تماس با  ماگفتگو  و  مصاحبهمقالاتنقد ادبیداستان ایرانداستان  ترجمهشعر  ترجمهمعرفی شاعرشعر  معاصراخبار ادبیصفحه اول
آدرس ايميلتان را وارد کنيد تا خبر هاي ادبي برايتان پست شود

نشاني ما

iranpoetry(at).gmail.com

 



 


October 27, 2004 07:37 PM

دوام

 

davam.gif


 

نويسنده: شيان چيانگ
مترجم: هادي محمدزاده
كاميون به راه اصلي افتاده است. قطرات باران آرام روي پنجره مي‌لغزند، و صداي برخورد پي در پي آن ها بر شيشه موسيقي يكنواختي ايجاد كرده است. پدر در حال رانندگي است. پيراهن فلانل قرمز كهنه‌اش پوشيده و شلوار كار آبي‌اش را به تن دارد، كه از زماني كه به اين جا به ميامي آمده‌ايم آن را به تنش نديده‌ام. نامادري‌ام ليزا در قسمت صندلي مسافر‌ها نشسته است، و راديو از يك گروه قديمي موسيقي، آهنگ پخش مي‌كند. بابا همنوا با راديو به خواندن مشغول است ؛ خوشحال و متبسم است، كه دارد ميامي را ترك مي‌كند. من نه آواز مي‌خوانم نه لبخند مي‌زنم. دوست ندارم جايي را ترك كنم كه احساس مي‌كردم مثل خانه‌ام است. از زماني كه مادرم مرد پدرم دائماً هي نقل مكان مي‌كند و مرا با خودش به اين ور و آن‌ور مي‌كشد. هفت سال اول زندگي‌ام را در كريسفيلد مريلند، در شاخاب چسابيك گذرانده‌ام. وقتي متولد شدم والدينم خانة‌ ساحلي كوچكي خريده بودند كه به هر بخش آن خيلي علاقه داشتم، ساعاتي را به خاطر مي‌آورم كه يا در انبار غلات به بازي كردن سپري مي‌كردم ( جايي كه البته از خانة واقعي كمي‌بزرگ‌تر بود) يا در خليج به شنا كردن مشغول مي‌شدم. ما يك ساحل خصوصي با يك لنگرگاه كوچك داشتيم و يك قايق كوچك كه پدرم با آن مرا به ماهي‌گيري مي‌برد. به سختي مادرم را به ياد مي‌آورم در مورد او ابهامات زيادي در حافظه‌ام وجود دارد. با اين وجود عكسي هم از او دارم. زن زيبايي بود، با آرزو‌هاي دراز با موهاي آبي و چشم‌هاي براق آبي. در اين عكس فوري مادرم كنار لنگرگاه نشسته است. برگ‌هاي زرد پاييزي هم‌چون فرش كوچكي دورش را فرا گرفته‌اند. يا هنگام طلوع يا غروب آفتاب است چرا كه شعاع صورتي و نارنجي خورشيد در آب منعكس شده است. مادرم به خاطر چيزي دارد مي‌خندد. لبخندش دنياي اطرافش را روشن كرده است. در زمينة عكس مرغابياني در اطراف لنگرگاه شنا مي‌كنند. عكس قشنگي است. من زمان‌هاي بيكاري زيادي به آن خيره شده‌ام. حتي حالا كه سرم شلوغ است اغلب آن را بر مي‌دارم و به آن خيره مي‌شوم. اين زن كه مادرم بود وقتي مُرد، شش سال داشتم. به سختي مي‌توانم زمان‌هاي سپري شده در بيمارستان را به ياد بياورم. به ياد مي‌آورم كه پرستار‌ها با عجله وارد اتاق او شدند. و خانواده‌ام هي به بيمارستان مي‌آمدند و مي‌رفتند. و دكتر‌ها را هم به ياد مي‌آورم. به ياد دارم كه خيلي از دكتر‌ها مي‌ترسيدم. اقوام و خويشان همه فرياد مي‌زدند اما من چيزي نمي‌فهميدم. هيچكس هيچگاه راجع مرگ به من توضيح نداده بود و بنابر اين نمي‌دانستم كه مردن يعني چه. مادرم بي حركت ماند و تا هنوز هم بي حركت مانده است. سينه‌اش به آهستگي بالا و پايين مي‌رفت، نفس كشيدنش آزارآور و بلند بود. من بيشتر از صورتش به قفسة سينه‌اش كه بالا و پايين مي‌رفت، چشم دوخته بودم و از آن نگاه بر نمي‌داشتم چرا كه مي‌ترسيدم از حركت باز بماند. مراسم خاكسپاري‌اش در يك روز مه‌گرفته انجام شد. اشخاص زيادي آن روز مرا بغل مي‌گرفتند و سرشان را روي شانه‌ام مي‌گذاشتند و گريه مي‌كردند برايم كمي عجيب بود چرا كه مادرم گفته بود بزرگتر‌ها بايد مرا دلداري بدهند. مردم چيزهاي زيادي در مورد مادرم مي‌گفتند.
