February 23, 2005 02:17 PM
نقد نقد نگاهي به نقد مجموعه شعر «شكلكي براي مرگ» افسون اميني چندي پيش، مجموعه شعر «شكلكي براي مرگ» سروده آقاي جليل صفربيگي را در دفتر كار آقاي مظفري ساوجي ديدم و تورقي كردم. نگاهم گذرا و در حد خواندن چند شعر كوتاه بود. و بعد از آن ديگر فرصتي براي مرور مجدد، دست ندارد. شمارة سوم نشريه كه به چاپ رسيد، مطلب آقاي بخشوده توجهم را جلب كرد. «نگاهي به مجموعه شعر شكلكي براي مرگ». خواندن نقد آقاي بخشوده، بهانهاي شد براي نوشتن اين سطور. بعد از خواندن آن نقد، مشتاق شدم تا مجدداً آن كتاب را بخوانم. كتاب «شكلكي براي مرگ» و كتاب بعد از آن، يعني «و» را. راستش در اين وانفساي شعر ! – به رغم كثرت مدعيان – توصيف آقاي بخشوده چشمگير بود. مجموعه اي كه هيچ نقدي منفي، حتي به اشاره نداشت! متأسفم كه نگاهم به اين مجموعه، هيچ شباهتي به نگاه آقاي بخشوده ندارد. شعر،اين والا گهر ارزاني شده به بشر، كه در روزگار ما به عبث افتاده است، دقت، وسواس و نازك بينياي بيش از اينها ميطلبد كه داريم! (رجوع كنيد به مقالة «زندگي، شعر، مرگ» از آقاي علي محمد مؤدب، شمارة 3 الفبا) شايد براي شعر شاعري نوپا، معتقد به اين همه ريزبيني و تأمل نباشم، اما صاحب چند مجموعه شعر، حتماً تحمل چند نقد كوچك و بزرگ را دارد. به ويژه آنكه خود نيز نقّاد خوبي است. در همين شمارة الفبا، نقدي از ايشان چاپ شده است. نگاه ايشان به غزل قابل تقدير است، كاش آن را در شعرهايشان بيشتر ببينيم! در سالهاي اخير كه شعر، بالاترين رقم انتشار كتاب را به خود اختصاص داده است، هميشه با اين سؤال مواجه بودهام كه آيا اين همه شاعر، فرقي بين شعر خودشان با شعر ديگري ميبينند؟ و يا مثلاً اگر منِ مخاطب، ده شعر، از ده شاعر مختلف را در پيش رو داشته باشم، هيچ وجه تمايز و يا شاخصهاي، راهنماي من براي پي بردن به شاعرانشان هست؟ آنچنان كه آثار سعدي را از حافظ، خاقاني را از سنايي و مولانا را از جامي تشخيص ميدهم؟ و يا امروزي تر از آن، آثار اخوان را از سپهري، فروغ را از شاملو و يا بهبهاني را از منزوي؟ و پاسخم هميشه «نه» بوده است. با اين وجود، بحث ذيل تنها نقدي دوستانه است كه بر حسب احساس وظيفه نگاشته شده و چيزي بيش از آن نيست. در نقد آقاي بخشوده، از مجموعة «شكلكي براي مرگ» به عنوان بام پرواز شاعر و شهود شاعرانة مؤلف ياد شده است، اما آيا به واقع چنين است؟ در كل مجموعه، كدام تجربة شاعرانه و يا دست يافتن به كدام تعبير، تصوير و يا تركيب را ميبينيم كه تجربة شاعري ديگر نباشد؟ اين سخن (خداي ناكرده) به معناي از روي دست كسي نوشتن نيست. اين بيماري شعر معاصر ماست. شاعران، بدون آنكه بدانند و يا بخواهند، تجربههاي يكديگر را با تغييراتي بسيار جزيي، تكرار ميكنند؛ اگرچه ميتوان روي تك تك شعرها بحث كرد، اما تنها به ابيات و اشعاري اشاره ميكنم كه در نقد آقاي بخشوده آمده است. ايشان غزلهاي «تقسيم ، خواب، جغرافيا، يقين، قنديل ماه و بيدار خوابي» را داراي مؤلفههايي چون «استحكام زباني، بهرهگيري از رديفهاي سخت و امروزين و ضربة معنايي و موسيقيايي قافيه و مزمزة نوعي فضاي نمايي» دانستهاند. نگاهي كوتاه به هر كدام از اين غزلها مياندازيم: غزل تقسيم: به نظر ميرسد در مصرع اول بيت دوم، فعل «كند» بهتر از «شود» جواب ميدهد: «هيچ كس نيست كه تقسيم شود در اينجا / درد تنهايي و بي برگي و غربت با من». در بيت سوم ارتباطي بين باد با امواج نگاه وجود ندارد: «از خروشاني امواج نگاهت ديريست / باد نگشوده لبش را به حكايت با من» معمولاً در ادبيات ما، با باد، مراعات النظيرهايي چون «زلف، گيس، مو، بو، پريشاني و ...» در ارتباط است، نه چشم و امواج نگاه! در مصرع اول هيچ تصوير و يا تخيلي وجود ندارد. صرفاً يك حرف ساده و معمولي است: «اي پر از عاطفه در قحط محبت با من / كاش مي شد بگشايي سر صحبت با من» دو بيت آخر غزل قويتر از ابيات ديگرند. غزل خواب: ابيات اين غزل به نوعي با هم در تعارضند. در بيت