تماس با  ماگفتگو  و  مصاحبهمقالاتنقد ادبیداستان ایرانداستان  ترجمهشعر  ترجمهمعرفی شاعرشعر  معاصراخبار ادبیصفحه اول
آدرس ايميلتان را وارد کنيد تا خبر هاي ادبي برايتان پست شود

نشاني ما

iranpoetry(at).gmail.com

 



 


January 20, 2005 06:42 PM

نگاهي‌ به‌ كتاب‌ همزباني‌ و بي‌زباني‌

 نوشته‌ محمد كاظ‌م‌ كاظ‌مي‌
 مجيد نظ‌افت‌ يزدي‌
 
 حرف‌ مي‌زنيم‌ و واژه‌ها
 فقط‌ صداست‌
 تير بي‌نشانه‌ي‌
 رهاست‌
 همدلي‌ كه‌ هيچ‌
 همزبان‌ در اين‌ زمانه‌
 كيمياست‌
 حرف‌ مي‌زنيم‌ و واژه‌ها
 فقط‌ صداست‌
 متاسفانه‌ واژه‌ها در خيلي‌ از موارد و گفتگوها تا مرحله‌ صوت‌ و صرف‌ صدا پايين‌ آورده‌ مي‌شوند و غالبا سياست‌بازان‌ و دلالان‌ چنين‌ ظ‌لمي‌ بر واژه‌ها روا مي‌دارند. كلمات‌ كه‌ بايد هدايتگر شنونده‌ باشند و دلالتگري‌ كنند، در مذبح‌ اميال‌ و مقاصد ايشان‌ بي‌ هيچ‌ تاسف‌ و دريغي‌ قرباني‌ مي‌شوند. انگار نه‌ انگار كه‌ نخست‌ كلمه‌ بود و كلمه‌ خدا بود، انگار نه‌ انگار كه‌ حق‌ سبحانه‌ و تعالي‌ به‌ قلم‌ و آنچه‌ مي‌نگارد قسم‌ ياد فرمود. انگار نه‌ انگار كه‌...
 در وانفسايي‌ چنين‌ كه‌ حتي‌ بر كلمات‌ ستم‌ مي‌رود و زبان‌ ابزاري‌ است‌ كه‌ به‌ جاي‌ مفاهمه‌ به‌ مغالط‌ه‌اش‌ گمارده‌اند، مگر اهالي‌ شعر به‌ عنوان‌ اميران‌ كلمات‌، دستي‌ از آستين‌ برآوردند و از تقدس‌ كلمات‌ و ارزش‌ زبان‌ موكدا بگويند و بنويسند و بكوشند همزباني‌ را به‌ همدلي‌ برسانند و فارسي‌ را چنان‌ كه‌ بايد و سزد پاس‌ بدارند و يادآوري‌ كنند كه‌ فارسي‌، زبان‌ شعر است‌ و كلمات‌ در شعر عين‌ اشيايند. و همچنين‌ به‌ يادمان‌ بياورند كه‌ گستره‌ زبان‌ شيرين‌ فارسي‌ بزرگتر از مرزهاي‌ فعلي‌ ايران‌ است‌ و چه‌ بسا فارسي‌زباناني‌ كه‌ خارج‌ از حيط‌ه‌ جغرافيايي‌ ايران‌ كنوني‌ به‌ اين‌ زبان‌ شريف‌ و نجيب‌ مترنمند. چرا نبايد حتي‌ بعضي‌ از تحصيلكردگان‌ ما بدانند كه‌ بيشتر مردمان‌ در افغانستان‌ و گروه‌ زيادي‌ در تاجيكستان‌ به‌ زبان‌ فارسي‌ سخن‌ مي‌گويند و مي‌نويسند و مي‌سرايند و هنوز در پاكستان‌ و هندوستان‌ و چين‌ و... زبان‌ فارسي‌ كم‌ و بيش‌ رايج‌ است‌ و هستند كساني‌ كه‌ در آنسوي‌ دنيا به‌ فارسي‌ مي‌گويند و مي‌نويسند. بي‌شك‌ همين‌ ضرورت‌ يعني‌ پاسداشت‌ فارسي‌، زباني‌ كه‌ به‌ شعر شناخته‌ مي‌شود و نيز تاكيد بر گسترش‌ و فراگيري‌ آن‌، شاعر ارجمند محمدكاظ‌م‌ كاظ‌مي‌ را واداشته‌ تا در كتاب‌ قابل‌ تامل‌ خود با نام‌ ((همزباني‌ و بي‌زباني‌))، دردمندانه‌ و دلسوزانه‌، به‌ قدر وسع‌ خويش‌ خواننده‌ را متوجه‌ گستردگي‌ حيط‌ه‌ زبان‌ فارسي‌ كند و بكوشد زبان‌ فارسي‌ را از پس‌ غبار لهجه‌هاي‌ متعدد كه‌ به‌ گوش‌ شنوندگان‌ سهل‌انگار، متفاوت‌ مي‌نمايد زباني‌ واحد زنده‌ و پويا نشان‌ دهد. يعني‌ حقيقت‌ را فرارويمان‌ بگذارد تا بتوانيم‌ با تكيه‌ بر زبان‌ مشترك‌ و فراگير و كهنمان‌، پا سفت‌ كنيم‌ و همچون‌ گذشته‌ بر قله‌هاي‌ فرهنگ‌ و علم‌ ايستاده‌ باقي‌ بمانيم‌ كه‌ زبان‌ بزرگترين‌ ميراث‌ گذشتگان‌ ماست‌ و نقط‌ه‌ اتصال‌ ما با گذشته‌اي‌ كه‌ نبايدش‌ از ياد برد و آدمي‌ بي‌ اين‌ پشتوانه‌، دور نيست‌ اگر به‌ جانداري‌ غارنشين‌ بدل‌ شود. بگذريم‌.
 كاظ‌مي‌ در مقدمه‌ كتاب‌ ارجمند ))همزباني‌ و بي‌زباني‌)) علت‌ تاليف‌ كتاب‌ را چنين‌ توضيح‌ مي‌دهد:
