تماس با  ماگفتگو  و  مصاحبهمقالاتنقد ادبیداستان ایرانداستان  ترجمهشعر  ترجمهمعرفی شاعرشعر  معاصراخبار ادبیصفحه اول
آدرس ايميلتان را وارد کنيد تا خبر هاي ادبي برايتان پست شود

نشاني ما

iranpoetry(at).gmail.com

 



 


January 1, 2005 09:49 PM

فروغ فرخزاد

 

 forough2.JPG


فروغ فرخزاد (۱۵ دی، ۱۳۱۳ - ۲۴ بهمن، ۱۳۴۵ در سانحه تصادف) شاعر معاصر ایرانی است. وی پنج دفتر شعر منتشر کرد که از بهترین نمونه‌های شعر معاصر فارسی هستند. فروغ فرخزاد در ۳۲ سالگی بر اثر تصادف اتومبیل بدرود حیات گفت.
فروغ با مجموعه های «اسیر»، «دیوار» و «عصیان» در قالب شعر نیمایی کار خود را آغاز کرد. سپس آشنایی با ابراهیم گلستان نویسنده و فیلمساز سرشناس ایرانی و همکاری با او، موجب تحول فکری و ادبی در فروغ شد. وی در بازگشت دوباره به شعر، با انتشار مجموعه «تولدی دیگر» تحسین گسترده ای را برانگیخت، سپس مجموعه «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» را منتشر کرد تا جایگاه خود را در شعر معاصر ایران به عنوان شاعری بزرگ تثبیت نماید.
بعد از نیما یوشیج فروغ در کنار احمد شاملو و مهدی اخوان ثالث از پیشگامان شعر معاصر فارسی است. نمونه‌های برجسته و اوج شعر نوی فارسی در آثار فروغ و شاملو پدیدار گردید. منبع: ویکی پدیا


 از کتاب تولدي ديگر


آن روزها


آن روزها رفتند
آن روزهاي خوب
آن روزهاي سالم سرشار
آن آسمان هاي پر از پولک
آن شاخساران پر از گيلاس
آن خانه هاي تکيه داده در حفاظ سبز پيچکها به يکديگر
آن بام هاي بادبادکهاي بازيگوش
آن کوچه هاي گيج از عطر اقاقي ها
ان روزها رفتند
آن روزهايي کز شکاف پلکهاي من
آوازهايم ، چون حبابي از هوا لبريز ، مي جوشيد
چشمم به روي هرچه مي لغزيد
آنرا چو شير تازه مينوشيد
گويي ميان مردمکهايم
خرگوش نا آرام شادي بود
هر صبحدم با آفتاب پير
به دشتهاي ناشناس جستجو ميرفت
شبها به جنگل هاي تاريکي فرو مي رفت



آن روزها رفتند
آن روزهاي برفي خاموش
کز پشت شيشه ، در اتاق گرم ،
هر دم به بيرون ، خيره ميگشتم
پاکيزه برف من ، چو کرکي نرم ،
آرام ميباريد



بر نردبام کهنه ي چوبي
بر رشته ي سست طناب رخت
بر گيسوان کاجهاي پير
و فکر مي کردم به فردا ، آه
فردا –
حجم سفيد ليز .
با خش خش چادر مادر بزرگ آغاز ميشد
و با ظهور سايه مغشوش او، در چارچوب در
- که ناگهان خود را رها مي کرد در احساس سرد نور –


و طرح سرگردان پرواز کبوترها
در جامهاي رنگي شيشه
… فردا


 



 گرماي کرسي خواب آور بود
من تند و بي پروا
دور از نگاه مادرم خط هاي باطل را
از مشق هاي کهنه ي خود پاک مي کردم
چون برف مي خوابيد
در باغچه ميگشتم افسرده
در پاي گلدانهاي خشک ياس
گنجشک هاي مرده ام را خاک مي کردم


آن روزها رفتند
آن روزهاي جذبه و حيرت
آن روزهاي خواب و بيداري
آن روزهاي هر سايه رازي داشت
هر جعبه ي صندوقخانه سر بسته گنجي را نهان مي کرد
هر گوشه ، در سکوت ظهر ،
گويي جهاني بود
هر کس ز تاريکي نمي ترسيد
در چشمهايم قهرماني بود


آن روزها رفتند
آن روزهاي عيد
ان انتظار آفتاب و گل
آن رعشه هاي عطر
در اجتماع ساکت و محجوب نرگس هاي صحرايي
که شهر را در آخرين صبح زمستاني
ديدار مي کردند
آوازهاي دوره گردان در خيابان دراز لکه هاي سبز



بازار در بوهاي سرگردان شناور بود
در بوي تند قهوه و ماهي
بازار در زير قدمها پهن ميشد ، کش مي آمد ، با تمام
لحظه هاي راه مي آميخت
و چرخ مي زد ، در ته چشم عروسکها
بازار مادر بود که ميرفت با سرعت به سوي حجم
هاي رنگي سيال
و باز مي آمد
با بسته هاي هديه با زنبيل هاي پر
بازار باران بود که ميريخت ، که ميريخت ،
که مي ريخت


 


 


آن روزها رفتند
آن روزهاي خيرگي در رازهاي جسم
آن روزهاي آشنايي هاي محتاطانه، با زيبايي رگ هاي
آبي رنگ
دستي که با يک گل از پشت ديواري صدا مي زد
يک دست ديگر را
و لکه هاي کوچک جوهر ، بر اين دت مشوش ،
مضطرب ، ترسان
و عشق ،
که در سلامي شرم آگين خويشتن را باز گو مي کرد
در ظهرهاي گرم دودآلود
ما عشقمان را در غبار کوچه ميخوانديم
ما با زبان ساده ي گلهاي قاصد آشنا بوديم
ما قلبهامان را به باغ مهرباني هاي معصومانه
ميبرديم
و به درختان قرض ميداديم
و توپ ، با پيغامهاي بوسه در دستان ما ميگشت
و عشق بود ، آن حس مغشوشي که در تاريکي
هشتي
ناگاه
محصورمان مي کرد
و ذوبمان مي کرد، در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها
و تبسمهاي دزدانه


