ايلشن جلاسي
1
در من ترانه اي متولد شد دلگير چون ترنمي از آهم
چيزي تپيد باضرباني گنگ در پوست عقيم گلوگاهم
چيزي شبيه قلب که جوشان شد از او پرنده اي به وجود آمد
چون غده اي بر آمده از رگ هام چون گوشتي اضافه به همراهم
حجمي که بر گلوي من آماسيد همخون اشک هاي سياهم بود
انگار چشم هاش به من مي گفت:«از راز گريه هاي تو آگاهم»
با لهجه ي بهشت سخن مي گفت لحني که از حلاوت امواجش
هي چشمه مي تپيد بر اندام هي رود مي شکفت سر راهم
هر قدر لحظه ها سپري مي شد مرغ بي آشيانه ي من کم کم
مي شد همان پرنده ي روياهام مي شد همان پرنده ي دلخواهم
مرغ بي آشيانه ي من شب ها بر کتف هاي بي رمقم مي خفت
آرامشش چه ساده به هم ميخورد با سرفه هاي کوچک گهگاهم
حالا چقدر فاصله افتاده ست بين من و پرنده ي غمگينم
امروز جاي بوسه ي معصومش تيغيست تلخ روي گلوگاهم
گاهي خيال مي کنم از دوري بايد تمام فاصله ها را مرد
گاهي خيال مي کنم اما نه خو مي کنم به درد جگر کاهم
شايد دوباره خون به رگانم ريخت شايد دوباره عشق به بار آمد
شايد پرنده ام شود اما نه . . .! هرگز دگر پرنده نمي خواهم!
2
دريا پرنده اي ست كه مي خواند، من صخره اي كريه و تنومند م
دريا پلي ست بين من و فردا، اما من آن هميشه ي در بندم
اينك تويي كه حادثه اي سبزي، چون پيچكي بر آمده از امواج
اينك منم كه خسته در اين ساحل، به بندري غريب همانندم
صد ها فرشته دور و برت هستند، با شال هاي ليمويي كمرنگ
كم كم جوانه مي زند از اعماق، تصوير هاي سنگي لبخندم
تو حرف مي زني . . . كلمات آرام، از ابر هاي يخ زده مي ريزند
بر من كه سالهاست مه آلودم، بر من كه سالهاست نمي خندم
مي خندي و لبان تو مي پاشند، بر فلس هاي نقره اي قلبم
ماه از شكاف بين لبت پيداست، اي كاش من به ماه بپيوندم
اين صخره ي بزرگ بدون تو يك لحظه نيز زنده نخواهد ماند
از من مگير سكر لبانت را، من به تو و لبان تو پابندم
تو باز مي روي به دل دريا، چون پيچكي فرو شده در امواج
و آب مي شوند به دنبالت، غضروف هاي سخت و تنومندم
شايد هزار سال دگر روزي، سنگي شوم كه همدم ماهي هاست
شايد زنان كولي قالي شوي، بر ساحلي نمور بيابندم
دريا پرنده اي ست كه مي سوزد، دريا پلي ست بين من و پايان
من درد دارم آه، پناهم ده، دارم در اين سياهي . . . مي گندم!
3
انجيرزار وحشي و رؤيايي! اين پست فطرتان همآغوشت.
آواز سكربار تو را كشتند، تو ماندي و ترانة خاموشت
تو ماندي و دو چشم تسلي بخش، جسمي به خاك مانده و نوراني
شمشيرهايي آخته در قلبت، مشتي حرير سوخته تنپوشت
تو چون خدايگان اساطيري، آرام خفته بودي و ترسايان
كفتار سا به ولوله ميبرند، آب مقدس از تن مدهوشت
اما من انتقال صدايت را، يك روز ميستانم از اين مردم
فردا دو بال نقرهاي و بيوزن، كم كم طلوع ميكند از دوشت
آن روز تو به هيئت خورشيدي، از باتلاق هاويه ميرويي
و چشمهاي خستة من پيداست، در لابهلاي گيسوي مغشوشت
باران دوباره بذر ميافشاند، نارنجهاي دامنه ميرويند
دستان زخم خوردة آزادي، فواره ميزنند از آغوشت
از دور ميدرخشي و ميآيي، پروانههاي پيرهنت در باد
ماه بلند بسته به گيسويت، آويخته ستارهاي از گوشت
ميبينمت كه خفتهاي و باران، بر پوست ظريف تو ميلغزد
سر مينهم دوباره به آرامي، بر شانههاي زخمي و مخدوشت
انجيرزار وحشي و رويايي! بر بسترت بخواب كه فردا صبح
اين زندگي، من و همة غمهايت، ناگاه ميشوند فراموشت .........