مصطفي مستور چند روايت معتبر دربارهي كشتن
خبر مرگمان رفته بوديم فيلم بگيريم. دو هفته قبل از اين كه مرا بياورند اين جا. خبرش را توي روزنامهات خوانده بودم. كاش نخوانده بودم. من و الياس با هم رفته بوديم. به الياس گفتم نيايد. گفتم حالاش بد ميشود. قبول نكرد. الياس را كه ميشناسي. از آن بچه هاي قد و يكدنده. گفتم خودم فيلم ميگيرم و خودم هم با طرف حرف ميزنم، احتياجي نيست تو بيايي. گفت دلاش ميخواهد ببيند طرف چه شكلي است. گفت ميخواهد زل بزند توي چشمهاش. گفت شايد لمساش هم كردم. گفت اين احتمالا ديدنيترين آدمي است كه ممكن است در تمام طول زندگياش ببيند و اصلا دلاش نميخواهد اين فرصت را از دست بدهد. اينها عين كلماتاش بود. از همان دوران دانشكده يكدنده بود. يادت هست به خاطر صوفي ـ همان دختر عينكي كه هميشه توي كلاس روي صندليهاي جلو مينشست و الياس خيال ميكرد طرف عاشقاش شده ـ سه ساعت تمام توي برفهاي جلو خوابگاه دخترها پا برهنه ايستاد تا ذات الريه گرفت؟
خوب، من البته خيلي از چيزهاي اين دنياي عوضي را نميفهمم. يكي از آن چيزها همين قضيهاي است كه خبرش را توي روزنامهات چاپ كردهاي. يكي ديگر اتفاقي است كه سر الياس آمد. مدتهاست خودم را قانع كردهام كه عقلام قد نميدهد اين دنياي عوضي را بفهمم. يارو را كه ديدم بهاش گفتم: « از نظر من تو يه تخته كم نداري. يعني هيچ كدوم از ما يه تخته كم نداريم و اگه قرار باشه كسي يا چيزي توي اين دنيا يه تختهش كم باشه به نظر من خود اين دنياي عوضيه. دنياي عوضي با قانونهاي عوضيش. وقتي دنيا يه تختهش كم بود، اون وقت هر اتفاقي ممكنه بيفته.» بهاش گفتم: « به نظر من تو هيچ چيز كم نداري.» دندانهاش سالم بود. سفيد و سالم. بايد ميديدي. دستهاش هم سالم بود. پاهاش. چشمهاش. خوب البته پدر و مادر درست و حسابي نداشت اما توي هيچ كتابي ننوشتهاند كه اگر كسي پدر و مادر درست و حسابي نداشت بايد دست به چنين كاري بزند. نوشتهاند؟ يك بار برايت نوشته بودم كه هرگندي توي اين عالم هست زير سر آدمها است و در واقع هيچ گندي نبوده كه آدمها انجاماش نداده باشند. ديروز همين را به كيمرام گفتم. گفت حق با من است. توي صف حمام بوديم كه اين را بهاش گفتم. بعد از آن ماجرا كه بر سر الياس آمد و من را به اين جا آوردند، پاك اوضاعام به هم ريخته بود. به خصوص روزهاي اول. اما بعد كه با كيمرام آشنا شدم حالام بهتر شد. آدم خوبي است كيمرام. با همهي بچهها دوست است. گفت قول ميدهد اين نامه را غروب نشده به دستات برساند.
داشتم ميگفتم هرگندي كه تو اين عالم هست زير سر آدمها است. هنوز هم به اين حرف اعتقاد دارم اما اين موضوع چيزي را دربارهي عوضي بودن اين دنيا تغيير نميدهد. در واقع يكي از دلايل عوضي بودن اين دنيا اين است كه آدمهاش هر غلطي ـ واقعا و به معناي حقيقي كلمه “هر غلطي” ـ كه خواستهاند كردهاند. شرط ميبندم اگر غلطي هست كه نكرده باشند به خاطر دلسوزي و شرافت و اين جور چيزها نبوده. لابد نتوانستهاند بكنند. اين چيزي نيست كه من تازه كشفاش كرده باشم. هزاران سال است كه هركس ذرهاي شعور داشته باشد اين را فهميده. با اين حال خبر روزنامهات واقعا چيز عجيبي بود. منظورم اين است كه من تعجب كردم. اين در نوع خودش واقعا يك جور اختراع است. يك جور ابداع. منظورم كاري است كه يارو كرده. من اگر صد سال هم فكر ميكردم به عقلام نميرسيد كه اين طوري هم ميشود آدم كشت.
