حسين منزوي راز بزرگ تنهائي
بسر افکنده مرا سايه اي از تنهائي
چتر نيلوفر اين باغچه بودائي
بين تنهائي و من راز بزرگي ست بزرگ .
هم از آنگونه که دربين تو زيبائي
بارَش از غيرو خودي هر چه سبکتر؛ خوشتر
تا به ساحل برسد رهسپُر ِ در يائي
آفتابا توو آن کهنه درنگت در روز
من شهابم من و اين شيوه ي شب پيمائي
بو سه اي داد ي و تا بوسه ي ديگر مستم
کس شرابي نچشيداست بدين گيرائي
تا تو برگردي و از نو غزلي بنويسم
مي گذارم که قلم پر شود از شيدائي .
غريبانه
لبت صريح ترين آيه ي شکوفائي ست
و چشمهايت شعر سياه گويائي ست
چه چيز داري باخويشتن که ديدارت
چو قله هاي مه آلود محو و رويائي ست
چگونه وصف کنم هيئت نجيب ترا
که در کمال ظرافت کمال ِ والا ئي ست
تو از معابد مشرق زمين عظيم تري
کنون شکوه تو و بهت من تماشائي ست
در آسمانه ي در ياي ديدگان تو شرم
شکوهمند تر از مر غکان در يائي ست
شميم وحشي گيسوي کوليت نازم
که خوابناک تر از عطر هاي صحرائي ست
مجال بوسه به لب هاي خويشتن بدهيم
که اين بليغ ترين مبحث شناسائي ست
پناه غربت غمناک دستهائي باش
که دردناک ترين ساقه هاي تنهائي ست .
معشوقه اي از تبار گل
اي بر گذشته زملموس ؛ اي داستاني
ارث اساطيري ِ ليلي ؛ باستاني
تو جذبه ي استحالت ؛ هواي ِ رسيدن
که رو دها را ؛ به دريا شدن مي کشاني
تو شوق ِ پر وانگي ؛ آرزوي ِ رهائي ؛
که ؛ پيله ي اختناق ِ مرا مي دراني
معشوقي ؛ از تيره ي منقرض گشته ي گل
با روحي از سبزه ؛ در هياًتي ارغواني
تصوير يک بيت ؛ از دفتر ِ شعر حافظ
مصداق ِ يک نقش ؛ از لاي ِ اوراق ِ ماني
لحن ِ همايوني تو ؛ حرير ِ نوازش
دستِ پرستار ِ تو ؛ مخمل ِ مهرباني
لبخند ِ دلچسب و شيرينت ؛ آميزه اي پاک
از شيطنت هاي ِ طفلي و خواب ِ جواني
اي چون افق ؛ مشترک در ميان ِ دو جوهر
اکنون زميني بدانم ترا ؛ آسماني ؟
اي معني ِ خواستن ؛ تا به اندازه ي اوج
گسترده ؛ نام ِ توبا عشق ؛ تا بي زماني
فصل ِ تنت ؛ بر ورق هاي ِ سرخ معطر
رنگين ترين ؛ فصل ِ مجموعه ي ِ زندگاني
فصلي که مي خواهيش ؛ بعدِ هر بار ؛ خواندن
بي حس ِ تکرار ِ يکبار ِ ديگر ؛ بخواني
وقتي که من ميچرانم ؛غزال ِ لبم را
گر دشت باشد تن ِ تو ؛ زهي ؛اين شباني
اکنون که بيگانگي ؛ روح ِ شهر است و با من
تنها تو هستي ؛ که همدل شدن مي تواني
با من از اين ؛ بيش از ين بيشتر ؛همدلي کن
اي فصحت ِ صرف؛ در مبحثِ همزباني
عشق از غبار خواهم شست
در خود خروش ها دارم، چون چاه، اگر چه خاموشم
مي جوشم از درون هر چند با هيچکس نمي جوشم
گيرم به طعنه ام خوانند: « ساز شکسته! » مي دانند،
هر چند خامشم اما، آتشفشان خاموشم
فردا به خون خورشيدم، عشق از غبار خواهم شست
امروز اگر چه زخمش را، هم با غبار مي پوشم
در پيشگاه فرمانش، دستي نهاده ام بر چشم
تا عشق حلقه اي کرده است، با شکل رنج در گوشم
اين داستان که از خون گُل بيرون دمد، خوش است، اما
