نگاهي به بابا گوريو
«ابتذال» از جمله پديدههايي است كه امروز در ابعاد گوناگون فرهنگي، هنري، ادبي و .... به خوبي ديده ميشود. به سختي ميتوان از ملاقات با آن سر باز زد. به ويژه زمانيكه بخواهيد درباره اوقات فراغت خود تصميم بگيريد؛ تفاوتي نميكند كه به سراغ يكي از داستانهاي نويسندگان وطني امروز برويد، يا مثلاً هوس سينما به سرتان بزند. گذرتان به باجه مطبوعات بيفتد و به تورق يكي از مجلهها بپردازيد، يا پاي سريالهاي تلويزيوني بنشينيد بيترديد در مواجهه با پديدههايي از اين دست با حجم قابل ملاحظهاي از ابتذال مواجه خواهيد شد.
البته ابتذال سطوح مختلفي دارد. گاهي آشكار و روشن است. مانند برخي از آثار هنري كه هيچ دغدغهاي درخصوص مسائل و مصائب جامعه خود ندارد و گاه نهان است، چرا كه غالب آثار هنري و ادبي به نوعي به مسائل و مصائب جامعه ميپردازد؛ اما اين پرداختن به گونهاي است كه خود به يكي از مصائب جامعه بدل شده است. بالزاك زماني كه ميخواهد از مصائب جامعة خود سخن بگويد به اين نكته اشاره ميكند كه «كلمه مصيبت» در اين دوره به دليل سوءاستفاده و تكرار زياد ارزش واقعي خود را از دست داده است. (بالزاك، بابا گوريو، ص 27) بر همين اساس آنچه امروز در داستانهاي ما، سينماي ما و سريالهاي تلويزيوني ما بهعنوان «مصائب» مطرح ميشود، يا جدايي عاشق از معشوق است (كه به گفته بالزاك «در دنياي بزرگ و در اجتماع عالي مصيبتي سختتر از اين وجود ندارد.») (همان، ص 146)، يا نمايشي از تينايجرهايي است كه از زور سيري مدعي هستند پدر و مادرشان نيازهاي روحي و رواني آنها را برآورده نميكنند. با اين همه كارگردان انتظار دارد كارگري كه شبهنگام با درد پا و كمر و دست به اضافة درد گرسنگي و ناسزا و تحقير به خانه ميآيد، دردهاي خود را فراموش كند و بر اين مصائب بگريد.
داستاني كه بدان ميپردازيم، از نوع داستانهايي است كه به خوبي حق كلمه «مصيبت» را ادا كرده است.
«بابا گوريو» اثر انوره دوبالزاك ـ نويسنده شهير فرانسوي ـ روايتگر مصائب پاريس 1819 است. بابا گوريو پدري را نشان ميدهد كه در عصر سرمايهسالاري اروپا با وجود اينكه همة زندگي خود را وقف دو دختر خود ميكند، در حالي ميميرد كه دخترانش حتي بر بالين وي حاضر نميشوند؛ و مهمتر از آن داستان جواني را نشان ميدهد كه همچون خود بالزاك به پاريس ميآيد تا حقوق بخواند و هم اوست كه اين رمان را به يكي از ماندگارترين رمانهاي جهان تبديل ميكند.
اما ارزش واقعي اين داستان در چيست؟ بالزاك خود چنين ميگويد: «تمام ارزش اين داستان مديون قريحه و فراست و علاقه مفرط او ] راستينياك، جواني كه براي خواندن حقوق به پاريس آمده است[ به آگاه شدن از اسرار و وضع عجيب و وحشتناك اين شهر است، زيرا اگر فرد ديگري به جاي او بود احتمال داشت كه اين اسرار چه به وسيله مسببين اين وضع و چه به وسيله شخص ديگري كه در اين جامعه در حكم آلت فصل بودند مكتوم بماند.» (همان ، صص 42 ـ 41)
بدينسان بالزاك پرداختن به اسرار و وضع عجيب و وحشتناك پاريس را ارزش واقعي اين داستان ميداند. به همين دليل محيطي را كه براي داستان خود انتخاب ميكند و با تفصيلي درخور ملاحظه به شرح جزئيات آن در آغاز داستان ميپردازد، نه مجلات اعيان نشين پاريس بلكه محلهاي است با پانسيونها و مؤسسات ارزان، مذلت و زجر، پيري و ناتواني مشرف به مرگ و خاموشي، جوان برهنة خوشحالي كه مجبور است براي امرار معاش با زحمت و مشقت كار كند: «هيچ يك از محلههاي پاريس مانند اينجا وحشتناك و ناشناس نيست... هيچ محيطي را نميتوان براي صحنة داستان ما متناسبتر از اين كوچه يافت.» (همان، ص 30)