آن روزها رفتند
آن روزها مثل نباتاتي که در خورشيد ميپوسند
از تابش خورشيد، پوسيدند
و گم شدند آن کوچه هاي گيج از عطر اقاقي ها
در ازدحام پر هياهوي خيابانهاي بي برگشت .
و دختري که گونه هايش را
با برگهاي شمعداني رنگ مي زد ، آه
اکنون زني تنهاست
اکنون زني تنهاست



فتح باغ


آن کلاغي که پريد
از فراز سر ما
و فرو رفت در انديشه ي آشفته ي ابري ولگرد
و صدايش همچون نيزه ي کوتاهي . پهناي افق را پيمود
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر



همه ميدانند
همه ميدانند
که من و تو از آن روزنه ي سرد عبوس
باغ را ديديم
و از آن شاخه ي بازيگر دور از دست
سيب را چيديم
همه ميترسند
همه ميترسند ، اما من و تو
به چراغ و آب و آينه پيوستيم
و نترسيديم



سخن از پيوند سست دو نام
و همآغوشي در اوراق کهنه ي يک دفتر نيست
سخن از گيسوي خوشبخت منست
با شقايقهاي سوخته ي بوسه ي تو
و صميميت تن هامان ، در طراري
و درخشيدن عريانمان
مثل فلس ماهي ها در آب
سخن از زندگي نقره اي آوازيست
که سحر گاهان فواره ي کوچک ميخواند


مادر آن جنگل سبز سيال
شبي از خرگوشان وحشي
و در آن درياي مضطرب خونسرد
از صدف هاي پر از مرواريد
و در آن کوه غريب فاتح
از عقابان جوان پرسيديم
که چه بايد کرد



همه ميدانند
همه ميدانند
 ما به خواب سرد و ساکت سيمرغان ، ره يافته ايم
ما حقيقت را در باغچه پيدا کرديم
در نگاه شرم آگين گلي گمنام
و بقا را در يک لحظه ي نامحدود
که دو خورشيد به هم خيره شدند



سخن از پچ پچ ترساني در ظلمت نيست
سخن از روزست و پنجره هاي باز
و هواي تازه
و اجاقي که در آن اشيا بيهده ميسوزند
و زميني که ز کشتي ديگر بارور است
و تولد و تکامل و غرور
سخن از دستان عاشق ماست
که پلي از پيغام عطر و نور و نسيم
بر فراز شبها ساخته اند
به چمنزار بيا
به چمنزار بزرگ
و صدايم کن ، از پشت نفس هاي گل ابريشم
همچنان آهو که جفتش را



پرده ها از بغضي پنهاني سرشارند
و کبوترهاي معصوم
از بلندي هاي برج سپيد خود
به زمين مينگرند


تولدي ديگر



همه ي هستي من آيه ي تاريکيست
که ترا در خود تکرار کنان
به سحرگاه شکفتن ها و رستن هاي ابدي خواهد برد



من در اين آيه ترا آه کشيدم ، آه
من در اين آيه تو را
به درخت و آب و آتش پيوند زدم


زندگي شايد
يک خيابان درازست که هر روز زني با زنبيلي از آن ميگذرد
زندگي شايد
ريسمانيست که مردي با آن خود را از شاخه مي آويزد
زندگي شايد طفليست که از مدرسه بر مي گردد
 زندگي شايد افروختن سيگاري باشد ، در فاصله ي رخوتناک دو
همآغوشي
يا عبور گيج رهگذري باشد
که کلاه از سر بر ميدارد
و به يک رهگذر ديگر با لبخندي بي معني مي گويد " صبح بخير "



زندگي شايد آن لحظه مسدوديست
که نگاه من ، در ني ني چشمان تو خود را ويران ميسازد
و در اين حسي است
که من آن را با ادراک ماه و با دريافت ظلمت خواهم آميخت



در اتاقي که به اندازه ي يک تنهاييست
دل من
که به اندازه ي يک عشقست
به بهانه هاي ساده ي خوشبختي خود مي نگرد
به زوال زيباي گل ها در گلدان
به نهالي که تو در باغچه ي خانه مان کاشته اي
و به آواز قناري ها
که به اندازه ي يک پنجره ميخوانند


آه...
سهم من اينست
سهم من اينست
سهم من ،
آسمانيست که آويختن پرده اي آنرا از من ميگيرد
سهم من پايين رفتن از يک پله متروک است
و به چيزي در پوسيدگي و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودي در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدايي جان دادن که به من مي گويد
دستهايت را
دوست دارم "



دستهايم را در باغچه مي کارم
سبز خواهم شد ، ميدانم،ميدانم ، ميدانم
و پرستوها در گودي انگشتان جوهريم
تخم خواهند گذاشت



گوشواري به دو گوشم ميآويزم
از دو گيلاس سرخ همزاد
و به ناخن هايم برگ گل کوکب ميچسبانم
کوچه اي هست که در آنجا
پسراني که به من عاشق بودند ، هنوز
با همان موهاي درهم و گردنهاي باريک و پاهاي لاغر
به تبسم هاي معصوم دخترکي مي انديشند که يک شب او را
باد با خود برد



کوچه اي هست که قلب من آن را
از محله هاي کودکيم دزديده است



سفر حجمي در خط زمان
و به حجمي خط خشک زمان را آبستن کردن
حجمي از تصويري آگاه
که ز مهماني يک آينه بر ميگردد



و بدينسانست
که کسي ميميرد
و کسي ميماند
هيچ صيادي در جوي حقيري که به گودالي ميريزد ، مرواريدي
صيد نخواهد کرد .



