January 25, 2005 07:46 PM
بيپر پريدن / تيمور غلامي كالبد شكافي شخصيتها و عناصر سازنده حماسه كربلا در مثنوي گنجينه الاسرار عمان ساماني بيگمان واقعه و حادثه و حماسه عظيم عاشورا، عاشوراييان را از ابتدا بر آن داشت كه هر يك به نحوي در خور فهم و شعور و ادراك خود روايتگر و ترسيمكننده شكوهمندي آن باشند. كربلا و عاشورا عظيمترين ميراث بشريست، به گونهاي كه هرگز در طول تاريخ همسنگ و نظيري نخواهد داشت. حماسه سترگ تكرارناشدني و به يادماندني كه كهنه نميشود بلكه صيقل ميخورد و روزبهروز بر جلا و جبروت كبريايي آن افزوده ميشود. خون هميشه جاري در رگهاي زمانست. ))عمان ساماني)) از زمره اين سوخته دلان و پروانگان بيپري است كه خود سوخته عشق حسين (ع) و كربلاييان است. در مثنوي ((گنجينالاسرار)) سوخته تا توانسته گوشهاي از عظمت كربلا را بسرايد. تكيه بر اين مثنوي به اين جهت است كه شاعر توانسته برداشتي لطيف و عارفانه و حكيمانه از عاشورا به دست دهد، منتها به شيوه و نگرشي نوين. راوي و شاعر و عارف كامل در اين قصه يگانهاند. فروغ تجلي، پديدآورندهي خلسهاي است كه بيشتر در داستانهاي روانشناسانه مكتب سورئاليسم و در دامان مكتب سيال ذهن امروزه، منتها به شيوههايي غريبتر به چشم ميخورد. اما ذهنيت سيال شاعر در اين مثنوي حكيمانه، ذهنيتي خودآگاه و هوشمند است براي يافتن ناخودآگاهي كه ميتواند از مرز و گذر زمان و مكان برتر و بالاتر رود و در لامكان و بيزماني دست افشاني و پايكوبي كند. زيرا تاريخ و سيرت و صورت مكتب شيعه را بدور از هياهوي كاذب انساني و جسماني ميداند. به اين جهت است كه مرگ سرخ را تحفه الهي ميداند. رندي شاعر در اين است كه آغازي و تاريخي براي اين داستان، فرض نميكند، بلكه حماسه عاشورا را همه تاريخ ميداند. يعني تمام تاريخ در برابر اين واقعه سر تعظيم فرود ميآورد و براي خود وزني قائل نيست. شخصيتهاي اين داستان نيز به تنهايي بزرگتر از تمام انسانيتند. انساني هستند فراتر از گوهر انساني. اين به خود آشنايان در مسير حقپويي و كمالجويي اولين گام را قدم در وادي سوختگي ميگذارند. يعني ميسوزند تا ساخته شوند. سپس از ميان هزاران هزار برگزيده ميشوند و به اين جهت توسط حق شاباش سرمستي و محرميت مييابند سپس به وادي مراقبه و جانبازي قدم ميگذارند پس از آن وجد عارفانه و شور عاشقانه در سر مييابند و ميتوانند در وادي فناي تن و بقاي جان گام نهند و در اين واديست كه حق تعالي به آنها انقلاب حالت و وجد حال آزادي و آزادگي عطا ميكند و ميتوانند اينك ملقب و ناميده شوند به عظيمترين و باشكوهترين نامهايي كه در تاريخ نظير نيافتند همچون: حر، ابوالفضل عباس(ع)، قاسم (ع)، علياكبر (ع)، علياصغر(ع)، زينالعابدين(ع)، حسين (ع)، و حتي ذوالجناح و... تصويرپردازيها و توصيفات شاعر در اين مثنوي نيز در جاي خود قابل تامل است، كه در ادامه در جاي جاي مقاله نمايانده شده است. اما آنچه كه مهم است كالبدشكافي شخصيتها و عناصر سازنده حماسه كربلاست. نگاه عمان به شخصيتهاي خالق و سازنده حماسه عاشورا از منظر روانشناسي و روانكاوي است. با تاويل، نقبي ميزند به دل حوادث و از پوسته ظاهري آنها عبور ميكند و با مددجويي از تمثيل سويهها و لايههاي مختلف شخصيتها و حوادث را به نمايش ميگذارد. او روايتگر تاريخ شيعه نيست بلكه مفسر ادبيات شيعه است. يعني تاريخي كه