وقتي رسيديم پاسگاه، يارو داشت شام ميخورد. كنسرو لوبيا با پورهي سيب زميني. الياس محو دستهاش شده بود. توي گوشام گفت: « اين مهمترين و در عين حال عجيب ترين دستيه كه ميتونه وجود داشته باشه.» اين نامه را براي اين نمينويسم كه اين چيزها را برايت توضيح بدهم. اين چيزها ربط زيادي به تو ندارند. اين نامه را مينويسم تا چيز مهمتري بگويم. حتي نميپرسم: «چرا كسي ناگهان تصميم ميگيرد كس ديگري را بكشد؟» چون اين سؤال از آن سؤالهاي سختي است كه هيچ كس جوابي برايش ندارد. به خاطر پول يا گرسنگي يا عشق؟ البته پول و گرسنگي و عشق دلايل بدي نيستند اما ميليونها آدم هست كه توي اين خراب شده دارند از گرسنگي ميميرند و جيبهاشان خالي است و يا توي عشق شكست خوردهاند اما چرا هيچ كدامشان راه نميافتند و بروند آدم بكشند؟ كيمرام ميگويد آدمها به اين دليل ديگران را ميكشند تا چيزهاي بيشتري داشته باشند اما من گمان نميكنم اين حرف درست باشد چون راههاي آسانتري هم براي اين كار هست. به نظر من دليل اين كار ـ مثل خيلي كارهاي ديگر ـ ربطي به ما ندارد. منظورم اين است كه براي علتاش نبايد توي آدمها گشت. بايد براي يك بار هم كه شده رفت و دنبال دلايل ديگري گشت. يكي از آن دلايل همين دنياي عوضي است. يعني به نظر من آدمها به اين دليل آدم ميكشند چون اين دنيا عوضي است و دنيا به اين دليل عوضي است چون آدم هاش ميتوانند عين آدامس جويدن آدم بكشند.
بازجوي پاسگاه گفت: « شده عينهو ميدون جنگ. صبح يه جنازه پيدا ميكنيم، ظهر يكي، شب يكي.» وقتي داشت طرف را بازجويي ميكرد، الياس آهسته توي گوشام گفت: « چه طور ممكنه كسي آدم بكشه و بعد بشينه لوبيا و پورهي سيب زميني بخوره؟» اين الياس اگر توي دانشكده به جاي سينما ميرفت رشتهي فلسفه، شرط ميبندم فيلسوف محشري ميشد. اگر خوب فكركني ميبيني كه اين يكي از سختترين سؤالهاي تاريخ بشريت است. اگر هزارتا فيلسوف هم عقلهاشان را روي هم بگذارند نميتوانند جوابي برايش پيداكنند و واقعا بفهمند چه طور ممكن است كسي آدم بكشد و بعد بنشيند لوبيا و پورهي سيب زميني بخورد. از آن روز تا حالا بيشتر از هزار بار از خودم پرسيدهام واقعا چه طور ممكن است كسي آدم بكشد و بعد بنشيند لوبيا و پورهي سيب زميني بخورد؟ تا حالا به اين سؤال فكركردهاي؟ يكي از دلايل نوشتن اين نامه همين سؤال بود. سؤالهاي مهمتري هم هست. البته اگر «مهمتر» توي اين خراب شده هنوز معنا داشته باشد.