من
پري کوچک غمگيني را
ميشناسم که در اقيانوسي مسکن دارد
و دلش را در يک ني لبک چوبين
مينوازد آرام ، آرام
پري کوچک غمگيني
که شب از يک بوسه ميميرد
و سحرگاه از يک بوسه به دنيا خواهد آمد


 



اي مرز پر گهر


فاتح شدم
خود را به ثبت رساندم
خود را به نامي ، در يک شناسنامه ، مزين کردم
و هستيم به يک شماره مشخص شد
پس زنده باد 678 صادره از بخش 5 ساکن تهران



ديگر خيالم از همه سو راحتست
آغوش مهربان مام وطن
پستانک سوابق پرافتخار تاريخي
لالايي تمدن و فرهنگ
و جق و جق جقجقه ي قانون ...
آه
.ديگر خيالم از همه سو راحتست


 


از فرط شادماني
رفتم کنار پنجره ، با اشتياق ، ششصد و هفتاد و هشت
بار هوا را که از غبار پهن
و بوي خاکروبه و ادرار ، منقبض شده بود
درون سينه فرو دادم
و زير ششصد و هفتاد و هشت قبض بدهکاري
و روي ششصد و هفتاد و هشت تقاضاي کار نوشتم
فروغ فرخزاد



در سرزمين شعر و گل و بلبل
موهبتيست زيستن ، آنهم
وقتي که واقعيت موجود بودن تو پس از سالهاي
سال پذيرفته ميشود



جايي که من
با اولين نگاه رسميم از لاي پرده ، ششصد و هفتاد و
 هشت شاعر را مي بينم
که ، حقه بازها ، همه در هيئت غريب گدايان
در لاي خاکروبه ، به دنبال وزن و قافيه ميگردند
و از صداي اولين قدم رسميم
يکباره ، از ميان لجن زارهاي تيره ، ششصد و هفتاد و
 هشت بلبل مرموز
که از سر تفنن
خود را به شکل ششصد و هفتاد و هشت کلاغ سياه
پير در آورده اند
با تنبلي به سوي حاشيه ي روز مي پرند
و اولين نفس زدن رسميم
آغشته ميشود به بوي ششصد و هفتاد و هشت شاخه
گل سرخ
محصول کارخانجات عظيم پلاسکو



موهبتيست زيستن ، آري
در زادگاه شيخ ابودلقک کمانچه کش فوري
و شيخ اي دل اي دل تنبک تبار تنبوري
شهر ستارگان گران وزن ساق و باسن و پستان و
پشت جلد و هنر
گهواره ي مولفان فلسفه ي " اي بابا به من چه ولش کن "
مهد مسابقات المپيک هوش- واي !
جايي که دست به هر دستگاه نقلي تصوير و صوت
ميزني ، از آن
بوق نبوغ نابغه اي تازه سال مي آيد
و برگزيدگان فکري ملت
وقتي که در کلاس اکابر حضور مييابند
هريک به روي سينه ، ششصد و هفتاد و هشت کباب پز
برقي
و بر دو دست ، ششصد و هفتاد و هشت ساعت ناوزر رديف
کرده و ميدانند
که ناتواني از خواص تهي کيسه بودنست ، نه ناداني



فاتح شدم بله فاتح شدم
اکنون به شادماني اين فتح
در پاي آينه ، با افتخار ، ششصد و هفتاد و هشت شمع
نسيه مي افروزم
و ميپرم به روي طاقچه تا ، با اجازه ، چند کلامي
درباره ي فوايد قانوني حيات به عرض حضورتان برسانم
و اولين کلنگ ساختمان رفيع زندگيم را
همراه با طنين کف زدني پرشور
بر فرق خويش بکوبم
من زنده ام ، بله ، مانند زنده رود ، که يکروز زنده بود
و از تمام آنچه که در انحصار مردم زنده ست بهره
خواهم برد


من ميتوانم از فردا
در کوچه هاي شهر ، که سرشار از مواهب ملي ست
و در ميان سايه هاي سبکبار تيرهاي تلگراف
گردش کنان قدم بردارم
و با غرور ، ششصد و هفتاد و هشت بار ، به ديوار مستراح
هاي عمومي بنويسم
خط نوشتم که خر کند خنده



من ميتوا نم از فردا
همچون وطن پرست غيوري
سهمي از ايده آل عظيمي که اجتماع
هر چهارشنبه بعد از ظهر ، آن را
با اشتياق و دلهره دنبال ميکند
 در قلب و مغز خويش داشته باشم
سهمي از آن هزار هوس پرور هزار ريالي
که ميتوان به مصرف يخچال و مبل و پرده رساندش
يا آنکه در ازاي ششصد و هفتاد و هشت راي طبيعي
آن را شبي به ششصد و هفتاد و هشت مرد وطن بخشيد
من ميتوانم از فردا
در پستوي مغازه ي خاچيک
بعد از فرو کشيدن چندين نفس چند گرم جنس
دست اول خالص
و صرف چند باديه پپسي کولاي ناخالص
و پخش چند ياحق و ياهو و وغ وغ و هوهو
رسما ً به مجمع فضلاي فکور و فضله هاي فاضل روشنفکر
و پيروان مکتب داخ داخ تاراخ تاراخ بپيوندم
و طرح اولين رمان بزرگم را
که در حوالي سنه ي يکهزار و ششصد و هفتاد و هشت شمسي تبريزي
رسماً به زير دستگاه تهي دست چاپ خواهد رفت
بر هر دو پشت ششصد و هفتاد و هشت پاکت
اشنوي اصل ويژه بريزم