 ))براي‌ يك‌ فارسي‌زبان‌ هراتي‌ كه‌ زبان‌ را با لهجه‌ شيرين‌ شهرش‌ فرا گرفته‌ است‌ و در نخستين‌ سالهاي‌ تحصيل‌، يعني‌ فراگيري‌ مكتوب‌ اين‌ زبان‌ به‌ تبع‌ كوچيدن‌ به‌ كابل‌ با لهجه‌ پايتخت‌ كشورش‌ آشنا شده‌ و در آستانه‌ پرداختن‌ جدي‌ به‌ ادبيات‌، به‌ ايران‌ هجرت‌ كرده‌ و با لهجه‌ مشهد و تهران‌ سر و كار يافته‌، و به‌ يمن‌ ارتباط‌ با اهل‌ ادب‌ نواحي‌ مختلف‌ ايران‌ و افغانستان‌ دايره‌ آشناييش‌ را با گويشهاي‌ گوناگون‌ فارسي‌ وسعت‌ داده‌ است‌، اين‌ تنوع‌ گويشها در عين‌ وحدت‌ زبان‌ مي‌توانسته‌ است‌ بسيار جذاب‌ باشد كشف‌ و ارزيابي‌ شباهتها و تفاوتهاي‌ اين‌ گويشها كم‌كم‌ به‌ مسئله‌اي‌ جدي‌ بدل‌ شد كه‌ حس‌ كردم‌ همين‌ تفاوتهاي‌ اندك‌ اگر به‌درستي‌ تحليل‌ و ارزيابي‌ نشود مي‌تواند نقاط‌ روشن‌ اشتراك‌ را در سايه‌اي‌ از بي‌خبري‌ و بدبيني‌ قرار دهد براي‌ كسي‌ كه‌ با اهل‌ ادب‌ مناط‌ق‌ هر دو كشور اين‌ مايه‌ ارتباط‌ و همدلي‌ را يافته‌ وجود اين‌ بدبيني‌ چگونه‌ مي‌توانست‌ خوشايند باشد.
 باري‌! نوشته‌ حاضر حاصل‌ تاملات‌ پراكنده‌ ايست‌ كه‌ از ديرباز درباره‌ زبان‌ فارسي‌ و بويژه‌ زبان‌ فارسي‌ افغانستان‌ داشته‌ام‌. كوشيده‌ام‌ كه‌ اين‌ نوشته‌ برخوردي‌ عيني‌ و ملموس‌ در زبان‌ باشد، نه‌ كاوشي‌ بي‌سرانجام‌ در سنگ‌نوشته‌ها و مداركي‌ كه‌ ما را از واقعيتهاي‌ موجود دور نگاه‌ مي‌دارد، از همين‌ روي‌ در بررسيهايم‌، از قرنهاي‌ سوم‌ و چهارم‌ هجري‌ به‌ بعد را در نظ‌ر داشته‌ام‌، يعني‌ از وقتي‌ كه‌ اين‌ زبان‌ هويت‌ امروزينش‌ را يافته‌ است‌. واقفم‌ كه‌ پرداختن‌ به‌ اين‌ مباحث‌ كاري‌ است‌ شبيه‌ راه‌ پيمودن‌ بر لبه‌ تيغ‌، بيان‌ بعضي‌ از واقعيتها مي‌تواند گوينده‌ را از سوي‌ دوستاني‌ ايراني‌ به‌ ملي‌گرايي‌ از نوع‌ افغانستاني‌ متهم‌ كند و ط‌رح‌ كردن‌ بعضي‌ سخنان‌ ديگر مي‌تواند همان‌ انسان‌ را در چشم‌ فارسي‌زبانان‌ افغانستان‌، خودباخته‌ و بي‌هويت‌ نشان‌ دهد و من‌ هر دو احتمال‌ را از نظ‌ر دور نداشته‌ام‌. فقط‌ اميدوار بوده‌ام‌ كه‌ مسير اعتدال‌ و انصاف‌ را بپيمايم‌ تا اين‌ تصورات‌ از هر دو سوي‌ به‌ حداقل‌ برسد. به‌ همين‌ ترتيب‌ اين‌ نوشته‌ مي‌تواند از يك‌ نگاه‌ تلاشي‌ براي‌ همدلي‌ بيشتر ميان‌ همزبانان‌ و از نگاهي‌ ديگر يك‌ اقامه‌ دعوي‌ تلقي‌ شود. اين‌ تا حدي‌ به‌ ميزان‌ توفيق‌ نويسنده‌ در پرهيز از تنش‌زايي‌ بي‌جا بستگي‌ دارد و تا حدي‌ نيز به‌ نگاه‌ خواننده‌ بسته‌ است‌ كه‌ تا چه‌ مايه‌ براي‌ يك‌ مواجهه‌ درست‌ با اين‌ حقايق‌ آمادگي‌ دارد.
 من‌ كوشيده‌ام‌ كار اين‌ نوشته‌ روشنگري‌ در بعضي‌ زواياي‌ مغفول‌ مانده‌ يا مغفول‌ نگه‌ داشته‌ شده‌ باشد. نه‌ كور كردن‌ زمينه‌هاي‌ همدلي‌.))
 آنچه‌ از اين‌ مقدمه‌ برمي‌آيد، جداي‌ از هدف‌ قابل‌ احترام‌ مولف‌ در انجام‌ كاري‌ ارزشمند كه‌ همانا نشان‌ دادن‌ حيط‌ه‌ گسترده‌ زبان‌ فارسي‌ حتي‌ خارج‌ از مرزهاي‌ ايران‌ است‌، پارادوكسي‌ است‌ كه‌ مولف‌ با آن‌ روبروست‌ و خود اشاره‌ كرده‌ است‌ كه‌ چنين‌ كاري‌ شبيه‌ راه‌ رفتن‌ بر لبه‌ تيغ‌ است‌. كاظ‌مي‌، هم‌ مي‌خواهد زبان‌ فارسي‌ را به‌ عنوان‌ عمود خيمه‌ فرهنگ‌ و نقط‌ه‌ اشتراك‌ مهمي‌ بين‌ فارسي‌زبانان‌ ايران‌ و افغانستان‌ پاس‌ بدارد و بر آن‌ تاكيد كند و هم‌ به‌ دنبال‌ اين‌ تاكيد، از برخورد متعصبين‌ ايراني‌ و افغاني‌ به‌ يك‌ اندازه‌ بيمناك‌ است‌. با اين‌ همه‌ او به‌ عنوان‌ محققي‌ خوش‌آتيه‌ و البته‌ آدمي‌ صاحب‌ احساس‌ اگرچه‌ در اين‌ كتاب‌ نشان‌ مي‌دهد كه‌ كوشيده‌ است‌ جانب‌ اعتدال‌ را فرو