January 20, 2005 06:55 PM
روايت واقعه شعر/ ابوتراب خسروي روايت واقعه شعر بازنمايي شگردهاي حافظ در خلق مناظر ابوتراب خسروي هميشه از خود پرسيدهايم راز جادوي شعر حافظ چيست؟ علت چه ميتواند باشد كه شعر حافظ برغم تفاوت دانش و فرهيختگي مخاطبانش به ذهن آنها تعرض ميكند و بر روح و روان آنها بالاترين حد شدت تاثير را ايجاد ميكند؟ تلاش گفتار ما اين خواهد بود كه نحوه برخورد و همچنين رفتار حافظ بزرگ با كلمات و جملات شعرش را بررسي كنيم و به نوعي، كاركرد فيزيكي جملات برخي از اشعار حافظ را آناليز نماييم تا شايد رازگشايي تمهيدات وي در سرايش بعضي از شعرهايش باشد كه حتما نبوغ وي تنها در انتخاب و ايجاد چنين شگردي خلاصه نميشود. حتما عوامل ديگر مثل انتخاب مضمون، موسيقي لازم و عناصر ديگر از جمله ابزاري هستند كه در كنش جملات شعري وي تاثير گذاشته تا به شكلگيري هارموني زيباي غزلهايش منجر شوند. بايد توجه داشت كه اگر ما شعر حافظ را يك شي مادي مثل يك درخت يا يك پرنده فرض كنيم، موضوع بحث ما اين خواهد بود كه حافظ بزرگ واژهها و همچنين تركيبيهاي واژگانياش را چگونه به كار ميگيرد تا جنسيت شعرش حيات يافته و زندگي كند. همچنين ايماژهاي شعرش را چگونه و در چه موقعيتي ميسازد و درنهايت اين ايماژها چطور با رفتار وي با كلمات شعرش ابعاد تازه ميگيرد؟ حافظ چگونه كليد شعرش را در اختيار مخاطب ميگذارد تا مخاطب به انديشه وي در شعرش دست يابد؟ زبان جامع شعر حافظ چگونه در زبان فارسي پديد آمده؟ چگونه هنر شعر بهخصوص در زبان فارسي هنر غالب ميگردد و شعر حافظ به عنوان نمونه برتر شعر در زبان فارسي حيات جاودان مييابد، بدانگونه كه جز لاينفك زبان فارسي ميگردد و درنهايت اين كه آيا حافظ بدون تاثيرپذيري از شاعران ماقبل خود در اين ابعاد امكان ظهور مييافت؟ در ابتدا بهتر است بحثمان را با نظر هگل در رساله مقدمهاي بر زيباشناسي آغاز كنيم كه ميگويد زيبايي كه هنرمند خلق ميكند اعليتر از زيبايي است كه در طبيعت وجود دارد. اگر اين گفته قابل تامل بيايد بنا بر دلايل ذيل شعر متعاليترين هنر انساني خواهد بود. به دليل آن كه هنرهايي مثل موسيقي و نقاشي و مجسمهسازي هنرهايي هستند كه ما بهازايي در طبيعت دارند، به طور مثال صداي باد و برخورد درختان ميتوانند مابهازا موسيقي در طبيعت باشد يا مناظري كه در طبيعت وجود دارد مابهازا هنر نقاشي. به تعبيري بشر با تقليد از اين اشكال سمعي و بصري، موسيقي و نقاشي را ايجاد ميكند. درواقع مقولاتي مثل شعر و ادبيات هستند كه مابهازايي در طبيعت ندارند. به تعبيري بايد گفت زبان و شعر ماهيتا مفاهيمي تجريدي هستند كه تنها در انديشه انسان شكل ميگيرند و ارجاعي بيرون از ذهن انسان ندارند و اما درباره چگونگي شكلگيري زبان شعر حافظ لازم است كه بحث را با مصداقهايي از آراي وينكنشتاين و كارناپ شروع كنيم. آنجا كه وينكنشتاين زبان را تصوير امور واقع ميداند و ميگويد كلام نحوه تركيب منطقي امور واقع را نمودار ميسازد و چون نحوه تركيب منطقي امور واقع ممكن است متفاوت باشد. بدين ترتيب به جاي يك زبان از زبانهاي متعدد سخن ميگويد و به دليل شكلهاي متفاوت امور واقع و تفاوت بازتاب آنها، برايشان سلسله مراتبي قائل ميشود. رودولف كارناپ بحث او را كامل ميكند و