بازجو فنجان چاياش را برداشت و كمي از آن خورد و از يارو كه به لعنت ابليس هم نميارزيد پرسيد « واسه چي اين كار رو كردي؟ چرا اونها رو كشتي؟ » طوري سؤال ميكرد انگار داشت آدرس خانهي طرف يا سناش را ميپرسيد. انگار داشت ميپرسيد « امروز چند شنبهس؟» يا « ناهار چي خوردي؟» يا «سيگار نمي كشي؟» يا چيزي در همين حدود. خيال ميكرد جواب دادن به اين سؤال به آساني پرسيدناش است. واقعا نميفهميد كه بعضي سؤالهاي يك خطي را با صد جلد كتاب هم نميشود پاسخ داد. درست مثل سؤالي كه خبرنگار روزنامهات ـ عينهو ابلهترين آدمهاي دنيا ـ پشت تلفن از من كرد: « به نظر شما چرا الياس اين كار رو كرد؟»
ميداني طرف به بازجو چي گفت؟ در واقع چيزي نگفت و تنها سؤال او را با سؤال ديگري جواب داد. گفت: «مي تونم برم دستشويي؟» با يك سرباز بردندش دستشويي. وقتي برگشت بازجو باز همان سؤال وحشتناك را تكرار كرد: «واسه چي بچههات رو كشتي؟» الياس نشسته بود روي زمين و دوربين را زوم كرده بود روي دستهاي قاتل. من كه فرقي بين دستهاي او و دستهاي بازجو و دستهاي خودم نميديدم. واقعا نميديدم. حالا هم نميبينم. به نظر من كه دستهاي آدمها قبل و بعد از هر كار تغييري نميكند. حتي اگر اين كار كشتن كسي باشد. يارو گفت: «واسه اين كه خسته شده بودم.» ميفهمي؟ گفت: «خسته شده بودم.» واقعا كه جواب معركهاي بود. ميتوانيم اين را به دلايل و انگيزههاي آدمها براي كشتن ديگران اضافه كنيم: خستگي. بازجو پرسيد: « از چي؟ از چي خستهشده بودي؟» اين بار يارو زل زد توي دوربين. دقيقهاي مكثكرد و بعد گفت: « از زندگي. از زنم. از بچههام. از خودم. پول نداشتم. نون نداشتم.» وقتي جزئيات جريان كشتن بچههاش را توضيح ميداد الياس اوضاعاش به هم ريخت. دوربين را گذاشت روي ميزِ بازجو و نشست روي صندلي. يارو گفت صبح بچههاش را از خواب بيدار كرده و به آنها گفته ميخواهد ببردشان سينما. گفت لباسهاي تميز تنشان كرده و موهاشان را شانه زده و كتهاي مخملي را كه عيد پارسال همسايهها بهشان داده بودند تن بچهها كرده و از خانه زدهاند بيرون. هردو پسر بودند. هشت ساله و ده ساله. گفت توي راه يكي از بچههاش گفته بايد بروند سينمايي كه فيلم تارزان را نشان ميدهد و آن يكي گفته بايد فيلم كينگكنگ را ببينند. گفت بچهها حسابي سر اين موضوع جر و بحثشان شده بود. نميدانم اين جزئيات چه اهميتي داشت كه آن لعنتي اصرار داشت همهي آنها را تعريف كند. به هر حال به جاي سينما بچهها را ميبرد كنار رودخانه. به بچهها ميگويد قبل از سينما ميخواهد با آنها بازي كند. پاهاي بچهها را با طنابي كه با خودش آورده بود ميبندد و بعد شروع ميكند به گذاشتن سنگريزه توي جيبهاي بچهها. طوري گفت: « سنگريزه توي جيبشون ريختم» انگار شوكولات و خروس قندي توي جيب بچهها ريختهبود. گفت جيبهاي پيراهن و شلوار و كتهاي مخملي بچهها را پُر از سنگريزه كردم. گفت بچهها توي سنگريزه گذاشتن در جيب هاشان با هم مسابقه گذاشته بودند. گفت اين كار بچههاش را كه ديده براي يك لحظه گريهاش گرفته اما زود برخودش مسلط شده. اين جا بود كه الياس از اتاق زد بيرون. آن لحظه خيال كردم رفته است از توي ماشين براي دوربين باتري بياورد. بازجو گفت: « سنگ ريزه واسه چي؟» و ليوان آب روي ميز را سركشيد. بعد با پشت دست لبهايش را كه خيس شده بود پاك كرد. يارو گفت: «واسه اين كه ته آب بمونند.» بازجو گفت: « چي گفتي؟» گفت:« براي اين كه سنگين بشن و ته آب بمونند.» بازجو توي برگهاي بازجويياش نوشت: «براي اين كه ته آب بمانند.» اين جمله را با زحمت نوشت چون جوهر خودكارش تمام شده بود و او مجبور شد براي نوشتن آن چند بار خودكار را روي كاغذ بكشد.
