تماس با  ماگفتگو  و  مصاحبهمقالاتنقد ادبیداستان ایرانداستان  ترجمهشعر  ترجمهمعرفی شاعرشعر  معاصراخبار ادبیصفحه اول
آدرس ايميلتان را وارد کنيد تا خبر هاي ادبي برايتان پست شود

نشاني ما

iranpoetry(at).gmail.com

 



 


January 3, 2005 12:21 PM

مهدي اخوان ثالث

akhavan-(1).jpg


 از کتاب از اين اوستا


كتيبه
فتاده تخته سنگ آنسوي تر ، انگار كوهي بود
و ما اينسو نشسته ، خسته انبوهي
 زن و مرد و جوان و پير
 همه با يكديگر پيوسته ، ليك از پاي
 و با زنجير
 اگر دل مي كشيدت سوي دلخواهي
 به سويش مي توانستي خزيدن ، ليك تا آنجا كه رخصت بود
 تا زنجير
 ندانستيم
ندايي بود در روياي خوف و خستگيهامان
 و يا آوايي از جايي ، كجا ؟ هرگز نپرسيديم
 چنين مي گفت
 فتاده تخته سنگ آنسوي ، وز پيشينيان پيري
 بر او رازي نوشته است ، هركس طاق هر كس جفت
 چنين مي گفت چندين بار
 صدا ، و آنگاه چون موجي كه بگريزد ز خود در خامشي مي خفت
 و ما چيزي نمي گفتيم
 و ما تا مدتي چيزي نمي گفتيم
 پس از آن نيز تنها در نگه مان بود اگر گاهي
 گروهي شك و پرسش ايستاده بود
 و ديگر سيل و خستگي بود و فراموشي
و حتي در نگه مان نيز خاموشي
 و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود
شبي كه لعنت از مهتاب مي باريد
و پاهامان ورم مي كرد و مي خاريد
 يكي از ما كه زنجيرش كمي سنگينتر از ما بود ، لعنت كرد گوشش را
 و نالان گفت : بايد رفت
 و ما با خستگي گفتيم : لعنت بيش بادا گوشمان را چشممان را نيز
بايد رفت
 و رفتيم و خزان رفتيم تا جايي كه تخته سنگ آنجا بود
 يكي از ما كه زنجيرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند
 كسي راز مرا داند
 كه از اينرو به آنرويم بگرداند
 و ما با لذتي اين راز غبارآلود را مثل دعايي زير لب تكرار مي كرديم
 و شب شط جليلي بود پر مهتاب
 هلا ، يك ... دو ... سه .... ديگر پار
 هلا ، يك ... دو ... سه .... ديگر پار
عرقريزان ، عزا ، دشنام ، گاهي گريه هم كرديم
 هلا ، يك ، دو ، سه ، زينسان بارها بسيار
 چه سنگين بود اما سخت شيرين بود پيروزي
 و ما با آشناتر لذتي ، هم خسته هم خوشحال
 ز شوق و شور مالامال
يكي از ما كه زنجيرش سبكتر بود
 به جهد ما درودي گفت و بالا رفت
 خط پوشيده را از خاك و گل بسترد و با خود خواند
 و ما بي تاب
لبش را با زبان تر كرد ما نيز آنچنان كرديم
و ساكت ماند
 نگاهي كرد سوي ما و ساكت ماند
دوباره خواند ، خيره ماند ، پنداري زبانش مرد
نگاهش را ربوده بود ناپيداي دوري ، ما خروشيديم
 بخوان ! او همچنان خاموش
 براي ما بخوان ! خيره به ما ساكت نگا مي كرد
 پس از لختي
 در اثنايي كه زنجيرش صدا مي كرد
فرود آمد ، گرفتيمش كه پنداري كه مي افتاد
نشانديمش
 بدست ما و دست خويش لعنت كرد
 چه خواندي ، هان ؟
 مكيد آب دهانش را و گفت آرام
نوشته بود
همان
كسي راز مرا داند
كه از اينرو به آرويم بگرداند
نشستيم
و به مهتاب و شب روشن نگه كرديم
و شب شط عليلي بود
 
