تماس با  ماگفتگو  و  مصاحبهمقالاتنقد ادبیداستان ایرانداستان  ترجمهشعر  ترجمهمعرفی شاعرشعر  معاصراخبار ادبیصفحه اول
آدرس ايميلتان را وارد کنيد تا خبر هاي ادبي برايتان پست شود

نشاني ما

iranpoetry(at).gmail.com

 



 


January 21, 2005 02:55 PM

كرم خاكي وسط آسمان/فاطمه تنها

worm.gif



بيدار كه مي‌شود، سرش را بلند مي‌كند و مرا مي‌بيند كه از سقف آويزان هستيم.
صداي جرجر صندلي بلند مي‌شود. مي‌آيد جلو و نگاه مي‌كند به خوني كه از دهانم بيرون ريخته و خشك شده. مي‌ترسد دستش را بيشتر به سرم نزديك كند. محكم مشتي از پهلو به كشالة رانم مي‌زند. من كه تكان مي‌خورم، رد مي‌شود و مي‌رود. نور قرمزي وارد اتاق مي‌شود. سايه‌اش كم‌كم پيش مي‌رود و ديگر ديده نمي‌شود. نوري كه شكل چهار چوب در است رفته‌رفته رو به سياه مي‌زند. وارد اينجا كه شديم تاريك بود. ولي كمي بعد روشنايي همه جا را گرفت. من نشستم آن طرف نزديك پنجره روي صندلي و كيفم را گذاشتم روي ميز. آن طرف ميز نشست و ساكش را روي زمين گذاشت. بعد پايش را چسباند به آن. نيم خيز شد، پرده‌اي سرمه‌اي را كنار كشيد و پنجره را باز كرد. همان لحظه مه وارد اتاق شد. بالا كه مي‌آمديم بارها خواستم بين مه گم شوم ولي او محكم دستم را گرفته بود. وقتي نتوانست راه خاكي را پيدا كند، مجبور شديم از لاي درختها بالا بياييم. صداي بسته شدن در مي‌آيد. مي‌نشيند روي صندلي. چشمهايش را كه نگاه مي‌كنم به نظرم مي‌رسد از خوني كه از دهانم ريخته بيرون ماليده به آنها. شمع دارد تمام مي‌شود. پرده را كنار مي‌كشد و پنجره را باز مي‌كند. از سر، سرمايي كه مي‌آيد سرش را مي‌چرخاند. من را هم براي چند ثانيه مي‌بيند. خودش را بالا مي‌كشد و مي‌نشيند روي ميز. سر‌مي‌خورد كنار پنجره و بيرون را نگاه مي‌كند. كيك و شير را گذاشت روي ميز. زيپ ساك را محكم كشيد. كيكش را خورد و با صدا شيرش را سر كشيد. گفت: «اين‌بار عصباني نشدي؟» شير را نگاه كردم. صداي خنده‌اش آمد. گفت: «بخور». نشست روي تخت گوشة‌ اتاق و ساك را گذاشت بين پاهايش. وقتي شروع كرد به حرف زدن من داشتم درختهايي را كه لخت مي‌شدند نگاه مي‌كردم. مطمئن بودم كه دارد همان حرفهاي هميشگي را تكرار مي‌كند. شير كه مي‌خوردم نگاهش كردم. گفت: «دلم مي‌خواست مي‌ديدم چطوري به بچه شير مي‌دي» سرش را بلند كرد «بيشتر دلم مي‌خواست ببينم چه شكليه. شايد اين‌طوري مي‌‌تونستم چهره ...» چشمهايش خيره به در بود. فكر مي‌كردم منتظر مي‌ماند بچه به دنيا بيايد و بعد كارم را بسازد. گفتم: «مي‌توني در ازاي تموم چيزهايي كه برات مي‌مونه بذاري زنده بمونه» گفت: «كسي كه اينجا بزرگ بشه، گرگ بار مياد». دست گذاشتم روي شكمم. صندلي را گذاشت جلوي در و بالا