنده بود و آنجا با پرستاري كه به تلفن داشت جواب مي داد زندگي ميكرد. پرستار خاطر نشان كرد كه جوئن از لحاظ تندرستي در وضعيت مطلوبي به سر ميبرد و هرگز بعد از مرگ جاناتان ازدواج نكرده و چنان در مورد جاناتان صحبت ميكند كه انگار جاناتان زنده است. به او در مورد نامه گفتم و نميتوانستم هيجانم را از اينكه خودم بايد فردا نامه را تحويل آن ها مي دادم مخفي كنم.
تا فيلادلفيا با هواپيما تنها حدود يك ساعت راه بود و من بليطي براي هشت صبح فردا رزرو كردم. به سرعت به سوي كباب پزي جانسون دويدم و به باني اعلام كردم كه جوئن پيدا شده است. او تبسمي كرد و بدون تأمل, قاب نامه را پايين آورده و تمام و كمال آن را تحويل من داد.
صبح بالاخره از پسِ آن شبِ ناآرام سر زد. پرواز فيلادلفيا حدود ساعت نه و ده دقيقه بر زمين نشست. يكي از تاكسي هاي جلوي فرودگاه را فرا خواندم. نشاني خانه به راننده دادم و حدود بيست دقيقه بعد خودم را جلوي يك عمارت سنگكاري بزرگ و نوسازي شده يافتم كه هنوز تاريخ روي خودش را حفظ كرده بود. به نامه و شمارهاي كه بر ديوار حك شده بود نگاهي انداختم: 2134 آنها كاملاً با هم تطابق داشتند. چهار پله را بالا دويدم و زنگ در را به صدا درآوردم و منتظر ماندم. هر دقيقه به اندازه يك ساعت بر من مي گذشت تا اينكه بانويي ريز اندام و سيهچرده در را باز كرد. تا به چهرهام نگاه كرد مرا شناخت, لبخند زد و مؤدبانه مرا به درون دعوت كرد. به محض داخل شدن, به جوئن كه روي يك صندلي كنار پنجره نشسته بود اشاره كرد. احساس كردم او را ميشناسم. روي چهارپايهاي مقابلش نشستم و او لبخندي زد. به سر تا پاي من نگاهي انداخت و دوباره لبخند زد. از من خواست اگر خبري در مورد جاناتان دارم بگويم. به آرامي در مورد نامهاي كه آدرس او را بر خود داشت و هرگز تحويلش نشده بود شروع به صحبت كردم.
تحسينش كردم و ديدم كه آشكارا شانههايش به لرزه درآمده اند. او نامه را بيصدا و آهسته ميخواند و متوجه شدم كه چند قطره اشك روي گونه هايش غلتيد. دوباره به من نگاهي انداخت و لبخند زد و گفت حالا زندگي من كامل است. جاناتان دوباره مرا فرا خوانده است و ما با هم خواهيم بود و همه چيز از نو شروع خواهد شد. كاملاً منظورش را درك نكردم به آرامي دستش را فشردم, ايستادم و به سمت در خروجي حركت كردم. مأموريت من كامل شده بود. براي فرودگاه تاكسي ديگري گرفتم و حالا تا هنگام غروب ميتوانستم به خانه برسم.
هنگام ورود به منزل در دلم احساس موفقيت و پيروزي ميكردم. نميدانستم چه چيزي مرا به اين كار ترغيب كرده بود و كاري را كه انجام دادهام چه بنامم. دوباره قدم در رواق ورودي ساختمان باربر نهادم. آنجا تصوير جاناتان جوان سر جاي خودش به ديوار آويزان بود، خودش بود اما تصوير، تصوير عروسي او و جوئن بود. دقيقاً خودش بود شصت و شش سال جوانتر، اما خودش بود. به تصوير خيره شدم هر دو لبخند بر لب داشتند و چشمهاي جوئن دقيقاً به من خيره شده بود و انگار ميگفت متشكرم. وقتي به طبقه بالا رسيدم شماره منزل جوئن را در فيلادلفيا گرفتم. اين بار مردي گوشي را برداشت و به من خاطر نشان كرد كه جوئن جيمسون در سال 1931 خانه را به پدرش فروخته است. گوشي را گذاشتم و خندهاي بر لبانم شكوفا شد.
