عليرضا قزوه
1
در شهر يکي نيست چو چشمان تو خون ريز
من شهر نشابورم و تو لشکر چنگيز
اي اشک توام باده و چشم تو پياله
از زلف تو سرشارم و از چشم تو لبريز
پرهيزگران را چه نيازي ست به توبه
يا توبه گران را چه نيازي ست به پرهيز
هر روز يکي خشت مي افتد به سر ما
اي سقف ترک خورده ، به يک باره فرو ريز
اي آينه ي " لست عليهم بمسيطر"
درياب مرا ، حضرت شمس الحق تبريز!
2
براي محمد علي بهمني
شكل دريا شده اي ، معني دريا كه تويي
بندرعباس غزل مي شود آنجا كه تويي
اصفهان غزلت ، آخر خاتم كاري ست
به خود مشرق آيات تماشا كه تويي
پشت آن جاري امواج غزل غير تو كيست ؟
از خودت هيچ نپرسيده اي آيا كه تويي؟!
در نگاهم تو به رقص آمده اي يا كه منم؟
من در آيينه به حرف آمده ام يا كه تويي؟
ما چو گنجشك ، گرفتار در اين حجم غريب
بگريزيم از اين پنجره وا كه تويي
عاشقي فهم محمد علي بهمني است
بر من آسان نشد اين سخت معما كه تويي
3
اين روزها
اسفنديار تبليغ لنز مي کند و
دهقان توس
به برگه هاي جريمه نگاه مي کند و
محمود غزنوي
با بنزي سياه مي گذرد
از چراغ قرمز
اگر دماوندي که قصه از آنجا آغاز شد
همين دماوند است
پس رستم کجاست ؟
گرد آفريد کو ؟
من که در اين خيابان ها
جز سودابه هيچ نمي بينم
ـ آقا لطفا فندک تان ...
مي خواهم پر سيمرغ را آتش بزنم
4
راستي دنيا چه غريبه
کار آدماش فريبه
واسه کشتن مسيحا
هر درختي يه صليبه
دلمون خيلي گرفته س
دردمون خيلي بزرگه
گرگا تو لباس ميشن
هر سگ گله يه گرگه
زين و اسبمونو بردن
نذارين راهو بدزدن
توي اين شباي وحشت
نکنه ماهو بدزدن !
بعضي يا چه پر ستاره
بعضي يا چه بي فروغن
بعضي آدما فرشته
بعضي آدما دروغن
زندگي يه انتخابه
مي شه خوب بود ، مي شه بد بود
بايد عاشقونه پر زد
بايد عاشقي بلد بود
5
ِِيک
دو ...
بروِِيم که وقت نِِيست
تو اِِي نِِي عزِِيز
کرشمه را بعد از چهار گرِِيه ِِي دِِيگر سر کن
با زخمه هاِِي عشِِيران و
با نواِِي نهفت
از نِِيشابور تا نِِي رِِيز
امشب تمام راز و نِِيازم
تمام جامه درانم
تمام نفِِير نوروزم
سوز و گداز لِِيلِِي و مجنونم
تمام هماِِيونم
به بوِِي جوِِي مولِِيان که رسِِيدِِي
دوباره در نِِي داوودِِي ات بدم
ِِيک
دو...
تو ماهور دلگشاِِي خودم خواهِِي بود
به شرط آن که در آمدت کرشمه و آواز باشد
و موِِيه هاِِي غرِِيبت بلرزاند
شانه هاِِي مسِِيحا را
صداِِي زنگوله ِِي شتران مِِي آِِيد
صداِِي گرِِيه ِِي پروانه ها و سوز خسروانِِي ها
که روح فزاست
صداِِي لِِيلِِي و مجنون مِِي آِِيد
اگر گذارت به ماوراء النهر افتاد
تو را به شور دگر خواهم برد
به اوج
به سلمک
به مجلس افروزان
تو را به گرِِيه هاِِي دوبِِيتِِي
به رٍنگ شهرآشوب
تو را به سفره ِِي صفاِِي بزرگان خواهم برد
اگر گذارت به ماوراء النهر افتاد
من آنجاِِيم
ِِيک
دو ...
بِِيست و دو
و اِِين حکاِِيت عشاق است !