رفت. با انگشتانش مي‌خواست چيزي را از لاي چوبهاي سقف بيرون بكشد. شبيه يك ميله بود. پنجره را پشت سر گذاشتم و با صورت پرت شدم روي زمين. مي‌دويدم كه از پشت مرا گرفت و پيچيد جلويم و با مشت محكم كوبيد به شكمم. آن‌قدر زد كه احساس كردم صداي گرية نوزادي بين كوه‌ها پيچيد. از روي بازوهايش به روي تخت رهايم كرد. خون تا نزديك گلويم پيش رفته بود. فكر كردم نوازشم مي‌كند. يا خون را پاك مي‌كند. ولي تنها انگشتش را پيش آورد و كشيد به لبهايم. نمي‌توانستم بفهمم دارد چه چيزي را تجربه مي‌كند. نشست كنارم. صورتش جلو آمد و دقيق نگاهم كرد. چانه‌اش را مي‌ديدم و گلويش كه كمي لرزش داشت. چانه‌اش رفت پايين. لبهايش پايين آمد و روي چشمهايم ايستاد. باز رفت پايين. نزديك خون كه شد سريع پايين رفت و پيشاني‌‌اش چسبيد به روي سينه‌ام. دستم را گذاشتم روي سرش. سرش را كه بلند كرد. كمي سر خوردم پايين‌تر و صورتم را جلوي صورتش نگه داشتم. با لبخند لبهايم را غنچه كردم. راست شد و ايستاد. كمي چرخيد و خم شد طرف ساك. طناب را برداشت و برد و گذاشت روي ميز، و شروع كرد به درست كردن حلقه. تا آمدم در را باز كنم سرش چرخيد. از چارچوب نگذشته دويد طرفم. صندلي را سپر كردم. گرفت از پايه‌هاي صندلي و با فشاري كه مي‌داد به طرف ديوار پس رفتم. نتوانستم صندلي را بيشتر نگه دارم. دستهايم ول شدند. طوري فشار داد كه قفسة سينه‌ام درد گرفت. با صندلي كوبيد به شكمم. صدايم در اتاق پيچيد. روي زمين رها شدم. محو و گنگ مي‌‌ديدمش. صندلي را گوشه‌اي پرت كرد. نمي‌شنيدم چه مي‌گويد. حركاتش خشن بود. يك قطره اشك روي صورتم فرود آمد. همه‌جا تاريك شد.
سرم را كه بلند كردم حلقة دار بالاي سرم بود. گفت: «مرده نه؟» اشك تصويرش را تار كرد. «ناراحتي كه بچه‌اش مرده؟ آخي. خيلي دلت مي‌خواست تميزش كني؟ بشوريش؟ حتماً بوي گه‌اش تو‌‌رو ياد اون مي‌انداخت» گفتم: «چرا نمي‌كشي؟» گفت: «مي‌خوام قبل از مردنت ببيني من هم مي‌تونم از اين گه‌ها بخورم. جلوي چشمهاي خودت 000» صداي نفسهايش اذيتم مي‌كرد. داد زد: «چرا نيومد؟» از كنارم رد كه مي‌شد براي لحظه‌‌اي دستش را گذاشت روي شانه‌ام و كمي فشار داد. دستم را مي‌فشرد و لبخند مي‌زد. اميدوار بود كه جواب مثبت باشد. دو هفته بعد از يك مأموريت سه‌ماهه بود. فكر بچه سرحالش آورده بود. خواستم نفهمد. نشد. قبول نكرد كه يك تهوع ساده باشد. گفت: «بايد برويم دكتر» به فكر وسايل و اسم بچه بود. از ترس اينكه بچه باشد تنم سرد شده بود و مي‌لرزيد. نگذاشتم با دكتر حرف بزند، گفتم: «خودم بايد خبرش را به تو بدهم» رفتم اتاق دكتر. «دكتر لعنتي. تا حالا هيچ كدوم از درمونهاش اثر نكرده بود. چرا حالا 000 اين آخري 000 اين همون لحظه است000 يه بچه تو شكم من 000» گفتم: «دكتر گفت اگه بچه هم باشه چند هفته بعد مراجعه كنيم. الآن معلوم نمي‌شه.» گفت: «درسته اگه قضيه مال قبل ماموريت بود الآن 000 بگذار خودم بگم. كم‌كم چهار ماهه بود 000 شايد هنوز خوب شكل نبسته. نطفه است» با اينكه داشتم از حال مي‌رفتم خودم را به زحمت نگه داشتم تا كاغذ را نبيند. مسلماً اولين چيزي كه مي‌ديد كلمة «دو ماهه» بود.
