نمدي پوش/احمد شاکري
قشلاق مور تاريك بود. شب، چنان كلفت و ضخيم بود كه گويا جز آن، چيزي براي ديدن نبود. بوي هيزمهاي نيمسوخته و تپاله گوسفنداني كه از گياهان صحرا چريده بودند گهگاه چون موجي گذرا ميآمد و محو ميشد. هوا آبستن باران بود. از ميانة روز، ابري پر از رگبار، همچون مشكي سياه در شمال پيدا شده بود و ساعت به ساعت به بزرگياش افزوده ميشد و شهرزاد اكنون گمان ميكرد كوه گاوگل و چند پارچه آبادي اطراف در زير حجم سنگين آن خفه خواهد شد. يكسال بود كه از نمديپوش خبري نبود. آن سال طالبان، هزارهها را ميكشتند و سياه سرهايشان را به كنيزي ميبردند. كوره جنگ گداخته بود و زنان هزاره از هراس ننگي كه در پيشان بود از قشلاق ميگريختند تا مردان چارهاي بينديشند. خبر آورده بودند كه گروهي از طالبان از سوي كوه گاوگل ميآيند. چند جوان از قشلاق به كوه زده بودند. يكيشان نمدي پوش بود. هيچكدام بازنگشته بودند و نمديپوش هم. نه آن روز و نه هيچ روز ديگر. روزهايي كه براي شهرزاد چون شب تار شده بود. شهرزاد با بيبينور در زير سقف خانهاي كه مردي نداشت زندگي كرده بودند. سقفي كه زماني برايش به آسمان ميساييد و بوي عرق تن استخواندار و مردانة نمديپوش و كپنك باران خوردهاش را داشت اكنون ميخواست بر سرش فرو بريزد. ضياء جان از تاثير گياهان دارويي نااميد شده بود. بدن بيبينور دايم در حال آتش گرفتن يا سرد شدن بود. هفتهاي بود كه مرگ از پاهاي آماس كردة پيرزن آغاز كرده بود و اكنون، گلويش را كه صدايي ضعيف از آن برميخواست ميفشرد. بيبينور بر بستر افتاده بود و با چشمان زجاجياش به رشتههاي انجيري كه به تيرهاي سقف آويخته شده بود خيره مانده بود. ديگر صدايي نداشت تا با آن نمديپوش را بخواند. پوست چروكيدهاش به چرم ميماند و سبيلي بر بالاي خط كبود لبهايش رسته بود. روزگار او و شهرزاد را خوار كرده بود. شهرزاد كه روزي به دختران بدخشي ماهگون پهلو ميزد ماهها بود كه خاركشي ميكرد و دستانش چون مردان شده بود. آيا نمدي پوش ميآمد. آيا آن چشمهاي بادامي، ريشهاي تنكي كه به رنگ سنبلههاي گندم بود و دهاني كه بوي پونههاي كوهي ميداد را بار ديگر احساس ميكرد. به همين گواه دلش بود كه خلخالها و النگوهايش را باز نكرده بود تا هنگامي كه نمديپوش از راه ميرسد جرينگ جرينگ نشاطبخش آنها را بشنود. و همانطور كه بارها به او گفته بود به او جان دهد. اما اينك سالي بود كه جادوي خلخالهايش كارگر نيفتاده بود. بيبينور، دو روز بود كه جز آب نخورده بود و هرچه را كه شهرزاد برايش آماده كرده بود قي ميكرد. نگاهش از عكس باسمهاي و كهنة نمديپوش به سياه خانههاي كاهگلي آن سوي پنجره چرخيد. تيغ برقي بر سر بلندترين چنار مور فرود آمد و پس از آن رعدي ممتد و كر كننده به سان نعرة گاو در اعماق زمين تركيد. رشتههاي انجير به جنبش درآمدند. شهرزاد خود را پس كشيد و لب را به دندان گزيد. بيبينور با نفسهاي به شماره آمده خسخس ميكرد. گويا او نيز حضور سنگين عزرائيل را حس كرده بود كه با غرش برق به زير ميآمد تا باقيماندة جانش را بگيرد. قلب شهرزاد ناآرام در سينهاش به تلاطم افتاده بود. آسمان به يكباره دهان باز كرد. گويا در مشكِ ابرها گشوده شده بود و باران ميخواست ديوارهاي كاهگلي مور را با خود بشويد. كسي ناآرام به در كوبيد.