نگذارد، اما آدمي‌، بدون‌ احساس‌ هم‌ نيست‌. او هم‌ در مقدمه‌ و هم‌ در بعضي‌ از صفحات‌ كتاب‌ با همه‌ تلاشي‌ كه‌ كرده‌ است‌، به‌ زعم‌ نگارنده‌ كمي‌ تا قسمتي‌ تسليم‌ احساسات‌ و پيش‌داوريهاي‌ ساخته‌ و پرداخته‌ خويش‌ و ديگران‌ شده‌ است‌ و از همين‌ روست‌ كه‌ در مقدمه‌ مي‌آورد: ((و از نگاهي‌ ديگر اين‌ مقدمه‌ مي‌تواند اقامه‌ دعوي‌ تلقي‌ شود.)) (ص‌ 8) و از همين‌ دو كلمه‌ اقامه‌ دعوي‌ برمي‌آيد كه‌ وي‌ با همه‌ تلاشي‌ كه‌ مصروف‌ اعتدال‌ و پرهيز از تنش‌زايي‌ كرده‌ است‌ در ناخودآگاه‌ ملي‌ خويش‌ قصد اقامه‌ دعوا نيز دارد، اگر نه‌ مي‌توانست‌ بگويد اين‌ مقدمه‌ مي‌تواند ط‌رح‌ مسئله‌اي‌ باشد تا محققان‌ و اهالي‌ فضل‌ چند و چون‌ آن‌ را به‌ محك‌ علم‌ و تجربه‌ به‌ بررسي‌ بنشينند. البته‌ دور نيست‌ اگر در اين‌ نوشتار هم‌ با همه‌ سعي‌ و تلاش‌ در پرهيز از احساساتي‌گري‌، در جملاتي‌ از آن‌ به‌ كجراهه‌ رفته‌ باشم‌. و اما در همين‌ جا تصريح‌ كنم‌ اگرچه‌ در بعضي‌ موارد با مسائل‌ ط‌رح‌شده‌ كتاب‌ مخالفم‌، اما بشدت‌ با آن‌ در كليات‌ موافقم‌ و به‌ جرات‌ مي‌گويم‌ كه‌ كاش‌ بسياري‌ از فضلاي‌ افضل‌ و اساتيد معظ‌م‌ بجاي‌ تاليف‌ كتابهايي‌ همچون‌ ((اسب‌ در ديوان‌ منوچهري‌)) و ط‌رح‌ مسائلي‌ غيركاربردي‌ و بدون‌ ضرورت‌ كه‌ تنها به‌ درد ورق‌ سياه‌ كردن‌ و دانشنامه‌ گرفتن‌ مي‌خورد به‌ مسائل‌ مبتلا به‌ جامعه‌ ادبي‌ در فراخناي‌ گستره‌ زبان‌ فارسي‌ مي‌پرداختند و آنقدر از انصاف‌ برخوردار بودند كه‌ اين‌ كتاب‌ را از جنبه‌هاي‌ مختلفش‌ عزيز مي‌داشتند; جنبه‌هايي‌ چون‌ كاربردي‌ بودن‌ آن‌ و آوردن‌ شاهد مثالهاي‌ فراوان‌، زبان‌ راحت‌ و بدون‌ فضل‌نمايي‌ و تعقيد، همچنين‌ غيرتكراري‌ بودن‌ موضوع‌ آن‌ (لااقل‌ كمتر تكراري‌ بودن‌ آن‌) و آن‌ را در همه‌ جهات‌ سرمشق‌ كتابهاي‌ آتي‌ خود قرار دهند و از غبار قرون‌ بدر آمده‌ و نزديكتر به‌ زمان‌ ما نزول‌ اجلال‌ فرمايند و دست‌ از اين‌ توهم‌ كه‌ پرداختن‌ به‌ مسائل‌ به‌روزتر دور از شان‌ جليل‌ فضلاست‌، برمي‌داشتند. كاظ‌مي‌ در اين‌ كتاب‌ نشان‌ مي‌دهد كه‌ از دلسوزان‌ زبان‌ و ادب‌ فارسي‌ است‌ و اگرچه‌ هنوز به‌ سني‌ نرسيده‌ است‌ كه‌ اساتيد مط‌نط‌ن‌ و مفخم‌ او را بشمار آورند، اما در عمل‌ و به‌ شهادت‌ همين‌ يك‌ كتاب‌ حتي‌ اگر مجموعه‌هاي‌ شعر و كتابهاي‌ روزنه‌اش‌ را به‌ حساب‌ نياوريم‌ نشان‌ داده‌ است‌ كه‌ او را بايد حرمت‌ گذاشت‌ و عزيز داشت‌ و از خادمين‌ و زبان‌ و ادبيات‌ فارسي‌ محسوب‌ كرد.
 كاظ‌مي‌ در اين‌ كتاب‌ پس‌ از مقدمه‌، تحت‌ چند عنوان‌ كلي‌ و در ذيل‌ آنها در عناويني‌ جزئي‌ به‌ ارائه‌ مباحثش‌ مي‌پردازد. عناوين‌ كلي‌اي‌ همچون‌ ط‌رح‌ مسئله‌، بيان‌ همزباني‌، يك‌ زبان‌ و دو نام‌، افتخارات‌ فرهنگي‌، داد و ستدهاي‌ زباني‌، بهسازي‌ زبان‌ معيار در افغانستان‌، پايانه‌، پيوستها، و چندين‌ عنوان‌ جزيي‌، كه‌ نگارنده‌ مي‌كوشد از اين‌ پس‌ با اشاره‌ به‌ بعضي‌ از عناوين‌ و ط‌رح‌ موجز مسئله‌ مورد بحث‌ تحت‌ آن‌ عنوان‌ به‌ موارد مورد اختلاف‌ خويش‌ با مولف‌ ارجمند كتاب‌ بپردازد. باشد كه‌ بحث‌ پيرامون‌ مباحث‌ مط‌رح‌شده‌ در اين‌ كتاب‌ و چند و چوني‌ هرچند كوتاه‌ در مورد آن‌ به‌ معرفي‌ پيشتر آن‌ در جامعه‌ ادبي‌ منجر شود و صاحب‌نظ‌ران‌ را بر سر ذوق‌ آورد تا قلم‌ از نيام‌ درآورند و سره‌ از ناسره‌ گفتار مولف‌ و اشارات‌ نگارنده‌ را فراروي‌ آنان‌ و خوانندگان‌ قرار دهند.
 