نگاه كنيد! امروز روز 29 آوريل است درست شصت و شش سال پيش جوئن قصد داشت به ملاقات جاناتان اينجا در مياتبرگ بشتابد و به نظر ميرسد كه اكنون اين ملاقات انجام گرفته است.
The Lost Letter
by Vincent Bonina
________________________________________
Page 1 of 5
My entire life, I’ve been searching for something more fulfilling then my current situation. Although I have a great life although I’m alone I’m generally happy, but I never have enough to keep me going. Never enough money, never enough time, never enough material things. All of my goals I meet seem so minimal when I get there, so I set goals, and they intern seem minimal. So I’ve always looked for something in my life to fulfill my intense need. What that need is, I’m not sure, so I search for that also. I’ve always felt there was something out there that would be the end for me and let me settle and gain final happiness and fulfillment. The following events may seem unreal, but one must put aside ones belief in all that we know, and take a leap of faith to truly believe what happened and the challenge I faced. Events so unbelievable, that I wake up in the morning and wonder if they’re true on not. But they are, this really happened and here is my story.
Almost every evening I sit in my chair and listen to the neighbors in the apartment below me argue about some meaningless aspect of their lives. Tonight was no different, I believe that Mrs. Olsen had forgotten to record Mr. Olsen’s favorite television show on the VCR, and it seemed that unless he saw it, the world may end as we know it. I usually tried to drown out the sound of their high-pitched voices by raising the volume on my radio, but tonight was too much, so I decided to take a walk.
I live on the third floor of an old house, built somewhere near the turn of the century. It’s large wrap-around porch and prominent stone facing made this a tribute to the skill of the men who designed and built it. The large home at one time, was an estate for a rather prominent family, the "Barbers" who started their fortune in coal. As one can guess, the industry died when most fuel turned to oil and so did the long reign of the Barber family. It’s sad to think that when they were in their prime, they probably felt that the coal industry would flourish forever. Never in a million years would something as unstable as oil ever take the place of good old reliable coal. But as time went on, and pollution engulfed the earth, cleaner and more economical fuels slowly but surely put thousands of people out of work, even destroyed entire towns and cities. I wonder what ever happened to these families, how the transformation came about and where did they all go?
As I walked down the steps, of the old house, the sound of the Olsens arguing got louder as I passed their floor, then faded as I approached the final stairwell, into the lobby. There a large painting of Jonathan Barber hung, abandoned in the hallway. It was probably found in the basement when the house was renovated, and no one even k who it was. It just looked nice, a painting of this handsome young man dressed for his time, standing alone in the front yard of this house. I then walked out of the front door and finally there was near silence, just a faint muffled sound of my inconsiderate neighbors could be heard as I stood on the large wrap around porch that was one of this house’s most beautiful features.
Next Page
The Lost Letter
by Vincent Bonina
________________________________________
Page 2 of 5
It was around seven o’clock in the evening, here in Myattburg, as small town just outside of Pittsburgh, Pennsylvania. This is one of those towns where the coal mining flourished for generations, and kept these families rich in life, and happiness. As I look around I could see, all of that was gone. Not much here to remind anyone of those prosperous days, just a few old timers who could tell you the story of when President Coolage visited the town in 1928. Now it’s a college town, rich in movie theaters, bars, corner stores, and of course tons of fast food restaurants. With all of this going on, it is still a lovely place, rich in magnificent mountain scenery and a small hometown atmosphere.