6
مي دونم يه شب مي آي خاکو چراغون مي کني
شيشه ي عمر شبو مي شکني داغون مي کني
شنيدم وقتي بياي از آسمون گل مي ريزه
کوچه باغا رو پر از بيداي مجنون مي کني
شنيدم وقتي بياي غصه هامون تموم مي شه
قحطي گريه مي آد ، خنده رو ارزون مي کني
آسمون به احترامت پا مي شه به اون نشون
که تو سفره ي زمين خورشيدو مهمون مي کني
دلامون خيلي گرفته س ، شبامون خيلي سياس
مي دونم يه شب مي آي خاکو چراغون مي کني
چراغوني
مي دونم يه شب مي آي خاکو چراغون مي کني
شيشه ي عمر شبو مي شکني داغون مي کني
شنيدم وقتي بياي از آسمون گل مي ريزه
کوچه باغا رو پر از بيداي مجنون مي کني
شنيدم وقتي بياي غصه هامون تموم مي شه
قحطي گريه مي آد ، خنده رو ارزون مي کني
آسمون به احترامت پا مي شه به اون نشون
که تو سفره ي زمين خورشيدو مهمون مي کني
دلامون خيلي گرفته س ، شبامون خيلي سياس
مي دونم يه شب مي آي خاکو چراغون مي کني
7
ز فرط گريه باران مي چکد از دستم اين شب ها
يکي دستم بگيرد ، مست مست مستم اين شب ها
غزل مي خوانم و سجاده ام پر مي کشد با من
نمي خوابند يک شب عرشيان از دستم اين شب ها
خدا را شکر سوزي هست ، آهي هست ، اشکي هست
همين که قطره اشکي هست يعني هستم اين شب ها
به جاي خون به رگ هايم کبوتر مي پرد تا صبح
تشهد نامه مي بندد به بال دستم اين شب ها
دلي برداشتم با تکه ابري از نگاه خود
به پابوس قيامت بار خود را بستم اين شب ها
8
به بام بر شده ام از سپيده ي تو بگويم
اذان به وقت گلوي بريده ي تو بگويم
اذان به وقت گلويي که قطعه قطعه غزل شد
غزل غزل شده ام تا قصيده ي تو بگويم
غزل غزل شده ام اي شهيد عشق که چون گل
ز عاشقان گريبان دريده ي تو بگويم
هزار مرتبه آتش شدم ، نشد که غروبي
ز خيمه هاي به آتش کشيده ي تو بگويم
خوشا هماره نمازي که حمد ، مدح تو باشد
به جاي سوره صفات حميده ي تو بگويم
به بام بر شده ام با عقيق _ آينه _ سبزه
مگر ز ديدن ماه نديده ي تو بگويم
به بام بر شده ام تشنه – با صداي بريده
اذان به وقت گلوي بريده ي تو بگويم
9
شعر ايران
با كاروان نيزه علىرضا قزوه - حوزه هنرى مرکز
(بند اول)
مىآيم از رهى كه خطرها در او گم است
از هفت منزلى كه سفرها در او گم است
از لابهلاى آتش و خون جمع كردهام
اوراق مقتلى كه خبرها در او گم است
دردى كشيدهام كه دلم داغدار اوست
داغى چشيدهام كه جگرها در او گم است
با تشنگان چشمه احلى منالعسل
نوشم ز شربتى كه شكرها در او گم است
اين سرخى غروب كه همرنگ آتش است
توفان كربلاست كه سرها در او گم است
ياقوت و دُر صيرفيان را رها كنيد
اشك است جوهرى كه گهرها در او گم است
هفتاد و دو ستاره غريبانه سوختند
اين است آن شبى كه سحرها در او گم است
(بند دوم)
جوشيد خونم از دل و شد ديده باز، تر
نشنيد كس مصيبت از اين جانگدازتر
صبحى دميد از شب عاصى سياهتر
وز پى شبى ز روز قيامت درازتر
بر نيزهها تلاوت خورشيد، ديدنىست
قرآن كسى شنيده از اين دلنوازتر؟
قرآن منم چه غم كه شود نيزه، رحل من
امشب مرا در اوج ببين سرفرازتر
عشق توام كشاند بدينجا، نه كوفيان
من بىنيازم از همه، تو بىنيازتر
قنداق اصغر است مرا تير آخرين
در عاشقى نبوده ز من پاكبازتر
با كارون نيزه شبى را سحر كنيد
باران شويد و با همه تن گريه سر كنيد
(بند سوم)
فرصت دهيد گريه كند بىصدا، فرات
با تشنگان بگويد از آن ماجرا، فرات
گيرم فرات بگذرد از خاك كربلا
باور مكن كه بگذرد از كربلا، فرات
با چشم اهل راز نگاهى اگر كنيد
