January 20, 2005 07:06 PM
ابهام در شعر/ سيد محمود سجادي ميبينيم كه امروزه بسياري از مردم از ابهام و مشكل بودن شعر بطور عموم، شعر نيمايي بطور خصوص و شعر سپيد بطور اخص شكايت ميكنند و گاه به طنز و تمسخر ميگويند: ما كه نفهميديم...المعني في بطن الشاعر! و خودشان را به اين شكل راحت ميكنند. اما بنظر من اين نفهميدن از نارسايي شعر نيست بل كه ناشي از غموض و پيچيدگي دنيايي است كه شاعر در صدد كشف آن است، و نيز معلول تنبلي خواننده شعر است. بايد بدانيم كه اصولا شعر، راحت الحلقوم نيست كه آن را در دهان بگذاريم، مز مزه كنيم و بي اين كه دندانش بزنيم قورتش داده و از هضم رابع و خامس بگذرانيم. بعضي از خوانندگان شعر توقعشان اين است كه وقتي از سر كار به خانه برميگردند، به همراه نوشيدن يك پياله چاي يا يك ليوان شربت بهار نارنج شعري هم بخوانند، دفع ملالي كرده و حالي و بعد هم قيلولهاي و خلاص... كه البته اين مهم"از عهده شعر و شاعر برنميآيد، چرا كه شعر برخاسته از مواجهه شاعر است با دنياي اسرارآميز و پيچيده تو در توي اعجابانگيزي كه با همه عمق و وسعت و بغرنجيهايش او را محاط كرده. شعر منبعث است از تفكر زيباگرايانه شاعر، از احساس انديشمند و خردگراي او... از ذهنيات و پردههاي در هم پيچيده عواطف او، از جامعهاي كه با همه رنجها و شاديها و مشكلاتش در آن ميزيد. شعر شاعر واقعي مخدر نيست، آرامش بخش نيست، در رديف قهوه و قليان و مكيفات ديگر قرار نميگيرد و با حال و بال ميانهاي ندارد. شعر او فريادي بيدارگر و آگاه ساز است بي اين كه شعار بدهد. يك تابلوي چشمنواز نقاشي است بي اين كه هر چيز را بطور انتزاعي درست بر سر جاي خود نشان داده باشد. شعر امروز خواننده را به فكر واميدارد. به او لذت ميدهد اما نه لذتي سطحي، زودگذر، بيارزش، مبتذل و به ياد نماندني بل لذتي منتج از برخورد و مواجهه با دغدغهها و دلشورههاي انسان هوشمند معاصر... فردريك ويلهلم نيچه فيلسوف و شاعر بزرگ آلماني در كتاب چنين گفت زرتشت خود در عبارتي كوتاه و رسا ميگويد: بيزارم از آن كه به كاهلي بخواند... پس خواننده شعر بايد مجهز به وسايل استدراك تيزهوشانه و هوش وقاد پر ادراك باشد. بايد با شاعرانگي شاعر شريك باشد و خود را در لحظاتي بگذارد كه شاعر در دنياي پر راز و رمز خلق شعر قرار گرفته. خواننده شعر با خواننده هر اثر علمي و حتي هنري و ادبي ديگر فرق دارد. خواننده شعر شريك شاعر بلكه عقل مجرد اوست. معمولا شاعران براي سرودن شعر، يك طرح از پيشآمادهاي ندارند. تلنگر اول را كه يك نيروي مرموز ناشناس به تماميت وجودي شاعر ميزند، بارقه اسرارآميز اوليه كه در دالانها و دهليزها و تالارهاي تو در توي روح شاعر فروزان ميشود، آن نگاه جذاب دلرباي دعوت كننده، آن آهنگ راز و رمزآميز اغواگر يا آگاهي بخش، آن شعور نبوت آن بعثت و بيداري، آنچه كه الهامش مينامند، آن انگيزه پر نيروي شاعري كه با درون و ما فيالضمير شاعر خود را مينماياند بي آن كه خود بخواهد به طرف حقيقت شعر ــ كه در هالهيي از شگفتي و غربت است ــ كشيده ميشود. شاعر نميداند به كجا ميرود و مقصدش كجاست: رشتهاي بر گردنم افكنده دوست ميكشد آن جا كه خاطرخواه اوست او نويسنده مقاله يا تهيهكننده گزارشي نيست كه بخواهد مطالب مورد نظرش را براي مخاطب يا مخاطبين خود