تماس با  ماگفتگو  و  مصاحبهمقالاتنقد ادبیداستان ایرانداستان  ترجمهشعر  ترجمهمعرفی شاعرشعر  معاصراخبار ادبیصفحه اول
آدرس ايميلتان را وارد کنيد تا خبر هاي ادبي برايتان پست شود

نشاني ما

iranpoetry(at).gmail.com

 



 


January 21, 2005 03:08 PM

زنها تا سينه، مردها تا كمر ... / كرم‌رضا دريكوندي

sangeghabr.gif


زنها تا سينه، مردها تا كمر ...» اين شايد تنها اصل كار يك گوركن باشد كه در تكرار آن و پژواك صداي بيل و كلنگ صبحش شام مي‌شود تا آرام ميان رطوبت گاه دل‌انگيز و گاه چندش‌آور گورها پير شود. تا كمر بابا مي‌شود تا سينة من و تا سينة بابا مي‌شود يك وجب و نيم بالاتر از قد و قوارة من. هيچ وقت فلسفه‌اش را نپرسيدم. اينكه چرا زنها در عمق بيشتري از زمين دفن مي‌شوند؟ هر چند پرسيدنش هم توفيري نداشت. يقيناً: بابا گرد سيگار دستپيچش را مي‌تكاند و مي‌گفت: «تو را سننه پدر سوخته ...» اما راستش من هيچ وقت دوست نداشتم زنها بميرند. نه اينكه وابستگي‌اي بهشان داشته باشم ... نه ...! خيلي هم ازشان بدم مي‌آمد. اصلاً: شايد حقشان باشد تا سينه كه چه عرض كنم، تا يك وجب و نيم بالاتر از قد بابا هم چالشان كن. زني كه بچة كوچكش را در ميان قبرستان با پدر ـ پدر كه چه عرض كنم موش كوري كه از زندگي دو چيز مي‌دانست: كندن زمين و پك زدن به سيگار تف‌پيچش ... ـ تنها بگذارد و ديگر حتي به خواب نمناك و بوي نا داده‌اش هم نيايد، زن‌ نيست. هميشه از لايه‌هاي آخر قبرهاي زنانه مي‌ترسيدم. به‌خصوص وقتي كه عمقشان به زير سينة بابا مي‌رسيد و يك وجب بالاتر از قد من لايةآخر ... بابا يك لايه را با كلنگ مي‌كند و من خاكش را با بيل مي‌انداختم بيرون. قبر مردانه كه مي‌كنديم هيچ وقت سرم را نمي‌پوشاند. لازم نبود بابا دستم را بگيرد و بكشاند بيرون. عرق كمتري هم مي‌ريختم. اما زنها، «زنها تا سينه، مردها تا كمر ...» و خيلي ساده سينه و كمر بابا مي‌شد واحد عمق گور. لابد اگر بابا قدش درازتر بود زنها در عمق بيشتري از خاك دفن مي‌شدند و لابد سه وجب از قد من هم بالاتر مي‌زد. لاية آخر ... ايستاده‌ توي گور گم مي‌شدم و چون قرار نبود ديگر بابا برگردد داخل و لايه‌اي بردارد مي‌ترسيدم از اينكه بابا به سيگار تف‌پيچش پك بزند و پاك فراموش كند من هنوز بالا نيامده‌ام و در عمقي زنانه چال شوم. ترس من بيشتر مي‌شد وقتي دستم مي‌لرزيد و نصف خاك برمي‌گشت روي سر خودم. يك دختر پريده رنگ از دنياي وهم شايد دستم را مي‌گرفت و مي‌كشاندم بيرون. لاغر بود و مردني، عين خودم. انگار دردي مزمن، دردي كشنده در عمق چشمهاي سياه درشت به گودي نشسته‌اش لانه كرده بود و بندبند وجودش را به دندان مي‌كشيد و گاز مي‌زد. با خاك نمناك گورها بازي مي‌كرد. خانه و قلعه مي‌ساخت و در محدودة پائينش