از چند زبان متعدد در يك سطح بيش و كم متساوي سخن ميگويد و اين را به وسيله اصل مشهورش به نام اصل تحمل بيان ميكند، به موجب اين اصل زباني ساخته و پرداخته ميشود كه مناسبتر براي اغراض مختلف باشد. گويا قصد ((حلقه وين)) هم اين بوده كه زباني ساخته شود كه زبانها و مصطلحات علوم مختلف مثل فيزيك، زيستشناسي، روانشناسي، جامعهشناسي و همه متحد شوند، يعني ميخواستند يك زبان عام علمي ابداع كنند. اين شرايط شايد وضعيتي ايجاد كند كه نتيجه كاركرد طبيعي زبان باشد، بهطوري كه آن زبان پديده آمده صاحب همه امكانات مورد نيازش گردد. فيالمثل وقتي كه مباحث فلسفي در آلمان به وسيله فيلسوفان آلمانيزبان شكل ميگيرد، زبان آلماني طوري بسط مييابد كه امكان و توان بازتاب همه مقولات فلسفي را داشته باشد يا زبان جامع و كامل قرآن در مقطعي پديد ميآيد كه به تعبيري اوج شعر عرب است. ما در شعر فارسي تا قبل از ظهور حافظ بزرگ با تنوعي از زبانهاي شعري مواجهيم، مسلما انواع زبانهاي شعر شاعراني مثل سعدي، خواجو، نظامي، رودكي و ديگر شعر شاعران ماقبل از حافظ انواع متفاوت زبانهاي شعر فارسي بودند كه در عين متعالي بودن، زبانهاي شعرشان به مثابه پيكره شعر فارسي محسوب ميشدند يا اين كه ميتوان آنها را به تناوب مقطع تاريخي كه در آن زيستهاند، به مثابه پلكاني فرض كرد كه حافظ با ايجاد زبان منعطف خود، آن زبان متحمل را ايجاد ميكند و از همه امكانات شعري شاعران ماقبل از خود، به دلخواه بهطور مستقيم يا غيرمستقيم سود ميجويد و غزليات ارجمندش را ميسرايد يا اين كه با تلقي ديگر از پلههاي شعر شاعران بزرگ ماقبل از خود صعود كرده و آخرين پلكان را خود ميسازد و بر آن ميايستد. بنابراين زبان حافظ زباني جامع و متحمل ميگردد كه از قابليتهاي بياني شاعران ماقبل از خود استفاده كرده و با توسل به نبوغ منتج به خلاقيتهاي خود، غزلهاي ماندگارش را ميسرايد و به نحوي استتيك شعر شاعران ماقبل از خود را مستحيل در شعرش ميكند و به نوعي ديوانش برآيند فرهنگ و شعور يك ملت ميگردد. با مثالي موضوع بحث را روشن ميكنيم: شيراز و آب ركني و اين باد خوشنسيم عيبش مكن كه خال رخ هفت كشور است حافظ در اين بيت شعر، مابين شيراز و آب ركني و باد و خال رخ و هفت كشور كه اشيا شعر وي هستند رابطهاي انديشه ميكند كه در جهان واقع وجود ندارد. اين رابطه تنها در شعر حافظ انديشه ميشود و در هيات اشيا تجريدي (كلمات) با يكديگر مرتبط ميشوند. مجموعهاي از اشيا مثل آب ركنآباد و بادي كه به تعبير حافظ متصف به نسيم خوش ميگردد. مجموعا به هيات خالي درميآيند تا بر صورت (هفت كشور) كه در اينجا مترادف جهان است بنشيند. درواقع اشيايي كه مجموعيت آنها مترادف شيراز است در انديشه منتج به تخيل حافظ همان خالي ميگردد كه وقتي بر رخ زيبارويي مينشيند. زيبايي او را مضاعف ميكند. برعكس كاركرد كلمات متن شعر كه بازتاب روابط نامتعارف اشيا هستند. در متون غيرشعري رفتار كلمات، بازتاب رفتار و ارتباط مالوف و متعارف اشيا ميباشد. به طور مثال: و از آنجا به شهر مهرويان رسيديم. شهري بزرگ است بر لب دريا نهاده، بر جانب شرقي و بازارهاي بزرگ دارد و جامعي نيكو. اما آب ايشان از باران بود و غير از آب باران، چاه و كاريز نبود كه آب شيرين دهد. ايشان را حوضها و