گفتگو با فرانتز رايت
برنده ي جايزه ي معتبر پوليتزر2004 در رشته ي شعر
يات بانيکوفسکي
ترجمه: هادي محمدزاده
جايزه معتبر پوليتزر 2004 در رشته ي شعر به ارزش 10 هزار دلار امسال به شاعر اتريشي تبار «فرانتز رايت» به خاطر کتاب « قدم زدن بر تاکستان هاي مارتا» تعلق گرفت. اين شاعر سال گذشته نيز با کتاب «زندگي ماقبل» نامزد دريافت اين جايزه شده بود. او علاوه بر بردن پوليتزر، جوايز مختلف ديگري نيز به خود اختصاص داده است.
فرانتس رايت شاعر اميد است—اميد به دنياي پر از جادو، به اعجازي که زبان مي تواند بيافريند.
اشعار رايت برگرفته از تجربيات عميق انساني است رايت به ما نشان مي دهد که اميد نمي ميرد. آخرين مجموعه او، « زندگي ماقبل» بر اين نکته ها گواهي مي دهد. شعر هاي مجموعه ي «زندگي ماقبل»بعد از يکي دو سال جدال وي با بيماري روان پريشي نگاشته شده اند و رايت به شدت با اين بيماري دست و پنجه نرم مي کرده است. اين شعرها نه تنها نشان بهبودي اويند بلکه ثبات قدم و توانايي هاي او را در اين راه نشان مي دهند. کار شاعري اش را با مجموعه ي «کسي که چشمهايش باز است وقتي تو چشمهايت را مي بندي» (1982) آغاز مي کند و با مجموعه ي «ورود به موقعيت ناشناخته» ( 1998) ،«شب دنيا و كلمه شب»(1993)، «آزمون رورشاخ»( 1995) و «گزيده اشعار» (1998) ادامه داده است. شعرهاي رايت نمايش توازن گيج کننده ميان عالم واقعيت و عالم انتزاع است بين حقيقت معمول و روياها و بين کفر و تعالي. در آثارش و اغلب در آثار برجسته ترش دل نازکي و ترحم شاعرانه با طنز سياهي در هم مي آميزد. در « زندگي ماقبل» اين کيفيات شدت مي گيرند. تاريکي ها ژرف تر مي شوند و اميد درخشاني خاصي مي يابد. با اين مجموعه اين باور را جار مي زند که زبان مي تواند با جادوي اين جهان و تعالي اش بدون هيچ افراطي آشکارا تکلم کند.
س- از نظر شما رئاليسم جادويي يعني چه؟ و هرگز به ارتباط آن با آثارتان فکر کرده ايد؟-
ج- من مي دانم که رئاليسم جادويي اصطلاحي است که در دهه ي هفتاد وقتي مردم آن را در سترگ اثر گابريل گارسيا مارکز( صد سال تنهايي) کشف کردند رايج شد.( آنقدر به اين کتاب علاقه دارم که اگر آن را صد ها بار هم بخوانم سير نمي شوم و من هرگز آن لحظه را از ياد نمي برم که يک نسخه از آن را در صندلي جلوي اتومبيل دوستم «بروس ويل» در حالي که در اطراف دانشگاه «اوبرلين» به سرعت حرکت مي کرديم ديدم آن را برداشتم و گفتم: مي توني به من بگي اين چيه ؟)
من تا مدت ها اين اصطلاح را نمي شناختم تا اين که متوجه شدم دوست ديگرم «کيث هالامن» به همراه معلمم و دوستم «ديويد يانگ» کتاب جُنگ ادبي جالبي در باره ي رئاليسم جادويي فراهم ديده اند. حدس مي زنم که در اويل دهه ي هشتاد اين جُنگ از زير چاپ بيرون آمد.
به هر حال کتابي که آن ها درآوردند در مجموع کتاب شگفتي است. من مطمئنم که شما از آن اطلاع داريد ( مقصود او از اين جُنگ، کتاب افسانه ي «رئاليسم جادويي» چاپ دانشگاه اوبرلين «1984» نوشته ي ديويد يانگ و کيث هالامن است «ياد داشت ويراستار».)