يك قبرستان و چند گور. از گلهاي بومادران اطراف قبرستان مي‌چيد و روي تك تك گورها دسته مي‌كرد. انگار بازمانده و ميراث‌دار تمام آنها بود. خاكها را چنگ مي‌زد. چنگ زدنش بچگانه نبود. احساس مي‌كردي مي‌خواهد فشارش بدهد و عصاره‌اش را بچكاند روي زمين. خاكي كه لايه‌لايه‌اش را مي‌شناختم. اولش خاك دستي نرم، بعد لاية نازكي از سنگريزه و بعد يك لاية نسبتاً كلفت خاك آهكي و در آخر لاية سختي از سنگ كه باعث مي‌شد هم من و هم بابا در عين نفرت، هرگز دوست نداشته باشيم زنها بميرند.
ابتداي محدودة زنانگي خاك، بابا محكم‌تر كلنگش را به زمين مي‌زد و هن و هنش بيشتر مي‌شد. بدنش بيشتر عرق مي‌كرد و دهانش خشك مي‌شد. آن‌چنان كه براي تف‌مالي كردن كاغذ سيگارش دچار زحمت شود. زبانش به كاغذ سيگار مي‌چسبيد و فحش مي‌داد. سيگاري كه خاكسترش چون سدر و كافور جزيي از تشريفات گور شده بود.
براي رفتنم به عمق بالاتر از كمر بابا پشيزي بيشتر نمي‌دادند و همين باعث شده بود بابا زير لب، به خودش، به مرده و به زمين و زمان ناسزا بگويد. البته قبر بچگانه در عوض جمع و جور بود و كم عمق و بابا تنهايي هم مي‌توانست بدون اينكه عرقش سرازير شود و دهانش بخشكد خيلي سريع ترتيبش را بدهد. پس اين به آن در. اما راستش بابا حق داشت. خيلي كم پيش مي‌آمد كه بچه‌ها مي‌مردند و تازه وقتي هم موردي پيش مي‌آمد آن قدر زحمتشان كم بود كه باباي بچه خودش چهار تا بيل مي‌زد و چالش مي‌كرد. چند تا بيل ملاط و نوك انگشتي كه زمخت و بد قواره اسم بچه را و تاريخ مرگش را حك مي‌كرد. دوست نداشتم بچه‌ها بميرند. اما خوبي‌اش اين بود كه ديگر بابا به كمك من احتياج نداشت و من در پي دخترك رنگ پريده دورتر مي‌رفتم. به سمت ديوار طرف رودخانه كه مرده‌ها را آنجا غسل مي‌دادند. از سوراخ كوچك زير ديوار بيرون مي‌رفتم. كنار رودخانه كه كوليها چادرهاي سوخته و رنگ‌پريده‌شان را برافراشته بودند. سگها چرت مي‌زدند و زنها مشكهايشان را از آب پر مي‌كردند و مردها در ساية چادرها كنده‌هاي چوب را تراش مي‌دادند. دخترك رنگ‌پريده بناي برج و باروي ديگري گذاشته بود از گل. مرا كه مي‌ديد از زير نگاه خواب‌آلود و بي‌حوصلة سگها رد مي‌شد و مي‌آمد اين طرف ديوار. گونه‌هايش را آفتاب سوخته بود. كلمه‌اي حرف نمي‌زد. فقط جوري نگاهت مي‌كرد كه احساس مي‌كردي بدنت را سوراخ مي‌كند. روي تك تك گورها بومادران دسته مي‌كرديم. ازم خواست كه برايش يك گور بكنم. يك گور بچگانه و كندم. بالاي قبرستان خوشش آمده بود و خوابيد تويش. با نگاه نافذش مي‌گفت يك چيزي كم دارد و من چند پك به سيگار دست‌پيچ بابا زدم و خاكسترش را كنج گورش ريختم تا ديگر چيزي كم و كسر نباشد. يك ساعت استراحت ظهر را هم ديگر توي همان قبر كوچك دراز مي‌كشيديم و در گذار عطر وحشي بومادران به چشمهايش خيره مي‌شدم كه انگار روز‌به‌روز در عمق بيشتري از حدقه چال مي‌شدند. از چه زمان شهامت بوسيدنش را پيدا كردم، خاطرم نيست. اما متوجه شدم كه بر سهم و جيره‌ام از زندگي چيزي اضافه شده...!