كه علاقه و علائق خاصي نيز دارند بيان كند. حتي در ابتدا ممكن است هدف بخصوصي هم نداشته باشد و از تم و موضوع شعر خود هم بياطلاع باشد. اصلا شعر شاعر موضوع ندارد مگر شعرهايي كه با هدف خاص و در بيان موضوع خاصي سروده ميشوند كه در اين صورت با ماهيت شاعرانه در تعارضند و شعري كه همه چيز آن از قبل معلوم باشد به ضرس قاطع ديگر شعر نيست. شعري كه تمام عناصر و اجزا متشكله آن از قبل آشكار و عريان باشد و از روي برنامه حركت بكند ممكن است نظم محكم و استواري باشد اما شعر دلپذير و جذابي نخواهد بود. شاعر به دنبال شعر خود حركت ميكند و اين شتر نجيب او را به خانه امن و آسوده و نازنينش خواهد برد. شاعر مردي يا زني متحير در سرزمين ناگهانها است. آليسي معصوم و كنجكاو كه به ديار ناشناس شگفتيها ــ بي اين كه خود بخواهد ــ وارد شده. شاعر در يك طرفهالعين خود را در عرصهاي، ميداني، زميني، جنگلي، دشت و دياري و سرزميني ميبيند كه با آن ناآشناست گويي خواب ميبيند يا در خواب راه ميرود. همه چيز برايش از دنياي شيرين يك رو يا يا فضاي دهشتبار يك كابوس حكايت ميكند. شاعر در انبوهي از واژهها و رو در رو با اين جاذبه و جادوي پيدا و ناپيدا با رشتههايي رنگين و دلفريب اما نامرئي به جهان بلورين پرشور سحرآميزي قدم ميگذارد. او ميدود، ميرود، سينه مال خود را به جلو و جلوتر ميكشاند و نهايتا به نقطهاي كه هرگز آن را از قبل نديده اما به طور جبلي برايش آشناست ميرساند. بديهيست كه در اين سير و سياحت شگفتانگيز و در اين مسير پرماجرا، در اين سرزمين عجايب با چيزهايي برخورد ميكند كه تحير و بهت دائم التزايدش به شعر منتهي ميگردد. مولانا در ديوان شمس ميفرمايد: من گنگ خواب ديده و عالم تمام كر من ناتوان ز گفتن و خلق از شنيدنش به گمانم اين جمله از پل والري شاعر پرآوازه فرانسوي است كه ... اگر كسي از من بپرسد كه در فلان شعر چه چيزي را ميخواستهام بگويم، جوابم اين است كه من هرگز نخواستهام چيزي بگويم. در واقع اين نيت ساختن بوده است كه آن چه را من گفتهام خواسته است.... نبايد از شاعر توقع داشت كه معلم اخلاق باشد، كه مصلح اجتماعي باشد، موعظهگري خبير و جامعهشناسي بصير باشد يا حتي دانشمند و مورخي توانا، سياستمداري قهار و كهنهكار و يا نطاقي آتش دهن. از شاعر بايد خواست كه فقط شاعر باشد، تازه او به خواست ما هم كاري ندارد. او حرف خودش را ميزند و كار خودش را ميكند و خواست ما براي او مهم و سازنده نيست. هيچ پرندهاي حتي سهرهاي دستآموز اگر خود نخواهد براي هيچكس نخواهد خواند. شاعر شاعر است چه ما از او بخواهيم شاعر باشد چه نخواهيم، حتي اگر از او بخواهيم شاعر نباشد باز كاري از دستمان برنميآيد. چشمه طبق يك حكم طبيعي ميجوشد و آب زلال و شيرين خود را نثار و ايثار ميكند و هيچ كس قادر نيست او را از اين كار و خلاقيت باز دارد. قانون شعر و شاعري هم مانند نواميس طبيعت است، راه خودشان را ميروند و به ساز هيچ تنابندهاي نميرقصند. وقتي حافظ بزرگ با نوعي استغنا طبع كه بوي تشكيكي كلامي از آن ميآيد يا حمل بر كبريايي ميشود كه نام واقعي آن خودشناسي از ديدگاه اوست ميفرمايد: من اگر خارم اگر گل چمنآرايي هست كه از آن دست كه ميپروردم ميرويم به گمان من مسئله معروف جبر و اختيار را مطرح نكرده يا لااقل مقصودش به آن