روي جاده ي نمناك
اگرچه حاليا ديريست كان بي كاروان كولي
 ازين دشت غبار آلود كوچيده ست
 و طرف دامن از اين خاك دامنگير برچيده ست
 هنوز از خويش پرسم گاه
 آه
 چه مي ديده ست آن غمناك روي جاده ي نمناك ؟
 زني گم كرده بويي آشنا و آزار دلخواهي ؟
 سگي ناگاه ديگر بار
 وزيده بر تنش گمگشته عهدي مهربان با او
چنانچون پاره يا پيرار ؟
 سيه روزي خزيده در حصاري سرخ ؟
 اسيري از عبث بيزار و سير از عمر
 به تلخي باخته دار و ندار زندگي را در قناري سرخ ؟
 و شايد هم درختي ريخته هر روز همچون سايه در زيرش
 هزاران قطره خون بر خاك روي جاده ي نمناك ؟
چه نجوا داشته با خويش ؟
 پ يامي ديگر از تاريكخون دلمرده ي سوداده كافكا ؟
 همه خشم و همه نفرين ، همه درد و همه دشنام ؟
 درود ديگري بر هوش جاويد قرون و حيرت عصباني اعصار
 ابر رند همه آفاق ، مست راستين خيام ؟
 تقوي ديگري بر عهد و هنجار عرب ، يا باز
 تفي ديگر به ريش عرش و بر آين اين ايام ؟
 چه نقشي مي زده ست آن خوب
 به مهر و مردمي يا خشم يا نفرت ؟
 به شوق و شور يا حسرت ؟
 دگر بر خاك يا افلاك روي جاده ي نمناك ؟
 دگر ره مانده تنها با غمش در پيش آيينه
 مگر ، آن نازنين عياروش لوطي ؟
 شكايت مي كند ز آن عشق نافرجام ديرينه
 وز او پنهان به خاطر مي سپارد گفته اش طوطي ؟
 كدامين شهسوار باستان مي تاخته چالاك
 فكنده صيد بر فتراك روي جاده ي نمناك ؟
 هزاران سايه جنبد باغ را ، چون باد برخيزد
 گهي چونان گهي چونين
 كه مي داند چه مي ديده ست آن غمگين ؟
 دگر ديريست كز اين منزل ناپاك كوچيده ست
 و طرف دامن از اين خاك برچيده ست
 ولي من نيك مي دانم
 چو نقش روز روشن بر جبين غيب مي خوانم
 كه او هر نقش مي بسته ست ،‌ يا هر جلوه مي ديده ست
 نمي ديده ست چون خود پاك روي جاده ي نمناك