خوشتر که سر برون آرد، خون از گُل سياووشم
من با طنين خود بخشي از خاطرات تاريخم
بگذار تا کند تقويم از ياد خود فراموشم
مرگ از شکوه استغنا با من چگونه برتابد؟
با من که شوکرانم را با دست خويش مي نوشم
وعده ي صعودي نيست
مي کنم الفبا را، روي لوحه ي سنگي
واو مثل ويراني، دال مثل دلتنگي
بعد از اين اگر باشم در نبود خواهم بود
مثل تاب بيتابي مثل رنگ بيرنگي
از شبت نخواهد کاست، تندري که مي غرّد
سر بدزد هان! هشدار! تيغ مي کشد زنگي
امن و عيش لرزانم نذر سنگ و پرتابي ست
مثل شمع قرباني در حفاظ مردنگي
هر چه تيز تک باشي، از عريضه ي نطعت
دورتر نخواهي رفت مثل اسب شطرنگي
قافله است و توفان ها خسته در بيابان ها
در شبي که خاموش است کوکب شباهنگي
در مداري از باطل، بي وصول و بي حاصل
گرد خويش مي چرخند راه هاي فرسنگي
مثل غول زنداني تا رها شويم از خُم
کي شکسته خواهد شد اين طلسم نيرنگي؟
صبح را کجا کشتند کاين پرنده باز امروز
چون غُراب مي خواند با گلوي تورنگي
لاشه هاي خون آلود روي دار مي پوسند
وعده ي صعودي نيست با مسيح آونگي
شميم شمالي
شهر - منهاي وقتي که هستي - حاصلش برزخ خشک وخالي
جمع آيينه ها ضربدر تو، بي عدد صفر، بعد از زلالي
مي شود گل در اثناي گلزار، مي شود کبک در عين رفتار
مي شود آهويي در چمنزار، پاي تو ضربدر باغ قالي
چند برگي است ديوان ماهت؟ دفتر شعرهاي سياهت؟
اي که هر ناگهان از نگاهت يک غزل مي شود ارتجالي
هر چه چشم است جز چشم هايت، سايه وار است و خود در نهايت
مي کند بر سبيل کنايت مشق آن چشم هاي مثالي
اي طلسم عدد ها به نامت! حاصل جزر و مد ها به کامت!
وي ورق خورده ي احتشامت هر چه تقويم فرخنده فالي!
چشم وا کن که دنيا بشورد! موج در موج دريا بشورد!
گيسوان باز کن تا بشورد شعرم از آن شميم شمالي
حاصل جمع آب و تن تو، ضربدر وقت تن شستن تو
هر سه منهاي پيراهن تو، برکه را کرده حالي به حالي
قلعه
شهر حصاريان هميشه
و فاتحان هر گز
سگهاي پير
و قحبه هاي بيمار
شهر جنازه هاي نارس تو در تو
يچيده لا ي کاغذ
افتاده پاي ديوار
و کوچه خناق گرفته
از بوي تن ؛ زباله ؛ ادرار
درها دهان ملتمس خانه ها
گوئي
در انتظار مهمان
خميازه مي کشند
و پرده هاي سرخ که ميلرزند
بي شک براي گفتن
حرفي دارند
در پرده رونده اي از دود
جفت موقت من
تند و شتابناک مي آيد
مي آيد و دوازده بوسه را
مثل دوازده سکه
روي لبان بسته ي من مي شمارد
و من درون چشمانش
تصوير آن رنده ي غمگين را مي بينم
که بالهاي سنگين دارد
من چرت مي زنم
و صفحه بي صدا مي چرخد
ـ آقا شما چه ميل داريد ؟!
انسان يا بستني ؟
لطفا ژتون !
او مو بلند ها را ترجيح مي دهد
و ديگري ...
فرقي نمي کند
در زير سقف سرخ
هر رنگي سرخ است
ميدانچه اي قديمي
در بلخ يا بخارا يا بغداد
کالاي زنده رد وبدل مي شود
من مي روم حقارت خود را
لاي کتابهاي تاريخم پنهان کنم .