جسد الياس را توي دست شويي پاسگاه پيدا كرديم. رگ مچ دست چپاش را با چاقويي كه از آبدارخانهي پاسگاه برداشته بود، بريده بود. گمان مي كنم تحملاش را نداشت. فكر ميكنم اگر كسي يك ذره عوضي نباشد بايد همان كاري را بكند كه الياس كرد نه كاري را كه تو داري ميكني. تو تنها كاري كه كردي اين بود كه خبر كشتن بچهها را توي صفحهي هجده روزنامهات چاپ كردي. همين. يعني صفحهاي بهتر از هجده نبود؟ يعني تو واقعا فكرميكني خبرهاي صفحهي اول روزنامه از خبرهاي صفحهي هجده آن مهمترند؟ قبول دارم كه همهي روزنامههاي دنيا اين كار را ميكنند اما اين دقيقا همان چيزي است كه تا دم مرگ هم علتاش را نخواهم فهميد. به نظر من بيارزشترين خبرِ صفحهي هجده از خبري كه توي صفحهي اول و با حروف 72 تيتر ميزني مهمتراست. لامسب يعني آگهي سس قارچ و كباب پز و يا چه ميدانم سفر به آنتاليا و مارماريس كه توي نيم تاي پايين روزنامهات كار كرده بودي از خبر مردن آن دوتا بچه، آن هم با آن وضع، مهمتراست؟ توي اين دنياي خراب شده روزي هزاران نفر دارند ميميرند و آن وقت همهي روزنامههاي دنيا تنها كارشان اين است كه خبر نشستن و خوابيدن اين اتو كشيدههاي وحشتناك را توي صفحهي اول چاپ كنند. وقتي ميگويم اين دنيا يك تختهاش كم است براي همين چيزها است. من كه براي خبرهاي صفحهي اول تمام روزنامههاي دنيا تره هم خرد نميكنم. تو اگر يك ذره شبيه الياس بودي بايد جاي خبرهاي صفحهي اول روزنامهات را با صفحهي هجده عوض ميكردي. آدم ها مدام دارند توي جزئيات صفحهي هجده روزنامهها از بين ميروند و آن وقت تو چسبيدهاي به كليات صفحهي يك. من نميفهمم تو كي ميخواهي اين چيزها را بفهمي؟ اين هم يكي ديگر از نشانههاي عوضي بودن اين خراب شده كه كليات از جزئيات مهمتر شدهاند. من وقتي عكس اين آدمهاي اتو كشيدهي دندان سفيدي را كه خيلي خوشگل حرف ميزنند و روزي صدبار شامپو به موهاشان ميمالند توي صفحهي اول ميبينم چهار ستون بدنام شروع ميكند به لرزيدن. فكر ميكني اگر يك نفر از اين اتو كشيدهها بدون دليل و با نيم خط نوشته ميليونها نفر را بكشد، چه اتفاقي ميافتد؟ قسم ميخورم آب از آب تكان نميخورد. يعني مشتي اتوكشيدهي دندان سفيد ديگر مثل خودشان نميگذارند كه اتفاقي بيفتد. درواقع به كمك هزاران قانوني كه عوضيهايي مثل خودشان نوشتهاند نجات پيدا ميكنند. اما اگر آدمي كه اتو كشيده نيست تنها يك نفر را با هزاران دليل بكشد، بي برو برگرد دارش ميزنند.
الياس دربارهي ترس از آدمها عقيدهي جالبي داشت. يك بار به من گفت از هركس كه كمتر گريهكند بيشتر ميترسد. گفت به نظر او وحشتناكترين و خطرناكترين آدمهاي اين دنياي عوضي كساني هستند كه حتي يك بار هم گريه نكردهاند. شرط مي بندم اين اتوكشيدههاي عوضي اگر توي عمرشان يك بار گريهكرده باشند آن يك بار زماني است كه از شكم مادرشان زدهاند بيرون.
كيمرام ميگويد تا ماشين حركت نكرده عجله كنم. اگر ماشين راه افتاد نامه امشب به دستات نميرسد. اگر گذارت به بهشت زهرا افتاد از طرف من براي الياس يك شمع روشنكن. تصميم دارم وقتي حالام خوب شد و از اين جا زدم بيرون يك راست بروم بهشت زهرا. ميخواهم با دستهاي خودم يك شمع بلند خوشگل سبز روي سنگ قبرش روشن كنم. از آن شمعها كه روي سفرهي عقد مي گذارند. دنيا را چه ديدي؟ شايد هم دوتا شمعِ بلند خوشگلِ سبز.
منبع: مجله سوره