قصه شهر سنگستان
دوتا کفتر،
نشسته اند روي شاخه سدر کهنسالي ،
که روييده غريب از همگنان دردامن کوه قوي پيکر.
دو دلجو مهربان باهم ،
دو غمگين قصه گوي غصه هاي هر دوان با هم ،
خوشا ديگر خوشا عهد دو جان همزبان باهم .
دو تنها رهگذر کفتر ،
نوازشهاي اين ، آن را تسلي بخش ،
تسليهاي آن ، اين رانوازشگر .
خطاب ار هست : « خواهرجان»
جوابش : « جان خواهرجان ،
بگو با مهربان خويش درد و داستان خويش . »
- « نگفتي ، جان خواهر! اينکه خوابيده ست اينجا کيست ؟
ستان خفته ست و با دستان فرو پوشانده چشمان را ،
تو پنداري نمي خواهد ببيند روي ما رانيز کو را دوست
مي داريم ،
نگفتي کيست ، باري سرگذ شتش چيست ؟ »
- « پريشاني غريب و خسته ، ره گم کرده را ماند .
شباني گله اش را گرگها خورده .
و گرنه تاجري کالاش رادريا فرو برده .
و شايد عاشقي سرگشته کوه و بيابانها .
سپرده با خيالي دل ،
نه ش از آسودگي آرامشي حاصل ،
نه ش از پيمودن دريا و کوه و دشت ودامانها .
اگر گم کرده راهي بي سرانجام ست ،
مرا به ش پند و پيغام است .
درين آفاق من گرديده ام بسيار ،
نماند ستم نپيموده بدستي هيچ سويي را .
نمايم تا کدامين راه گيرد پيش :
ازين سو ، سوي خفتنگاه مهر و ماه ، راهي نيست .
بيابانهاي بي فرياد و کهساران خار و مشک و بي رحم ست .
وز آن سو ، سوي رستنگاه ماه و مهر هم ، کس را پناهي نيست .
يکي درياي هول هايل ست و خشم طوفانها .
سديگر سوي تفته دوزخي پرتاب .
و آن ديگر بسيط زمهريرست و زمستانها .
رهايي را اگر راهي ست ،
جز از راهي که رويد زان گلي ، خاري ، گياهي ، نيست ..... »
- « نه ، خواهر جان ! چه جاي شوخي و شنگي ست ؟
غريبي ، بي نصيبي ، مانده در راهي ،
پناه آورده سوي سايه سدري ،
ببينش ، پاي تا سر درد و دلتنگي ست .
نشانيها که دراو ... »
- « نشانيها که مي بينيم دراو بهرام را ماند ،
همان بهرام ورجاوند
که پيش از روز رستاخيز خواهد خاست ،
هزاران کار خواهد کرد نام آور
هزاران طرفه خواهد زاد ازو بشکوه .
پس از او گيو بن گودرز ،
و با وي توس بن نوذر ،
و گرشاسب دلير، آن شير گند آور ،
و آن ديگر
و آن ديگر .
انيران رافرو کوبند ، وين اهريمني رايات را بر خاک اندازند.
بسوزند آنچه ناپاکي ست ، ناخوبي ست ،
پريشان شهر ويران را دگر سازند .
درفش کاويان را فره درسايه ش ،
 غبار ساليان از چهره بزدايند ،
بر افرازند ... »
- « نه ، جانا ! اين چه جاي طعنه و سردي ست ؛
گرش نتوان گرفتن دست ، بيداد ست اين تيپاي بي غاره .
ببينش ، روز کور شور بخت ، اين نا جوانمردي ست .»
« نشانيها که ديدم ، دادمش ، باري
بگو تا کيست اين گمنام گرد آلود .
ستان افتاده ، چشمان را فرو پوشيده با دستان ،
تواند بود کو با ماست گوشش وز خلال پنجه بيندمان .»
- « نشانيها که گفتي هر کدامش برگي از باغي ست ،
و از بسيارها تايي .
به رخسارش عرق هر قطره اي از مرده دريايي .
 نه خال ست و نگار آنها که بيني ، هر يکي داغي ست ،
که گويد داستان از سوختنهايي .
يکي آواره مردست اين پريشانگرد .
همان شهزاده از شهر خود رانده ،
نهاده سر به صحراها ،
گذشته از جزيره ها و درياها ،
نبرده ره به جايي ، خسته در کوه و کمر مانده ،
اگر نفرين ، اگر افسون ، اگر تقدير ، اگر شيطان .... »
- « به جاي آوردم او را ، هان
همان شهزاده بيچاره است او که شبي دزدان دريايي
به شهرش حمله آوردند .»
- « بلي ، دزدان دريايي و قوم جادوان وخيل غوغايي
به شهرش حمله آوردند ،
و او مانند سردار دليري نعره زد بر شهر :
,, دليران من ! اي شيران !
زنان ! مردان ! جوانان ! کودکان ! پيران ! ،،
و بسياري دليرانه سخنها گفت ، اما پاسخي نشنفت .
اگر تقدير نفرين کرد يا شيطان فسون ، هر دست يا دستان ،
صدايي بر نيامد از سري ، زيرا همه ناگاه سنگ و سرد
گرديدند ،
از اينجا نام او شد شهريار شهر سنگستان .
پريشان روز ، مسکين ، تيغ در دستش ، ميان سنگها مي گشت
و چون ديوانگان فرياد ميزد : ,,آي !،،
و مي افتاد و بر مي خاست . گريان نعره مي زد باز :