هواي اتاق سرد شد. مي‌توانستم نفسهايم را بشمارم. گلويم خشك شده بود. از پشت بازوهايم را گرفت. دست كشيد به سرم. به گلويم. با انگشتانش لبهايم را لمس كرد. از صندلي جدايم كرد. دوباره دستهايم را بست. گفت«000 يا اللّه. برو بالا.» بعد خودش هم پاهايش را گذاشت دو طرف پاهايم. شكمش كه به شكمم خورد مكث كرد. بعد دستهايش را بالا برد تا حلقه را بگيرد. با تنم به عقب هلش دادم. دراز‌كش از آن پايين، با چشمهاي تنگ شده خنديد. صدايش شبيه زوزة گرگ بود. اين‌بار دستش را گرفت جلوي شكمش و با يك دست حلقه را گرفت و انداخت دور گردنم. از صندلي پايين رفت و اتاق را مرتب كرد. رفت بيرون و آمد تو. موهايش را مرتب كرد و عطر زد. دوباره رفت و برگشت. داخل اتاق راه مي‌رفت. فرياد زد: «نيومد 000 نيومد 000 مي‌ياد، اون‌همه پول بهش دادم 000 مي‌ياد 000» پنجره را بست. پرده را كشيد. اتاق تاريك شد. داشت خوابم مي‌برد ولي او هي حرف مي‌زد. گفت: «اگه معلوم بشه. مي‌فهميم چي بايد بخريم.» گفتم «تو كه همه چي خريدي. اتاق بچه پر شده» «بچه رو بايد نگه مي‌داشتم. خب بهش مي‌گفتم هفت ماهه به دنيا اومده 000 دكتر رو هم يه جور 000» گفت: «كي پنج ماه ديگه صبر مي‌كنه. فكر مي‌كنه. فكر مي‌كني پسر يا دختر؟» گفتم: «صبر داشته باش صبح مي‌رم و جواب رو مي‌گيرم». خنديد و گفت: «جالب نمي‌شه اگه دو قلو باشه؟ با اين بادي كه كرده مي‌تونه پنج قلو هم باشه». بيدار كه شدم ساعت ده بود. يادداشت گذاشته بود «من براي امروز مرخصي گرفته بودم. بهت نگفتم تا 000» بي‌حس روي تخت افتادم. صداي باز شدن در آمد. دستم را گرفت و كشيد. پرتم كرد داخل اتاق بچه. افتادم زمين. خودم را جمع كردم. دور اتاق مي‌چرخيد و هر چي به دستش مي‌رسيد پرت مي‌كرد. براي چند ثانيه همة اسباب بازيها به طرفم هجوم آورده بودند. رويم را برگرداندم تا به شكمم نخورند. داد مي‌زد: «6 ماهه، 6 ماهه» كمي بعد اشكهايم با نفت قاطي شد. همه چيز را از خودم دور كردم. از لاي شعله‌ها صورتش را مي‌ديدم كه فحش مي‌داد. دويد و دستم را گرفت و از در پرتم كرد بيرون. از ستون گرفتم تا نيفتم زمين. سريع دامنم را درآوردم و پرت كردم. يك ماه طول كشيد تا سوختگي پاهايش خوب شد. هيچ كاري نكرد. حتي يك سيلي هم نزد. حرف هم نمي‌زد. به رويم مي‌خنديد. به شكمم خشم مي‌گرفت. هر لحظه صورتش حالت متفاوتي داشت.