توانسته به صورت اسطوره و فرهنگ، نمود و بازتاب يابد. به اين جهت است كه كلامش روان است اما پرجنب و جوش و خروش. كلمات سيلابكنندهاند، گاه در برخي فرازها قامت ميبندند و قد ميكشند و انگار كه از پوسته ظاهري و معناي متعارف ميگذرند و سپس آوار ميشوند و در اين گذر روحانيتي خاص مييابند. پاكي و طهارت و قداستي كه ذاتي نيست، مييابند. يعني به جهت فضا و حال و هوايي كه خلق ميكنند اصيلتر از واژههاي متعارف بشمار ميروند. به عنوان مثال آب در نگاه عمان رمزي ميشود از حقيقت كه گمشدهي مومن است و شط رمز يقين است و چنين است كه حتي چرخ به استسقا مبتلا گشته است و طپس چرخ نمادي از اين استسقاست. از ديگر عوامل اصيل و سازنده شعر عمان، صداقت و صميميتي است كه در آن به چشم ميخورد. سادگي كه آن را به مرز روضه نزديك ميكند ولي از نوع هنرياش كه آميخته به زيبايي است. به همين جهت سرشار از آموزههاي تربيتي است. آموزههايي كه از حكمت و فضيلت و معرفت سرشته گشته است و توسط آنها آنچه را كه در متن دين مبين براي بشريت به وديعه نهاده شده به صورتي روان و جاري جانها را سيراب ميكند و در نهايت اين كه هويتي ميسازد اصيل و ماندني و سازگار با بينش معنوي. 1ــ فروغ تجلي رازداني و راز نهاني از لوازم غيرت و حميت عارفان و كاملان به شمار ميآيد اما وقتي كه فروغ تجلي بر دل و جان زند و پر و بال بسوزاند، بيخودي آغاز ميگردد و عمان ساماني در منظومه ((گنجينهالاسرار)) از آن سرگشتگان سرمست است كه گم كرده دل را با زباني گيرا بيان ميكند. هر چند كه از غيرت نمييارد كه نامش را به سادگي ببرد: كيست اين مطلوب، كش دل در طلب نامش از غيرت نميآيد به لب؟(1) اين مجموعه در ابتدا با تجلي باشكوهي آغاز ميشود، تجلي كه بسيار رنگ و بوي امروزي دارد و سبكها و مكتبهاي بسياري همچون سورئاليسم و سيال ذهن به شكل تكگويي دروني خودآگاه يا ناخودآگاه از آن بهرهمندند. تجاهل عارفانهاي ناخودآگاه و يا روح عارفانه خودآگاهي كه به داستانسرايي ميآغازد و از عالم وجد و شوق ميسرايد: باز آن گوينده گفتن ساز كرد وز زبان من حديث آغاز كرد هل زماني تا شوم دمساز خويش بشنوم با گوش خويش آواز خويش تا ببينم اين كه گويد راز، كيست؟ از زبان من سخنپرداز كيست؟ اين منم يارب چنين دستانسرا يا دگر كس ميكند تلقين مرا؟! 2ــ آغاز داستان كربلا و انتخاب پروانگان دل سوخته مطلع كلام به قول شاعر ((بيان حال آن طالب و مطلوب حضرت رب اعني، شيرازه دفتر توحيد و دروازه كشور تجريد و تفريد، سراندازان را رئيس و سالار، پاكبازان را انيس و غمخوار، سيد جن و بشر، سر حلقه اوليايي حشر، موليالموالي سيد الكونين ابي عبدالله الحسين صلوات الله عليه و اصحابه و ورود آن حضرت به صحراي كربلا و هجوم و ازدحام كرب و بلا))(2) است. در آغاز دعوت به خودشناسي و معرفت است و جويايي پروانگاني كه از سوختن نهراسيدهاند و با سرشتافتن و روبرنتافتن را سرمشق قرار دادهاند: گفتشان اي مردم دنيا طلب اهل مصر و كوفه و شام و حلب مغزتان را شور شهوت غالبست نفستان، جاه و رياست طالبست اي اسيران قضا، در اين سفر غير تسليم و رضا، اين المفر؟ همره ما را هواي خانه نيست هر كه جست از سوختن، پروانه نيست نيست در اين راه غير از تير و تيغ گوميا، هر كس زجان دارد دريغ جاي پا بايد به سر بشتافتن نيست شرط راه، رو برتافتن |^|ص 27 3ــ شاباش سرمستي محرمان در اين مرحله بيرونيان از مجلس، مانند مگسي از شكرستان ميگريزند و خار و خس از گلستان مراد به دور ميافتند. خلوتي از اغيار پرداخته شده، فراهم ميگردد و احتياط ميكند و در خانه ميبندد. محرمان راز خود را ميخواند، پيش مينشاند. آنها را از ياد حق و عهد الست شاباش و سرمست ميكند و به وفاداري ميخواند. زيرا: گوشه چشمي مينمايد گاه گاه سوي مستان ميكند، خوش خوش نگاه |^|ص 28 4ــ مراقبه مراتب جانبازي باز راوي در خلسه فرو ميرود و به قول امروزيها با ((فلاش بكي)) آنچه را كه در آن مستي و هستي رفت به ياد ميآورد: از دم آن مقبل صاحبنظر گشتم از شور شهيدان، باخبر عالمي ديدم از اين عالم، برون عاشقاني، سرخ رو يكسر زخون دست بر دامان واجب، برزده خود زامكان خيمه بالاتر زده گرد آن شمع هدي از هر كنار پرزنان و پرفشان، پروانهوار ترسم از اين بيشتر، شرحي دهم تار تن را، نطق بشكافد ز هم |^|ص 29 5ــ وجد عارفانه و شور عاشقانه وجد و حالي كه به عارف و سالك سفر كربلا دست ميدهد، تماشايي است. ريتم و ضرباهنگ موسيقي كلام بسيار تند و رقصان ميشود. واجآرايي ابيات به اوج خود ميرسد آن هم حروف نرم و رواني چون ر، س، ب، ش از سوي ديگر گاه كلام حماسي ميشود و نغمه حروف آ، خ، م، گ گوش را مينوازد و خلاصه اين كه كلام به رقص درميآيد و مهم اين است كه همه ميدانند در اين صحرا جانبازي در راه حق مرگ نيست بلكه عين زندگيست. اين است كه با شور به سراغ آن ميروند: باز وقت آمد كه مستي سر كنم وز هياهو گوش گردون، كر كنم از در مجلس درآيم، سرگران بر زمين، افتان و بر بالا، پران بخ بخ اي صهباي جان پرورد ما مرهم زخم و دواي درد ما بخ بخ صهباي جان افروز ما عشرت شب، انبساط روز ما از خدا دوران، خدا دورت كند فارغ از سرهاي بيشورت كند |^|ص 29 6ــ فاني شدن در بقاي ساقي بحثي شيرين بين ساقي و سوختهدلان درميگيرد. ساقي سفارش ميكند كه هر دلي محرم راز نيست. به اين جهت نبايد عوامزدگي كرد وگرنه طشت رسوايي از بام خواهد اوفتاد و كار دل به بدنامي خواهد كشيد. اين وصيتي است بس ارجمند حتي براي زمانه ما: كس مبادا ره بدين مستي برد پي بدين مطلب به تردستي برد در كف نامحرم افتد، راز ما بشنود گوش خران، آواز ما راز عارف، در لب عام اوفتد طشت اهل معني از بام اوفتد عارفان را قصه با عامي كشد كار اهل دل به بدنامي كشد اين وصيت كرده با اصحاب خويش تا به كلي پرده برگيرد ز پيش |^|ص 30 7ــ وجد حال و انقلاب حالت و آموختن آزادي و آزادگي اين وادي ((انتظار)) است، انتظاري براي موعود، موعودي فراتر از زمين و زمان يعني به دست آوردن برگ سرخ شهادت و رسيدن به وصال به اين جهت است كه صحبت از سرخوشي است: سرخوشم، كان شهريار مهوشان كي به مقبل پا نهد دامنكشان عاشقان خويش بيند سرخ رو خون روان از چشمشان مانند جو غرق خون افتاده در بالاي خاك سوده بر خاك مذلت، روي پاك جان به كف بگرفته از بهر نياز چشمشان بر اشتياق دوست، باز |^|ص 31 * * * اما پس از اين مراحل نوبت به ظهور و حضور شخصيتهاي بزرگوار و بيادماندني است كه واقعه عظيم كربلا را خلق نمودند. نگاه شاعر و شخصيتپردازي او در ترسيم نمايش عظيم كربلا نيز جالب و شنيدني است و نوعي نگاه متفاوت بشمار ميآيد. مهم اين است كه آن شور و حال عرفاني از اين به بعد گاه با منظري عقلاني توام ميشود و كار را از حالت افراط خارج ميكند و به اين جهت بيشتر به عمق وقايع ميرود. فرازي از اين هنرنمايي نقل ميشود: 1ــ حر شاعر عنانگيري و دليري حضرت حر را به مساله نفس كافر تاويل نموده و معتقد است كه به مدد حضرت كامل و پرتو آن عنايت شامل، آن كفر محض به ايمان صرف مبدل آمد. در اين قطعه حر تمثيلي است از نفس گمراهي كه توفيق سعادت و نظركردگي حق، شامل حالش شده و توانسته از هر مسلماني بيش شود: دوش گفتم با حريفي باخبر كاندرين مطلب مرا شو; راهبر دشمني حر و بذل جان چه بود؟ اول آن كفر، آخر اين ايمان چه بود؟ اول آن سان، كافر مطلق شدن سد راه اولياي حق شدن آخر از كفر آمدن يك باره باز جان و سر در راه حق كردن، نياز در پاسخ جواب ميآيد: نفس كافر دل، چو يابد اگهي مشتعل گردد ز روي گمرهي آرد از حرص و هوس، خيل و سپاه راهرو را سخت گردد سد راه ...زان سبب گفت آن حكيم شيروان(3) ره شناس قيروان تا قيروان(4) نفس ديدم بد چو زنبوران نخست و آخرش چون شاه زنبوران، درست(5) اولش از كافري روتافتم آخرش عين مسلمان يافتم اين بيانم از سر تمثيل كرد نفس را بر نفس حر، تاويل كرد كاول از هر كافري، كفرش فزود آخر او، از هر مسلمان، بيش بود 2ــ حضرت ابوالفضل عباس فخرالشهدا ريتم و آهنگ و ضرباهنگ و موسيقي كلام باز بشدت در وصف حضرت عباس (ع) اوج ميگيرد. رنگ و بوي روايت كاملا عارفانه ميشود. انگار كه كلمات از پوسته خود بيرون ميآيند و سرريز ميشوند. شكوه و وقار و معنويتي خاص مييابند. حزن و غم به شكل حماسي و باشكوه آن جلوهگر ميشود. در اين مرحله عقل به گونه عشق بقا مييابد. كلمات باز هم پوسته ظاهر را ميشكافند و حقيقت ديگر مييابند. آب مشك عباس(ع) آب حقيقت است و شط، شط يقين و تشنگان آب، حريفان سر به سر، بگونهاي كه حتي طپش چرخ نيز به جهت استسقاي حقيقت شط يقين است: عقل را با عشق، تاب جنگ كو؟ اندرين جا سنگ بايد، سنگ كو؟ باز دل افراشت از مستي علم شد سپهدار علم، جف القلم گشته با شور حسيني، نغمهگر كسوت عباسيان كرده به بر جانب، اصحاب، تازان با خروش مشكي از آب حقيقت پر، به دوش تشنه آبش، حريفان سر به سر خود ز مجموع حريفان، تشنهتر چرخ ز استسقاي آبش در طپش برده او بر چرخ بانگ العطش |^|ص 34 سوز و گداز كلام با رفتن حضرت عباس (ع) براي آب آوردن بيشتر ميشود. جستجوي آب، جستجوي حقيقت گمشده مومنين است پس بسيار عزيز است. چون جان به استسقا آمده و علاجش همان سيراب شدن از كوي دوست است. زبان حال آقا ابوالفضل العباس (ع) بسيار شنيدني است: دستي اين دست ز كار افتاده را همتي اين يار بار افتاده را تا كه بر منزل رساند يار را پر كند گنجينالاسرار را شوري اندر زمره ناس آورد در ميان، ذكري ز عباس آورد نيست صاحب همتي در نشاتين هم قدم عباس را، بعد از حسين در هواداري آن شاه الست جمله را يك دست بود او را دو دست |^|ص 35 و نيز گريستن مشك تا بدانجا كه خالي از اشك شد اما عاشقان تا قيامت تشنه رشحهاي از آن مشكاند: ميگرفتي از شط توحيد آب تشنگان را ميرساندي با شتاب عاشقان را بود آب كار ازو رهروان را رونق بازار ازو روز عاشورا را به چشم پر زخون مشك بر دوش آمد از شط چو برون شد به سوي تشنه كامان، رهسپر تيرباران بلا را شد سپر پس فروباريد بروي تير تيز مشك شد بر حالت او اشك ريز اشك چندان ريخت بروي چشم مشك تا كه چشم مشك، خالي شد زاشك تا قيامت تشنه كامان ثواب ميخورند از رشحهي آن مشك، آب بر زمين آب تعلق