,, دليران من ! ،، اما سنگها خاموش .
همان شهزاده است آري که ديگر سالهاي سال ،
ز بس دريا و کوه و دشت پيموده ست ؛
دلش سير آمده از جان و جانش پير و فرسوده ست .
و پندارد که ديگر جست و جوها پوچ و بيهوده ست .
نه جويد زال زر را تا بسوزاند پر سيمرغ و پرسد
چاره و ترفند ،
نه دارد انتظار هفت تن جاويد ورجاوند ،
دگربيزار حتي از دريغا گويي و نوحه ،
چو روح جغد گردان درمزار آجين اين شبهاي بي ساحل ،
ز سنگستان شومش برگرفته دل ،
پناه آورده سوي سايه سدري ،
که رسته درکنار کوه بي حاصل .
و سنگستان گمنامش
که روزي روزگاري شب چراغ روزگاران بود ،
نشيد همگنانش ، آفرين را و نيايش را ،
سرود آتش و خورشيد و باران بود ،
اگر تير و اگر دي ، هر کدام و کي ،
به فر سور و آذينها ، بهاران در بهاران بود ،
کنون ننگ آشياني نفرت آبادست ، سوگش سور ،
چنان چون آبخوستي روسپي ، آغوش زي آفاق بگشوده ،
دراو جاري هزاران جوي پر آب گل آلوده ،
و صيادان دريا بارهاي دور ،
و بردنها و بردنها و بردنها ،
و کشتيها و کشتيها و کشتيها
و گزمه ها و گشتيها ... »
- « سخن بسيار يا کم ، وقت بيگاه ست .
نگه کن ، روز کوتاه ست .
 هنوز از آشيان دوريم و شب نزديک .
شنيدم قصه اين پير مسکين را
بگو آيا تواند بود کو را رستگاري روي بنمايد ؟
کليدي هست آيا که ش طلسم بسته بگشايد ؟ »
- « تواند بود .
پس از اين کوه تشنه ، دره اي ژرف است ،
دراو نزديک غاري تار و تنها ، چشمه اي روشن .
از اينجا تا کنار چشمه راهي نيست .
چنين بايد که شهزاده در آن چشمه بشويد تن ،
غبار قرنها دلمردگي از خويش بزدايد ،
اهورا و ايزدان و امشاسپندان را
سزاشان با سرود سالخورد نغز بستايد ،
پس از آن ، هفت ريگ از ريگهاي چشمه بر دارد ،
درآن نزديکها چاهي ست ،
کنارش آذري افروزد و او را نمازي گرم بگزارد ،
پس آنگه هفت ريگش را ،
به نام و ياد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد .
ازو جوشيد خواهد آب ،
و خواهد گشت شيرين چشمه اي جوشان ،
نشان آن که ديگر خاستش بخت جوان از خواب .
تواند باز بيند روزگار وصل .
تواند بود و بايد بود ،
ز اسب افتاده او ، نز اصل . »
- « غريبم ، قصه ام چون غصه ام بسيار .
سخن پوشيده بشنو ، اسب من مرده ست و اصلم پير و پژمرده ست ،
غم دل با تو گويم غار!
کبوترهاي جادوي بشارت گوي ،
نشستند و تواند بود و بايد بودها گفتند .
بشارتها به من دادند و سوي آشيان رفتند .
من آن کالام را دريا فرو برده ،
گله ام را گرگها خورده ،
من آن آواره اين دشت بي فرسنگ
من آن شهر اسيرم ، ساکنانش سنگ .
ولي گويا دگر اين بينوا شهزاده بايد دخمه اي جويد .
دريغا دخمه اي درخورد اين تنهاي بد فرجام نتوان يافت .
کجايي اي حريق ؟ اي سيل ؟ اي آوار ؟
اشارتها درست و راست بود ، اما بشارتها !
ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگينم ، غار !
درخشان چشمه پيش چشم من جوشيد .
فروزان آتشم را باد خاموشيد .
فکندم ريگها را يک به يک درچاه .
همه امشاسپندان را به نام آواز دادم ، ليک
به جاي آب ، دود از چاه سر بر کرد ، گفتي ديو مي گفت : ,, آه ،، .
مگر ديگر فروغ ايزدي آذر مقدس نيست ؟
مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نيست ؟
زمين گنديد ، آيا بر فراز آسمان کس نيست ؟
گسسته است زنجير هزار اهريمنيتر زآنکه دربند
دماوند است .
پشوتن مرده است آيا ؟
و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سياهي کرده
است آيا ؟ ... »
سخن مي گفت ، سر در غار کرده ، شهريار شهر سنگستان
سخن مي گفت با تاريکي خلوت .
تو پنداري مغي دل مرده در آتشگهي خاموش ،
ز بيداد انيران شکوه ها مي کرد .
ستمهاي فرنگ و ترک و تازي را
شکايت با شکسته بازوان ميترا مي کرد.
غمان قرنها را زار مي ناليد .
حزين آواي او درغار مي گشت و صدا مي کرد .
- « .... غم دل با تو گويم ، غار !
بگو آيا مرا ديگر اميد رستگاري نيست ؟ »
صدا نالنده پاسخ داد :
« ..... آري نيست ! »
     