همه جا تاريك بود. سرش را تكيه داد به پاهايم. دستهايش را دور پاهايم حلقه كرد. تنش از من جدا شد. دشتش را روي دستهايم احساس كردم. لبهايش را مالاند به انگشتهايم. صندلي را برداشت. زير پاهايم خالي شد. روي ميز شمعي روشن كرد. صندلي را گذاشت روبه‌رويم جلوي ديوار. نشست روي آن. كمي بعد چشمهايش بسته شد و سرش خم شد به پايين.
از روي ميز مي‌آيد پايين. شمع خاموش شد. پايين مي‌آوردم. الآن فقط سقف را مي‌بينم. از مچ پاهايم گرفته و بيرون مي‌كشد. بدنم خشك شده. نمي‌تواند مرا به حالت نشسته تكيه بدهد به ديوار. به صورت برم مي‌گرداند طرف زمين. تنها خاك را مي‌بينم. يك كرم مي‌آيد طرف چشمم. چيز تيزي محكم كوبيده مي‌شور به كمرم. استخوانم مي‌شكند. برم مي‌گرداند. به پشت خوابيده‌ام. آسمان را مي‌بينم با يك كرم. كرم از مژه‌هايم آويزان است. تكيه‌ام مي‌دهد به ديوار. براي اينكه بالا تنه‌ام خم نشود چند چوب مي‌كوبد به زمين و تكيه مي‌دهد به تنم. آن جلو شروع مي‌كند به كندن. من او را مي‌بينم و كرم را. مي‌ايستد و نگاهم مي‌كند. كرم بزرگ‌تر مي‌شود. حالا تنهايك چشم مي‌بينم. كرم روي مردمكم است. از لاي درختها سري را مي‌بينم. زن است. او هم نتوانسته راه خاكي را پيدا كند. نفس‌نفس مي‌زند. مطمئنم كه پول زيادي گرفته تا راضي شده اينجا بيايد. از نگاه زن پيداست كه دلش مي‌خواهد فرار كند. دست انداخته روي دوش زن و پيش مي‌‌آوردش. سعي مي‌كند به گرمي با زن حرف بزند. زن چيزي نمي‌گويد. نگاهش روي من يخ بسته. مي‌بردش داخل. ماه را از لاي شاخه‌ها مي‌بينم. همه جا، مه است. شب پيش ما داشتيم از كوه بالا مي‌آمديم. صداي باز شدن در مي‌آيد. از جلويم رد مي‌شود. فكر مي‌كنم نشسته كنارم. دستش را مي‌كشد به موهايم. حتي نمي‌شود تشخيص داد كه نفس مي‌كشد يا نه 000؟
روي شاخه‌ها كمي نور نشسته. صورتش مي‌آيد جلويم. كرم را برمي‌دارد.دست مي‌كشد به خون خشك شده. با خشم بيل مي‌زند. صداي هق هقش را مي‌شنوم «اي كاش نمي‌گذاشتي. بايد جلوش رو مي‌گرفتي. مي‌تونست مال من باشه. مال من ...» بيل را پرت مي‌كند دورتر. مي‌نشيند گوشة قبر. نگاهش چسبيده به چشمهايم. داخل قبر مي‌نشيند. تنها سرش را مي‌بينم. فكر مي‌كنم دراز كشيد. صورت زن را جلويم مي‌بينم. وحشت‌زده است. مي‌ايستند بالاي قبر. كيفش را مي‌گذارد زمين. مي‌رود داخل قبر. مي‌آيد به طرفم. مرا مي‌كشد. آسمان را مي‌بينم و گهگاه نيمي از صورتش را. دراز كش به پشت هستم. از پهلو برم مي‌گرداند. فرو مي‌روم روي او. خون خشكيده صورتم روي لبهايش است.
منبع: مجله الفبا

 

IranPoetry.com/Hadi Mohammadzadeh/©2004-2010 • All Rights Reserved
بازنشر اينترنتي مطالب اين سايت با ذکر
آدرس دقيق بلامانع است