اين اواخر داد همه درآمد. عمق گورها به شكل عجيبي بيشتر شده و كساني را كه كارشان سپردن مرده به خاك است عاصي كرده است. سالهاست پدر ديگر نه فحش مي‌دهد و نه توي گور عرق مي‌ريزد، اما هنوز هم اصل همان اصل است: «زنها تا سينه، مردها تا كمر ...». هنوز هم تا كمر بابا مي‌شود تا سينة من و تا سينة بابا مي‌شود يك وجب و نيم بالاتر از قد و قوارة من.
شايد از ترسشان باشد كه عمق گورها را بيشتر مي‌بينند، از ترس خاكهايي كه زير پاي بالاييها روي سرشان مي‌لغزند. شايد هم مي‌ترسند كه در عمق زنانه يا مردانة خاك فراموش شوند و از ياد بروند. عمق همان عمق است، اما اينكه مردها ايستاده در گور گم مي‌شوند شايد قدشان آب رفته. ترس من اما ريخته چون ديگر بابايي در كار نيست كه بخواهد بين پكهاي عميق و نيمه عميق سيگار دست‌پيچش در عمق زنانگي خاك فراموشم كند.
رفت تا چرت كوتاه نيم روزي‌اش را كف يك گور تازه و خنك بزند و ديگر هيچ وقت بيدار نشد.
دهانش كف كرده بود و جعبة سيگارش خالي بود و چند فحش نيمه‌كاره توي كف زرد رنگ دهانش ماسيده بود. بابا توي عمق تا كمر، نرسيده به لاية زنانگي خاك دفن شد ... حالا ديگر چرت نيم روزي‌ام را هوا كه گرم باشد كف گور مي‌زنم. اگر مي‌خواستم بيايم بالا شايد براي اين بود كه بابا بالا بود. اما حالا بايد يك وجب و نيم هم بالاتر از قدت را بكني و تازه برسي به جايي كه بابا خوابيده. كمي پايين‌تر از گور بچه‌گانه‌اي كه براي دخترك رنگ پريده كنده‌ام. ديگر كسي كه گور نداشت خودم بودم. بايد براي خودم جايي دست و پا مي‌كردم.
هم عمق گور بابا و پائين‌تر از گور كوچكي كه هنوز عطر بومادرانش ريشه در خاك داشت. زمستان اما رطوبت مي‌دود تا مغز استخوانت ... هوا كه ابري بود بابا مي‌گفت بايد مواظب بود قطره‌اي باران توي گورهاي تازه نچكد كه اگر مي‌چكيد سقف آسمان سوراخ مي‌شد و هفت روز و هفت شب يكريز باران مي‌باريد. سنگ قبرها گردشان را زير دوش ملايم باران مي‌شستند و زير خوشه‌هاي نوري كه دزدكي از درز ابرها بيرون مي‌زد. به ستون يك ... نه ...! به ستون بي‌نهايت رو به قبله رژه مي‌رفتند. يك جور مانور، يك جور اعلام جنگ. جنگ براي فتح زمين. آخرش يك روزي بايد تمام زمين را سوراخ سوراخ كرد و يكي‌يكي تمام آدمها را در آنها چپاند و سنگتراشها، بيچاره سنگتراشها، بايد سنگ تمام كوهها را مستطيل كرده، بتراشند و بر سوراخها تخت كنند. كرة زمين مي‌شود گورستاني بزرگ تا تمام سنگ قبرها زير خوشه‌هاي نوري كه دزدكي از درز ابرها خودش را رسانده و باراني كه نرم مي‌بارد، رو به قبله و به ستون بي‌نهايت رژه بروند. شانه به شانه و ستون به ستون و دخترك رنگ پريده از دريچة قلعه خاكي‌اش برايشان شاخه‌هاي بومادران پرت كند.