مگر گارسيا مارکز، کافکا را استاد خودش نمي نامد؟ و مگر شعر خود ش به صورت خيلي طبيعي با رئاليسم متعالي و جادويي خودش که نهايتا با زباني مذهبي اتصال دارد ارتباط ندارد؟ جهان تقريبا هميشه براي من حيرت آور و به طرز هراس آوري جادويي به نظر مي رسد و دليل خاصي نمي بينم که در مورد جنبه هاي مختلف آن بيش از حد اغراق کنم. من به اين اظهار نظر «والت ويتمن» فکر مي کنم: " چه كسي از معجزهها دم مي زند؟ مي دانم هيچ چيز، به جز خود معجزه ها ...
استعاره و شعري که من آن را تحسين مي کنم و خيلي دوست دارم از آن تقليد کنم شعري است که کاملا واقعي باشد و در عين حال کاملا توجيه ناپذير. درست شبيه واقعيت خودش! براي من شعر وقتي به نتيجه مي رسد که انسان به خاطر خاصيت جادويي و اعجاز آميزش ناگهان از خواب غفلت بيدار شود.( که اين البته به ندرت اتفاق مي افتد و ما اغلب مثل خوابگردها زندگي مي کنيم).
ما هم «هومر» را داريم هم «باشو» را اما در نهايت اين دو با هم کوچکترين فرقي ندارند .تاثير هر دو در پايان يکسان است .ما بيش از اين به جادو نياز نداريم . هيچ چيزي به جز جادو وجود ندارد .ما به تنها چيزي که نياز داريم از خواب بيدار شدن است.
س- شما آثاري از شاعران مختلف از قبيل «راينر ماريا ريلکه» و «رنه شار» و «اريک پدرتي» را ترجمه کرده ايد منتقدين گوشزد کرده اند که شما از «فرانتس کافکا» و «جرج تراکل» تاثير پذيرفته ايد و آن ها به نهضت مدرنيسم اروپا و اکسپرسيونيسم آلمان و سؤررئاليسم اشاره مي کنند آيا اين نويسندگان و نهضت ها بر شما تأثير گذار بوده اند ؟ کدام نويسندگان و نهضت هاي ديگري احيانا بر شما تأثير گذاشته اند؟
ج- مطمئنا به نويسندگان و نهضت هايي که نام برديد به ويژه به آثار ريلکه و تراکل علاقه ي خاصي داشته ام خصوصا در ده بيست سالگي حدود دهه هاي شصت هفتاد. و من تصور مي کنم در آن زمان بسياري از نويسندگان تا حد امکان به مرور آثار تراکل وبه ويژه ريلکه پرداخته اند. اما بسياري ديگر از قبيل سوررئاليست بزرگ اسپانيايي، در اين عرصه تاثيرات شگرف تري داشته اند. «لورکا» خودش از روش هاي حرف مي زد که شاعران را قادر مي سازد از تصاويري استفاده کنند که جزييات بي نهايت کوچک را با شهود هاي عظما در هم مي آميزد. «هايدگر» در مقاله ي جالبش در باره ي «تراکل» حرف هايي باور نکردني عنوان مي کند:
« هر شاعر بزرگي شعرش را خارج از محدوده ي بيان شاعرانه اش مي آفريند» بيان شاعر همواره در قلمروي ناگفته ها باقي مي ماند. هر شعر از يک بيان واحد حکايت مي کند.شاعران مورد علاقه ي من کساني هستند که با موفقيت از اين فهرست بندي ها و دسته بندي ها فرار مي کنند. از نظر من بزرگترين ها « بکت» و « چارلز سايميک » هستند و شاعران جدي و بسيار خوب ديگري هم در اين کشور وجود دارند.