از جامعه البته به گفته بالزاك «طبقه عالي شهر پاريس از وجود رنجهاي روحي و جسمي اين طبقه از جامعه بيخبر است، زيرا پاريس شبيه اقيانوسي است كه هر قدر بجوييد ، عمق آن نامعلوم است و هر قدر هم دقيق باشيد باز هم گوشهاي پيدا خواهد شد كه تا حال از نظرها پنهان مانده است. غارها و گلها و مرواريدها و جانورهايي ديده ميشود كه تا امروز به چشم غواصان ادبي و هنري نخورده است. خانم وكه نمونهاي از اين عجايب و غرايب به شمار ميرود. (همان. صص 47 – 46)
به هرحال روشن است كه اين فقط يك روي سكه است و نميتوان تنها به آن بسنده كرد. از اين رو بالزاك از پانسيون خانم وكه «كه چيزي غمناكتر از تماشاي سالن آن نيست» (همان، ص 34) به سالنهاي اعياني پاريس قدم ميگذارد و بدينسان داستان ارزش واقعي خود را پيدا ميكند: « اگر حس كنجكاوي و مهارت اين جوان كه توانست خود را به سالنهاي اعياني پاريس برساند نبود، اين داستان ارزش واقعي خود را نداشت.» (همان، ص 41)
به بيان ديگر نميتوان از «رنجهاي واقعي» سخن گفت و از «مسرتهايي كه غالباً ساختگي است» دم فرو بست.( همان، ص 28)، چرا كه اين دو، دو روي يك سكهاند. بالزاك از ماجراهاي واقعي سخن ميگويد، ماجراهايي كه ناگزير به پانسيون خانم وكه تعلق خواهد داشت: «از ديدن اين پانسيونها شخص ميتوانست ماجراهاي گذشته و حال آنها را دريابد، اين ماجراها از آنهايي نبود كه در نور رديف چراغها (شما بخوانيد لوسترها) و از ميان پردههاي نقاشيشده اتفاق افتاده باشد، بلكه ماجراهايي بود واقعي و زنده و ساكت، ماجراهاي سرد كه دلهاي گرم را به حركت درميآورد، ماجراهاي مداوم و تمامنشدني» (همان. صص 44 ـ 42).
بالزاك در بابا گوريو به سراغ مصائب ميرود و ريشة اين مصائب را در بيعدالتي ميبيند. جامعهاي كه در آن پول و ثروت به فرمانرواي مطلق بدل شده است و به همين دليل «با پول هر كار ميتوان كرد.» (همان، ص 422)، روشن است كه در چنين جامعهاي ديگر، «درستي و شرافت به درد نميخورد.»؛ (همان،ص 211) چرا كه «فضيلت در مال و ثروت است.» (همان، ص 167) در واقع صاحبان ثروت هستند كه معيارهاي اخلاق را تعيين ميكنند و به همين دليل «قوانين و قواعد اخلاق نزد ثروتمندان قدرتي ندارد.» (همان، ص 167) و گاه تشبه به صاحبان ثروت نيز چنين پيامدي دارد: «همين كه راستينياك ديد لباسش آبرومند است، دستكشهايش تميز است، كفشهايش نو است، تمام آن تصميمات مربوط به فضيلت و تقوي را از ياد برد.» ( همان، صص 228 – 227)
بالزاك چنين جامعهاي را جامعة كثيفي ميخواند: «بله، جاي كثيفي است... اگر در كالسكه باشيد، مرد درست و اميني هستيد ولي اگر پياده باشيد دزد به حساب ميآييد. اگر از درماندگي مرتكب جرمي شديد شما را در ميدان كاخ عدليه مثل يك موجود عجيبالخلقه به مردم نشان خواهند داد، اما اگر يك ميليون دزديديد شما را در سالنهاي شهر راه ميدهند و نمونه فضيلت خواهيد بود. ما سي ميليون به ژاندارمري و عدليه ميدهيم كه حافظ اين نوع اخلاق باشند.» (همان، ص 106)
در چنين جامعهاي اگر ميخواهيد بدون درنگ پيشرفت كنيد، يا بايد ثروتمند باشيد، يا به آن تظاهر كنيد. (همان، ص 213) بديهي است كه در اين جامعه از عدالت قضايي خبري نخواهد بود: « شغل وكالت عدليه را پيش ميگيريم تا روزي رئيس محكمه بشويم و بخت برگشتههايي را كه به سر ما ميارزند با گذاشتن علامت اعمال شاقه روي دوششان به زندان بفرستيم و با اين عمل به ثروتمندان اطمينان دهيم كه شبها ميتوانند راحت بخوابند.» (همان، ص 207)