پاك ريخت وز تعين بر سر آن، خاك ريخت هستيش را دست از مستي فشاند جز حسين اندرميان، چيزي نماند |^|صص 37 ــ 36 3ــ حضرت قاسم (ع) قدوالنقبا و نخبالنجبا در گفتن احوال قاسم (ع) نيز تعبيرها و تصويرهاي بكري به چشم ميخورد. آغاز كلام تصريح دارد كه رنج و راحت و شادي و غم در اين زمان و خصوصا براي قاسم داماد به هم آميخته است. درست آن روز كه، كربلا ماتمسراي عاشقان است شاه دين، از سويي برادرزاده را فرا ميخواند و از دگر سو دختر خويش را، و خطبه وحدت و يگانگي طالب و مطلوب را ميخواند. اما هنوز آرامي و آرامشي نيافته بودند كه بانگ و آهنگ جنگ به هوا خاست. ولي براي قاسم داماد (ع) مراد در نامرادي ظاهر است و يافتن آرامش خاطر باطن. خضاب دست مرد كه حنا نيست بلكه عاشق به خون خضاب ميكند. به اين جهت است كه نوعروس ميگويد: ((چون برفتي، بينمت ديگر كجا؟)) و قاسم گفت: مرا با همين نشانهها كه ميبيني در فردوس بجو و وعده ديدارش را به حقيقت پيشگويي ميكند: اندر آن روزي كه بود از ماجرا كربلا بر عاشقان; ماتمسرا خواند شاه دين، برادرزاده را شمع ايمان، قاسم آزاده را وز دگر ره، دختر خود پيش خواند خطبه آن هر دو وحدت كيش خواند ...ليك جا نگرفته داماد و عروس كز ثري شد بر ثريا بانگ كوس كاي قدحنوشان صهباي الست از مراد خويشتن شوييد دست كشته گشتن عادت جيش شماست نامرادي، بهترين عيش شماست آرزو را ترك گفتن خوشترست با عروس مرگ خفتن، خوشترست كي خضاب دستتان باشد، صواب؟ دست عاشق را زخون بايد خضاب ...راهرو را پاي از رفتار ماند دل ز همراهي و دست از كار، ماند گفت از پيش من اي بدر دجي چون برفتي، بينمت ديگر كجا؟ ...گفت در فردوس چون كرديم رو مر مرا با اين نشان، آن جا بجو |^|صص 38 ــ 37 رمز عروسي قاسم(ع) اما اين عروسي نيز راز و رمز بسياري دارد كه شمهاي را عمان، نمايانده است. شرح و تاويلهاي شاعر در اين فرازها نيز بسيار بكر و اصيل و زيباست و نشاندهنده باور قلبي و ذهن خلاق و آفريننده اوست كه به اين زيبايي از اين عروسي بهره برده و چنين تعبيرهاي لطيف و حكيمانه را ارائه نموده است: هيچ ميداني تو اي صاحب يقين چيست اينجا سر خرق آستين؟ ...يعني اگه شو كه ما پايندهايم تا ابد ما تازهايم و زندهايم فارغ آمد ذات ما ز افسردگي نيست ما را، كهنگي و مردگي ناجي آن كو راه ما را سالكست غيرها هر چيز بيني، هالكست عار داريم از حيات مستعار كشته گشتن هست ما را اعتبار ...فيضيابي، فيض بخشيدن گرفت وقت راديد و درخشيدن گرفت يك جهت شد از پي طي جهات آستين افشان به يك سر ممكنات 4ــ علياكبر (ع) شاه جانبازان آن كه آفريننده لوح و قلم بود و به وقت جانبازي علمدار، گرد هستي را به كلي برفشاند و آنچه را كه داشت ايثار كرده و علياكبر(ع) تنها تعلق باقي مانده بود، تا اين كه علياكبر(ع) نيز با رخ افروخته و همچون شبنم بر گل با ديدهاي اشكبار به پيش آمد و از پدر رخصت ميدان طلبيد. زبان حال شيريني دارد و خوشسخن ميگويد. ))اي پدر جان! همرهان بار بستند و من در راهگذار ماندهام. قاسم، عبدالله، عباس، عون، بر هر چه كه هست آستين افشانده و اينك در سايهي طوبي گامزن هستند. اي پدر به غايت دلتنگم اگر رخصتي هست باري زودتر)). ...