با شاعران جشنواره ي شاخه نبات
خاطرهها
باد با خود همة خاطرهها را آورد
حال اين شاعر بيحوصله را جا آورد
باد بوي همة خاطرهها را از يك
دفتر مشق چهل برگ به اينجا آورد
و صداي تو كه در خاطرهها ميپيچيد:
بچهها جمله بسازيد همه با آورد.
من نوشتم كه غم واژة نان را در شب
جسد بيرمق و خستة بابا آورد
آه امروز چه بسيار شباهت دارم
به همان بغض فروخورده كه بالا آورد
يك نفر جيغ زد و نيمه شب هشتم تير
شعر را مثل خودم مرده به دنيا آورد.
مريم آريان ـ كرج
زندگي
صبح ميشود و باز كودكي بهانهگير
خستگي، ملال، غم، نان و چايي و پنير
چشم را نميشود روي صبح واكني
صبح چادري به سر رفته پشت نان و شير
صبح رختهاي چرك، صبح كوه ظرفها
در اتاق كوچكي باز ميشوي اسير
در خودت فشردهاي ابرهاي تيره را
صبح تازهات بخير، آسمان دور و دير!
نه، به دست و پا زدن دل رها نميشود
يا پرنده شو، بپر! يا به خانه خو بگير
صبح سيب، صبح گل از دقيقهها بچين
پيش از آنكه بسپري دل به خاك ناگزير
از گلوي خستهام زندگي غزل بخوان
زير دست و پاي غم، اي ترانگي نمير
محبوبه ابراهيمي ـ تهران
كسي كه سهم تو باشد ...
خبر به دورترين نقطة جهان برسد
نخواست او به من خسته ـ بيگمان ـ برسد
شكنجه بيشتر از اين؟ كه پيش چشم خودت
كسي كه سهم تو باشد به ديگران برسد
چه ميكني؟ اگر او را كه خواستي يك عمر
به راحتي كسي از راه ناگهان برسد، ...
رها كني برود از دلت جدا باشد
به آنكه دوست ترش داشته به آن برسد
رها كني بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترين نقطة جهان برسد
گلايهاي نكني بغض خويش را بخوري
كه هق! هق! تو مبادا به گوششان برسد
خدا كند كه ... نه! نفرين نميكنم ... نكند
به او (كه عاشق او بودهام) زيان برسد
خدا كند فقط اين عشق از سرم برود
خدا كند كه فقط زود آن زمان برسد
نجمه زارع ـ قم
شبنمي سرمست بودم
فكر ميكردم كه از گنجشكها كم نيستم
حال ميبينم كه حتا قدر آن هم نيستم
دور شو از پيش چشمم گل فروش پير، من
ديگر آن ديوانة گلهاي مريم نيستم
پا به جنگل ميگذارم آهوان رم ميكنند
از چه ميترسيد آهوها من آدم نيستم
هر نسيمي ميتواند شاخهام را بشكند
بادهاي هرزه ميدانند محكم نيستم
شبنمي سرمست بودم روي گلبرگي سپيد
چشم وا كردم همين امروز ديدم نيستم
سيد ابوالفضل صمدي ـ خمين
شست و سه سال بعد
در ساعتي كه هول مكرر داشت
ديوارهاي خانه ترك برداشت
ممنوع بود رد شدن، اما زن
در دست، حكم «رد شو و بگذر» داشت
حسي لبالب از «شعف» و «وحشت»
حسي «شگفت» و «دلهرهآور» داشت
در قلب او جوانة يك گل بود
يك سينه آرزوي معطر داشت
هر چه ستاره مست شد و رقصيد
شب را صداي شادي و دف برداشت
صد صف فرشته سجده به كودك كرد
آن لحظه عرش حالت ديگر داشت
(شصت و سه سال بعد) همان كودك
يك روز صبح زود كه از در داشت ـ
ميرفت سمت كوچه، زمين ناليد
(از آنچه روز فاجعه در سر داشت)
بانگ اذان شنيده شد از مسجد
مردي براي دفعة آخر داشت ...
: «پاشو غريبه!»
: «كيست؟»
: «منم!»
(يعني: اصرار بر هر آنچه مقدر داشت)
: «قد قامت الصلوة!»
: «نه، وقتش نيست!»
(در سجده، ضربه حالت بهتر داشت)
: «سبحان رب ...»
(و وقت مناسب شد
اين سجده حكم وقت مقرر داشت)
: «فزت و رب ...»
(كعبه به خود لرزيد
ديوارهاي كوفه ترك برداشت).
مهدي زارعي ـ كرج
از دور ميدرخشي و ميآيي
انجيرزار وحشي و رؤيايي! اين پست فطرتان همآغوشت.