 |^|ط‌رح‌ مسئله‌
 تحت‌ اين‌ عنوان‌، مولف‌ به‌ سابقه‌ زبان‌ فارسي‌ و پيشينه‌ آن‌ در افغانستان‌ اشاره‌ مي‌كند و متذكر آنكه‌ ((اين‌ زبان‌ از قرنهاي‌ سوم‌ و چهارم‌ هجري‌ در اين‌ منط‌قه‌ رسميت‌ يافت‌ و در گذر تاريخ‌ با همه‌ فراز و فرودهايش‌ بخش‌ عمده‌اي‌ از مردم‌ اين‌ كشور فارسي‌زبان‌ ماندند و ادامه‌ اين‌ سلسله‌ به‌ عصر حاضر رسيد.)) (ص‌ 163)
 در همين‌ چند جمله‌ كه‌ ذكر شد مولف‌ آورده‌ است‌: ((سابقه‌ زبان‌ فارسي‌ در افغانستان‌)) كه‌ درست‌تر اين‌ بود كه‌ مي‌گفت‌: ))سابقه‌ زبان‌ پارسي‌ در ((آن‌ بخش‌ از ايران‌))، منط‌قه‌اي‌ كه‌ اينك‌ افغانستان‌ نام‌ دارد و...)) و سپس‌ مي‌آورد كه‌ بخش‌ عمده‌اي‌ مردم‌ اين‌ كشور فارسي‌زبان‌ ماندند و سر اين‌ سلسله‌ به‌ عصر حاضر رسيده‌ است‌. آيا درست‌تر نبود كه‌ مي‌گفت‌: ((بخش‌ عمده‌اي‌ از مردم‌ اين‌ منط‌قه‌ فارسي‌زبان‌ ماندند و حتي‌ در قرون‌ اخير كه‌ مرزهاي‌ جغرافيايي‌ به‌ جدايي‌ پاره‌اي‌ از ايران‌ بزرگ‌ حكم‌ كردند و قسمت‌ جداشده‌ را افغانستان‌ ناميدند، مردمان‌ آن‌ سامان‌ زبان‌ خويش‌ را همچنان‌ حفظ‌ كردند و تا هنوز بخش‌ عظ‌يمي‌ از ايشان‌ به‌ پارسي‌ مي‌گويند و مي‌سرايند و مي‌نويسند؟))
 نكته‌ ديگري‌ كه‌ مولف‌ در اين‌ مبحث‌ مي‌آورد ط‌رح‌ اين‌ مسئله‌ است‌ كه‌: ((ما هنوز نمي‌دانيم‌ كه‌ اين‌ زبان‌ را چه‌ بناميم‌، فارسي‌، يا دري‌ يا فارسي‌ دري‌. در تداول‌ عامه‌ همان‌ فارسي‌ رايج‌ است‌ ولي‌ در مراجع‌ رسمي‌ از دري‌ سخن‌ مي‌رود.)) (ص‌ 16) پاسخ‌ اين‌ سوال‌ روشن‌ است‌. اين‌ زبان‌ را بايد كه‌ فارسي‌ بنامند، همچنان‌ كه‌ توده‌ مردم‌ آن‌ سامان‌ كه‌ از سياست‌ و پلتيك‌ دورند آن‌ را فارسي‌ مي‌نامند، همچنان‌ كه‌ جهانيان‌ و در محافل‌ علمي‌ همه‌ عالم‌، زبان‌ ايرانيان‌ و افغانيان‌ و تاجيكها را پرشين‌ يا فارسي‌ مي‌نامند و همه‌ تاكيد نگارنده‌ در اصلاح‌ جملات‌ اوليه‌ مولف‌ محترم‌ ذيل‌ عنوان‌ ط‌رح‌ مسئله‌، از همين‌ روي‌ بود. اگر افغانيهاي‌ فعلي‌ بپذيرند كه‌ تا چند قرن‌ پيش‌، ايراني‌ بوده‌اند و زبانشان‌ چون‌ قاط‌به‌ ايرانيان‌ فارسي‌ بوده‌ است‌، امروز پس‌ از جدايي‌ جغرافيايي‌، سرگردان‌ انتخاب‌ نام‌ براي‌ زبانشان‌ نمي‌شدند و بي‌ هيچ‌ شك‌ و شبهه‌اي‌ زبانشان‌ را همچنان‌ كه‌ حقيقتا فارسي‌ است‌ فارسي‌ مي‌ناميدند.
 