 " طفلكي اين كودك نحيف، بيچاره مادر مسكينت! يا : به اين طفل نگاه كنيد يك قطره اشك هم براي مادرش نمي‌ريزد يا اوه عجب مصيبتي! رانندة‌ مستي به سمت كتي پيچيد اما اين طفل بيچاره چيزي راجع آن نمي‌داند.
" كتي نام مادر من بود. من طفلي نحيف بودم و همه داشتند راجع آن صحبت مي‌كردند. و من هيچ نمي‌فهميدم به جز اينكه مادر من رفته است. به اين خاطر پدرم مريلند را ترك كرد و هر جا رفت مرا با خودش برد. هفت ساله كه شدم فهميدم كه رانندگان مست مادرم را زير گرفته‌اند. پدر انبار غله و ساحل و خانه را فروخت حتي آن قايق كوچك را هم. به خاطر آن خانة محبوب اشك از گونه‌هايم سرازير شد
از پدرم علت رفتنمان را پرسيدم و پدرم دليل آورد كه هر چيز آنجا مادرم را به ياد من مي‌آورد. از اين طرف به آن طرف راه افتاديم همه‌اش هم در امتداد كنارة ساحلي. سپس به ايسلند و غرب دورتر چرا كه اقيانوس هم پدر را به ياد مادر مي‌انداخت. وقتي در بندر ونكوور بوديم با ليزا ازدواج كرد. آنها به هم علاقه‌مند شده بودند.
 بابا مي‌گفت:
" راهش اينه كه ما براي هم دوستان خوبي باشيم و مددكاران اجتماعي، ديگر فكر نخواهند كرد كه ما خانوادة از هم گسيخته‌اي داريم. بنابراين آنها سعي نخواهند كرد شما را به خانة كودكان بي سرپرست تحويل دهند. "
به اين حرف پدر اهميت نمي‌دادم ليزا زن زيبايي بود، و جاي مادرم را اشغال كرده بود و پدر هم به يك دوست احتياج داشت. هرگز مدت زمان زيادي يك جا اقامت نكرديم ؛ همه جا مثل نقطة توقف روي ريل بود روي قطاري كه همواره در حين رفتن، نگاه مي‌داشت. من در خانه به دوشي بزرگ شدم، هرگز نتوانستم دوستاني بيابم. اگر با كسي دوست مي شدم مي‌دانستم كه دوستي ما ديري نخواهد پاييد، زيرا به زودي پدر تصميم مي‌گرفت براي زندگي به جايي ديگر برود و دوست تنها چيزي بود كه من در طول زندگي زياد از دست مي‌دادم. تا اين كه پس از مدتي در ميامي ساكن شديم. من دوازده ساله بودم. اين بار پدرم گفت كه اين آخرين بار است كه جابجا مي‌شويم وقت آن فرا رسيده كه واقعاً يك جا ساكن شويم. و بعد ادامه داد كه ماندن ما در ميامي مدت‌هاي مديد به طول خواهد انجاميد و همچنان ادامه خواهد يافت. كمترينش چندين سال خواهد بود. شما مي‌توانيد تعداد زيادي دوست پيدا كنيد به يك مدرسه خوب برويد سر پناه و منزل و زندگي واقعي‌ و دائمي خواهيم داشت. تداوم اين اقامت را تضمين مي‌كنم.
اين همان چيزي بود كه هميشه آرزويش را داشتم من از خانه بدوشي متنفر بودم و چه قدر بدم مي‌آمد از مدارس ترسناكي كه نمي‌شد در آن ها دوستي پيدا كرد. ليزا فهميد كه من چقدر خوشحالم و مي‌خواست مرا در آغوش بكشد. من كمي سراسيمه شده بودم كه چرا بايد ميامي اين همه متفاوت باشد. اما ليزا توضيح مي‌داد كه پدرم فكر مي‌كند كه مدت زمان طولاني از حافظة مادرم رفته است. ميامي زادگاه مادرم بود‌. پدر فكر مي‌كرد كه مي‌تواند در اين جا و در سواحل فلوريدا به آرامش برسد. خانة كوچكي در ساحل جنوبي دست و پا كرديم كه با ميامي فاصلة كمي داشت. من در مدرسه ثبت نام كردم و دوستاني پيدا كردم. هيلي بهترين دوست من بود كه منزلشان تنها يك چهارم مايل از خانة ما فاصله داشت. به اين دوست خوب بسيار علاقه مند شده بودم ما همة كارهايمان را با هم انجام مي‌داديم تكليف، شنا. همچنين هر يكي از ما كاري مي‌كرد ديگري هم همان كار را انجام مي‌داد. كلاسمان يكي بود و هر دو محصل زرنگي به شمار مي‌رفتيم. موهاي هيلي كوتاه و رنگ چشمهايش فندقي بود هميشه دوست داشت به گيسوان بلند من ور برود. آخرش سعي كردم موهايم را به