دربر گرفته مويهكنان مشك را فرات
چشم فرات در ره او اشك بود و اشك
زانگونه اشكها كه مرا هست با فرات
حالى به داغ تازه خود گريه مىكنى
تا مىرسى به مرقد عباس، يا فرات
از بسكه تير بود و سنان بود و نيزه بود
هفتاد حجله بسته شد از خيمه تا فرات
از طفل آب، خجلت بسيار مىكشم
آن يوسفم كه ناز خريدار مىكشم
(بند چهارم)
بعد از شما به سايه ما تير مىزدند
زخم زبان به بغض گلوگير مىزدند
پيشانى تمامىشان داغ سجده داشت
آنان كه خيمهگاه مرا تير مىزدند
اين مردمان غريبه نبودند، اى پدر
ديروز در ركاب تو شمشير مىزدند
غوغاى فتنه بود كه با تيغ آبدار
آتش به جان كودك بىشير مىزدند
ماندند در بطالت اعمال حجشان
محرم نگشته تيغ به تقصير مىزدند
در پنج نوبتى كه هبا شد نمازشان
بر عشق، چار مرتبه تكبير مىزدند
هم روز و شب به گرد تو بودند سينهزن
هم ماه و سال، بعد تو زنجير مىزدند
از حلقهاى تشنه، صداى اذان رسيد
در آن غروب، تا كه سرت بر سنان رسيد
(بند پنجم)
كو خيزران كه قافيهاش با دهان كنند
آن شاعران كه وصف گل ارغوان كنند
از من به كاتبان كتاب خدا بگو
تا مشق گريه را به نى خيزران كنند
بگذار بىشمار بميرم به پاى يار
در هر قدم دوباره مرا نيمهجان كنند
پيداست منظرى كه در آن روز انتقام
سرهاى شمر و حرمله را بر سنان كنند
يا رب، سپاه نيزه، همه دستشان تهىست
بىتوشهاند و همرهى كاروان كنند
با مهر من، غريب نمانند روز مرگ
آنان كه خاك مهر مرا حرز جان كنند
با پاى سر، تمامى شب، راه آمدم
تنهايىام نبود، كه با ماه آمدم
(بند ششم)
اى زلف خونفشان توام ليلةالبرات
وقت نماز شب شده، حى علىالصلات
از منظر بلند، ببين صف كشيدهاند
پشت سرت تمامى ذرات كائنات
خود، جارى وضوست، ولى در نماز عشق
از مشكهاى تشنه وضو مىكند، فرات
طوفان خون وزيده، سر كيست در تنور؟
خاك تو نوح حادثه را مىدهد نجات!
بين دو نهر، خضر شهادت به جستجوست
تا آب نوشد از لبت، اى چشمه حيات
ما را حيات لميزلى، جز رخ تو نيست
ما بىتو چشم بسته و ماتيم و در ممات
عشقت نشاند، باز به درياى خون، مرا
وقت است تيغت آورد از خود، برون، مرا
(بند هفتم)
از دست رفته دين شما، دين بياوريد!
خيزيد، مرهم از پى تسكين بياوريد!
دست خداست، اينكه شكستيد بيعتش
دستى خداىگونهتر از اين بياوريد!
وقت غروب آمده، سرهاى تشنه را
از نيزههاى بر شده، پايين بياوريد!
امشب براى خاطر طفل سه سالهام
يك سينهريز، خوشه پروين بياوريد!
گودال، تيغ كند، سنانهاى بىشمار
يك ريگزار، سفره چرمين بياوريد!
سرها ورق ورق، همه قرآن سرمدىست!
فالى زنيد و سوره ياسين بياوريد!
خاتم سوى مدينه بگو بىنگين برند!
دست بريده، جانب امالبنين برند!
(بند هشتم)
خون مىرود هنوز ز چشم تر شما
خرمن زدهست ماه، به گرد سر شما
آن زخمهاى شعلهفشان، هفت اخترند
يا زخمهاى نعش علىاكبر شما؟
آن كهكشان شعلهور راه شيرى است
يا روشنان خون علىاصغر شما؟
ديوان كوفه از پى تاراج آمدند
گم شد نگين آبى انگشتر شما
از مكه و مدينه، نشان داشت كربلا
گل داد (نور) و (واقعه) در حنجر شما
با زخم خويش، بوسه به محراب مىزديد
زان پيشتر كه نيزه شود منبر شما
گاهى به غمزه، ياد ز اصحاب مىكنى
بر نيزه، شرح سوره احزاب مىكنى
(بند نهم)
در مشك تشنه، جرعه آبى هنوز هست
اما به خيمهها برسد با كدام دست؟
برخاست با تلاوت خون، بانگ يااخا
وقتى «كنار درك تو، كوه از كمر شكست»
تيرى زدند و ساقى مستان ز دست رفت
سنگى زدند و كوزه لبتشنگان شكست!