ساقي اي منظور جان افروز من اي تو آن پير تعلق سوز من در ده آن صهباي جان پرورد را خوش به آبي بر نشان، اين گرد را تا كه ذكر شاه جانبازان كنم روي دل، با خانهپردازان كنم آن به رتبت موجد لوح و قلم و آن به جانبازي، ز جانبازان، علم بر هدف، تير مراد خود نشاند گرد هستي را، به كلي برفشاند كرد ايثار آنچه گرد، آورده بود سوخت هرچ آن آرزو را پرده بود از تعلق پردهاي ديگر نماند سد راهي، جز علياكبر نماند ...تا كه اكبر با رخ افروخته خرمن آزادگان را، سوخته ماه رويش، كرده از غيرت، عرق همچو شبنم، صبحدم بر گل ورق ...آمد و افتاد از ره، با شتاب همچو طفل اشك، بر دامان باب كه اي پدر جان! همرهان بستند بار ماند بار افتاده اندر رهگذار ...قاسم و عبدالله و عباس و عون آستين افشان ز رفعت، بر دوكون از سپهرم، غايت دلتنگيست كاسب اكبر را، چه وقت لنگيست دير شد هنگام رفتن اي پدر رخصتي گر هست باري زودتر |^|صص 41 ــ 40 زبان حال پدر پر از سوز و گدازست. جوابي بسيار منطقي و عاقلانه ولي عاشقانه، از سويداي دل برآمده است و لاجرم بر دل مينشيند. دردانه و گوهرش را با غيرت نثار ميكند كه مبادا بتي سد راه شود. حتي اگر كه آن، فرزند همچو جانش باشد. پس بايد از جسم و تن خاكي خالي شود: در جواب از تنك شكر قند ريخت شكر از لبهاي شكر خند ريخت گفت: كهاي فرزند مقبل آمدي آفت جان، رهزن دل آمدي از رخت مست غرورم ميكني از مراد خويش، دورم ميكني گه دلم پيش تو گاهي پيش اوست رو كه در يك دل نميگنجد دو دوست بيش ازين بابا دلم را خون مكن زاده ليلي، مرا مجنون مكن ...لن تنالو االبر حتي تنفقوا بعد از آن; مما تحبون گويد او نيست اندر بزم آن والا نگار از تو بهتر گوهري، بهر نثار هر چه غير از اوست، سد راه من آن بتست و غيرت من، بت شكن جان رهين و دل اسير چهر تست مانع راه محبت، مهر توست آن حجاب از پيش چون دور افكني من تو هستم در حقيقت، تو مني چون ترا او خواهد از من رونما رو نما شو، جانب او، رو، نما |^|صص 42 ــ 41 آموزههاي پدر بر پسر دنيايي حكمت و فضيلت و معرفت است. آموزههاي تربيتي كه بوي مهر و صفا ميدهد و از كينه و عداوت (حتي در جنگ) برحذر ميدارد. زيرا آنچه دشمن را بر اين واداشته جهل است و جواب جهل به تيغ ديگرست: ...تير مهري بر دل دشمن بزن تير قهري گر بود، بر من بزن از فنا مقصود ما عين بقاست ميل آن رخسار و شوق آن بقاست شوق اين غم از پي آن شاديست اين خرابي بهر آن آباديست ...دشمني باشد مرا با جهلشان كز چه روكرد اين چنين نااهلشان قتل آن دشمن به تيغ ديگرست دفع تيغ آن، به ديگر اسپرست رو سپر ميباش و شمشيري مكن در نبرد روبهان، شيري مكن بازويت را، رنجه گشتن شرط نيست با قضا هم پنجه گشتن شرط نيست تمثيلي بر مبناي حديث: ان الله تعالي شرابا لاوليائه، اذا شربوا طربوا و اذا طربوا طلبوا و اذا طلبوا وجدوا و اذا وجدوا طابوا و اذا طابوا ذابوا و اذا ذابوا خلصوا و اذا خلصوا و صلوا و اذا وصلوا اتصلوا و اذا اتصلوا فلا فرق بينهم و بين حبيبهم. اشارهايست به اين كه آن تشنگي رمزيست از عشق سرشار حق، كه هرگز صاحب آن نميخواهد و نميتواند سيراب شود بلكه پيوستن عطش حق دارد. به قول مولوي: آب كم جو تشنگي آور به دست تا به جوشد آبت از بالا و پست اينجا هم اكبر(ع) ميخواهد رمز آن را برملا سازد و اسرار آن را فاش سازد كه داننده آگاه توصيه مينمايد: هر كه را اسرار حق آموختند مهر كردند و دهانش دوختند پس لاجرم اين بحث عارفانه / عاشقانه نيمه باقي ميماند و راز آن عطش زدگي را كه غرق در تسليم به حق است، ميگذارد براي وقتي ديگر. شرح حال اين رازگويي چنين است: ...