موقعيت شغلي نيز در تقسيمات ناعادلانه، مرهون عنايت صاحبان ثروت خواهد بود: «پس از تحمل مشقات و محروميتهاي زياد كه حتي سگ هم طاقت آن را ندارد، خود را جانشين مرد ابلهي بكنيد و در يك گوشه مملكت شغلي قبول كنيد تا دولت سالي هزار فرانك مثل سگ جلوي شما پرت كند. وظيفه شما چيست؟ بايد مثل سگ پشت سر دزدها پارس كنيد، وفادار ثروتمندان باشيد، مردان صاحبدل را اعدام كنيد و خيلي ممنون هم باشيد، اگر حامياني (شما بخوانيد نسبتهاي نسبي و سببي با صاحبان ثروت و قدرت) نداشته باشيد، در همان محكمه ولايت بايد بپوسيد... اما اگر حامي داشته باشيد و مثلاً مرتكب كارهاي زشت سياسي شده باشيد مثلاً در حكمي به جاي اسم مانوئل اسم ويلل را بخوانيد، چون قافيه هر دو يكي است و وجدان انسان از اين حيث راحت است) در چهل سالگي دادستان خواهيد بود و حتي ميتوانيد نمايندة مجلس شويد.» (همان، ص 208)
چنانكه ديديد، بالزاك محكومان دادگاهها را مردان صاحبدل ميخواند و آنها را كساني ميداند كه به سر ما ميارزند، با اين وصف پس مجرمان و جنايتكاران پاريس چه كساني بايد باشند، به ويژه اگر كسي چنين عقيدهاي داشته باشد كه «من با شما شرط ميبندم كه نميتوانيد در شهر پاريس دو قدم برداريد و يك نوع عمل جنايتبار يا فاسد نبينيد.» (همان، ص 212)
با اين وصف بايد روشن شده باشد كه آنچه بالزاك جنايت ميخواند در قوانين حقوقي رسمي پاريس ذكري از آن به ميان نيامده است. بالزاك درخصوص راستينياك كه در پاريس دانشجوي حقوق است مينويسد: «اين جوان اهل جنوب در فاصله اتاق خصوصي آبيرنگ مادام دورستو و سالن گليرنگ مادام دوبوسئان چيزهايي آموخته بود كه به اندازه سه سال درس «حقوق خصوصي شهر پاريس» بود. درسي كه از آن هيچ جا گفتوگويي در ميان نبود. درحاليكه دانستن اين علم به منزلة «درس عالي حقوق اجتماع اين شهر» به شمار ميرفت و اگر شخص آن را خوب فرا ميگرفت و مورد عمل قرار ميداد به تمام مقاصد خود ميرسيد.» (همان، ص 149)
به اين ترتيب بالزاك به اين ايده اصلي خود ميرسد كه در پشت هر ثروتي جنايتي نهفته است. «شخص با دستكشهاي زرد و زبان چرب و نرم جنايتهايي ميكند كه فقط رنگ خون در آن ديده نميشود، درصورتيكه همين عمل او چه خون دلي كه براي ديگران فراهم نميكند... راز ثروتهاي زياد كه بدون علت ظاهري به دست آمده جنايتي است كه فراموش شده و از نظرها پنهان است به علت آنكه ظاهر آن خوب جلوه داده شده و از راه قانوني انجام گرفته است.» (همان، ص 223)
در چنين جامعهاي به همان اندازه كه پول و سرمايه معيار فضيلت و حقيقت است، هويت انساني نيز تابعي از آن خواهد بود. به گفتة بالزاك حتي اگر فردي به واسطة استثمار دويست سياهپوست صاحب چند ميليون فرانك ثروت شود «كسي نيست بپرسد كه اين آقا كيست؟ اسم من آقاي چهار ميليوني و تبعه آمريكا خواهد بود.» (همان، ص 215)
در چنين جامعه ناعادلانهاي معيارهاي مبتذل صاحبان ثروت جايگزين معيارهاي حقيقي ميشود. به عنوان مثال نبايد متعجب شد اگر در اين جامعة ناموزون خياطها در سرنوشت جوانان دخالت داشته باشند: «از ديدن مسيو دوتراك، راستينياك متوجه شده بود كه تا چه اندازه خياطها در سرنوشت زندگي جوانان دخالت دارند.» (همان، صص 193 ـ 192) چرا كه تظاهر به ثروت (كه يكي از راههاي آن پوشش است) از راههاي مهم موفقيت و پيشرفت است. گسترش تجملگرايي در واقع از ابتداييترين نتايج بيعدالتي در جامعه است، چرا كه از ابزارهاي بسيار مهم براي مشروعيت بخشي و تحكيم ترتيبات ناعادلانه و فرهنگ سرمايهسالاري است.