 
از کتاب زمستان


زمستان
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
سرها در گريبان است
كسي سر بر نيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را
نگه جز پيش پا را ديد ، نتواند
كه ره تاريك و لغزان است
وگر دست محبت سوي كسي يازي
 به اكراه آورد دست از بغل بيرون
 كه سرما سخت سوزان است
نفس ، كز گرمگاه سينه مي آيد برون ، ابري شود تاريك
 چو ديدار ايستد در پيش چشمانت
نفس كاين است ، پس ديگر چه داري چشم
ز چشم دوستان دور يا نزديك ؟
 مسيحاي جوانمرد من ! اي ترساي پير پيرهن چركين
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آي
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوي ، در بگشاي
منم من ، ميهمان هر شبت ، لولي وش مغموم
منم من ، سنگ تيپاخورده ي رنجور
 منم ، دشنام پس آفرينش ، نغمه ي ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بيرنگ بيرنگم
بيا بگشاي در ، بگشاي ، دلتنگم
حريفا ! ميزبانا ! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج مي لرزد
 تگرگي نيست ، مرگي نيست
صدايي گر شنيدي ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
 حسابت را كنار جام بگذارم
چه مي گويي كه بيگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فريبت مي دهد ، بر آسمان اين سرخي بعد از سحرگه نيست
حريفا ! گوش سرما برده است اين ، يادگار سيلي سرد زمستان است
و قنديل سپهر تنگ ميدان ، مرده يا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توي مرگ اندود ، پنهان است
حريفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز يكسان است
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
هوا دلگير ، درها بسته ، سرها در گريبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگين
درختان اسكلتهاي بلور آجين
زمين دلمرده ، سقف آسمان كوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است
 
آواز كرك

 بده ... بدبد ... چه اميدي ؟ چه ايماني ؟
كرك جان ! خوب مي خواني
من اين آواز پاكت را درين غمگين خراب آباد
چو بوي بالهاي سوخته ت پرواز خواهم داد
گرت دستي دهد با خويش در دنجي فراهم باش
بخوان آواز تلخت را ، ولكن دل به غم مسپار
كرك جان ! بنده ي دم باش
 بده ... بد بد راه هر پيك و پيغام خبر بسته ست
ته تنها بال و پر ، بال نظر بسته ست
قفس تنگ است و در بسته ست
كرك جان ! راست گفتي ، خوب خواندي ، ناز آوازت
من اين آواز تلخت را بده ... بد بد ... دروغين بود هم لبخند و هم سوگند
دروغين است هر سوگند و هر لبخند
و حتي دلنشين آواز جفت تشنه ي پيوند
من اين غمگين سرودت را
هم آواز پرستوهاي آه خويشتن پرواز خواهم داد
به شهر آواز خواهم داد
بده ... بدبد ... چه پيوندي ؟ چه پيماني ؟
كرك جان ! خوب مي خواني
 خوشا با خود نشستن ، نرم نرمك اشكي افشاندن
زدن پيمانه اي - دور از گرانان - هر شبي كنج شبستاني
 
پرنده اي در دوزخ
نگفتندش چو بيرون مي كشاند از زادگاهش سر
 كه آنجا آتش و دود است
نگفتندش : زبان شعله مي ليسد پر پاك جوانت را
همه درهاي قصر قصه هاي شاد مسدود است
نگفتندش : نوازش نيست ، صحرا نيست ، دريا نيست
همه رنج است و رنجي غربت آلود است
 پريد از جان پناهش مرغك معصوم
 درين مسموم شهر شوم
پريد ، اما كجا بايد فرود آيد ؟
نشست آنجا كه برجي بود خورده بآسمان پيوند
در آن مردي ، دو چشمش چون دو كاسه ي زهر
 به دست اندرش رودي بود ، و با رودش سرودي چند
 خوش آمد گفت درد آلود و با گرمي
به چشمش قطره هاي اشك نيز از درد مي گفتند
ولي زود از لبش جوشيد با لبخندها ، تزوير
تفو بر آن لب و لبخند
پريد ، اما دگر آيا كجا بايد فرود آيد ؟
 نشست آنجا كه مرغي بود غمگين بر درختي لخت
 سري در زير بال و جلوه اي شوريده رنگ ، اما
چه داند تنگدل مرغك ؟
 عقابي پير شايد بود و در خاطر خيال ديگري مي پخت
 پريد آنجا ، نشست اينجا ، ولي هر جا كه مي گردد
غبار و آتش و دود است
 نگفتندش كجا بايد فرود آيد
 همه درهاي قصر قصه هاي شاد مسدود است
دلش مي تركد از شكواي آن گوهر كه دارد چون
صدف با خويش
 دلش مي تركد از اين تنگناي شوم پر تشويش
 چه گويد با كه گويد ، آه
كز آن پرواز بي حاصل درين ويرانه ي مسموم
چو دوزخ شش جهت را چار عنصر آتش و آتش
همه پرهاي پاكش سوخت
كجا بايد فرود آيد ، پريشان مرغك معصوم ؟
 