من ميتوانم از فردا
با اعتماد کامل
خود را براي ششصد و هفتاد و هشت دوره به يک
دستگاه مسند مخمل پوش
در مجلس تجمع و تامين آتيه
يا مجلس سپاس و ثنا ميهمان کنم
زيرا که من تمام مندرجات مجله ي هنر و دانش - و
تملق و کرنش را ميخوانم
و شيوه ي " درست نوشتن " را ميدانم
من در ميان توده ي سازنده اي قدم به عرصه ي هستي
نهاده ام
که گرچه نان ندارد ، اما بجاي آن
ميدان ديد باز و وسيعي دارد
که مرزهاي فعلي جغرافياييش
از جانب شمال ، به ميدان پر طراوت و سبز تير
و از جنوب ، به ميدان باستاني اعدام
ودر مناطق پر ازدحام ، به ميدان توپخانه رسيده ست



و در پناه آسمان درخشان و امن امنيتش
از صبح تا غروب ، ششصد و هفتاد و هشت قوي قوي هيکل گچي
به اتفاق ششصد و هفتاد و هشت فرشته
- آنهم فرشته ي از خاک و گل سرشته -
به تبليغ طرحهاي سکون و سکوت مشغولند



فاتح شدم بله فاتح شدم
پس زنده باد 678 صادره از بخش 5 ساکن تهران
که در پناه پشتکار و اراده
به آنچنان مقام رفيعي رسيده است ، که در چارچوب
پنجره اي
در ارتفاع ششصد و هفتاد و هشت متري سطح زمين
قرار گرفته ست



و افتخار اين را دارد
که ميتواند از همان دريچه - نه از راه پلکان -
خود را
ديوانه وار به دامان مهربان مام وطن سرنگون کند



و آخرين وصيتش اينست
که در ازاي ششصد و هفتاد و هشت سکه ، حضرت
استاد آبراهام صهبا
مرثيه اي به قافيه کشک در رثاي حياتش رقم زند


به علي گفت مادرش روزي ....


 


علي کوچيکه
علي بونه گير
نصف شب از خواب پريد
چشماشو هي ماليد با دس
سه چار تا خميازه کشيد
پا شد نشس



چي ديده بود ؟
چي ديده بود ؟
خواب يه ماهي ديده بود
يه ماهي ، انگار که يه کپه دو زاري
انگار که يه طاقه حرير
با حاشيه ي منجوق کاري
انگار که رو برگ گل لاله عباسي
خامه دوزيش کرده بودن
قايم موشک بازي مي کردن تو چشاش
دو تا نگين گرد صاف الماسي
همچي يواش
همچي يواش
خودشو رو آب دراز مي کرد
که باد بزن قر نگياش
صورت آبو ناز مي کرد



بوي تنش ، بوي کتابچه هاي نو
بوي يه صفر گنده و پهلوش يه دو
بوي شباي عيد و آشپزخونه و نذري پزون
شمردن ستاره ها ، تو رختخواب ، رو پشت بون
ريختن بارون رو آجر فرش حياط
بوي لواشک ، بوي شوکولات



انگار تو آب ، گوهر شب چراغ ميرفت
انگار که دختر کوچيکه ي شاپريون
تو يه کجاوه ي بلور
به سير باغ و راغ ميرفت
دور و ورش گل ريزون
بالاي سرش نور باران
شايد که از طايفه ي جن و پري بود ماهيه
شايد که از اون ماهياي ددري بود ماهيه
شايد که يه خيال تند سرسري بود ماهيه
هرچي که بود
هرچي که بود
علي کوچيکه
محو تماشاش شده بود
واله و شيداش شده بود



همچي که دس برد که به اون
رنگ روون
نور جوون
نقره نشون
دس بزنه
برق زد و بارون زد و آب سيا شد
شيکم زمين زير تن ماهي وا شد
دسه گلا دور شدن و دود شدن
شمشاي نور سوختن و نابود شدن
باز مث هر شب رو سر علي کوچيکه
دسمال آسمون پر از گلابي
نه چشمه اي نه ماهيي نه خوابي



باد توي بادگيرا نفس نفس مي زد
زلفاي بيدو ميکشيد
از روي لنگاي دراز گل آغا
چادر نماز کودريشو پس مي زد



رو بند رخت
پيرهن زيرا و عرق گيرا
دس ميکشيدن به تن همديگه و حالي به حالي ميشدن
انگار که از فکراي بد
هي پر و خالي ميشدن



سيرسيرکا
سازا رو کوک کرده بودن و ساز مي زدن
همچي که باد آروم ميشد
قورباغه ها از ته باغچه زير آواز مي زدن
شب مث هر شب بود و چن شب پيش و شبهاي ديگه
اما علي
تو نخ يه دنياي ديگه



علي کوچيکه
سحر شده بود
نقره ي نابش رو ميخواس
ماهي خوابش رو ميخواس
راه آب بود و قرقر آب
علي کوچيکه و حوض پر آب