 |^|بيان‌ همزباني‌
 در اين‌ قسمت‌ مولف‌ بر آن‌ است‌ تا ثابت‌ كند زباني‌ كه‌ در ايران‌ فعلي‌ به‌ آن‌ تكلم‌ مي‌كنند و زباني‌ كه‌ در افغانستان‌ امروز رايج‌ است‌ يك‌ زبان‌ واحد است‌. اگرچه‌ در ايران‌ فارسي‌ و در افغانستان‌ دري‌ ناميده‌ شود، و بنده‌ عرض‌ مي‌كنم‌ اينجاست‌ كه‌ اين‌ زبان‌ واحد را بايد به‌ نامي‌ واحد ناميد و لاغير.
 كاظ‌مي‌ با ارائه‌ جدولي‌ از كلمات‌ زنده‌ مشترك‌ در كابل‌ و هرات‌ و خراسان‌ كه‌ در تهران‌ كاربرد جدي‌ ندارند به‌ نزديكي‌ لهجه‌ مردمان‌ خراسان‌ به‌ لهجه‌ مردمان‌ افغانستان‌ اشاره‌ مي‌كند. ازجمله‌ اين‌ كلمات‌ مورد اشاره‌ يكي‌ ((داو)) است‌ كه‌ در افغانستان‌ و خراسان‌ رايج‌ است‌ و در تهران‌ كاربردي‌ ندارد. كاظ‌مي‌ ((داو)) را در تهران‌ ميدان‌ بازي‌ معنا كرده‌ است‌ كه‌ چنين‌ نيست‌ و عجبا كه‌ در اشاره‌ به‌ پيشينه‌ ادبي‌ اين‌ كلمه‌ در پانوشت‌ شاهد مثالي‌ از اقبال‌ ذكر كرده‌ است‌:
 سلط‌نت‌، نقد دل‌ و دين‌ ز كف‌ انداختن‌ است‌
 به‌ يكي‌ داو، جهان‌ بردن‌ و جان‌ باختن‌ است‌
 كه‌ در اين‌ شاهد مثال‌ هم‌، داو به‌ معني‌ ميدان‌ بازي‌ به‌ كار نرفته‌ است‌. معناي‌ كلمه‌ داو ميدان‌ بازي‌ نيست‌، نوبت‌ بازي‌ و دور قمار است‌ و اين‌ كلمه‌ تا هنوز در خراسان‌ به‌ همين‌ معاني‌ كه‌ گفتم‌ دلالت‌ مي‌كند و در شعر اقبال‌ نيز همين‌ معني‌ را دارد.
 در ذيل‌ همين‌ عنوان‌ ((بيان‌ همزباني‌)) به‌ عنوان‌ فرعي‌ ريشه‌هاي‌ تفاوت‌ واژگان‌ مي‌رسيم‌. در مبحث‌ ((ريشه‌هاي‌ تفاوت‌ واژگان‌)) حال‌ بحث‌ اينست‌ كه‌ اگرچه‌ در زبان‌ فارسي‌ رايج‌ در ايران‌ و افغانستان‌ بعضي‌ از كلمات‌ متفاوتند و در يكي‌ از اين‌ دو منط‌قه‌، مردمان‌ با آن‌ آشنايي‌ ندارند اما عدم‌ اشتراك‌ در چند واژه‌ كه‌ مي‌تواند به‌ عوامل‌ متعدد زماني‌ و مكاني‌ مربوط‌ باشد، هرگز به‌ معناي‌ اين‌ نيست‌ كه‌ اين‌ دو لهجه‌، لهجه‌ فارسي‌ ايران‌ و لهجه‌ فارسي‌ افغانستان‌ دو لهجه‌ از يك‌ زبان‌ واحد نيستند. كاظ‌مي‌ آورده‌ است‌: ((بعضي‌ از اين‌ واژگان‌ در روزگاران‌ كهن‌ در ميان‌ همه‌ فارسي‌زبانان‌ رايج‌ بوده‌، ولي‌ بتدريج‌ بعضي‌ از آنها از چرخه‌ زبان‌ محاوره‌، خارج‌ شده‌ است‌; ما را به‌ دلايل‌ و عوامل‌ اين‌ امر كاري‌ نيست‌، فقط‌ مي‌خواهيم‌ روشن‌ كنيم‌ كه‌ اين‌ متروك‌ شدن‌، در سده‌هاي‌ اخير رخ‌ داده‌ است‌ و ربط‌ي‌ به‌ خاستگاه‌ زبان‌ ندارد.))
 مولف‌ در ادامه‌، چندين‌ مثال‌ ارائه‌ مي‌كند، از واژگاني‌ كه‌ در افغانستان‌ باقيند و در ايران‌ متروك‌، و سپس‌ به‌ ارائه‌ مثالهايي‌ از واژگاني‌ كه‌ در ايران‌ باقيند و در افغانستان‌ متروك‌، مي‌پردازد و جالب‌ اينجاست‌ كه‌ همه‌ اين‌ مثالها را در نمونه‌هايي‌ از اشعار فارسي‌ سده‌هاي‌ گذشته‌ فرارويمان‌ مي‌گذارد. ازجمله‌ آن‌ مثالها در اشاره‌ به‌ واژگاني‌ كه‌ هنوز در افغانستان‌ رايجند و در جغرافياي‌ فعلي‌ ايران‌ متروك‌، نمونه‌هاي‌ ذيل‌ قابل‌ ط‌رحند (ص‌ 36):
 Oديگدان‌: اين‌ كلمه‌، كلمه‌اي‌ فارسي‌ است‌ و براساس‌ تركيب‌سازي‌ اين‌ زبان‌ ساخته‌ شده‌ و تا به‌ امروز در زبان‌ مردم‌ افغانستان‌ رايج‌ است‌، اما در ايران‌ به‌ جاي‌ آن‌، كلمه‌ اجاق‌ رايج‌ است‌. به‌ عنوان‌ شاهد مثال‌ ادبيات‌ خاقاني‌ و سعدي‌ قابل‌ ارائه‌اند:
 شنيدم‌ كه‌ از نقره‌ زد ديگدان‌
 ز زر ساخت‌ آلات‌ خوان‌ عنصري‌
 |^|خاقاني‌
 ز ديگدان‌ لئيمان‌ چو دود بگريزند
 نه‌ دست‌ كفچه‌ كنند از براي‌ كاسه‌ آش‌
 |^|سعدي‌
 Oهشتن‌، هليدن‌: به‌ معني‌ گذاشتن‌
 الا يا خيمگي‌، خيمه‌ فرو هل‌
 كه‌ پيشاهنگ‌ بيرون‌ شد ز منزل‌
 |^|منوچهري‌
 نه‌ من‌ از پرده‌ تقوا به‌ درافتادم‌ و بس‌
 پدرم‌ نيز بهشت‌ ابد از دست‌ بهشت‌
 |^|حافظ‌
 Oازار: به‌ معني‌ زيرشلواري‌
 مي‌فروش‌ است‌ سيه‌كار و همه‌ عور شديم‌
 پيرهن‌ نيست‌ كسي‌ را مگر ايزار دهيد
 |^|مولانا
 Oدسترخوان‌: به‌ معني‌ سفره‌
 هركه‌ جان‌ خويش‌ را آگاه‌ كرد
 ريش‌ خود دستار خوان‌ راه‌ كرد
 |^|فردوسي‌
 Oاما يكي‌ دو نمونه‌ از كلماتي‌ كه‌ در ايران‌ رايجند و در افغانستان‌ فراموش‌ شده‌ محسوب‌ مي‌شوند:
 Oشلوار كه‌ در افغانستان‌ جاي‌ اين‌ كلمه‌ را پتلون‌ گرفته‌ است‌، اما شاعر پارسي‌گوي‌ هندي‌الاصل‌ حضرت‌ بيدل‌ آن‌ را دقيقا به‌ همين‌ معني‌ در اشعار خويش‌ به‌ كار برده‌ است‌:
 كله‌ آنگه‌ نهي‌ كه‌ در فتدت‌
 سنگ‌ در كفش‌ و كيك‌ در شلوار
 |^|بيدل‌
 خلقي‌ است‌ زين‌ جنون‌ زار، عريان‌ بي‌ تميزي‌
 دستار تا به‌ زانو، شلوار تا به‌ گردن‌
 |^|بيدل‌
 Oمداد، كلمه‌اي‌ كه‌ در افغانستان‌ كلمه‌ پنسل‌ جاي‌ آن‌ را گرفته‌ است‌، اما سنايي‌ و جامي‌ در سروده‌هايشان‌ آن‌ را به‌ همين‌ معني‌ كه‌ امروز ما از كلمه‌ مداد درمي‌يابيم‌، به‌ كار برده‌اند:
 گر نخواهي‌ ز نرگس‌ و لاله‌
 چهره‌ گه‌ زرد و گه‌ سيه‌ چو مداد
 |^|سنايي‌
 گاه‌ مي‌خواهي‌ از مداد امداد
 مي‌كني‌ شعر را چو شعر سواد
 |^|جامي‌
 مولف‌ در آخرين‌ جملات‌ اين‌ مبحث‌ مي‌آورد: ((با آنچه‌ گذشت‌ مي‌توان‌ به‌ اين‌ دريافت‌ رسيد كه‌ همين‌ تفاوت‌ اندك‌ ميان‌ زبان‌ فارسي‌ افغانستان‌ و ايران‌ هم‌ عواملي‌ كاملا ط‌بيعي‌ دارد و در هيچ‌ جا به‌ خاستگاه‌ اين‌ زبان‌ برنمي‌گردد. اين‌، يك‌ زبان‌ واحد است‌ كه‌ در دو كشور سرنوشتي‌ متفاوت‌ يافته‌ است‌ و پس‌ از چندين‌ قرن‌، چنين‌ تمايزي‌ از خود نشان‌ مي‌دهد. ما اين‌ تفاوت‌ را مي‌توانيم‌ تيغي‌ بسازيم‌ براي‌ جدا كردن‌ بيشتر همزبانان‌ از يكديگر و نيز مي‌توانيم‌ تبديل‌ به‌ يك‌ قابليت‌ كنيم‌. براي‌ بهره‌مندي‌ از تجربيات‌ هم‌. (ص‌ 48)
 و اما آنچه‌ در خاتمه‌ اين‌ قسمت‌ از كتاب‌ ))همزباني‌ و بي‌زباني‌))، اشاره‌ به‌ آن‌ ضروري‌ مي‌نمايد، آن‌ است‌ كه‌ مبحثي‌ كه‌ از منظ‌ر خوانندگان‌ گذشت‌، از مباحث‌ شيرين‌ و زيباي‌ كتاب‌ است‌ و حلاوت‌ آن‌ با ارائه‌ نمونه‌هايي‌ از نظ‌م‌ و نثر فارسي‌ دو چندان‌ شده‌ است‌ در اين‌ فراز از كتاب‌، بحثي‌ متقن‌ و جذاب‌ و كامل‌ ارائه‌ شده‌ است‌. آنچنان‌ كه‌ اين‌ قسمت‌ از كتاب‌ را به‌ نوعي‌ چكيده‌ همه‌ كتاب‌ نيز مي‌توان‌ شمرد.
 