از کتاب آخر شاهنامه


كاوه يا اسكندر ؟
موجها خوابيده اند ، آرام و رام
طبل توفان از نو افتاده است
چشمه هاي شعله ور خشكيده اند
 آبها از آسيا افتاده است
در مزار آباد شهر بي تپش
 واي جغدي هم نمي آيد به گوش
 دردمندان بي خروش و بي فغان
خشمناكان بي فغان و بي خروش
 آهها در سينه ها گم كرده راه
مرغكان سرشان به زير بالها
 در سكوت جاودان مدفون شده ست
 هر چه غوغا بود و قيل و قال ها
 آبها از آسيا افتاد هاست
 دارها برچيده خونها شسته اند
 جاي رنج و خشم و عصيان بوته ها
 پشكبنهاي پليدي رسته اند
 مشتهاي آسمانكوب قوي
 وا شده ست و گونه گون رسوا شده ست
 يا نهان سيلي زنان يا آشكار
 كاسه ي پست گداييها شده ست
خانه خالي بود و خوان بي آب و نان
 و آنچه بود ، آش دهن سوزي نبود
 اين شب است ، آري ، شبي بس هولناك
ليك پشت تپه هم روزي نبود
 باز ما مانديم و شهر بي تپش
 و آنچه كفتار است و گرگ و روبه ست
گاه مي گويم فغاني بر كشم
باز مي بيتم صدايم كوته ست
باز مي بينم كه پشت ميله ها
 مادرم استاده ، با چشمان تر
ناله اش گم گشته در فريادها
 گويدم گويي كه : من لالم ، تو كر
 آخر انگشتي كند چون خامه اي
دست ديگر را بسان نامه اي
 گويدم بنويس و راحت شو به رمز
تو عجب ديوانه و خودكامه اي
مكن سري بالا زنم ، چون ماكيان
ازپس نوشيدن هر جرعه آب
مادرم جنباند از افسوس سر
 هر چه از آن گويد ، اين بيند جواب
گويد آخر ... پيرهاتان نيز ... هم
گويمش اما جوانان مانده اند
گويدم اينها دروغند و فريب
 گويم آنها بس به گوشم خوانده اند
گويد اما خواهرت ، طفلت ، زنت... ؟
من نهم دندان غفلت بر جگر
 چشم هم اينجا دم از كوري زند
گوش كز حرف نخستين بود كر
گاه رفتن گويدم نوميدوار
و آخرين حرفش كه : اين جهل است و لج
قلعه ها شد فتح ، سقف آمد فرود
و آخرين حرفم ستون است و فرج
 مي شود چشمش پر از اشك و به خويش
مي دهد اميد ديدار مرا
 من به اشكش خيره از اين سوي و باز
 دزد مسكين برده سيگار مرا
آبها از آسيا افتاده ، ليك
 باز ما مانديم و خوان اين و آن
 ميهمان باده و افيون و بنگ
از عطاي دشمنان و دوستان
 آبها از آسيا افتاده ، ليك
 باز ما مانديم و عدل ايزدي
و آنچه گويي گويدم هر شب زنم
باز هم مست و تهي دست آمدي ؟
آن كه در خونش طلا بود و شرف
 شانه اي بالا تكاند و جام زد
چتر پولادين ناپيدا به دست
 رو به ساحلهاي ديگر گام زد
در شگفت از اين غبار بي سوار
 خشمگين ، ما ناشريفان مانده ايم
 آبها از آسيا افتاده ، ليك
باز ما با موج و توفان مانده ايم
 هر كه آمد بار خود را بست و رفت
 ما همان بدبخت و خوار و بي نصيب
 زآن چه حاصل ، جز با دروغ و جز دروغ ؟
زين چه حاصل ، جز فريب و جز فريب ؟
باز مي گويند : فرداي دگر
 صبر كن تا ديگري پيدا شود
 كاوه اي پيدا نخواهد شد ، اميد
كاشكي اسكندري پيدا شود
 