س- شما غالبا در باره تجربيات و حالت هاي ذهني از قبيل اعتياد، ديوانگي، و مرگ مي نويسيد دست يازيدن و پرداختن به اين موضوعات في النفسه بسيار دشوار است چه برسد به انتقال اين تجربيات به ديگران. چگونه و به چه روشي اين تجربه هاي دشوار را به شعر در مي آوريد؟ از چه تکنيک هاي شعري بهره مي بريد؟ و چه عاملي باعت مي شود از چيز هايي بنويسيد که از بازنمايي مي گريزند؟
ج-فکر مي کنم که من سال هاي متمادي تکنيک هايي را کم و بيش کاوش کرده ام که به وسيله ي آن ها بتوانم از چيز هايي بنويسم که تجربه ي شخصي ديگران بوده است اشخاصي که خود از توصيف آن باز مانده اند. اين شايد کاري بلندپروازانه باشد. اما شعر هاي کهن به اين دليل آفريده مي شدند تا براي کساني که مصايبي مثل جنگ را تجربه کرده اند حرف بزنند اما يك رنج نامرئي، رنجي که نمي توانست اعتماد و همدردي ديگران را به خود جلب کند بر عكس، نوعي تنفر را در آن ها بر مي انگيخت. اما دغدغه ي من نوشتن براي کساني است که در خموشي و سکوت به سر مي برند و اين مرا اميدوار مي کند.
س- در بسياري از شعر هايتان از استعاره به گونه اي استفاده مي کنيد که طرح اصلي را به ماوراي معناي معمولش پرت مي کند. نقش استعاره براي تحت الشعاع قراردادن بيشتر توسعه مي يابد تا اين که برخي اوقات خود شعر مي شود. به ويژه در شعرهاي « تولد صبح» و « ساحل» با آن استعاره هاي آغازينشان که «بي خوابي» با اتومبيل کالسکه اي خود با صبح از راه مي رسد و اقيانوس انگار زني است که برگ هاي دفترش را پاره مي کند. مي توانيد در مورد مراحل بروز استعاره در شعر توضيح دهيد؟ دريکي از شعرهايتان به نام « استعاره» مي گوييد:
( زبان خودش را سرکوب مي کند) يا ( موجود زنده و ساکتي که در جهان تاريک هدايتت کرد) آيا اين شعر ها بيانگر نوعي استعاره هستند؟
ج- اين از نظر من سوال بسيار جالبي است که مرا به ياد تشبيه هومري در مطالعات کلاسيک مي اندازد. در دوره ي نوجواني به اين موضوع خيلي علاقه مند بودم و در اين حيطه ها خصوصا در مورد « باندي» و « پيندار» کبير ( شاعر يوناني) در اواخر دهه ي شصت در دانشگاه برکلي تحقيقاتي انجام داده ام. و اين اوخر بار ديگر با دوستم « يوئيل كريستنسن» در اين مورد گفتگو هايي انجام داده ايم. از اين منظر حالا هومر در واقع يک رئاليست جادويي است. طيف کاملي از تکنيک هاي معاني بياني براي استفاده از استعاره وجود دارد. البته از مبهمات جادوگرانه ي «شار» يا « هارت کرين » و آيات بسيارکوتاه و رک و بي شيله پيله ي انجيل عهد جديد و شعراي سلسله ي « تانگ» که از هيچ قاعده ي خاصي پيروي نمي کنند بگذريم «کاوافي» در اين زمينه ها شاعر فوق العاده اي است. من قبلا هم ترجمه هاي مطنطن « تئوهريس» را مطالعه کرده ام.
س- برخي از اشعارتان مثل « تولد صبح» و « ساحل» داراي تصويرهاي روشن و استادانه اي هستند در حالي که ديگران از فضاهاي بي بار و تهي و سرشار ابهام و ناگويايي براي بيان موضوعاتشان استفاده مي کنند. شعر " سپيدهدم" به جهت بي آلايشي اش ماندگار و فراموش ناشدني است و شعر " نامم را بگو " كيفيت مذهبي تغزل را در سکوت نام نگفتني خدا به تصوير مي کشد. در سطر هاي آغازين هر دو شعر از ارتباط «مرگ» و« زبان» سخن به ميان مي آيد.