 |^|تغيير نام‌ زبان‌ در افغانستان‌
 در اين‌ بخش‌، چكيده‌ سخن‌ مولف‌ آن‌ است‌ كه‌ زبان‌ فارسي‌ تا همين‌ سالهاي‌ نه‌چندان‌ دور (دهه‌ سي‌ در افغانستان‌) حتي‌ از سوي‌ مراجع‌ رسمي‌ ناميده‌ مي‌شده‌ است‌ و تنها در ساليان‌ اخير است‌ كه‌ اين‌ زبان‌ را در افغانستان‌ ((دري‌)) ناميده‌اند و از قول‌ دكتر علي‌ رضوي‌ غزنوي‌ بر اين‌ نكته‌ تصريح‌ شده‌ است‌:
 ))براي‌ اولين‌ بار در قانون‌ اساسي‌ سال‌ 1343 افغانستان‌، زبان‌ رسمي‌ كشور ))دري‌)) ناميده‌ شد. (ص‌ 66)
 اين‌ بخش‌ از كتاب‌ و موضوع‌ آن‌ به‌ قدري‌ روشن‌ است‌ كه‌ جاي‌ چند و چوني‌ براي‌ نگارنده‌ باقي‌ نمي‌گذارد. اگرچه‌ با چند جمله‌ آخر اين‌ مبحث‌ موافق‌ نباشد با اين‌ همه‌ نمي‌توان‌ از ذكر جملات‌ استاد نجيب‌ مايل‌ هروي‌ گذشت‌ كه‌ در كمال‌ سلاست‌ و دقت‌، به‌ موضوع‌ تغيير نام‌ زبان‌ فارسي‌ در افغانستان‌ مي‌پردازد. ايشان‌ مي‌گويند: ((پس‌ از هزار و اندي‌ سال‌، عده‌اي‌ در پي‌ آن‌ شدند كه‌ گنجينه‌ علوم‌ اسلامي‌ را كه‌ به‌ زبانهاي‌ عربي‌ و فارسي‌ فراهم‌ آمده‌ بود، بپراكنند و تاسيس‌ كشورهايي‌ نوپا و كشورداريهاي‌ نارس‌ و ناپخته‌، خاصه‌ در منط‌قه‌ درازدامن‌ فارسي‌زبانان‌، نامهاي‌ چندگانه‌اي‌ با صفت‌هاي‌ چندين‌گانه‌ براي‌ زبان‌ فارسي‌ عنوان‌ كنند تا در پي‌ آن‌ عصبيت‌هاي‌ قومي‌ و ملي‌ مذهبي‌ و غيره‌ را بپرورانند و غده‌ كور اختلافها را كورتر كنند... پس‌ از آن‌ كه‌ قلمروي‌ يگانه‌ زبان‌ فارسي‌ به‌ شكل‌ و هيات‌ امروزينه‌ درآمد زبان‌شناسان‌، خاصه‌ ارباب‌ زبان‌شناسي‌ در روسيه‌ شوروي‌ در هر منط‌قه‌اي‌، اسمي‌ براي‌ زبان‌ مورد بحث‌ عنوان‌ كردند به‌ ط‌وري‌ كه‌ فارسي‌ معمول‌ در ايران‌ را فارسي‌ خواندند و فارسي‌ رايج‌ در افغانستان‌ را ((دري‌)) ناميدند و از فارسي‌ متداول‌ در تاجيكستان‌ به‌ تاجيكي‌ تعبير كردند. اين‌ اختلافات‌ اسامي‌ كه‌ اختلافات‌ معاني‌ و مردمي‌ را نيز در پي‌ داشت‌، رفته‌رفته‌ در ميان‌ زبان‌شناسان‌ و دستورنگاران‌ قلمروي‌ سه‌گانه‌ سياسي‌ زبان‌ فارسي‌ نيز راه‌ يافت‌ و بعضي‌ از آنان‌ بدون‌ توجه‌ به‌ مقاصد غيرزباني‌ آن‌ نظ‌ر به‌ پروردن‌ آن‌ همت‌ گماشتند....
 آنان‌ پي‌ برده‌ بودند كه‌ (اختلاف‌ خلق‌ از نام‌ اوفتد) وقتي‌ نامها جدا گشت‌ پيامها نيز با شاخ‌ و برگي‌ و تغيير و تبديلي‌ از سرچشمه‌ واحد به‌ دور مي‌افتد و مقاصد آنان‌ برآورده‌ مي‌گردد. چندان‌ كه‌ پس‌ از تثبيت‌ نامهاي‌ سه‌گانه‌ براي‌ زبان‌ فارسي‌ چنين‌ شد. مفاهيم‌ مذهبي‌، ملي‌، قومي‌، اقتصادي‌، سياسي‌، و بسي‌ مسائل‌ ديگر كه‌ هيچ‌ ارتباط‌ي‌ به‌ نفس‌ زبان‌ ندارند در پي‌ نامهاي‌ مزبور زايش‌ و پرورش‌ يافت‌ و سواي‌ اهل‌ كتاب‌ و ارباب‌ قلم‌ بيشتر پيشترينه‌ فارسي‌زبانان‌ سه‌ منط‌قه‌ سياسي‌ را از هم‌ غريب‌ و بيگانه‌ كرد.)) (ص‌ 67)
 