 علي کوچيکه
علي کوچيکه
نکنه تو جات وول بخوري
حرفاي ننه قمرخانم
يادت بره گول بخوري
تو خواب ، اگه ماهي ديدي خير باشه
خواب کجا حوض پر از آب کجا
کاري نکني که اسمتو
توي کتابا بنويسن
سيا کنن طلسمتو
آب مث خواب نيس که آدم
از اين سرش فرو بره
از اون سرش بيرون بياد
تو چار راهاش وقت خطر
صداي سوت سوتک پابون بياد
شکر خدا پات رو زمين محکمه
کور و کچل نيسي علي ، چي چيت کمه ؟
ميتوني بري شابدوالعظيم
ماشين دودي سوار بشي
قد بکشي ، خال بکوبي ، جاهل پامنار بشي
حيفه آدم اينهمه چيزاي قشنگو نبينه
الا کلنگ سوار نشه
شهر فرنگو نبينه
فصل ، حالا فصل گوجه و سيب و خيار و بستنيس
چن روز ديگه ، تو تکيه ها ، سينه زنيس
اي علي اي علي ديوونه
تخت فنري بهتره ، يا تخت مرده شور خونه ؟
گيرم تو هم خودتو به آب شور زدي
رفتي و اون کولي خانومو به تور زدي
ماهي چيه ؟ ماهي که ايمون نميشه ، نون نميشه
اون يه وجب پوست تنش واسه فاطي تنبون نميشه
دس که به ماهي بزني
از سر تا پات بو ميگيره
بوت تو دماغا ميپيچه
دنيا ازت رو ميگيره
بگير بخواب ، بگير بخواب
که کار باطل نکني
با فکراي صد تا يه غاز
حل مسائل نکني
سر تو بذار رو ناز بالش ، بذار بهم بياد چشت
قاچ زينو محکم چنگ بزن که اسب سواري
پيشکشت ."



حوصله ي آب ديگه داشت سر ميرفت
خودشو ميريخت تو پاشوره ، در ميرفت
انگار ميخواس تو تاريکي
داد بکشه : " اهاي زکي !
اين حرفا ، حرف اون کسونيس که اگه
يه بار تو عمرشون زد و يه خواب ديدن
ماهي چيکار به کار يه خيک شيکم تغار داره
ماهي که سهله ، سگشم
از اين تغارا عار داره
ماهي تو آب ميچرخه و ستاره دس چين ميکنه
اونوخ به خواب هر کي رفت
خوابشو از ستاره سنگين ميکنه
ميبرتش ، ميبرتش
از توي اين دنياي دلمرده ي چارديواريا
نق نق نحس اعتا ، خستگيا ، بيکاريا
دنياي آش رشته و وراجي و شلختگي
درد قولنج و درد پر خوردن و درد اختگي
دنياي بشکن زدن و لوس بازي
عروس دوماد بازي و ناموس بازي
دنياي هي خيابونارو الکي گز کردن
از عربي خوندن يه لچک به سر حظ کردن
دنياي صبح سحرا
تو توپخونه
تماشاي دار زدن
نصف شبا
رو قصه ي آقا بالاخان زار زدن
دنيائي که هر وخت خداش
تو کوچه هاش پا ميذاره
يه دسه خاله خانباجي از عقب سرش
يه دسه قداره کش از جلوش مياد
دنيائي که هر جا ميري
صداي راديوش ميآد
ميبرتش ، ميبرتش ، از توي اين همبونه ي کرم و کثافت
و مرض
به آبياي پاک و صاف آسمون ميبرتش
به سادگي کهکشون ميبرتش . "



آب از سر يه شاپرک گذشته بود و داشت حالا
فروش ميداد
علي کوچيکه
نشسته بود کنار حوض
حرفاي آبو گوش ميداد
انگار که از اون ته ته ها
از پشت گلکاري نورا ، يه کسي صداش مي زد
آه ميکشيد
دس عرق کرده و سرش رو يواش به پاش مي زد
انگار ميگفت : " يک دو سه
نپريدي ؟ هه هه هه
من توي اون تاريکياي ته آبم بخدا
حرفمو باور کن ، علي
ماهي خوابم بخدا
دادم تمام سرسرا رو آب و جارو بکنن
پرده هاي مرواري رو
اين رو و اون رو بکنن
به نوکراي باوفام سپردم
کجاوه ي بلورمم آوردم
سه چار تا منزل که از اينجا دور بشيم
به سبزه زاراي هميشه سبز دريا ميرسيم
به گله هاي کف که چوپون ندارن
به دالوناي نور که پايون ندارن
به قصراي صدف که پايون ندارن
يادت باشه از سر راه
هف هش تا دونه مرواري
جمع کني که بعد باهاشون تو بيکاري
يه قل دو قل بازي کنيم
اي علي ، من بچه ي دريام ، نفسم پاکه ، علي
دريا همونجاس که همونجا آخر خاکه ، علي
هر کي که دريا رو به عمرش نديده
از زندگيش چي فهميده ؟
خسته شدم ، حالم بهم خورده از اين بوي لجن
انقده پابپا نکن که دو تايي
تا خرخره فرو بريم توي لجن
بپر بيا ، و گرنه اي علي کوچيکه
مجبور ميشم بهت بگم نه تو ، نه من . "



آب يهو بالا اومد و هلفي کرد و تو کشيد
انگار که آب جفتشو تو خودش فرو کشيد
دايره هاي نقره اي
توي خودشون
چرخيدن و چرخيدن و خسته شدن
موجا کشاله کردن و از سر نو
به زنجيراي ته حوض بسته شدن
قل قل قل تالاپ تالاپ
قل قل قل تالاپ تالاپ
چرخ مي زدن رو سطح آب
تو تاريکي ، چن تا حباب



" علي کجاس؟ "
" تو باغچه "
" چي ميچينه.؟ "
" الوچه ."
آلوچه ي باغ بالا
جرئت داري ؟ بسم الله



از کتاب ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد



ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد


 
و اين منم
زني تنها
در آستانه فصلي سرد
در ابتداي درک هستي آلوده ي زمين
و يأس ساده و غمناک آسمان
و ناتواني اين دستهاي سيماني .
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
امروز روز اول دي ماه است
من راز فصلها را ميدانم
و حرف لحظه ها را ميفهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک ، خاک پذيرنده
اشارتيست به آرامش


 


زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت


در کوچه باد مي آيد
در کوچه باد مي آيد
و من به جفت گيري گلها ميانديشم
به غنچه هايي با ساقهاي لاغر کم خون
و اين زمان خسته ي مسلول
و مردي از کنار درختان خيس مي گذرد
مردي که رشته هاي آبي رگهايش
مانند مارهاي مرده از دو سوي گلو گاهش
بالا خزيده اند
و در شقيقه هاي منقلبش آن هجاي خونين را
تکرار مي کنند
-سلام
- سلام
و من به جفت گيري گل ها ميانديشم


 


در آستانه فصلي سرد
در محفل عزاي آينه ها
و اجتماع سوگوار تجربه هاي پريده رنگ
و اين غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه مي شود به آن کسي که مي رود اينسان
صبور ،
سنگين ،
سرگردان .
فرمان ايست داد .
چگونه مي شود به مرد گفت که او زنده نيست ، او هيچوقت
زنده نبوده است.


 


در کوچه باد مي آيد
کلاغهاي منفرد انزوا
در باغهاي پير کسالت ميچرخند
و نردبام
چه ارتفاع حقيري دارد .


 


آنها ساده لوحي يک قلب را
با خود به قصر قصه ها بردند
و اکنون ديگر
ديگر چگونه يک نفر به رقص بر خواهد خاست
و گيسوان کودکيش را
در آبهاي جاري خواهد رخت
و سيب را که سرانجام چيده است و بوييده است
در زير پا لگد خواهد کرد؟


 


اي يار ، اي يگانه ترين يار
چه ابرهاي سياهي در انتظار روز ميهماني خورشيدند .
انگار در مسيري از تجسم پرواز بود که يکروز آن پرنده ها
نمايان شدند
انگار از خطوط سبز تخيل بودند
آن برگ هاي تازه که در شهوت نسيم نفس مي زدند
انگار
آن شعله هاي بنفش که در ذهن پاک پنجره ها ميسوخت
چيزي بجز تصور معصومي از چراغ نبود .


 


در کوچه ها باد مي آيد
اين ابتداي ويرانيست آن روز هم که د ست هاي تو ويران شد
باد مي آمد
ستاره هاي عزيز
ستاره هاي مقوايي عزيز
وقتي در آسمان ، دروغ وزيدن ميگيرد
ديگر چگونه مي شود به سوره هاي رسولان سر شکسته پناه
آورد ؟
ما مثل مرده هاي هزاران هزار ساله به هم ميرسيم و آنگاه
خورشيد بر تباهي اجساد ما قضاوت خواهد کرد .
من سردم است
من سردم است و انگار هيچوقت گرم نخواهم شد
اي يار اي يگانه ترين يار "
آن شراب مگر چند ساله بود ؟ "
نگاه کن که در اين جا
زمان چه وزني دارد
و ماهيان چگونه گوشت هاي مرا ميجوند
چرا مرا هميشه در ته دريا نگاه ميداري ؟


 


من سردم است و ميدانم که از تمامي اوهام سرخ يک شقايق وحشي
جز چند قطره خون
چيزي بجا نخواهد ماند .
خطوط را رها خواهم کرد
و همچنين شمارش اعداد را رها خواهم کرد
و از ميان شکل هاي هندسي محدود
به پهنه هاي حسي وسعت چناه خواهم برد
من عريانم ، عريانم ، عريانم
مثل سکوت هاي ميان کلام هاي محبت عريانم
و زخم هاي من همه از عشق است
از عشق ، عشق ، عشق .
من اين جزيره ي سرگردان را
از انقلاب اقيانوس
و انفجار کوه گذر داده ام
و تکه تکه شدن ، راز آن وجود متحدي بود
که از حقيرترين ذره هايش آفتاب به دنيا آمد .


 


سلام اي شب معصوم !
سلام اي شبي که چشم هاي گرگ هاي بيابان را
به حفره هاي استخواني ايمان و اعتماد بدل ميکني
و در کنار جويبارهاي تو ، ارواح بيدها
ارواح مهربان تبرها را ميبويند
من از جهان بي تفاوتي فکرها و حرف ها و صداها ميآيم
و اين جهان به لانه ي ماران مانند است
و اين جهان پر از صداي حرکت پاهاي مردميست
که همچنان که ترا ميبوسند
در ذهن خود طناب دار ترا ميبافند
سلام اي شب معصوم
ميان پنجره و ديدن
هميشه فاصله ايست
چرا نگاه نکردم ؟
مانند آن زماني که مردي از کنار درختان خيس گذر مي کرد


 


چرا نگاه نکردم ؟
انگار مادرم گريسته بود آن شب
آن شب که من به درد رسيدم و نطفه شکل گرفت
آن شب که من عروس خوشه هاي اقاقي شدم
آن شب که اصفهان پر از طنين کاشي آبي بود ،
و آن کسي که نيمه ي من بود به درون نطفه ي من بازگشته بود
 و من در آينه ميديدش
که مثل آينه پاکيزه بود و روشن بود
و ناگهان صدايم کرد
 و من عروس خوشه هاي اقاقي شدم
انگار مادرم گريسته بود آن شب
چه روشنايي بيهوده اي در اين دريچه مسدود سر کشيد
چرا نگاه نکردم ؟
تمام لحظه هاي سعادت ميدانستند
که دستهاي تو ويران خواهد شد
و من نگاه نکردم
تا آن زمان که پنجره ي ساعت
گشوده شد و آن قناري غمگين چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
و من به آن زن کوچک بر خوردم
که چشمهايش ، مانند لانه هاي خالي سيمرغان بودند
و آنچنان که در تحرک رانهايش ميرفت
گويي بکارت رؤياي پرشکوه مرا
با خود بسوي بستر ميبرد