در شعر " نام مرا بگو " مي سراييد:
من در درون يک دوره/
دفن شده بودم
و در شعر " سپيدهدم" نيز مي سراييد :
در زباني مرده /
دارد باران مي بارد
آيا اين شعرها تلاش هايي براي مقابله ي مرگ با معناهاي زبان نيست؟ آيا اين شعرها را چيزي متفاوت از شعرهاي تصويرگراترتان مي دانيد؟ يا اين ها دو نوع شعر متفاوت هستند که از راه هاي مختلف به نقطه ي اشتراکي رسيده اند ؟
ج- اين سؤال شما مرا به ياد اتفاقي انداخت که اخيرا با آن مواجه شدم. چندي پيش داشتم در باره ي «فرانک استانفورد» چيز هايي قلمي مي کردم. کسي که در حدود سن بيست سالگي تأثير خاصي روي من گذاشت و من خيلي چيز هايي که به دست آورده ام از او دارم. مي خواستم در مورد پافشاري او بر موضوع مرگ ، حرف بزنم اما خلاف اين ثابت شد :به معجزه ي حس حضور رسيدم. اين مسئله روي من تأثير خاصي گذاشت. «استانفورد» يک تخيل خدادادي عجيب در بيان استعاره ي تشابه داشت. يکي که ما خيلي دوستش داشتيم اين بود:
باد از ميان درختان مي وزد /
مثل زني بر بادبان ها
و اين يکي:
ماه مثل شکم يک پشه/
ورم کرده بود
اما او به ندرت از اين استعاره هاي تشابه استفاده مي کرد. به هر حال، امكانناپذيري ارتباط، مذهب گرايي و عشق اروتيک، خودِ «زبان» و مرگ، موضوعات با اهميتي هستند. اين ها مثل همه ي چيز هاي غير معمول و عناصر خطرناک، آزارم نمي دهند و برايم اشتغال ذهني ايجاد نمي کنند. شايد من به تنهاييِ همراه با سکوت و واهمه ي لحظاتِ پر از اتفاق علاقه مندم. من مي خواهم افراد با اتفاقات و تجربيات محرمانه اي که به من تعلق دارد و در بسياري از شعرهايم جاري و ساري است همذات پنداري کنند. من به آنچه در ذهن و در انزوا و گوشه گيري ، اتفاق مي افتد علاقه مندم و اين ها مي توانند شکل هاي مختلف به خود بگيرند.
س- اجازه بدهيد راجع مجموعه ي جديدتان «زندگي ماقبل » حرف بزنيم. آنگونه که صفحه ي تقديمات کتاب نشان مي دهد اين شعر را در عرض يک سال نوشته ايد و آن را به همسرتان تقديم کرده ايد. تفاوت شعر هاي اين مجموعه با شعر هاي مجموعه هاي قبلي اتان در چيست؟
ج- فقط اين را به شما بگويم که اگر قبل ترها در طول يک سال، ده قطعه شعر مي سرودم آن سال براي من سال موفقيت آميزي بود. اما در سال 1999 که با همسرم اليزابت ازدواج کردم مبتلا به نوعي روان پريشي مزمن شدم که دو سال به طول انجاميد. طبق نظر بسياري از روان پزشکان بوستون من ديگر هرگز خوب شدني نبودم. من آن سال صرف کردن مشروبات را به کلي کنار گذاشتم. ( بيست ماهي هست که در اين زمينه جانب اعتدال را رعايت مي کنم ) به کليسا رفتم و با کمک نيروي ماورالطبيعه در عرض يک سال توانستم متجاوز از صد شعر بسرايم. اگر معدل بگيريم هر شعر ده دقيقه تا نيم ساعت زمان برد. شعر « دعا برخليج» را در عرض يک ساعت سرودم. از همين شعرها توانستم کتاب « زندگي ماقبل» را شکل دهم. و بعد از اين که انتشارات «ناپف» پذيرفت که اين شعرها را منتشر کند، صد شعر ديگر نيز سرودم که از اين شعر ها هم مجموعه اي ديگر ترتيب دادم.