برقع برانداخت. چاروق به پا كرد و با كورسوي نور فانوس به حياط رفت. اللّه قلي گويا از كام مرگ گريخته باشد به رعشه افتاده بود. صورتش به سفيدي آهك بود. بازوان استخواني خود را به سمت آسمان تكان ميداد و چشمهاي متورمش در زير ابروهاي پرپشت و سيخسيخ، ميان ابرها به دنبال چيزي ميگشت.
ـ دَدَهها ! ايجه نشستي شهرزاد؟ از خفا بيا بيرون، مردت آمد، نمدي پوش آمد!
ـ آروم، امروز تو ساقسلمان سگ ديدي؟!
ـ ني،سگ ديدم، نمديپوش رو هم ديدم. همينطور ميمد پيش بيبي نور، ميمد عيادت.
ـ والله راستي كه آمده؟ تو ره به خدا؟!
ـ خودم ديدم از گاوگل ميمد پايين. به جان هفت تا اولادام ميمد. به همين بارون تارتار!
لرزي عجيب به پشتش نشسته بود. شبح اللّهقلي چون دودي مقابلش تكان ميخورد. از اللّهقلي ترسيده بود. گويا از كسي ديگر و در جايي ديگر بايد اين خبر را ميشنيد. شايد در روزي روشن ضيا جان بايد اين خبر را از بادقيس، از زندان طالبان ميآورد. اللّهقلي عقل درستي نداشت. روزها را در كوچه پسكوچه و در خرابههاي ساقسلمان، در اطراف ده ميگذراند و شبها بيخبر به شبچره يكي از اهالي ميرفت و براي روزي ديگر نان و شيره طلب ميكرد. اللّهقلي بوي كهنگي ميداد بوي خرابههايي كه نشان از مرگ و نيستي داشتند. او گورستان مور را به زندگي ميان مردم ترجيح ميداد. تنها چيزي كه او را ميترساند سگهاي مور بودند. هنگامي كه صداي سگي بلند ميشد گويا شيطان به دنبالش افتاده باشد نعره ميزد. در مور، زني چون شهرزاد بايد از اللّهقلي با تارهاي مويي كه بر گونهاش روييده بود و با صدايي كه چيزي از هويت مردانهاش را آشكار نميكرد هراس را به دلش ميانداخت. اللّهقلي شلواري از ماهوت آبي به پا كرده بود و منگولههايي رنگارنگ را به پيراهن چغرمهاش آويخته بود. ناخنهاي تيز و چركش را بر غبغب چينبرچينش كشيد و مانند گاوي ناله كرد: نمدي پوش ميمد، به اي شب ميمد. بابه غرغري ميمد، با قبا وبا ميمد، با كفش طلا ميمد، با خواب خدا ميمد! 000
نگاه اللّهقلي دردآور شد. با اشتياق كودكانهاي ميخواند و بر روي پنجة پا جابهجا ميشد. پاهاي لختش سوخته و قاچقاچ بودند و رقت را در درون شهرزاد ميجنباندند.
- خو! مييم آغا جانم. فردا به گل محمد مصلحت ميكنم. راهاش ميكنم به دنبال نمديپوش.
- ها شهرزاد، قبا وباش پر خو بود. گفت مه ازو دنيا مييم! نميتونست بيا، قبا وباش پر خو بود!
- خودت ديديش تو كوه؟!
ـ ها، روي دَ روي من بود. گيس نداشتم صورتش را ببينم. همينطور پورسو صدايش را شنيدم گفتم بيام اي جا به شما احوال برسانم!