قاصدك
قاصدك ! هان ، چه خبر آوردي ؟
از كجا وز كه خبر آوردي ؟
 خوش خبر باشي ، اما ،‌اما
گرد بام و در من
 بي ثمر مي گردي
انتظار خبري نيست مرا
 نه ز ياري نه ز ديار و دياري باري
برو آنجا كه بود چشمي و گوشي با كس
 برو آنجا كه تو را منتظرند
 قاصدك
در دل من همه كورند و كرند
 دست بردار ازين در وطن خويش غريب
 قاصد تجربه هاي همه تلخ
 با دلم مي گويد
 كه دروغي تو ، دروغ
 كه فريبي تو. ، فريب
 قاصدك 1 هان ، ولي ... آخر ... اي واي
 راستي آيا رفتي با باد ؟
با توام ، آي! كجا رفتي ؟ آي
راستي آيا جايي خبري هست هنوز ؟
مانده خاكستر گرمي ، جايي ؟
 در اجاقي طمع شعله نمي بندم خردك شرري هست هنوز ؟
 قاصدك
ابرهاي همه عالم شب و روز
 در دلم مي گريند
 
شعر منتشر نشده‌اي از مهدي اخوان ثالث (م.اميد)
 
چه بيني، چيست اين؟ يا کيست اين مي‌آيد؟
چه بيني؟ آب يا آتش؟
پريزادي است آتش‌فام و آبي پيرهن شايد؟
فکنده زورق از گلبرگ‌ها بر جاري مهتاب؟ (جويبار آبي مهتاب)
و او را برده از افسون ساحر خواب؟
گل‌اندامي‌ست، خوابش برده بر اين سبزگون بستر
خورد گهواره‌اش از کوهساران تا به دريا تاب؟
و شايد جلوه‌اي بيدار از زيبايي خفته‌ست؟
و يا از خفته «زيبا» فکنده بستر رؤيا و گل بر بگر که سيماب؟
و شايد لاله پيکر اختري مرجاني است و ابر پيراهن
خرامان در مداري آبگون تا بيکران، تا ساحل ناياب؟
و شايد نيز تصويري است تر از يک گل آتش
که بيند خواب آب و خواب خاکستر
و اينک باد مي‌لرزاند آن تصوير را در قاب؟
نه اما، هيچ از اين‌ها نيست، اين‌ها نيست...
پس آيا چيست اين زيباي خوابش برده، کآبش مي‌برد با خويش
گلي بر آب
اگر در خواب، يا بيدار
و گر بيدار، يا در خواب
گلي بر آب و... ما همراه گل، با آب
بسوي اين دژ، اين نزديک‌ترين ساحل
بسوي پل
روان بر آب
و بوي گل
و آب اما... چه آب از آب‌ها؟
و اما آب...


کوچه‌هاي تنگ پيچاپيچ
و در و ديوارهايي پر نگار و نقش ديرينه
کوبه و آويزه و گل‌ميخ‌ها بر در
چون رديف نيزه و خنجر
يادگار قرن‌ها تاريخ
و رديف تيغه‌ها، آرايش درها
در کنار گنبد گل‌ميخ‌ها، گويي
در حصار و برج‌ها و باروهاي آن ديرين دژ دزفول
پاسدارانند يا سرنيزه‌هاشان در پس سنگر
کنگره ديوارها و طاق‌ها و شانه‌ي رف‌ها
و هزاره و هره‌هايي بندباز بازگرنه را معبر
کاکل ايوان چو زلف آن مخل دختر
و ببين آن طره...
 


 

 

IranPoetry.com/Hadi Mohammadzadeh/©2004-2010 • All Rights Reserved
بازنشر اينترنتي مطالب اين سايت با ذکر
آدرس دقيق بلامانع است