 


آيا دوباره گيسوانم را در باد شانه خواهم زد ؟
آيا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت ؟
و شمعداني ها را
در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت ؟
آيا دوباره روي ليوان ها خواهم رقصيد ؟
آيا دوباره زنگ در مرا بسوي انتظار صدا خواهد برد ؟


به مادرم گفتم : " ديگر تمام شد "
گفتم :" هميشه پيش از آنکه فکر کني اتفاق ميافتد
بايد براي روزنامه تسليتي بفرستيم "



انسان پوک
انسان پوک پر از اعتماد
نگاه کن که دندانهايش
چگونه وقت جويدن سرود ميخوانند
و چشمهايش
چگونه وقت خيره شدن ميدرند
و او چگونه از کنار درختان خيس ميگذرد :
،صبور
،سنگين
.سرگردان



در ساعت چهار
در لحظه اي که رشته هاي آبي رگهايش
مانند مارهاي مرده از دو سوي گلوگاهش
بالا خزيده اند
و در شقيقه هاي منقلبش ان هجاي خونين را
تکرارمي کند
سلام
سلام


آيا تو
هرگز آن چهار لاله ي آبي را
بوييده اي ؟


 


زمان گذشت
زمان گذشت و شب روي شاخه هاي لخت اقاقي افتاد
شب پشت شيشه هاي پنجره سر ميخورد
و با زبان سردش
ته مانده هاي روز رفته را به درون ميکشد


 


من از کجا ميآيم ؟
من از کجا ميآيم ؟
که اينچنين به بوي شب آغشته ام ؟
هنوز خاک مزارش تازه ست
مزار آن دو دست سبز جوان را ميگويم......


 


چه مهربان بودي اي يار ، اي يگانه ترين يار
چه مهربان بودي وقتي دروغ ميگفتي
چه مهربان بودي وقتي که پلک هاي آينه ها را ميبستي
و چلچراغها را
از ساق هاي سيمي ميچيدي
و در سياهي ظالم مرا بسوي چراگاه عشق ميبردي
تا آن بخار گيج که دنباله ي حريق عطش بود بر چمن خواب
مينشست
و آن ستاره ها مقوايي
. به گرد لايتناهي ميچرخيدند
چرا کلام را به صدا گفتند؟
چرا نگاه را به خانه ي ديدار ميهمان کردند !
چرا نوازش را
به حجب گيسوان باکره گي بردند؟
نگاه کن که در اينجا
چگونه جان آن کسي که با کلام سخن گفت
و با نگاه نواخت
و با نوازش از رميدن آراميد
به تيرهاي توهم
 مصلوب گشته است
و به جاي پنج شاخه ي انگشتهاي تو
که مثل پنج حرف حقيقت بودند
 چگونه روي گونه او مانده ست



سکوت چيست ، چيست ، اي يگانه ترين يار ؟
سکوت چيست به جز حرفهاي ناگفته
من از گفتن ميمانم ، اما زبان گنجشکان
زبان زندگي جمله هاي جاري جشن طبيعتست .
زبان گنجشکان يعني : بهار . برگ . بهار .
زبان گنجشکان يعني : نسيم . عطر . نسيم
زبان گنجشکان در کارخانه ميميرد .


 


اين کيست اين کسي که روي جاده ي ابديت
بسوي لحظه توحيد مي رود
و ساعت هميشگيش را
با منطق رياضي تفريقها و تفرقه ها کوک ميکند .
اين کيست اين کسي که بانگ خروسان را
آغاز قلب روز نميداند
آغز بوي ناشتايي ميداند
اين کيست اين کسي که تاج عشق به سر دارد
و در ميان جامه هاي عروسي پوسيده ست .


 


پس آفتاب سرانجام
در يک زمان واحد
بر هر دو قطب نااميد نتابيد .
تو از طنين کاشي آبي تهي شدي .


 


و من چنان پرم که روي صدايم نماز ميخوانند


جنازه هاي خوشبخت
جنازه هاي ملول
جنازه هاي ساکت متفکر
جنازه هاي خوش بر خورد ،خوش پوش ، خوش خوراک
در ايستگاه هاي وقت هاي معين
و در زمينه ي مشکوک نورهاي موقت
 و شهرت خريد ميوه هاي فاسد بيهودگي و
،آه
چه مردماني در چهار راهها نگران حوادثند
و اين صداي سوت هاي توقف
در لحظه اي که بايد ،بايد ، بايد
مردي به زير چرخ هاي زمان له شود
مردي که از کنار درختان خيس ميگذرد....



من از کجا ميآيم؟
به مادرم گفتم :"ديگر تمام شد."
گفتم :" هميشه پيش از آنکه فکر کني اتفاق ميافتد
بايد براي روزنامه تسليتي بفرستيم."


 


سلام اي غرابت تنهايي
اتاق را به تو تسليم ميکنم
چرا که ابرهاي تيره هميشه
پيغمبران آيه هاي تازه تطهيرند
و در شهادت يک شمع
راز منوري است که آن را
آن آخرين و آن کشيده ترين شعله خوب ميداند.


 


ايمان بياوريم
ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد
ايمان بياوريم به ويرانه هاي باغ تخيل
به داس هاي واژگون شده ي بيکار
و دانه هاي زنداني .
نگاه کن که چه برفي ميبارد....



