ابوالفضل نظري
متولد 1357 صاحب مجموعه شعر
گريه هاي امپراتور
5 غزل از او مي خوانيم
از باغ مي برند چراغاني ات کنند
تا کاج جشن هاي زمستاني ات کنند
پوشانده اند صبح تو را ” ابرهاي تار“
تنها به اين بهانه که باراني ات کنند
يوسف به اين رها شدن از چاه دل مبند
اين بار مي برند که زنداني ات کنند
اي گل گمان مکن به شب جشن مي روي
شايد به خاک مرده اي ارزاني ات کنند
يک نقطه بيش بين رحيم و رجيم نيست
از نقطه اي بترس که شيطاني ات کنند
آب طلب نکرده هميشه مراد نيست
گاهي بهانه ايست که قرباني ات کنند
از اين سکوت گريزان ؛از ان صدا بيزار
چنين چرا دلتنگم ؟چنين چرا بيزار ؟
زمين از امدن برف تازه خشنود است
من از شلوغي بسيار رد پا بيزار
قدم زدم ريه هايم شد از هوا لبريز
قدم زدم ريه هايم شد از هوا بيزار
اگر چه مي گذريم از کنار هم ارام
شما ز من متنفر ؛من از شما بيزار!
به تيتر هاي درشت مجله ها بد بين
ز نقش هاي درو غين سينما بيزار
به مسجد امدم و نا اميد برگشتم
دل از مشاهده ي تلخي ريا بيزار
صداي قاري و گلدسته هاي پژمرده
اذان مرده و دل هاي از خدا بيزار
به خانه ام بروم ؟خانه از سکوت پر است
سکوت ميکند از زندگي مرا بيزار
تمام خانه سکوت و تمام شهر صداست
از اين سکوت گريزان ؛از ان صدا بيزار !!!
به نسيمي همة راه به هم ميريزد
كي دل سنگ تو را آه، به هم ميريزد
سنگ در بركه مياندازم و ميپندارم
كه به اين سنگزدن، ماه به هم ميريزد
عشق سنگي است كه بر سنگ دگر ميچينند
گاه ميماند و ناگاه به هم ميريزد
آنچه را عقل به يك عمر به دست آورده است
عشق يك لحظة كوتاه به هم ميريزد
آه يك روز همين آه، تو را ميگيرد
گاه يك كوه به يك كاه، به هم ميريزد.
با هر بهانه و هوسي عاشقت شده است
فرقي نميكند چه كسي عاشقت شده است
چيزي ز ماه بودن تو كم نميشود
گيرم كه بركهاي نفسي عاشقت شده است
اي سيب سرخِ غلت زنان، در مسير رود
يك شهر تا به من برسي، عاشقت شده است
پر ميكني و واي به حال پرندهاي
از پشت ميلة قفسي، عاشقت شده است
آئينهاي و آه كه هرگز براي تو
فرقي نمي كند چه كسي عاشقت شده است
اگر سرم كه ز انكار كردگار پرم
اگر دلم كه ز اندوه روزگار پرم
دقق تر بنگر اين قبار از آينه نيست
خود اين منم كه در آيينه از غبار پرم
ستون تسليت روزنامه ای شده ام
كه از مرور خبرهای ناگوار پرم
درختی ام كه پر از قلبهای كنده شده است
ز خالكوبی غم های روزگار پرم
نه اهل كشتی نوح و نه سر نهاده به كوه
برای آمدن مرگ از انتظار پرم
مگير زورق فرسوده مرا از رود
كه از اميد رسيدن به آبشار پرم...
آري ولي بسيار بيصبرانه مرده است
در پيلهي ابريشمين پروانه مرده است
يك عمر زير پا لگد كردند او را
اكنون كه ميگيرند روي شانه مرده است
در تنگ ديگر شور دريا غوطهور نيست
آن ماهي دلتنگ خوشبختانه مرده است
گنجشكها از شانههايم برنخيزيد
روزي درختي زير اين ويرانه مرده است
ديگر نخواهد شد كسي مهمان آتش
آن شمع را خاموش كن پروانه مرده است