محدود و منحصر نميشود بلكه موضوع شعر و محتوا و بيان آن را مطرح نموده. اي بسا به كساني كه به شعر او ايرادهايي داشته يا پيشنهادهاي به اصطلاح سازندهاي مطرح كردهاند معترضانه فهمانده است كه من شعر خودم را ميگويم و اين شعر از دنيايي برميخيزد كه شما از آن غافليد يا راه به آن سراپرده نداريد. همان اعتراضي كه معمولا شاعران و نويسندگان بزرگ و مستقل ديگر از منتقدين داشتهاند. عمان ساماني شاعر خيلي بزرگ و دست اولي نيست اما شعر معروف زيبايي دارد كه در يك بيت آن ميگويد: كيست اين پنهان مرا در جان و تن كز زبان من هميگويد سخن كه فيالحقيقه صورت ديگري از اين بيت حافظ است: در اندرون من خسته دل ندانم كيست كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست من شاعر با من هر كس ديگر متفاوت است. در زندگي روزمره يك مرد يا زن عادي است ولي در لحظات سرايش شعر به دنيايي پا مينهد يا پايش كشيده ميشود كه مخصوص خود اوست و احدي از شرايط و احوال آن دنيا خبر ندارد. گاه ديدهايم از شعر سرايندهاي تفسيرها و تا ويلهاي مختلف و جور واجور و عجيب و غريب ميشود. تفسير و تا ويلهايي كه خوب ميدانيم با حقيقت و جوهره شعر او فرسنگها فاصله دارد. او هرگز بيان مطلب مورد نظر آنها را وجهه همت خود قرار نداده و حتي مطلقا به آن فكر نكرده است و به فرموده مولانا: هر كسي از ظن خود شد يار من از درون من نجست اسرار من آنان برداشتهاي شخصي خود را به او و شعرش نسبت ميدهند و اين جفايي است و جفايي مضاعف است كه به شاعر روا ميدارند. افلاطون ميگويد: خود شاعر از كلام خويش كمتر چيز ميفهمد تا ديگران شايد اين بدين جهت باشد كه درك شاعر از درك خواننده و هر انسان ديگري متمايز است. شعر شاعر اثر انگشت اوست، هويت اوست، شناسنامه اوست و طبعا به خودش اختصاص دارد و هر گونه استدراك و مكاشفهاي مقرون به واقعيت نخواهد بود.ما اينك در دنيايي و در زماني زندگي ميكنيم كه شعرمان نميتواند به مفاهيمي ساده، اخلاقي و از مقوله پند و اندرز و تعاليم زاهدانه يا حتي دستورالعملهاي كوبنده و پرخاشگرانه بپردازد، شعر محصول آگاهيهاي بسيط هنرمندانه شاعر است. آگاهي از دنيايي كه با همه عظمتش تنها مال شاعر است و امتزاج اين دنياي وسيع بغرنج بيروني با دنياي وسيعتر و بغرنجتر دروني خودش. شاعر از ميان تالارها، دهليزها، آركها، لاييها، گذرگاههاي حلزوني و تونلهاي پايانناپذير تو در توي دوار ميگذرد. فرياد ميزند و پژواك فريادش را بر صفحه سپيد كاغذ ميكشاند. چگونه ميتوان انتظار داشت كسي كه در ميان اين كائنات و مكنونات، اين پيچيدگي و تو در توييها سيري بيامان داشته بياني ساده و مشاهداتي ملموس و آرامش بخش داشته باشد. بقول فروغ فرخزاد: من از كجا ميآيم كه چنين به بوي شب آغشتهام شعر محصول زمان و مكان است. سروده شاعر قرن 18 فرانسوي با شعر سراينده قرن بيستم ايراني يا عرب يا حتي امريكايي و سوئدي فرق ميكند. تفاوت شعر به تفاوت انسانها بستگي دارد و تغيير لحظات. اما با اين وجود بسياري شعرها شعر روزند و بعضي ديگر شعر هميشه. سن ژان پرس شاعر بلند پايه فرانسوي ميگويد: اگر از تاري و ابهام شعر شكوه كنند، اين صفت در ذات خاص آن كه روشني بخشيدن است وجود ندارد. اين تاري در كار شبي است كه شعر وظيفه كشفش را دارد. ميناليم كه شعر مشكل