شايد حقيقت آن دو دست جوان بود ، آن دو دست جوان
که زير بارش يکريز برف مدفون شد
و سال ديگر ، وقتي بهار
با آسمان پشت پنجره همخوابه ميشود
و در تنش فوران ميکنند
فواره هاي سبز ساقه هاي سبک بار
شکوفه خواهد داد اي يار ، اي يگانه ترين يار



از کتاب اسير


شعله رميده


مي بندم اين دو چشم پر آتش را
تا ننگرد درون دو چشمانش
تا داغ و پر تپش نشود قلبم
از شعله نگاه پريشانش


 
مي بندم اين دو چشم پر آتش را
تا بگذرم ز وادي رسوائي
تا قلب خامشم نكشد فرياد
رو مي كنم به خلوت و تنهائي


 
اي رهروان خسته چه مي جوئيد
در اين غروب سرد ز احوالش
او شعله رميده خورشيد است
بيهوده مي دويد به دنبالش


 
او غنچه شكفته مهتابست
بايد كه موج نور بيفشاند
بر سبزه زار شب زده چشمي
كاو را بخوابگاه گنه خواند


 
بايد كه عطر بوسه خاموشش
با ناله هاي شوق بياميزد
در گيسوان آن زن افسونگر
ديوانه وار عشق و هوس ريزد


 
بايد شراب بوسه بياشامد
از ساغر لبان فريبائي
مستانه سرگذارد و آرامد
بر تكيه گاه سينه زيبائي


 
اي آرزوي تشنه به گرد او
بيهوده تار عمر چه مي بندي؟
روزي رسد كه خسته و وامانده
بر اين تلاش بيهوده مي خندي
 


آتش زنم به خرمن اميدت
با شعله هاي حسرت و ناكامي
اي قلب فتنه جوي گنه كرده
شايد دمي ز فتنه بيارامي


 
مي بندمت به بند گران غم
تا سوي او دگر نكني پرواز
اي مرغ دل كه خسته و بيتابي
دمساز باش با غم او، دمساز


از کتاب عصيان



از راهي دور


ديده ام سوي ديار تو و در کف تو
از تو ديگر نه پيامي نه نشاني
نه به ره پرتو مهتاب اميدي
نه به دل سايه اي از راز نهاني


دشت تف کرده و بر خويش نديده
نم نم بوسه ي باران بهاران
جاده اي گم شده در دامن ظلمت
خالي از ضربه ي پاهاي سواران


تو به کس مهر نبندي ، مگر آندم
که ز خود رفته، در آغوش تو باشد
ليک چون حلقه ي بازو بگشايي
نيک دانم که فراموش تو باشد


کيست آنکس که ترا برق نگاهش
مي کشد سوخته لب در خم راهي ؟
يا در آن خلوت جادوئي خامش
دستش افروخته فانوس گناهي


تو به من دل نسپردي که چو آتش
پيکرت را ز عطش سوخته بودم
من که در مکتب رويائي زهره
رسم افسونگري آموخته بودم


بر تو چون ساحل آغوش گشادم
در دلم بود که دلدار تو باشم
«واي بر من که ندانستم از اول»
«روزي آيد که دل آزار تو باشم»


بعد از اين از تو دگر هيچ نخواهم
نه درودي، نه پيامي، نه نشاني
ره خود گيرم و ره بر تو گشايم
زانکه ديگر تو نه آني، تو نه آني



 از کتاب ديوار



اندوه پرست


كاش چون پائيز بودم ... كاش چون پائيز بودم
كاش چون پائيز خاموش و ملال انگيز بودم
برگ هاي آرزوهايم يكايك زرد مي شد
آفتاب ديدگانم سرد مي شد
آسمان سينه ام پر درد مي شد
ناگهان توفان اندوهي به جانم چنگ مي زد
اشگ هايم همچو باران
دامنم را رنگ مي زد
وه ... چه زيبا بود اگر پائيز بودم
وحشي و پر شور و رنگ آميز بودم
شاعري در چشم من مي خواند ... شعري آسماني
در كنارم قلب عاشق شعله مي زد
در شرار آتش دردي نهاني
نغمه من ...
همچو آواي نسيم پر شكسته
عطر غم مي ريخت بر دل هاي خسته
پيش رويم:
چهره تلخ زمستان جواني
پشت سر:
آشوب تابستان عشقي ناگهاني
سينه ام:
منزلگه اندوه و درد و بدگماني
كاش چون پائيز بودم ... كاش چون پائيز بودم


***


قرباني


 


امشب بر آستان جلال تو
آشفته ام ز وسوسه الهام
جانم از اين تلاش به تنگ آمد
اي شعر ... اي الهه خون آشام


ديريست كان سرود خدائي را
در گوش من به مهر نمي خواني
دانم كه باز تشنه خون هستي
اما ... بس است اينهمه قرباني


خوش غافلي كه از سر خودخواهي
با بنده ات به قهر چها كردي
چون مهر خويش در دلش افكندي
او را ز هر چه داشت جدا كردي


دردا كه تا بروي تو خنديدم
در رنج من نشستي و كوشيدي
اشكم چون رنگ خون شقايق شد
آنرا به جام كردي و نوشيدي


چون نام خود به پاي تو افكندم
افكنديم به دامن دام ننگ
آه ... اي الهه كيست كه مي كوبد


آئينه اميد مرا بر سنگ؟
در عطر بوسه هاي گناه آلود
رؤياي آتشين ترا ديدم
همراه با نواي غمي شيرين
در معبد سكوت تو رقصيدم
اما ... دريغ و درد كه جز حسرت
هرگز نبوده باده به جام من
افسوس ... اي اميد خزان ديده
كو تاج پر شكوفه نام من؟
از من جز اين دو ديده اشگ آلود
آخر بگو ... چه مانده كه بستاني؟
اي شعر ... اي الهه خون آشام
ديگر بس است ... اينهمه قرباني!


 

 

IranPoetry.com/Hadi Mohammadzadeh/©2004-2010 • All Rights Reserved
بازنشر اينترنتي مطالب اين سايت با ذکر
آدرس دقيق بلامانع است