ترسم از اين است كه زمين و اين همه كوه كفاف دفن شرافتمندانة اين همه آدم را ندهد. براي آخريها مجبور مي‌شوند گور عمودي بكنند. مثل سوراخ چاه و البته جمع‌ و جورتر به اندازة عرض آدمها و آنها را مثل درخت يا تير چراغ برق مي‌كارند و روي هر سوراخ يك سنگ استوانه‌اي كوچك مي‌گذارند. شايد تا آن موقع ديگر ضرورتي هم نداشته باشد و فقط اين مهم باشد كه زير هر استوانة سنگي، مرده‌اي ايستاده و چه كسي‌اش فرقي نكند، چون ديگر كسي نيست كه بعد از ظهرهاي پنجشنبه اشكي نثار گوري كند و چشم مردگان به انتظار از حدقه بيرون مي‌زند ....
دلم به حال آخرين نفر مي‌سوزد. عميق‌ترين احساس تنهايي توي تمام بدنش تير مي‌كشد. دستهايش را قيف مي‌كند جلوي صورتش و داد مي‌زند. نه ... هيچ كس نيست، بايد به رفتگان پيوست. سنگ قبر را دستپاچه به همان خطي كه آن پدر براي بچة كوچكش مي‌نوشت مي‌تراشد، تاريخ وفاتش را مي‌نويسد و عمودش مي‌كند بالاي گور و اگر دوام آورده، از تنهايي دق نكند نه با بيل و كلنگ كه هراسناك و پريده‌رنگ با چنگ و دندان خاك را شيار مي‌كشد و به عمق مي‌رود.
توي گور استوانه‌اي مي‌ايستد، مثل درخت يا تير چراغ برق و تا گردن خود را از خاك مي‌پوشاند. آخرين نگاه‌هايش را به خلوت زمين مي‌اندازد. شايد هنوز اميدش به يافتن كسي است. نمي‌يابد! نفسش را در سينه حبس مي‌كند و چشمانش را مي‌بندد. خودش را جمع و جور مي‌كند. با دستي كه مي‌لرزد سنگ استوانه‌اي را تكان مي‌دهد تا آخرين نفر هم سنگي تراشيده، هر چند كج، بر گور خود داشته باشد. تا آخرين نفر سنگ قبر تراش باشد كه مي‌ميرد. تا آخرين نفر از ضربة مغزي بميرد و بعد كسي كه ايستاده آن بالا سان مي‌گيرد داد بزند كه يك نفر با بقيه هماهنگ نيست و راه خودش را مي‌رود ...
آروغ قبرستان بوي تعفن هزار ساله مي‌دهد. بوي نم و ناي استخوانهاي كهربايي پوسيده. بابا حق داشت نگران چكيدن قطره‌اي آب توي گورهاي تازه باشد. سقف آسمان كه سوراخ شود قبرستان پشت‌بند جنازه‌هاي چرب و چيلي كه به كام گرفته زيادي آب مي‌خورد و بعد جنازه‌ها را بالا آورده. قي مي‌كند. نم خاك و سكوت تعمدي قبرستان و دغدغه‌هاي بي‌دليل و بي‌پايان ديگر همه چيز را از يادم برده. همه چيز، حتي اسمم را.