است، مبهم است، آن را نميفهميم و اي بسا كه شعر را به گوشهاي پرت كرده و بگوييم: مزخرف گفته اما غافل هستيم چه بسا بسياري از جلوههاي زيبايي شعر در همان ابهام و دست نيافتني بودن مقصود و معناي آن نهفته باشد. صدها كلام روزمره را به آساني ميفهميم كه براي ما سودمندند يا درك ما را از زندگي و يا رابطه ما را با اطراف تسهيل ميكنند ولي شعر نيستند. گفتگوهاي روزمره ما با يكديگر از كلمات تشكيل ميشوند. شعر هم از كلمات بوجود ميآيد اما هيچ ارتباطي بين آنها وجود ندارد. صداي زنگ در ما را به سوي در ميكشاند تا آن را باز كنيم. صداي زنگ تلفن ما را به طرف تلفن جذب ميكند تا به طرفمان پاسخ دهيم. اين صداها صداهايي رسا و سودمندند اما بار هنري ندارند ولي يك هارموني دلپذير، يك ملودي، حتي يك زخمه، يك ضرباهنگ موسيقي ما را به وجد ميآورد، ما را غمگين ميكند، درون ما را متحول ميسازد. سود مادي هم برايمان ندارد و بدنبال معني و مفهوم و مقصد و مرادش هم نيستيم. پس هميشه سودمندي و سهلالتناول بودن كلام نميتواند زيبا باشد. استاد پرويز ناتل خانلري ميفرمودند: ميتوان در كاسه سر يك مجسمه زيبا كه مثلا ميكل آنژ آن را ساخته و پرداخته آب نوشيد اما او براي آب نوشيدن ما اين كار را نكرده... (نقل به مضمون) سودمندي با هنر ارتباط ارگانيك ندارد. ما از آهنگي كه يك اركستر سنفونيك يا فيلارمونيك مينوازد لذت ميبريم يا ميتوانيم لذت ببريم ولي براي ما سودي در بر ندارد. شايد هم معني كمپوزيسيون و مقصود كمپوزيتور را درك نكنيم اما همانطور كه گفتم از آن لذت ميبريم. چه كسي ميتواند منكر جذابيتهاي بيتاب كننده سنفونيهاي اشتراوس، چايكوفسكي و آثار بتهوون و شوبرت و هندل و شومان و موتستارت و كمپوزيتورها و نوازندگان بزرگ ديگر جهان باشد. اما اين سنفونيها و اين كمپوزيسيونها و اين آثار چه ميگويند؟ چه هدفي دارند؟ چه مطلبي را بيان ميكنند؟ چه شعاري ميدهند؟ چه درسي را به شنوندگان خود ميآموزانند؟ فيالحقيقه هيچ! تابلوهاي بسيار پرارزش نقاشان عظيمالشا ن عالم چون ون گوگ. گوگن. سزان. كمالالملك، رامبراند و ديگران و ديگران هزاران زيبايي را در خود جا داده و به اندرون بيننده با ذوق خود منتقل ميسازند اما هيچ سودي براي آنها در بر ندارند. پس مقوله سودمندي از مقوله زيبايي جداست. شعارهايي از قبيل رسالت هنرمندان در حقيقت تلاشي ناموفق است براي كشاندن هنر به وادي علم. مقولههايي كه ميدانيم به طور ماهوي از هم جدايند. اگر رسالتهاي اجتماعي و سياسي ميتوانست سازنده و تعيينكننده باشد پس قاعدتا بهترين هنرمندان بايد از بلوك شرق يا از كشورهاي پيرو مكاتب سياسي مشهور جهان باشند كه ميدانيم چنين نيست. اگر فقر و نداري موجد هنر است ــ همچنانكه گاه در شرح حالات شاعر، نويسنده يا هر هنرمند برخاسته از ميان فقر و فاقهاي مينويسد ــ تمام شاعران و نويسندگان و هنرمندان از كشورهاي فقير آفريقايي و اروپايي برمي خاستند و حال آن كه ميدانيم چنين نيست. بسيار اتفاق ميافتد كه شعر در ورطه توضيح و تشريح منتقدان و مفسران و اديبان و شارحان مثله ميشود و زيباييهاي خود را بالكل از دست ميدهد. جوهره والايي كه در ذات شعر مستتر است در همان استتار و اختفا خود شكل ميگيرد و زندگي ميكند. شايد بميرد و شايد از دست ما بگريزد ريشه گياه در خاك پنهان