شد شعلههاى العطش تشنگان، بلند
باران تير آمد و بر چشمها نشست
تا گوش دل شنيد، صداى (الست) دوست
سر شد (بلى)ى تشنهلبان مى الست
ناگاه بانگ ساقى اول بلند شد
پيمانه پر كنيد، هلا عاشقان مست
باران مى گرفت و سبوها كه پر شدند
در موج تشنگى، چه صدفها كه دُر شدند
(بند دهم)
باران مى گرفته، به ساغر چه حاجت است؟
ديگر به آب زمزم و كوثر چه حاجت است؟
آوازه شفاعت ما، رستخيز شد
در ما قيامتىست، به محشر چه حاجت است؟
كى اعتنا به نيزه و شمشير مىكنيم؟
ما كشته توأيم، به خنجر چه حاجت است؟
بىسر دوباره مىگذريم از پل صراط
تا ما بر آن سريم، به اين سر چه حاجت است؟
بسيار آمدند و فراوان، نيامدند
من لشكرم خداست، به لشكر چه حاجتى است
بنشين به پاى منبر من، نوحهخوان، بخوان؟
تا نيزهها به پاست، به منبر چه حاجت است
در خلوت نماز، چو تحت الحنك كنم
راز غدير گويم و شرح فدك كنم
(بند يازدهم)
از شرق نيزه، مهر درخشان برآمدهست
وز حلق تشنه، سوره قرآن برآمده است
موج تنور پيرزنى نيست اين خروش
طوفانى از سماع شهيدان برآمدهست
اين كاروان تشنه، ز هر جا گذشته است
صد جويبار، چشمه حيوان برآمدهست
باور نمىكنى اگر از خيزران بپرس
كآيات نور، از لب و دندان برآمدهست
انگشت ما گواه شهادت كه روز مرگ
انگشترى ز دست شهيدان برآمدهست
راه حجاز مىگذرد از دل عراق
از دشت نيزه، خار مغيلان برآمدهست
چون شب رسيد، سر به بيابان گذاشتيم
جان را كنار شام غريبان گذاشتيم
(بند دوازدهم)
گودال قتلگاه پر از بوى سيب بود
تنهاتر از مسيح، كسى بر صليب بود
سرها رسيد از پى هم، مثل سيب سرخ
اول سرى كه رفت به كوفه، حبيب بود!
مولا نوشته بود: بيا اى حبيب ما
تنها همين، چقدر پيامش غريب بود
مولا نوشته بود: بيا، دير مىشود
آخر حبيب را ز شهادت نصيب بود
مكتوب مىرسيد فراوان، ولى دريغ
خطش تمام، كوفى و مهرش فريب بود
اما حبيب، رنگ خدا داشت نامهاش
اما حبيب، جوهرش «امنيجيب» بود
يك دشت، سيب سرخ، به چيدن رسيده بود
باغ شهادتش، به رسيدن رسيده بود
(بند سيزدهم)
تو پيش روى و پشت سرت آفتاب و ماه
آن يوسفى كه تشنه برون آمدى ز چاه
جسم تو در عراق و سرت رهسپار شام
برگشتهاى و مىنگرى سوى قتلگاه
امشب، شبىست از همه شبها سياهتر
تنهاتر از هميشهام اى شاه بىسپاه
با طعن نيزهها به اسيرى نمىرويم
تنها اسير چشم شماييم، يك نگاه!
امشب به نوحهخوانىات از هوش رفتهام
از تار واى وايم و از پود آه آه
بگذار شام، جامه شادى به تن كند
شب با غم تو كرده به تن، جامه سياه!
بگذار آبى از عطشت نوشد آفتاب
پيراهن غريب تو را پوشد آفتاب
(بند چهاردهم)
قربان آن نىيى كه دمندش سحر، مدام
قربان آن مىيى كه دهندش علىالدوام
قربان آن پرى كه رساند تو را به عرش
قربان آن سرى كه سجودش شود قيام
هنگامه برون شدن از خويش، چون حسين(ع)
راهى برو كه بگذرد از مسجدالحرام
اين خطى از حكايت مستان كربلاست
ساقى فتاد، باده نگون شد، شكست جام!
تسبيح گريه بود و مصيبت، دو چشم ما
يك الامان ز كوفه و صد الامان ز شام
اشكم تمام گشت و نشد گريهام خموش
مجلس به سر رسيد و نشد روضهام تمام
با كاروان نيزه به دنبال، مىروم
در منزل نخست تو از حال مىروم