از وقتي يادم مي‌آيد بابا صدايم مي‌كرد: «پسر ...» بعضي وقتها هم كه آن لاية سخت سنگي توي عمق زنانگي پيدايش مي‌شد، فحش مي‌داد به خودش، به من و مي‌گفت: «بجنب پدر سوخته ...» اين تمام اصالت و گذشتة من است و البته بابايي كه حالا نرسيده به عمق زنانگي به سيگار تف‌پيچش پك مي‌زند و فحش مي‌دهد. توي عمق تا سينة خودم چالش كردم تا بشود تا كمر بابا. اما نمي‌دانم چرا باز مثل تمام گورهايي كه بي‌بابا مي‌كندم به آن لاية سخت سنگي برخورد كردم تا لبهاي كبود و سرد بابا بجنبد و بگويد: «پدر سوخته». اصلاً اين لايه را ديگر براي همة گورها بايد از سر راه برداشت. حتي توي قبرهاي مردانه كه عمقشان تا سينة من است و تا كمر بابا! وسط بابا و دخترك را براي خودم مي‌كنم. از دخترك مي‌گذرم تا مي‌رسم به عمقي كه باباست و از زير وصلش مي‌كنم به او تا برايش جعبة توتون و كاغذ سيگار بگذارم. آب دهان خودش خشكيده. با تف خودم سيگارش را مي‌پيچانم تا فك استخواني سفيد و كهربايي‌اش بجنبد و بگويد: «پدر سوخته جون بكن...!» بعد دلم براي دخترك و بومادران تنگ مي‌شود. زير قبرش را خالي مي‌كنم تا به عمق زنانگي سقوط كند ... مي‌ترسيد. لبهاي خشكيده و كوچكش طعم بلوغ نو رسيده مي‌داد. هول و هراسي زرد و سرخ مي‌دويد زير پوست گونه‌هاي آفتاب‌سوخته‌اش و در ته سياه چشمانش بارقة كم سويي از اميد بال‌بال مي‌زد ... بلندش كه مي‌كنم وزني ندارد، مثل پر كاه. سبك‌تر از حتي كودكي‌اش كه مي‌بوسيدمش و با هم روي تمام قبرها بومادران دسته مي‌كرديم. توي نمناكي گور بدنش حالت تسليم داشت. تسليمي محض و ابدي ...
كوليها دارند چادرهايشان را برمي‌چينند. سگها تا پشت سوراخ زير ديوار قبرستان هم بو مي‌كشند و بعد دنبال قاطرهاي بار زده و زنها و بچه‌هايي كه آفتاب صورتهايشان را سوخته، با چشمهاي خواب‌آلوده، موس‌موس مي‌كنند و مي‌روند ... آروغ قبرستان بوي تعفن آخرين غذاي مانده در معده‌هاي پوسيدة اجساد را مي‌دهد. بوي رازهاي به گور رفته و خيالهاي خامي كه هيچ‌وقت مجال بروز نيافته‌اند. قبرستان آبستن جنازه‌هايي است كه هيچ وقت نه‌ماهه‌گي‌شان تمام نمي‌شود و توي رحم مي‌پوسند و هر چند وقت يك بار‌ چندتايشان را سقط مي‌كند يا دزدان دندانهاي طلا، شكم قبرستان را دريده، كورتاژشان مي‌كنند ... دخترك را كه به عمق زنانگي مي‌بردم تنها نبود. پايين‌تر از قفسة نحيف و نيمه پوسيده‌اش اسكلت كوچك يك دختر، يا پسر ديگر هم بود. لبهاي بي‌گوشت دخترك، همان كه طعم بلوغ نورسيده مي‌داد تكان مي‌خورد و لالايي سرد و آرامي، نيمه‌جان، عين كرم خاكي توي عمق نمناك گور نفوذ مي‌كرد ... گورهاي سرباز آن قدر زياد شده‌اند كه ديگر گاه باران نمي‌شود كاري كرد. فقط بايد خزيد توي گور. لبهاي استخواني دخترك را بوسيد. از توتون خيس بابا لاي كاغذ پيچاند و پك زد تا فك استخواني سفيد و كهربايي‌اش بي‌اعتنا به لالايي‌زار و نزار دخترك بجنبد و بگويد: «زنها تا سينه، مردها تا كمر ....» ....


منبع:مجله الفبا

 

IranPoetry.com/Hadi Mohammadzadeh/©2004-2010 • All Rights Reserved
بازنشر اينترنتي مطالب اين سايت با ذکر
آدرس دقيق بلامانع است