آواز سكربار تو را كشتند، تو ماندي و ترانة خاموشت
تو ماندي و دو چشم تسلي بخش، جسمي به خاك مانده و نوراني
شمشيرهايي آخته در قلبت، مشتي حرير سوخته تنپوشت
تو چون خدايگان اساطيري، آرام خفته بودي و ترسايان
كفتارسا به ولوله ميبرند، آب مقدس از تن مدهوشت
اما من انتقال صدايت را، يك روز ميستانم از اين مردم
فردا دو بال نقرهاي و بيوزن، كم كم طلوع ميكند از دوشت
آن روز تو به هيئت خورشيدي، از باتلاق هاويه ميرويي
و چشمهاي خستة من پيداست، در لابهلاي گيسوي مغشوشت
باران دوباره بذر ميافشاند، نارنجهاي دامنه ميرويند
دستان زخم خوردة آزادي، فواره ميزنند از آغوشت
از دور ميدرخشي و ميآيي، پروانههاي پيرهنت در باد
ماه بلند بسته به گيسويت، آويخته ستارهاي از گوشت
ميبينمت كه خفتهاي و باران، بر پوست ظريف تو ميلغزد
سر مينهم دوباره به آرامي، بر شانههاي زخمي و مخدوشت
انجيرزار وحشي و رويايي! بر بسترت بخواب كه فردا صبح
اين زندگي، من و همة غمهايت، ناگاه ميشوند فراموشت .........
ايلشن جلاسي ـ كرمانشاه
وقتي بميرم
با قلعههاي بلند
پنهان ميشوي
در خاك ماسههاي ساحل،
دُرناها كه بر شانهات ميايستند
گويي بر دو برج سنگي شاهانه
عروساني آرميده باشند.
در هوايي مواج
به عشق ميخوانمت
باد در گيسوان تلخم
به هيبت تو درميآيد
كسي چه ميداند
گنجشكها كه ميميرند
چه دستي بر خاكشان ميسپارد
اما
من ميدانم
وقتي بميرم تازه گنجشك ميشوم.
طاهره ده پاييني ـ ورامين
ستاره
در آسمان اگر چه كه سوسو نميزند
چشمت ستاره است، ببين مو نميزند
اما ستاره قلب كسي را نبرده است
اما ستاره عطر به گيسو نميزند
تو يك پري كه عصر ميان حياطشان ...
نه، نه پري كه دست به جارو نميزند
حتي پري شبيه تو خوش خنده نيست نه
لبخندهاي ناز تو را او نميزند
زيبا كسي كه شكل تو باشد به موي خود
با قصد غير قتل كه شب بو نميزند
پس هي نگو كه جرأت عشق مرا نداشت
آدم به مرده تهمت ترسو نميزند
آن هم چه مردهاي كه تنش تكه پاره است
اين چشم زخم كيست كه چاقو نميزند؟
با اين همه دلم بجز آن روي ماه تو
اينجا به هيچ روي دگر رو نميزند
من بندگي عشق تو را ميكنم هنوز
شيطان نگاه توست كه زانو نميزند
مهدي مرداني ـ قزوين
آخر اين قصه
كنار دفتر مشق تو كودكي كه منم
كشيده است گل سرخ كوچكي كه منم
نميگذاري از اين پشت بام دل بكنم
به دست توست نخ بادبادكي كه منم
براي خانه خوشبختيات شگون دارد
به روي بام تو اتراق لك لكي كه منم
به محض پر زدنت باد ميبرد او را
عقاب خسته! نترس از مترسكي كه منم
ببين چه حس قشنگي است انتخاب شدن
كه از تمام زنان جهان يكي ... كه منم!
چقدر آخر اين قصه دوست داشتني است!
براي زشتترين جوجه اردكي كه منم
پانتآ صفايي بروجني ـ بروجن
بدون نام
به شانهام زدي
كه تنهاييام را تكانده باشي
به چه دل خوش كردهاي!؟
تكاندن برف
از شانههاي آدم برفي؟
گروس عبدالملكيان ـ تهران
دور از مسير باد
سرزمين كوچك من
سرزميني كه تمام رودخانههاي جهان در آن جاريست
من به تو چه بخشيدهام؟
هيچ!
حتي براي آن دو گنجشك خيس سرگردان
آشيانهاي نساختم
آشيانهاي كه در مسير باد نباشد ...
تو به من چه بخشيدهاي؟
سرزمين كوچكي كه تمام رودخانهها
تمام كوهها
تمام جنگلها
جايي كه تمام پرندگان جهان
در آسمانش پرواز ميكنند
آواز ميخوانند
تخم ميگذارند
و براي جوجههايشان آشيانه ميسازند
دور از مسير باد
و دور از گزند تير و كمان پسر بچههاي بازيگوش
دفتر نقاشيات را ميبندم
ميميرم
مدادهايت را بردار
و مرا دوباره به دنيا بياور
راضيه بهرامي ـ تهران
و بوي سيب بوي تو ...