س- وقتي روي اين شعر ها کار مي کرديد، چه شد که به فکر ترجمه ي کتاب فراموش نشدني «پل سلان» با نام «فکر فرانسه» افتاديد؟
ج- خودم هم نمي دانم که چرا تصميم گرفتم شعرهاي «پل سلان» را به کتاب « زندگي ماقبل» ضميمه کنم. يک سالي مي شد که داشتم روي کتاب کار مي کردم. به طور اتفاقي داشتم دفتر يادداشتي قديمي را ورق مي زدم که مربوط به 25 سال قبل بود زماني که دانشجوي سال دوم يا سوم دانشگاه اوبرلين بودم. چشمم به يکي از قطعات ناتمام «پل سلان» خورد. آن شعر جز شعر هايي بود که بايد روي آن کار ترجمه انجام مي دادم، به همين دليل ترجمه آن شعر را تمام کرده و ضميمه اش کردم. من از اين که خيلي آهسته کار مي کنم بيمناکم.
س- در شعر «زندگي ماقبل» از«خليج برزخ» ياد مي کنيد در اين شعر، مشخص نيست که خليج حقيقي است يا مجازي. در صفحات بعد مجموعه ي «زندگي ماقبل» شعر« دعا بر خليج » مشاهده مي شود که يکي از شخصي ترين شعر هاي مجموعه است. موقعيت «خليج برزخ» صريحا در آن مشخص نيست. و هنگام تداعي معاني، کلمه ي مبهم برزخ بر تمام شعر تأثير منفي مي گذارد. «خليج برزخ» كجاست و براي شما و اين مجموعه چه اهميتي دارد؟
ج- «خليج برزخ» نام مکاني واقعي است در شهر «والزم» جايي کنار رودخانه ي چارلز در حدود 15 مايلي غرب بوستون. يعني همان جايي که من و همسرم اليزابت اخيرا به آنجا اسباب کشي کرده ايم.( ما پيش از اين در يک آپارتمان يک خوابه در کرانه ي جنوبي بوستون زندگي مي کرديم). نمي دانم که آنجا براي همه ويژگي خاصي دارد يا نه؟ اما يکي از روزهاي پاييز آن سال ناگهان خودم را سرگردان در آن اطراف يافتم. انگار داشت آغاز يک کتاب جديد در ذهنم شکل مي گرفت. اين دقيقا مقارن زماني بود که داشتم خودم را براي شرکت در مراسم مذهبي و رفتن به کليساي کاتوليک و غسل تعميد آماده مي کردم و از يک دوره دوساله ي فشار بيماري روان پريشي مي خواستم رهايي يابم. به صورتي کاملا اتفاقي از اين مکان سر درآورم. گشتم و نام آن را روي نقشه يافتم :« خليج برزخ»
( خودم را با تمام وجود يک لحظه آنجا حس کردم ) در وسط آب گورستاني بزرگ وجود دارد که وقتي در نوامبر برگ هاي درختان مي ريزد به وضوح قابل ديدن است. جايي جن زده با پرندگان جوراجور. مکاني دقيقا مورد علاقه ي من. جايي که بسياري از شعرهاي کتاب( زندگي ماقبل) را آنجا نوشتم.
س- من به عبارت « زندگي ماقبل » خيلي علاقه دارم ، چون يک نگاه گذشته نگر به زندگي پس از مرگ را پيشنهاد مي دهد. «آخرت» در اين کتاب چه جايگاهي دارد؟ آيا فکر نمي کنيد که شعر شما نسبت به گذشته دچار تحول شده است؟ حالا چه کاري در دست انجام دادن داريد؟
ج- دارم مجموعه ي جديدي را تمام مي کنم که خيلي بلند از آب درآمده است و احتياج به بازنگري و خلاصه شدن دارد. ويراستار من در انتشارات «ناپف» ، «دبورا گاريسون» در شکل دادن مجموعه ي قبلي« زندگي ماقبل» بسيار مؤثر عمل کرد و اميدوارم که وقت و حوصله کافي داشته باشد که به همان خوبي گذشته در مرتب کردن مجموعه ي جديد با من همکاري کند.