شده است. اگر آن را بيرون بكشيم گياه ميميرد. اگر بخواهيم معاني و مفاهيم شعر را با برداشتهاي خودمان پيدا بكنيم و آن را از پرده اختفا و استتار و ابهام بيرون آوريم ريشههاي آن گياه زيباي بالنده چشمنواز جانبخش را بيرون كشيدهايم. ما با شعر رابطه برقرار ميكنيم، با آن رفيق ميشويم، از آن لذت ميبريم و آن ارتباط رفاقتآميز و لذت دروني توصيفناپذير منبعث از ذات پر راز و رمز و پوشيده و پنهان شعر است، چرا همه در فكر اين هستيم كه دريچهها را بگشاييم ببينيم آن پشت چه خبر است؟ بايد بدانيم شعر، جدول كلمات متقاطع نيست كه قلم بدست گرفته و حلش كنيم. هر راز و رمزي زيباست. هر چه در پشت هالهاي از ابهام و در ورا مهمي از استتار و اختفا باشد شگفت و باشكوه است. اين همه شارحين شعر حافظ، حافظشناسان، استادان حافظپژوه كوشيدهاند اشعار آن بزرگمرد را براي ما حلاجي كنند به گمان من از اين كار طرفي نبستهاند و چيزي بر شعر حافظ نيفزودهاند و فيالحقيقه آب در هاون كوبيده و باد پيمودهاند چرا كه ارزش شعر حافظ به جهان اندروني آن وابسته است. خواننده عادي هم شعر حافظ را ميخواند و از آن لذت ميبرد هر چند كه نداند حافظ در اين بيت چه گفته يا در آن بيت چه مقصودي را دنبال ميكرده. وقتي كه تمام جزئيات شعر برايمان روشن شد يا خيال كرديم كه روشن شده، شعر چون معمايي حل شده جاذبهاش را از دست ميدهد. آسيب ميبيند به جهان پيش با افتادگيها و اشيا تاريخ مصرفدار ميپيوندد. تفسير شعر آن را از هنر به ورطه ادبيات ميكشاند در حالي كه شعر ذاتا متعلق به هنر است و منتجه امتزاج دلپذير هنر موسيقي. هنر بالمال و علي الاطلاق مبهم است. وقتي ميكوشيم آن را بفهميم يا بفهمانيم با دستهاي خود شخصيت و هويتش را چون گلدان كريستال ظريفي در هم ميشكنيم. آن را از مسند هنر و هنري بودن فرو انداخته و بر بورياي خشن و مندرس دانش و ادب سرنگونش ميكنيم. ادبيات در مجموع يك دانش و شاخهاي از علم است ولي شعر جويباري زلال و جوشنده از چشمهسار هنر. حافظ يك هنرمند بزرگ است. يك شاعر تكرار نشدني. آن گاه كه شعري ميسروده هرگز به اين فكر نبوده است كه مثلا سودي ترك يا علامه قزويني ايراني يا پرفسور آربري انگليسي بر آن شرح و تفسير بنويسند. هرگز به اين موضوع نينديشيده كه 800 سال بعد در دانشكدههاي ادبيات شعر او را مورد تجزيه و تحليل قرار داده و ريزهكاريهاي آن را بررسي ميكنند. او نخواسته شعر مشكل بگويد. او فقط خواسته شعر بگويد. اگر ما آن را درك نميكنيم بقول معروف مشكل خودمان است و بقول مولانا مردم اندر حسرت فهم درست شايد شعر حافظ يا سعدي يا مولانا يا نيما در حوزه تحقيق و تقسيمبنديهاي كتابدارانه در قفسه ادبيات باشد اما از نظر جوهر شعر و حقيقت شاعري در رديف هنر قرار ميگيرد و هنر عليالاصول تفسيرناپذير است. هنر با زيبايي ارتباط دارد ولي علم و به تبع آن ادبيات با درستي. هر چقدر كه به عمق طبيعت نزديكتر ميشويم با ابهام بيشتر مواجه و رو درروييم. عمق جنگل مبهم است، مبهم و زيبا. ژرفا و دوردست دريا مبهم است، مبهم و زيبا. بيابان و كوه و دشت و دره و همه عناصر ديگر طبيعي وقتي عميقتر و دستنيافتنيترند زيباتر و جذابتر و دلنشينترند. راز زيبايي ــ به معني واقعي آن ــ در دوردست بودن و ناشناس بودن و مبهم بودن آن است.
منبع:مجله شعر
|