نميتوانست باور نكند. در اين يكسال، تنهايي با تمام وجودش عجين شده بود. به هر خبري كه ميرسيد اميد ميبست تا مگر نمديپوش را بيابد. آيا ممكن بور اللّهقلي به درستي مردش را در گذرگاههاي پرشيب گاوگل ديده باشد. اللّهقلي آنقدرها نادان نبود كه انسان را از خيال باز نشناسد و يا در شبي چنين پر هيب دهان به دروغ بگشايد. آسمان چون حريري كه انسان را از خيال باز نشناسد و يا در شبي چنين پر هيب دهان به دروغ بگشايد. آسمان چون حريري كه مدام پاره شود جرجر ميكرد. به خانههاي قشلاق كه همه شكل هم بودند انديشيد. چه كسي در اين شب حاضر بود به گفتة اللّهقلي براي يافتن نمدي پوش به گاوگل بيايد. اللّهقلي همان جور حرف ميزد و در گردش مداوم فكرش كسي را نمييافت. قيافة اللّهقلي همنفس با شعلة فانوس تاريك و روشن ميشد. اگر ميماند بايد شب را بيدارخوابي ميكشيد و تمام شب را شمع ميسوزاند. بامهاي پوشالي از آب لبالب شده بودند و ناودانهاي هماهنگ با هم ميخواندند. آب تا كمرش را نمناك كرده بود و لباسهايش بيش از آنچه باران به خود گرفته بود جايي نداشت. شعلة فانوس قد كشيد. شهرزاد در را پشتسر بست و قدم به كوچه گذاشت. صداي اللّهقلي كمرنگ و كمرنگتر شد. از مرگي كه در خانه برگرد بالين بيبينور ميچرخيد ميگريخت. از تنهاييش در اين ماهها. شب آغوش باز كرده بود و او را همچون موجودي بيپناه به سوي خود ميخواند. پرههاي بينياش به تپش افتاده بود. رشتههاي باران سقف آسمان را به زمين مور دوخته بود. با خود ميانديشيد او كه از اين زندگي طاقتفرسا نهراسيده است چگونه ممكن است از مرگ بترسد. در كنار بستر بيبينور نفسهاي عزرائيل بود و در ميان گاوگل شايد نفس آشناي نمديپوش را ميشنيد. از درون تاريكي صداي بيتاب هافهاف يك سگ، آهنگي دلهرهآور به خود گرفت. دامن شليتهاش را جمع كرد و بر سرعت قدمهايش افزود. شبح دودي شكل گاوگل را خطي ممتد و ناهموار از آسمان جدا ميكرد. دلش را به چلپچلپ پاهايش سپرد و به خود اميد داد كه مقصد نزديك است. شايد مردش از محبس طالبان گريخته بود و با آخرين رمقش خود را به نزديكي مور كشانده بود. صداي موهومي در ميان ميپيچيد. ايستاد. اما همچنان چلپ چلپ آشفتهپايي او را تعقيب ميكرد. سر برگرداند. فانوس را بالا گرفت. برقع را از روي صورت به كناري زد: ها! كيني تو؟!
رشتههاي باران بر بدن سخت اللّهقلي ميشكستند و لباسهاي خيسش چون فلز، نور را باز ميتاباندند.
ـ منم خور شهرزاد. منم مييم. خو!؟
ـ نه، با تونم، ايجه نايست. برو!
شهرزاد قدمهايش را تند كرد. صداي گامهاي ناهماهنگ اللّهقلي كه چون مستي بيتعادل مينمود پشت سرش بود. راه پاياني نداشت. نفسهاي بريدة اللّهقلي پشت سرش بود.
ـ من براي دلم پي نمديپوش ميگردم. تو به چه مزد ميآيي؟
ـ خو اگه بگم نميگي خو نيه؟! خو اگه نمديپوش از اون دنيا اومده باشه نمدش را به من سيبيه ميده. ني؟! نمدش كه پر خو نبود. خودش پر خو بود، قبا وباش پرخو بود. چشاش پر خو بود. صداش ميشنوي؟ او گيس بالاتر بگير. خو بالاتر بگير تا ببينمش.
فانوس رمقي نداشت تا تاريكي شب را بشكافد. رشتههاي نقره فام باران كف بر دهان زمين آورده بودند. شهرزاد گوش خواباند. هيچ صداي آشنايي از دشت برنميخواست. اللّهقلي پيش افتاد و در ميان سنگهاي آهكي دامنة كوه به جستوجو پرداخت. چون پرندهاي در يافتن غذا از كنار سنگي ديگر ميجست و خاك و گل و ميان بوتههاي تازه رستة گياهان صحرايي را ميكاويد. آيا نمديپوش آنجا بود. آيا آن جثة چهار شانه كه با تخته سنگي برابري ميكرد در پشت سنگهاي خرد مخفي شده بود. آيا بوي عرق دلپذيرش را باران با خود شسته بود. چرا خداوند او را اينگونه رها كرده بود. چگونه خواسته بود كه پس از ماهها اسير گفتههاي مردي مجنون چون اللّهقلي شود. او كه با ايماني تمام نذرهايش را ادا كرده بود و حتي از شكم خود زده بود و يك تنور نان تازة گندم را خيرات كرده بود و در مدتي كه نمديپوش در ده نبود قدمي به خطا نرفته بود. كاسه زانوانش ميلرزيد. اللّهقلي با گريبان گلآلود و دستاني كه تا مرفق در گل فرو رفته بود به سويش آمد.
ـ نگاه كن شهرزاد. ميبيني خون نمدي پوشِ!
فانوس را نزديكتر آورد. اللّهقلي او را در توهمش اسير كرده بود. باران هفت آسمان به يكباره بر سرشان ميريخت و گل سياه را از انگشتان گرهدار اللّهقلي ميشست. گويا اين تمامي اميد شهرزاد بود كه شسته ميشد و پيش پايش بر زمين ميريخت.
ـ بيا اي سو شهرزاد، ببين او حراميها چه بر سرش آوردند.
ـ اي كه نمدي پوش نيه! اي خاكه خاك!
ـ اي شيدلاَست!
جلوتر رفت. در پاي سنگي به بلنداي قد نمديپوش، جثهاي تا شده پيش پايش افتاده بود. لبهايش از ترس سفيد شده بود. نور فانوس بر سطح صاف و نقرهفام استخوانها تاب ميخورد.
زانوهايش زير سنگيني بدنش تا شد. الله قلي پنجههايش را در ميان خاك و سنگ فرو ميبرد و آب و گل را از اطراف استخوانها پس ميزد. كاسة چشمها خالي بود و فضاي خالي ميان استخوانها را نمدي به رنگ خاك پوشانده بود. هوا بوي باران ميداد. بوي عطر مقدس كندر. شهرزاد شوري خون را كه ميان لبهايش دويده بود احساس كرد. مدتي بود كه لبهايش را با دندان گزيده بود. گل و لاي در زير نور زرد فانوس به رنگ خوني درآمده بود كه از سياهرگي بجوشد. زمين از بلعيدن آب باران سيراب شده بود و جويهاي كوچكي كه كف بر دهان آورده بودند زمين را هاشور ميزدند. الله قلي نمد را از ميان سيلاب تيرهرنگ بيرون كشيد و آن را مقابل شهرزاد نگاه داشت. نگاه الله قلي به نمد بود و نگاه شهرزاد به دو نقطة نوراني زردرنگي بود كه از دل نمد سر باز كرده بودند و بر تخته سنگ نشسته بودند. گويا چشمهاي نمدي پوش بود كه به او دوخته شده بود.
پينوشتها:
شيدالاَ: شهيد الله
سيبيه: مژدگاني
بابه غرغري: رعد و برق
آغا جان: پدر جان
مي مد: ميآمد
كيني: كيستي
گيس: چراغ
منبع: مجله ي الفبا