آبگيرها باشد كه هرگز تنگي آب نبود. و در آنجا سه كاروانسراي بزرگ ساختهاند هر يك از آن، چون حصاري است محكم و عالي.)) در متن فوق كه بخشي از سفرنامه ناصرخسرو است، كلمات كه صورت تجريدي اشيا مكان روايتشده هستند، رفتار و رابطه اشيا متن تفاوتي با رفتار و روابط اشيا جهان واقع ندارند. شكل روابط اشيا مكان روايتشده موازي با مكان واقعي هستند. البته نبايد نقش نامتعارف اشيا را در متون غيررئاليستي با كاركرد اشيا در متون شعري اشتباه كرد. زيرا كه در متون غير رئاليستي هم نويسنده ممكن است براي يك شئي رفتاري نامتعارف بينديشد، شبيه به رفتاري كه ممكن است اشيا در خوابهايمان داشته باشند و ما حداقل در زمان خواب ديدن آن را باور ميكنيم. مثلا درختي صحبت ميكند يا كه هر شياي ممكن است بدل به شي ديگر شود كه البته ايجاد چنين تصاويري چه در متن ادبي و چه به هنگام خواب ديدن حداقل در چارچوب متن يا خواب متنج به روايتي ميگردد كه ميتوان نقل كرد. ولي شعر حاصل نميشود. در واقع رفتار نامتعارف اشيا شعر شاعر هنگامي بدل به شعر ميگردد كه ماحلصش ايجاد وضعيتي با منطقي شاعرانه كند تا معنايي شاعرانه ايجاد شود. نه اين كه تنها بدل به واقعهاي غريب شود. به طول مثال در داستان مسخ فرانتس كافكا، شخصيت اصلي داستان گروه گوار سامسا در حين زندگي معمول و متعارف خود، كه هر شئي كاركرد معمول خودش را دارد. بدل به سوسك ميشود و نتيجه اين كه متن كافكا بدل به شعر نميگردد. بلكه بدل به واقعهاي ميشود كه بر طبق روابط معمول رئاليتهها ميت وان نقل كرد. هر چند كه ايجعاد شعر در متن شعري و ايجاد ادبيات در متن ادبي مشابهتهايي نيز دارند. در واقع هم شاعر و هم نويسنده در جستجوي وجهي از حقيقت هستند. حقيقتي كه تنها از منظر آنها ميتواند باشد. به تعبير هاپكينز شاعر انگليسي حقيقت را ميتوان از دو منظر كشف و جستجو كرد يا آن را با معيارهاي علمي و به تعبير اينجانب رئاليستيك بررسي كرد يا با منطق شاعرانه. چنان كه با معيارهاي رئاليستيك بررسي شود در روند شناخت كشف خواد شد و شاعري كه با منطق شاعرانه در پي كشف حقيقت است. بدين ترتيب اثر در روند خلاقيت آفريده ميشود. هاپكينز ديدگاه مبتني بر علم را ))همسازي)) و ديدگاه دوم را ((همبستگي)) مينامد. تئوري همسازي تجربي و شناختي. اعتقاد واقعگرايانه محض به واقعيت دنياي خارج دارد و معتقد به شناخت جهان از طريق مشاهده و قياس است كه البته اين ديدگاه منتج به خلق ادبيات ميگردد. هر چند كه هيچ كدام از اين دو نظريه درباره كشف حقيقت در تضاد كامل يا حتي استقلال كامل نسبت به ديگري نيست. براي آن كه جزئيات اين بحث متشكل گردد و بتوانم نظر خود درباره نحوه بكارگيري كلمات در شعر حافظ را به طور عيني نشان دهم بهتر است نمونه غزل حافظ را كه متناسب با اين مبحث است خوانده و كاركرد واژگان اين غزل را روشن سازم: دوش ميآمد و رخساره برافروخته بود تا كجا باز دل غمزدهاي سوخته بود رسم عاشقكشي و شيوه شهر آشوبي جامهاي بود كه بر قامت او دوخته بود جان عشاق سپند رخ خود ميدانست و آتش چهره بدين كار برافروخته بود گرچه ميگفت كه زارت بكشم ميديدم كه نهانش نظري با من دلسوخته بو كفر زلفش ره دين ميزدو آن سنگين دل در پياش مشعلي از چهره برافروخته بود دل بسي خون به كف آورد