راستينياك با مشاهده منزل يكي از اشراف است كه شيطان تجمل نيش تندي به قلب او ميزند و تب سودجويي و پولپرستي عارض او ميشود و تشنگي مال و منال گلويش را ميفشرد.» (همان، ص 144) و ديگر ترديدي وجود نخواهد داشت كه فرد «اگر اولين بار به رديف كالسكههايي كه در يك روز آفتابي از شانزاليزه ميگذرند با نظر تحسين بنگرد، رفتهرفته چنين كالسكههايي را آرزو ميكند.» (همان، ص 77) و اگر نتواند چنين كالسكههايي (كه شما ميتوانيد بخوانيد الگانس، زانتيا، پرشيا و...) را فراهم كند، اين امكان وجود خواهد داشت كه خود را به صاحبان اين كالسكهها بفروشد: «شما زنهايي را ميبينيد كه به فحشا تن ميدهند تا در كالسكه پسر يكي از اعيان در جاده وسطي ميدان اسبدواني لونشان به تفرج بپردازند.» (همان، ص 212) و البته جاي اين پرسش هست كه «چطور احترام زنها دراين شهر محفوظ است؟» (همان، ص 236)
در جامعه كنوني ايران نيز هر چند طبقات اجتماعي به آن معنايي كه در جامعة پاريس 1819 بود، وجود ندارد اما معادل فرانسوي آن «كلاس» به نحو گستردهاي حضور دارد و شما ميتوانيد به وضوح در تلويزيون جمهوري اسلامي ايران تبليغ خودروهاي «باكلاس» را مشاهده كنيد. (خودروي جي.ال.آي) شما ميتوانيد با خريد آن باكلاس شويد و اگر نميتوانيد البته اين امكان وجود دارد كه خودتان را بفروشيد.
روشن است كه كلاس چيزي نيست جز مجموعة ارزشها و رفتارهاي صاحبان ثروت و مفهومي مشروعيتبخش براي ترتيبات ناعادلانه مجود به نفع ثروتمندان كه نه تنها به واسطة عامه مردم كه از جانب صدا و سيماي جمهوري اسلامي ايران نيز تبليغ ميشود.
سخن پاياني اين كه باباگوريو در تنهايي ميميرد، چرا كه پيش از او عدالت مرده است. كمدي انساني بالزاك نسبت مهم عشق و اخلاق و ثروت و عدالت را كه مكتب رمانتيسم از آن بيخبر بود، آشكار ميسازد و بدينسان رئاليسم شكل ميگيرد و ماجرايي جاودانه را ميآفريند كه تا زمانيكه عدالت برقرار نباشد، اين ماجرا برقرار است.
«خلاصه داستان»
«بابا گوريو» بر محور زندگي سه شخصيت اصلي بنا شده است: راستينياك، بابا گوريو و ترن. در واقع راستينياك اين جوان اهل جنوب كه براي تحصيل حقوق به پاريس آمده براي رسيدن به اجتماع عاليه پاريس كه همان اشراف و اعيان هستند تلاشهايي صورت ميدهد كه سازنده اين داستان است. او متوجه ميشود كه براي ورود به اجتماع عاليه شهر نياز به پشتيباني زني ثروتمند دارد و از قضا زني كه او تصميم ميگيرد كه عاشقش شود، دختر همساية او در پانسيوني است در محلهاي فقيرنشين. باباگوريو كه درواقع شخصيت دوم داستان است، علاقهاي شديد به دو دختر خود دارد و به همين دليل تمام ثروت خود را وقف آنان ميكند و در نهايت در فقر و تنهايي ميميرد. وي در جامعة سرمايهسالار فرانسه عشق را با ثروت خود ميخرد، چرا كه در جامعهاي كه پول كالاي مسلط باشد، همه چيز را ميتوان با پول خريد و در واقع تنها با پول ميتوان چيزي را بهدست آورد. و زمانيكه براي وي ثروتي نميماند، عشق دختران به او نيز پايان ميپذيرد. و ترن شخصيت سوم داستان از رموز و ترتيبات اين جامعه بهخوبي آگاهي دارد و البته به دنبال اصلاح آن نيست، بلكه ميخواهد از آن بهرهبرداري نمايد. كه البته در نهايت ناكام ميگردد و او نيز همچون باباگوريو قرباني ميگردد. راستينياك نيز همچنان راه خود را به سوي اجتماع عاليه فرانسه ميپيمايد تا شايد قرباني سوم اين داستان باشد يا ديگران را قرباني نمايد.
منبع: مجله سوره