گر درين رازيست اي داناي راز دامن اين راز را ميكن فراز ...همت خود، بدرقه راهش كنند خطرهاي گر رفت، آگاهش كنند كند اگر ماند، به تدبيرش شوند تند اگر راند، عنانگيرش شوند ...اكبر آمد العطش گويان ز راه از ميان رزمگه تا پيش شاه كاي پدر جان، از عطش افسردهام ميندانم زندهام يا مردهام! اين عطش رمزست و عارف، واقفست سر حقست اين و عشقش كاشفست ديد شاه دين كه سلطان هديست اكبر خود را كه لبريز از خداست ...محكمي در اصل او از فرع اوست ليك عنوانش، خلاف شرع اوست پس سليمان بر دهانش بوسه داد اندك اندك خاتمش بر لب نهاد مهر، آن لبهاي گوهر پاش كرد تا نيارد سر حق را فاش كرد |^|صص 46 ــ 45 4ــ ذوالجناح حتي ذوالجناح نيز در عرصه نبرد و مبارزه عليه كافران دورو و نيرنگ باز، نقش ايفا ميكند و به زبان بيزباني روايتگر اين حقيقت است كه او بسيار بالاتر و برتر از نابكاراني است كه مرز بين حق و باطل را نشناختند و نتوانستند كه خود را از آميزش با باطل برحذر دارند و به رستگاري رسند. اينجاست كه حتي اسب مورد خطاب شاه حق قرار ميگيرد و توصيفي بسيار عاطفي و صميمي و جاندار خلق ميشود كه شنيدني است: ...پا نهاد از روي همت در ركاب كرد با اسب از سر شفقت، خطاب كاي سبك پر ذوالجناح تيزتك گرد نعلت، سرمهي چشم ملك ...رو به كوي دوست، منهاج منست ديده واكن وقت معراج منست بد به شب معراج آن گيتي فروز اي عجب معراج من باشد به روز تو براق آسمان پيماي من روز عاشورا، شب اسراي من ...پس به چالاكي به پشت زين نشست اين بگفت و برد سوي تيغ، دست |^|صص 48 ــ 47 5ــ زينب (س) يكه تاز ميدان هويت غيرتي بايد به مقصد ره نورد خانهپرداز جهان، چه زن چه مرد زينب جزو عظيمترين و شگفتترين قهرمانان عرصه مردانگي و عصمت است. نامش بس سترگ و جرات و شهامتش نيز بس بزرگ. زبان حال او و برادري كه قرباني حق و عدالتجويي است، از صميمانهترين و باشكوهترين فرازهاي عاشوراست. ...در قفاي شاه رفتي هر زمان بانك مهلا مهلنش بر آسمان كهاي سوار سرگران كم كن شتاب جان من لختي سبكتر زن ركاب تا ببوسم آن رخ دلجوي تو تا ببويم آن شكنج موي تو شه سراپا گرم شوق و مست ناز گوشه چشمي به آن سو كرد باز ديد مشكين مويي از جنس زنان بر فلك دستي و دستي بر عنان زن مگو مرد آفرين روزگار زن مگو بنتالجلال اخت الوقار زن مگو خاك درش نقش جبين زن مگو، دست خدا بر آستين باز دل بر عقل ميگيرد عنان اهل دل را آتش اندر جان زنان ميدراند پرده، اهل راز را ميزند با ما مخالف، ساز را پنجه اندر جامهي جان ميبرد صبر و طاقت را گريبان ميدرد هر زمان هنگامهيي سر ميكند گر كنم منعش، فزونتر ميكند اندرين مطلب، عنان از من گرفت من ازو گوش، او زبان از من گرفت ميكند مستي به آواز بلند كاين قدر در پرده مطلب تا به چند؟ سر خوش از صهباي اگاهي شدم ديگر اينجا زينب اللهي شدم |^|صص 49 ــ 48 اما حسين (ع) از زينب ميخواهد كه صبوري كند و با عشق و محبت او را از راه باز ندارد. بلكه با طمانينه و وقار واقعيت جاري را بپذيرد و به رضاي حق تسليم باشد. به اين جهت به خواهر ميگويد: ...اي عنان گير من آيا زينبي؟ يا كه آه دردمندان در شبي؟ پيش پاي شوق، زنجيري مكن راه عشقست اين عنانگيري مكن با تو هستم جان خواهر، همسفر تو به پا اين راه كوبي، من به سر خانه سوزان را تو صاحب خانه باش با زنان در همرهي، مردانه باش جان خواهر در غمم زاري مكن با صدا بهرم عزاداري مكن ...