I walked down the steps of the porch and looked down at the broken brick sidewalk below my feet. I thought I would walk toward the center of town. I enjoyed watching the kids laughing and having a good time, thinking that they owned the town, and maybe they did now. As I entered the business district, I could hear the noise of the town getting louder, horns sounding, kids shouting. I stopped on the corner of Pellet St.and saw a police officer talking to a group of kids. He wasn’t reprimanding them, but standing there talking and laughing with them. The police here really have a good attitude about the town, they know where the economy comes from and respect it, even enjoy it. Pellet St. is the first street light on the west side of town. This is where the business district starts. I can smell the hamburgers and onions frying over at Johnson’s Grill and thought I may go over there and indulge in the delicacy of one of Mr. Johnson’s greasy burgers and terribly over salted French fries. I don’t do this often, but anything in moderation can’t hurt. I probably tell myself that too much. Johnson’s moved in about thirty years ago, before that the small building was a drop off point for the mail which eventually would be delivered to the men working down in the coal mines and also for the mail being sent by the these men. The small shanty like building, now painted bright white with dark blue trim, was over a hundred years old and stood the test of time. I Jay-walked to the opposite corner and entered the Grill. Inside was a small crowd of regulars, mostly college students. There is a diner type bar through the center of the place which also served as a divider between the seating area and the kitchen. I walked to the end of the counter and sat on one of the tall round padded stools. Banny the cook came over to me and with his predictable wiping of the counter in front of you, proceeded to ask what I wanted, never making eye contact. I placed my order, and without delay, started admiring the wall decorations. Someone had saved tons of pictures of the old building before it was Johnson’s and placed them on the wall all over the Grill. It was amazing to me to see how similar the old building was. It really hasn’t changed since the earliest picture, which was dated 1923. Just a few coats of paint and some windows were the major differences. I slowly walked around and looked at every picture I could. There were pictures of the old Postmaster who would make sure that all the mail got delivered to the respective mines.
Next Page
The Lost Letter
by Vincent Bonina
________________________________________
Page 3 of 5
I suppose this was an important job, many of the minors would leave their families for months and literally live in the mines. My attention was grabbed by a letter that was framed on the wall by the door. I wondered why this letter was never delivered. It was addressed to Miss. Joanne Jamison, 2134 S 3rd St. Philadelphia, PA. It read:
March 26,1931
My Dearest Joanne
These mines are so lonely without you, Only one more month and you will be my bride. Meet me here in Myattburg on the 29th of April. I live for that now, and have the need to see your shining smile every day. It won’t be long my love until we are one. Until then my life has no meaning.
Until we are together Your Love
Jonathan
The letter was from Jonathan Barber. One of the Barber’s who lived in the house that I was now occupying the third floor of. Just then Banny rattled the plate where I was sitting. My order was up and I strolled over to the bar and sat down again. As I sat there eating, I couldn’t help to wonder why this letter was never delivered. Maybe it didn’t have postage, maybe the address was wrong and it was returned. Who knows, but it was kind of sad that Miss Jamison never saw it. Banny was the owner of the Grill now so I called him over and thought he may know the answer to my question. He said that letter was found when the building was purchased thirty years ago. He believed it fell in a crack between the wooden floor boards which were now covered with a single sheet of linoleum. I ask if anyone ever tried to contact Miss Jamison? He told me he didn’t know, It was on the wall when he bought the place. After thoroughly enjoying my snack, I proceeded to leave the Grill, taking one last look at the letter on the wall. Slowly I walked toward my home. I couldn’t get the thought of this letter off on my mind. I remembered it word for word and even the name and address of who it was meant to be with. That evening I had much trouble sleeping, I don’t know why this letter upset me so much, there was nothing that could be done about it, but I still had this unsettled and driving urge to find out more about it. The morning finally came after a long unsettled night of deciding my plan of attack to solve this mystery I uncovered last night. It was Saturday, I didn’t have to work, so I set off to the library to do some research about Jonathan Barber. This time I drove into town, it was about 10:00 A.M. when the library opened and I had about an hour to kill. So I went to the local graveyard where all the Barbers were buried. There I saw a large gravestone with about six Barber names on it, one of which was Jonathan. It said "Jonathan Amos Barber born April 10, 1910 - died March 27th 1931’ One day after he wrote the letter to Joanne. Twenty one years old, what a pity I thought. After writing down the information I just read, I drove to the library and started my research into his death. I went through several old spapers of the time, most of which were filled with adds and editorials about the world coming to an end. Until I fumbled across the spaper from the date of Jonathan’s death.