من چشمهاي خيس تو را هر شب در مشقهاي دفتر خود دارم
ميريزد آسمان نگاه تو از لابلاي جوهر خودكارم
خط ميزند معلم من هر روز تكليف نانوشتة ديشب را
با يك جريمه تا خود فردا صبح در اين اتاق غمزده بيدارم
من متهم به ديدن تو هستم، اين را مدير مدرسه ميگويد
در دفترم نگاه تو را ديده است، بيهوده است اينهمه انكارم
دكتر نوشته حال دلم خوش نيست بايد مراقب تب من باشند
مشكوك به جنون جواني و در يك كلام گفته كه بيمارم
مادر نشسته گريه كنان هر شب بر جانماز ترمه و بعد از آن
ميبوسد از نهايت نوميدي انگشتهاي كوچك تبدارم
***
حالا شكسته است كسي آنگار در من تمام خاطرههايم را
تنها صداي توست كه ميپيچد در آسمان ابري افكارم
تصويرهاي مبهم چشمانت با انعكاس روشني از خورشيد
و بوي سيب بوي تو ميآيد از برگهاي دفتر خط دارم
***
مادر نشسته گريه كنان امشب، دارد هنوز فاتحه ميخواند
من عكسي از جوانك ناكامي بر قاب كرم خوردة ديوارم
بهاره رستمي نژاد ـ مازندران
تقديم به همة مادراني كه كبوترانشان در قفسهاي رژيم بعث پرپر شدند و بالهايشان را قاصدكي نياورد.
پرنده بودي و ...
ز نالههاي بلندي كه تا دهن نرسيد
چقدر نامه نوشتي به دست من نرسيد
به بغضهات نوشتي: «سلام، مادر، من ...
سكوت كردي و جمله به آمدن نرسيد
نخواستي بنويسي به نامهاي حتي
كه نامههاي تو حتي به تا شدن نرسيد
چقدر گريه شدم هر غروب، شايد ... نه ـ
به چشمهاي ترم بوي پيرهن نرسيد
چقدر آينه پر شد ترا ز آه و شكست
ولي به ثانيههاي گريستن نرسيد
پرنده بودي و خواب قفس تو را آشفت
و بالهاي سپيدت به پر زدن نرسيد
غم نيامدنت قطره قطره آبم كرد
و سالهاي مرا مرد و تا كفن نرسيد
عباس محمدي ـ خمين
سكوت كردم و ...
عقاب عاشق خانه! بدون پر برگشت
غريب رفت، غريبانهتر پدر برگشت
رسيد و دستش را روي زنگ خانه گذاشت
طلوع كرد دوباره ستارهاي كه نداشت!
دويد مادر و در چشمهاي او نگريست
ـ «سلام ...» بعد در آن بازوان خسته گريست
كه تشنه است كويري كه در تنش دارد
كه هفت سال و دو ماهست كه عطش دارد
ـ «كدام سحر، كدامين خزان اسيرت كرد؟!»
كدام برف به مويت نشست و پيرت كرد
كه هفت سال غمانگيز بيصدا بودي
چقدر خواندمت اما ... بگو كجا بودي؟!
همين كه چشم گشودم به ... مرد خانه نبود
رسيد نامهات اما ... نه! عاشقانه نبود
حديث غمزة ليلا و مرگ مجنون بود
رسيد نامهات اما وصيت خون بود
نگاه كن پسرت را كه شكل درد شده
كه هفت سال شكستهست تا كه مرد شده!
كه رفت شوكت خورشيد و سايهها ماندند
تو كوچ كردي و با ما كنايهها ماندند
كه هيچ حرف جديدي به غير غم نزديم
فقط كنايه شنيديم و ... آه! ... دم نزديم
نمرده بودي و پر ميزدند كركسها
به خواستگاري من آمدند ناكسها !
شكنجه ديدي و اينجا از عافيت گفتند
نمرده بودي و صد بار تسليت گفتند
تمام شهر گرفتار ترس و بيم شدند
تو زنده بودي و اين بچهها يتيم شدند
هر آنكه ماند گرفتار واژة «خود» شد
تو رفتي از بر ما و هر آنچه ميشد، شد!
به باد طعنه گرفتند كار «مرد»م را
سكوت كردم و خوردم صداي دردم را
مني كه مونس رنج دقايقت بودم
سكوت كردم و ماندم ... كه عاشقت بودم»
نگاه كردم و ديدم: پدر سرش خم بود...
نه! غم نداشت، پدر واقعاً خود غم بود!
پدر شكستن ابري ميان هقهق بود
پدر اگرچه غريبه هنوز عاشق بود
سيد مهدي موسوي ـ مشهد
غبار خستگي
نشسته بر پر پروانههاي روسريات
غبار خستگي سرزمين مادريات
به فكر خودكشي انداخته است بندر را
غمي كه ريخته در شيوههاي دلبريات
كدام نفتكش از خواب ديشب تو گذشت
كه خون و نفت چكيده به دامن زريات
و نالة ملوانهاي خسته را پيچيد
شب خليج به رقص سياه بندريات
چگونه باز برقصي به روي اسكلهها
و لنج گيج شود از نگاه سرسريات
چگونه باز دل شهر را بلرزاند
صداي بيجانت، چشمهاي بستريات
صدف، صدف كلماتي شكسته بر ساحل
نشسته بر لب امواج شعر آخريات
هنوز زير دكلهاي نفت ميلرزند
لبان خوني و انگشتهاي جوهريات
حسن صادقي پناه ـ كرج