ولي ديده بريخت الله الله كه تلف كرد و كه اندوخته بود يار مفروش به دنيا كه بسي سود نكرد آن كه يوسف به زر ناسره بفروخته بود گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ يارب اين قلبشناسي ز كه آموخته بود در بعضي از غزليات حافظ و از جمله اين غزل. شعر با روايت واقعهاي رئاليستي آغاز ميشود. همچنان كه در اين غزل، شعر با روايت واقعهاي آغاز ميشود. مثلا در لايه ظاهري شاعر اشاره به آمدن معشوقهاش ميكند. سپس به بازسازي و توصيف چهره او ميپردازد كه برافروخته است. سپس به توصيف رفتار او ميپردازد كه عادت او رنج دادن عشاق است و حتي حدس ميزند كه جايي دل يكي از عشاقش را سوزانده است. در واقع او را به عاشقكش و شهر آشوب بودن متصف نموده، تاكيد ميكند كه اين صفات را عين رفتارش نيز ميداند. حتما وقتي كه اين صفتها به عين جامهاي درميآيد كه به قامت او دوخته شده، منظورش همين است. در واقع از اولين سطر شعر كه اشاره به آمدن معشوق دارد. اشاره به رفتار گستاخانهاش نيز ميكند. در بيت سوم اطلاعي كه از معشوق ميدهد ابعاد تازهاي را روشن ميكند. به نظرم اصرار شاعر بر توصيف رفتاري معشوق بيشتر براي ايجاد اتمسفري است كه ذهنيت مخاطب بتدريج آماده براي پذيرفتن رفتار غريب معشوق شود. با اين تفاصيل ابتدا شاعر با انتخاب معشوقي تندخو سعي در ايجاد شخصيتي ملموس دارد كه مخاطب بتواتند با مختصات رئاليستي تصورش كند. معشوقي ملموس با هيات انساني كه با توصيفي كه از رفتار وي ميشود كنشي انساني مييابد. تمهيد حافظ براي عيني كردن معشوق حتما براي جلبتوجه مخاطب است و در نهان با توسل با رئاليتهها و تجربههاي انساني و ملموس تختهپرشي ايجاد ميكند. شئي مثل معشوقي با هيات انساني، با اشاره به عناصري همچون برافروختگي رخساره، عتاب، عاشقكشي، شهر آشوبي كه همه صفتهايي انساني است بازسازي ميشود و به نحوي شاعر شئي اصلي شعرش را با آنها متصف ميكند تا خواننده كه يحتمل با تجربه رئاليستياش درك و شناخت از معشوق دارد. معشوق شعر او را باور كند. از جهتي ديگر اين عناصر رئاليستي براي شاعر تختهپرشي هست كه در شعرش جان بدمد. توصيف حافظ از رفتار معشوق حاكي از معشوقي است كه رفتاري واحد با همه عشاق متعددش دارد و هيچ كدام از عشاقش را هم برنميتابد. در بيت بعد رفتار معشوق ابعاد مهلكي به خود ميگيرد به نحوي كه بنا به عادت مالوف و معهودش همه شيفتگانش را هلاك ميكند. شاعر هلاكت عشاق او را چنين شرح ميدهد كه مابين جانهاي عشاق و دانههاي اسفند شباهت ميبيند، چرا كه رخساره معشوق از جنس آتش است و همچنان كه دانههاي اسفند در مواجهه با آتش فنا ميشوند. جانهاي عشاق نيز در هنگام رويارويي با معشوق فنا ميشوند و ظاهرا معشوق تعمد دارد كه چهرهاش را كه از جنس آتش است شعلهور كند و اين حاكي از تزوير اوست. در بيت بعد شاعر از قول معشوق روايت ميكند كه او را تهديد به فنا كردن ميكند. ولي شاعر تصريح ميكند با اين اوصاف ميلي از طرف معشوق به خود احساس مينمايد. پس از آن شاعر همچنان به توصيف رفتاري معشوق ميپردازد. ولي توصيف معشوق ابعاد جديدي به خود ميگيرد. بدين شكل كه گيسوانش را عين كفر ميداند يعني آن كه زلفش عاملي براي گمراهي است. همچنين در اين سمت صورتش را روشن و برافروخته وصف ميكند. چنان كه رنگ زلف معشوق راسياه فرض كنيم با كفر كه همان گمراهي است مترادف ميشود و در پي سياهي زلف معشوق در اين سمت روشنايي چهرهاست. بهتر است يكبار ديگر شعر را مرور كنيم. از بيت اول تا بيت سوم توصيف رفتاري معشوقي است كه سخن ويرانگر است. اين معشوق خصوصيات انساني دارد و توصيفي رئاليستي مينمايد. در بيت چهارم شاعر كاشف مهر معشوق نسبت به خود ميشود. در بيت پنج توصيف شاعر به نحوي توصيفي جسماني است. گيسوان يار را بيآن كه بگويد ميتواند سياه فرض كرد چرا كه باعث كفر ميشود و كفر با سياهي و گمراهي مترادف است و در آن سمت، چهره معشوق برافروخعه و روشن توصيف ميگردد. بنابراين وجهي از معشوق گيسوان اوست كه عين كفر و گمراهي است و وجه صورتش كه عملا مهلك است. در اينجاست كه معشوق كه در ابتدا مشخصاتي رئاليستيك دارد ابعاد توصيفي جديدي به خود ميگيرد. معشوقي با دو وجه توصيف ميشود. تاريكي و روشنايي دو سمت وجود جسماني وي را ميسازند. در بيت ششم، شاعر اشاره به رنجي ميكند كه ميبرد. رنجي كه براي وصال معشوق برده و با اين كلمات رنجش را عينيت ميبخشد كه ديدگانش استحاله خون به اشك را در چشم آورده و در مصرع بعد شاعر نميداند نتيجه حرماني كه او براي رسيدن به معشوق برده چه بوده، حتي ميپرسد كه چه كسي زيان كرده و چه كسي سود برده؟ شايد اشارت او به تلاش عشاق متعدد براي رسيدن به معشوق است. در بيت هفتم است كه شاعر تلويحا كليد شعرش را به مخاطب ميدهد كه آن معشوق ويرانگر كيست. آنجا كه ميگويد: يار مفروش به دنيا كه بسي سود نكرد آن كه يوسف به زر ناسره بفروخته بود در اينجا وقتي اشاره به دنيا ميكند. مشخص ميشود كه هدف از توصيف رفتاري معشوق ويرانگر، جاذبههاي دنيوي است. بخصوص وقتي كه اشاره به فروش يوسف به زر ناسره ميكند كه اين، اشارت به يك امر دنيوي است. در بيت آخر حافظ منولوگي با خود ميكند كه گاهي در پايان غزلياتش انجام ميدهد كه در واقع خطاب به خود ميگويد برو خرقه ات را بسوزان حافظ كه در اينجا منظور از خرقه، جامه تزوير است كه وسيله به دست آوردن امور دنيوي است. سپس هوشمندي خود را تحسين ميكند كه يارب حافظ اين قلبشناسي از كه آموخته است و با اين عبارت دنيا را قلب معرفي ميكند. بنابراين شايد بتوان اين شعر را چنين مرور و تحليل كرد كه در اين غزل، دنيا در هيات معشوقي زيبا ولي مهلك رخ مينمايد كه امكان وصال به هيچ يك از عشاقش نميدهد. البته گاهي غمزهاي دارد كه واقعي نيست. به دليل آن كه درخشش چهرهاش دامي مهلك است. بنابراين حافظ در اينغزل براي ايجاد شدت تاثير از جنبهها و رئاليتههاي ملموس استفاده ميكند تا دنيا را با وجوه انساني يك معشوقه زيبا بازسازي و عيني كند. سپس حاصل تصورات خود را از دنيا در رفتار آن معشوق مثالي بازسازي كند و غزل بدل به تمثيلي شاعرانه ميشود كه نتيجه كشف و شهود حافظ است. مثالي ديگر: ديدم به خواب دوش كه ماهي برآمدي كز عكس روي او شب هجران سرآمدي تعبير رفت يار سفر كرده ميرسد اي كاش هر چه زودتر از در درآمدي ذكرش به خير ساقي فرخنده فال من كز در مدام با قدح و ساغر آمدي خوش بودي ار بخواب بديدي ديار خويش تا ياد صحبتش سوي ما رهبر آمدي فيض ازل به زور و زار آمدي به دست آب خضر نصيبهي اسكندر آمدي آن عهد ياد باد كه از بام و در مرا هر دم پيام