Next Page
________________________________________
Copyright © 1999, 2000, 2001 Vincent Bonina, sffworld.com. All rights reserved. No part of this may be reproduced or reprinted without permission in writing from the author. The author has submitted the work in accordance with and in agreement with the following Submission Guidelines.
The Lost Letter
by Vincent Bonina
________________________________________
Page 4 of 5
Right there on the front page was the headline "Son of Coal Tycoon killed in Mine Shaft Accident". As I read the article, I realized the story was not uncommon about what had happened, with the exception that a Barber was killed this time. I had the impression from the article that the family was well liked and respected by the workers. Jonathan was sent there by his fathers orders to learn how it was to be a working man so when he took over the business some day, he would never forget how it felt to be in the mines.
All of my research that morning still did not answer the question of what ever happened to Joanne. I can only imagine how she felt, and never to see the last written words of her true love. I still felt driven, more driven than before, I still can’t explain why, but I had to make some phone calls to see what happened to her. I went back to my apartment. I realized that if Joanne was still alive, she would be about eighty two years old now. I had this crazy idea she could still be living in the same house and have the same name. I picked up the phone and called directory information for the Philadelphia area. I couldn’t believe it when I asked for her name at the address in the letter and the recording came on with a telephone number. I excitedly wrote it down, then hung up the phone. This was too easy I told myself, but this uncontrollable urge to make this connection would not quit, so I dialed the number. It rang about four times when the voice of a young woman answered. I explained who I was looking for and to my amazement, Joanne was still alive, living there, and her live in nurse had answered the phone. The nurse said that Joanne was still in good physical health and had never married after Jonathan’s death. She still talked about him like he were alive. I told her about the letter and I was so excited that I would deliver it myself tomorrow. Philadelphia is only about an hour away by airplane, so I booked a flight for 8:00 am the next morning. I ran down the street to Johnson’s grill and told Banny I found Joanne. He smiled and had no hesitation in taking the letter down, frame and all and giving it to me.
Morning finally came after a restless night, the flight to Philly landed about 9:10, and I hailed a cab in front of the airport. I gave the driver the address and in about twenty minutes I found myself standing in front of a large brownstone townhouse. Modernized, but still holding on to its history. I looked at the letter and then the black address numbers on the wall, 2134, they matched. I walked up the four steps and rang the doorbell, and waited. Minutes felt like hours until a small dark hared women in her early thirties answered. She k by the look on my face who I was, smiled and asked me politely to come in. Upon entering the house, she pointed to Joanne, sitting in a chair next the window. Her silhouette was overwhelming. I felt like I k her. I sat down on an ottoman in front of her and smiled. She looked up at me and smiled back. She asked if I had s about Jonathan, and I explained to her as gently as I could about the letter I found which was addressed to her and never delivered.
Next Page
The Lost Letter
by Vincent Bonina
________________________________________
Page 5 of 5
I handed it to her and watch as her shaking hands unfolded it. She silently read it as I noticed a tear come from her eye. She looked up at me and smiled again, and said Now my life is complete, he is calling me back and we’ll be together and start again’ I didn’t quite know what she meant but didn’t question it, I just gently squeezed her hand, stood up and showed myself out. My mission was complete. I took the next cab back to the airport so I could be home by dinnertime.
Arriving back home, I had a sense of completion in my heart, I don’t understand what called me to do this, until I walked in the front lobby of the Barber house again. There on the wall where the painting of young Jonathan standing by himself hung, was the same painting. This time it was a wedding painting, of him and Joanne, It was her all right, sixty six years younger, but it was her. I stared at the picture, they were both smiling and Joanne’s eyes were looking right at me as if to say thank you. When I got upstairs, I called Joanne’s house in Philadelphia. This time a man answered and told me that Joanne Jamison sold the house to his father back in 1931 and never came back. I hung up the phone and smiled. The letter some how was an invitation from Jonathan, a link which by some accident, broke fate, and once it was delivered, it allowed time to be relived in it’s proper format. You see today is April 29th, the day, 66 years ago that Joanne was supposed to meet Jonathan here in Myattburg. And it looks like she finally did.
You can email the author of this story at [email protected]