هست بر من ناگوار و ناپسند از تو زينب گر صدا گردد بلند با زبان زينبي شاه آنچه گفت با حسيني گوش زينب ميشنفت با حسيني لب هر آنچه او گفت راز شه به گوش زينبي بشنيد باز زينب (س) نيز با بزرگواري ميپذيرد و برادر را لبيك ميگويد: هر دو در انجام طاعت كامليم هر يكي امر دگر را حامليم تو شهادت جستي اي سبط رسول من اسيري را به جان كردم قبول |^|صص 51 ــ 50 6ــ امام زينالعابدين (ع) سيد ساجدين شاعر از قول خود و ديگران ميگويد كه بيماري جسماني آن حضرت جلوهاي از بيماري عاشقي دل آن حضرت، به حق است. پاي تا سر تب دارد اما تب يارب يارب به اين جهت است كه سرور و سالار شهيدان بسيار به خواهر سفارش و توصيه ميكند كه اين بيماري فعلا حجابي بين او و برادر و لقا رب شده است. پس به خوبي از او مراقبت كن تا بعد از من علمدار دين باشد و به نبرد با بيديني بپردازد تا باز هم روزي و روزگاري كه حجابي بين او و برادر و حق، نباشد. ...عاشقي پيداست از زاري دل نيست بيماري چو بيماري دل، پاي تا فرقش گرفتار تب است سرگران از ذكر يارب ياربست رنگش از صفراي سودا، زرد شد پاي تا سر مبتلاي درد شد ...هر كه را اينجا دلي بيمار هست با خبر ز آن نالههاي زار هست سفارش و توصيه: اين وديعت را پس از من، حامل اوست بعد من در راه وحدت، كامل اوست اتحاد ما ندارد حد و حصر او حسين عهد و من سجاد عصر من كيم؟ خورشيد، او كي؟ آفتاب در ميان بيماري او شد حجاب ...چشم بر ميدان گمار اي هوشمند چون من افتادم تو او را كن بلند ...پس وداع خواهر غمديده كرد شد روان و خون روان از ديده كرد ذوالجناح عشقش اندر زير ران در روش، گامي به دل گامي به جان گر به ظاهر، گامزن در فرش بود ليك در باطن، روان در عرش بود در زمين ار چند بودي، ره نورد ليك سرمهي چشم كروبيش كرد داد جولان و سخن كوتاه شد دوست را، وارد به قربانگاه شد |^|صص 54 ــ 53 7ــ علياصغر (ع) پس از پاكبازي سالار شهيدان و فدا كردن و هديه دادن يك يك اميران و سروران نوبت به كوچكترين آنها در صورت، اما بزرگترين آنها در باطن ميرسد. تشنگي و بيتابي او نيز به قول شاعر رمز و تاويل است و الا آن بزرگ جناب خود سرچشمه و منشا هر آب است: چون فشاند آن پاكبازان را، امير گوهري افتاد در دستش، صغير درالتاج گرامي گوهران آن سبك در وزن و در قيمت گران ارفع المقدار من كل الرفيع الشفيع بن الشفيع بن الشفيع ...وه چه طفلي! ممكنات او را طفيل دست يك سر كاينات او را به ذيل گشته ارشاد از ره صدق و صفا زيرا دامان ولايش، اوليا شمهاي، خلد از رخ زيبندهاش آيتي، كوثر ز شكر خندهاش ...از علياكبر به صورت اصغرست ليك در معني علياكبرست ظاهرا از تشنگي بيتاب بود باطنا سرچشمهي هر آب بود يافت كاندر بزم آن سلطان ناز نيست لايقتر از اين گوهر، نياز |^|صص 56 ــ 55 و به اين بيت كلام را ختم ميكند كه: چونكه از اسرار سنگين بار شد نام او ((گنجينالاسرار)) شد ص 65 پانويسها و فهرست منابع 1) گنجينالاسرار، عمان ساماني، قم، كتابفروشي محمودي، 1369، ص .24 2) همان، ص .26 3) منظور حكيم خاقاني است. 4) منظور از عبارت قيروان تا قيروان: كنايه از شرق و مغرب عالم است 5) اشاره به اين بيت حكيم خاقاني: در اول، نفس چون زنبور كافر داشتم ليكن در آخر يافتم چون شاه زنبوران مسلمانش مجله شعر
|