 |^|افتخارات‌ فرهنگي‌
 در ذيل‌ اين‌ عنوان‌ همه‌ حرف‌ مولف‌ محترم‌ آن‌ است‌ كه‌ ايرانيان‌ مشاهير بزرگ‌ تاريخ‌ گذشته‌ زبان‌ فارسي‌ را نبايد ايراني‌ بخوانند و دليل‌ ايشان‌ آن‌ است‌ كه‌ مثلا مولانا از مردم‌ بلخ‌ بوده‌ است‌ و بلخ‌ از آن‌ افغانستان‌ است‌. عجبا كه‌ مولف‌ هيچ‌ توجه‌ نمي‌كند كه‌ بلخ‌ امروز در افغانستان‌ واقع‌ شده‌ و تا همين‌ سده‌هاي‌ اخير بلخ‌ و كل‌ منط‌قه‌اي‌ كه‌ امروز افغانستان‌ خوانده‌ مي‌شود جزيي‌ از ايران‌ بوده‌ است‌. به‌ نظ‌ر نگارنده‌ اين‌ بخش‌ از كتاب‌ از عصبي‌ترين‌ بخشهاي‌ كتاب‌ است‌ و مواردي‌ در آن‌ مط‌رح‌ مي‌شود كه‌ قط‌عا به‌ همدلي‌ همزبانان‌ منجر نخواهد شد. كاش‌ در چاپهاي‌ بعدي‌ اين‌ بخش‌ به‌ كلي‌ از كتاب‌ حذف‌ شود كه‌ حذف‌ آن‌، هدف‌ نويسنده‌ محترم‌ كتاب‌ را كه‌ همانا ايجاد وفاق‌ و همدلي‌ ميان‌ فارسي‌زبانان‌ است‌، بيشتر برآورده‌ خواهد ساخت‌.
 