كوتاهي موهاي او در آورم اما آن‌ها خيلي كوتاه بودند. هر دوي ما به آب علاقه‌مند بوديم. هر دو در ساحل جنوبي بزرگ شده بوديم و من البته ياد گرفته بودم كه در شاخاب چسابيك( در ويرجينا و ايالت مريلند) شنا كنم. هواي فلوريدا گرم است بنابراين ما معمولاً‌ بعد از مدرسه به شنا مي‌رفتيم حتي قبل از اين كه تكاليفمان را انجام دهيم. خلاصه دوستان خوبي شده بوديم و من اصلاً‌ نمي‌خواستم ميامي را ترك كنيم و باورم شده بود كه كه اصلاً ميامي را ترك نخواهيم كرد. اما عصر يك آوريل همه چيز عوض شد. يك روز عصر از خانة هيلي برگشتم و شروع به انجام دادن تكاليفم كردم. مي خواستم هر چه زودتر تكليف رياضي‌ام را تمام كنم و مصر بودم كه حتماً ‌قبل از شام فيلم خاصي را در مورد كوه اورست از تلويزيون تماشا كنم كه در همين وقت پدرم وارد اتاق شد و كنار تختم نشست. .
" داري چكار مي‌كني؟
تكليف رياضي، تقسيم
پدر سري تكان داد و گلويش را صاف كرد.
 خبري برات دارم
به زحمت سرم را از كار برگ‌ها بالا گرفتم
چه خبري؟
ما داريم حركت مي‌كنيم
نگاهم را از كاربرگه‌ها بر داشتم
باز دوباره؟
احساس مي‌كردم گلويم خشك شده است پدر به نشانة تأييد سرش را تكان داد
" هفتة‌ بعدي. به ويسكانسين.
از جا جستم
نه ؟ و اشك بي اختيار از چشمانم جاري شد
نه پدر ! شما اين كار را نمي‌كنيد شما گفته بوديد مي‌مانيم شما قول داديد.
به سنگيني آهي كشيد و دهانش را باز كرد كه حرف بزند
نمي‌خواستم بهانه‌هاي او را بشنوم با عجله گفتم:
نه پدر! شما گفتيد اين جا مي‌مانيم. گفتيد اين دفعه نرفتن ما حقيقت دارد شما عهد كرديد من حرف شما را باور كردم گفتيد ماندن ما در ميامي دوام خواهد يافت
اشك‌هاي سرد داشتند از گونه هايم جاري مي‌شدند و من سعي نمي‌كردم جلويشان را بگيرم
- متأسفم اگر مي‌توانستم مي‌ماندم
چرا نمي‌توانيد بمانيد؟
و صدايم را بلندتر كردم
چرا نمي‌خواهيد بمانيد؟
پدر سرش را پايين انداخت
- فكر مي‌كردم مي‌توانم بر مشكلات غلبه كنم فكر مي‌كردم مادرت اين جا كمتر فراموش مي‌شود اما من هر جا بروم. . .
حرفش را قطع كرد و نفس عميقي كشيد
وسايلمان را بستيم و خانه را فروختيم با هيلي خدا حافظي كردم و قول دادم برايش نامه بنويسم.
گفتم:
كسي چه مي‌داند؟! شايد دوباره روزي برگشتيم
البته اين غير ممكن بود و من اين را مي‌دانستم اما فكر كردن در مورد آن قشنگ بود.
هيلي خودش را خيلي كم به اين مسئله اميدوار نشان مي‌داد‌. كم مانده بود اشك از چشمهايش سرازير شود.
روزي كه آنجا را ترك كرديم باران مي‌آمد. چنين به نظر مي‌رسيد كه آسمان دارد همنوا با من گريه مي‌كند. من نمي‌خواستم اقيانوس و زادگاه مادرم را ترك كنم اما مي‌دانستم كه براي پدرم ماندن در اين جا سخت است. ماشين به سرعت از شاه‌راه مي‌گذشت. ليزا حالا سرش را به پنجره تكيه داده و به خواب رفته بود. باران متوقف شده و خورشيد آهسته داشت از پشت ابرها لبخند مي‌زد. پدر در آينة عقب‌نما نگاهي به من انداخت. و گفت:
داريم به خانه‌امان برمي‌گرديم مگه نه !
لبخند زدم و گفتم
همة روي جاده خانة ماست. هيچ چيزي را دوامي نيست ماندن در ميامي اين درس را به من داد كه هيچ چيز براي هميشه يك جور و يك شكل باقي نمي‌ماند و شايد كه اصلاً‌ مهم هم نباشد. مدتي را با مردمي مي‌مانيد و دوستشان مي‌داريد. هر جايي مي‌تواند خانة آدم باشد تا در آينده چه پيش بيايد. كسي چه مي‌داند؟ مهم اين است  كه به رفتن ادامه بدهي.
پايان


 


 

 

IranPoetry.com//©2004-2008 • All Rights Reserved
بازنشر اينترنتي مطالب اين سايت با ذکر
آدرس دقيق بلامانع است