يار و خط دلبر آمدي كي يافتي رقيب تو چندان مجال ظلم مظلومي ار شب بدر داور آمدي خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشق دريادلي بجوي، دليري ، سرآمدي آن كو ترا به سنگدلي كرد رهنمون اي كاشكي كه پاش به سنگي برآمدي گر ديگري به شيوه حافظ زدي رقم مقبول طبع شاه هنرپرور آمدي در اين شعر شاعر معناهاي مجرد ذهنياش را در شيئيتي مثل ماه بازسازي ميكند. اگر اين بيت كه ميگويد فيض ازل را به وسيله زر و زور نميتوان به دست آورد و باز اگر فيض ازل را فلاح و رستگاري بشر فرض كنيم. ماه به عنوان يك شئي ملموس وجه تمثيل قرار ميگيرد. البته اين ماه در شعر استحاله به اشيا ديگر ميشود. آن ماه كه در خواب شاعر ظهور كرده در تعبير شاعر از رويايش بدل ساقي فرخنده فال حافظ ميگردد و شاعر حتي تصريح ميكند خواب ديدن اين يار برايش مغتنم است. حتي اين يار ميتواند استحاله به آرمان و آرزوي شاعر بشود. منظور آن كه مفاهيم مجرد شعر حافظ معمولا در ابتدا شكلي عيني دارند، بعد از آن كه كاركرد روايت در ابتداي شعر معين شد، روايت از شكل رئاليستيك جدا ميشود. به طور مثال در ابتدا آن معنا به صورت عينيتي درخشان درميآيد كه شب تاريك را روشن ميكند، بعد از آن ياري سفر كرده ميشود كه تنها در خوابها ظاهر ميشود. ظاهرا شاعر عهد معهود الفت دارد كه در آن وضعيت هر لحظهاش اثري از آثار دلبر (آن مفهوم) آرماني را ميبيند، و شرح ميدهد كه در آن وضعيت، ظالم مجال ظلم ندارد. حتي اگر شب هم باشد پاسخگويي هست. در بيت بعد حافظ وسيله رسيدن به آن وضعيت را عشق ميداند و ميگويد خامان عشق را درك نميكنند. در بيت آخر رسيدن به آن وضعيت را ظلم (سنگدلي) ميداند و نهايتا در بيت آخر تحسين نوع شعرش است. به هر حال شعر حافظ كه شمايي آسماني دارد از رئاليتههاي ملموس بر زمين استفاده ميكند تا مفاهيم مجرد عرفانياش را شكل دهد. قصد اينجانب از طرح اين غزل نه با هدف تاويل معنايي اين اشعار است كه در حيطه تخصص و كار اينجانب نيست.اساتيد من از مناظر مختلف اين شعر را تاويل و تحليل كردهاند، بلكه بيشتر هدف نشان دادن و بازنمايي شگردهاي وي در خلق مناظر شعرهاي بزرگش ميباشد. همچنين تحليل محاسبه استقرار اشيا در شعر و شكل طراحي واقعه شعر اوست كه چگونگي ديناميسم حاصل از تضريب فيزيكي تصاوير و معناها، استتيك خارقالعاده و خاص شعر حافظ را به وجود ميآورد. روايتي آغاز ميگردد و حافظ واقعه ذهنياش را آن طور كه انديشه ميكند بازسازي مينمايد و هيچ تعهدي به رفتار اشيا در خارج از منطق شعر ندارد. شعرش را آنگونه ميسرايد كه انديشه ميكند. در واقع استتيك شعرش با جهت تفكرش همسو ميگردد و اين همه به ياري دانش گسترده و احاطه به كاربرد فيزيك واژگان ميباشد. به گونهاي كه اجزا شعرش را از جنس انديشهاش ميسازد و هيچ سطر و كلمهاي كه زايدهاي بر اندامواره موزون شعرش باشد نيست و اين همه به دليل وحدت تفكر وي است كه وحدت اندام زيباي شعرش را ايجاد ميكند كه به عين پرندهاي زيبا حيات مييابد كه ميتواند اوج بگيرد. به هر حال حافظ با خلق اشعارش جهان ذهن و زبان ما را وسعت داده است. چنان كه نميتوان جهان را بدون شعر او تصور كرد و حتما جهان ما قبل از دوران حافظ چيزي كم داشته است كه حافظ آن جهان را كامل ميكند. منبع: مجله شعر
|