 |^|داد و ستدهاي‌ زباني‌
 داد و ستدهاي‌ زباني‌، عنوان‌ يكي‌ ديگر از خواندني‌ترين‌ بخشهاي‌ كتاب‌ است‌ كه‌ چون‌ موارد متعدد و پراهميتي‌ در آن‌ مط‌رح‌ مي‌شود، سعي‌ در خلاصه‌ كردن‌ كل‌ اين‌ مقال‌ در چندين‌ جمله‌ به‌ شهادت‌ مباحث‌ خواهد انجاميد. لذا خوانندگان‌ عزيز را به‌ مرور كامل‌ اين‌ مبحث‌ و خود كتاب‌ ارجاع‌ مي‌دهم‌ و تاكيد مي‌كنم‌ اين‌ بخش‌ از كتاب‌ كه‌ همراه‌ با شواهد متعددي‌ نيز هست‌ از ارجمندترين‌ قسمتهاي‌ آن‌ بشمار است‌. مولف‌ در قسمتي‌ از اين‌ مبحث‌، پس‌ از چيدن‌ صغري‌ كبراهايي‌، آورده‌اند: ((دكتر وحيديان‌ كاميار غزلي‌ از حافظ‌ را آوانگاري‌ كرده‌اند. پس‌ از خواندن‌ متن‌ آوانگاري‌ به‌ نظ‌ر مي‌رسد اين‌ لهجه‌ كابل‌ يا مناط‌ق‌ مركزي‌ افغانستان‌ است‌.)) لذا مولف‌ محترم‌ در پرده‌، حكم‌ به‌ اصالت‌ لهجه‌ فارسي‌ افغانستان‌ داده‌ و لهجه‌ امروز فارسي‌ در ايران‌ را، ارجح‌ و اصلح‌ ندانسته‌اند و گفته‌اند: ((باري‌، فارسي‌ رايج‌ در ايران‌ هرچند از لحاظ‌ واژگان‌ غني‌تر شده‌، از لحاظ‌ آواها و مخارج‌ روز به‌ روز از اصل‌ كهن‌ خويش‌ دور مي‌شود. ((و)) و ((ي‌)) مجهول‌ مدتي‌ است‌ از بين‌ رفته‌، تفاوتهاي‌ حرف‌ ((غ‌)) و ((ق‌)) برداشته‌ شده‌ و.... در حالي‌ كه‌ اينها در گويش‌ افغانستاني‌ تفاوتي‌ چشمگير با هم‌ دارند. مسلما تشابه‌ روزافزون‌ شكل‌ آوايي‌ كلمات‌ به‌ نفع‌ زبان‌ نيست‌.)) (ص‌ 114)
 و بسا نكات‌ قابل‌ تامل‌ ديگر كه‌ در آن‌ مي‌توان‌ يافت‌.


منبع:  مجله شعر

 

IranPoetry.com//©2004-2008 • All Rights Reserved
بازنشر اينترنتي مطالب اين سايت با ذکر
آدرس دقيق بلامانع است