اول ميگويد: «چيزي شبيه شكفتن دارد ميآيد به خوابم» در بيت سوم ميخوانيم: «در خواب بودم كه ... آري در خواب دادي برآبم» شكفتن با بر آب دادن در تضاد است. يعني تكليف خواب در مثبت و منفي بودن آن، مشخص نيست. در بيت چهارم از تعبيري بسيار مستعمل استفاده شده: «ديريست كردهاست اي دوست، داغ نگاهت كبابم» در بيت پنجم، «خشكيدن خواب» معني ندارد، ضمن اينكه در مصرع دوم «مه و ابر» آمده است كه باران و خيسي را تداعي مي كند و اين با خشكيدن و نيز با كل بيت بعد از آن در تضاد است. تكليف آيينه نيز در اينجا مشخص نيست: «در خواب بودم كه ناگاه ... ناگاه خشكيده خوابم / گم شد ميان مه و ابر آيينهام، آفتابم». به نظر مي رسد شاعر بيشتر درگير قوافي بوده است، چيزي كه در كل مجموعه بسيار به آن برميخوريم. غزل جغرافيا: در بيت سوم «كوله بار سنگي» هيچ ربطي با فرياد ندارد. به نظر ميرسد ارتباط «فرهاد» با سنگ، بيش از فرياد باشد! در بيت آخر، شاعر، كلمة جغرافيا را آورده است، بدون آنكه توجه كند براي دل، جغرافيا فرض كردن، آن را كوچك و حقير ميكند و اين با منظور شاعر تضاد دارد: «و يا يك روز خواهد برد از اينجا دل ما را / به ما جغرافيايي بي حد و آزاد خواهد داد.» غزل يقين: صفحه 39: بيت چهارم، تداعيكنندة يك شعار تكراري و مستعمل است: «حتي اگر هم بميرم، آرام هرگز نگيرم» / اين درد – درد جدايي در استخوانم بماند» و نيز عبارت «سوز دارم» نازيبا و ناخوشايند است: «بگذار تا سوز دارم حرف دلم را بگويم» و در كل غزل، چيزي تازه ديده نميشود. غزل قنديل ماه صفحه 23: در اين غزل باز تحميل قافيه به چشم ميآيد، چنانكه در غزلي پنج بيتي، يك قافيه «راز» دوبار تكرار شده است، هر چند در جايگاه ردّالمطلع! در بيت نخست: «افتادهام با كولهبار رازهايم» قافيه با كلمات قبل از خود گرهخوردگي ندارد. چنانكه اگر «راز» قافيه نميبود، شاعر ميتوانست با كولهباري از هر چيز ديگر نيز بيفتد! در بيت چهارم آمده است: «هر چند نوميدم ولي پيچيده گويا / در آسمان آوازة آوازهايم» باز هم بيارتباطي چه در خط افقي، چه در خط عمودي بيت ديده ميشود. «نوميدي» هيچ ربطي به شهرت ]آوازة آوازهايم[ ندارد. بنابراين آوردن كلمة «هر چند» نيز بيمعني است. و غزل بيدار خوابي (صفحه 21) غزلي معمولي است، با حرفهايي معمولي. در اين چند غزل هر چه گشتم، ضربة معنايي و موسيقيايي قافيه و رديفهايي سخت و امروزين را آنگونه كه آقاي بخشوده گفتهاند، نديدم! در ادامة مطلب آقاي بخشوده آمده است: «از اين تاريخ به بعد، صفربيگي شاعري است كه سعي دارد تجربههاي جديد غزل دو سه سال اخير را داشته باشد. تجربهاي كه امكانات بياني تازهاي را در شعر ايجاد ميكند و غزل را به سمت غزلي فرمگرا و محتواگريز، موجز و متفاوت سوق ميدهد...» با تعاريفي كه از غزلهاي اينچنين در ادامه مطلب شده است، درمييابيم كه فرمگرايي و محتواگريزي، از محاسن شعر تلقي شدهاند. بديهي است اگر شعر دچار افراط در هر زمينهاي شود، چه فرم و چه محتوا، يك پاي كميتش لنگ خواهد بود. در غزل طناب كه به قول منتقد يك غزل امروزي است، اگرچه حسّ نااميدي و بنبست در زندگي القا مي شود، اما هيچ نشانهاي از تخيل، كشف و يا تصوير شاعرانه به چشم نميخورد: «شب، التهاب، عشق، غزل، نقطه چين / نامه، جواب، عشق، غزل، نقطه چين / سيگار، گريه، خاطره، آب، قرص / آتش عذاب، عشق، غزل، نقطه چين ...» به راستي اين غزل را با همين فرم، نميتوان تا بيانتها ادامه داد؟ آيا اين بيت نميتواند، بيتي از اين غزل باشد؟!: «چشم به در، دغدغه، دل، اضطراب / در تب و تاب، عشق، غزل، نقطه چين»؟! غزل «گنگ» غزل خوبي است، به خصوص در ابيات اول، دوم و پنجم كه تكرار كلمات در آنها خوب نشسته و تداعي كنندة نوعي حركت است كه با معني كلمه توافق كامل دارد مثل: «بال بال بال ميزنم» اما ضعفهايي نيز دارد: در همان بيت اول كه مصرع ابتدا اولش خوب است، تنگي وزن در مصرع دوم، شاعر را دچار ضعف زبان كرده است: «عمريست بال بال بال ميزنم / خود را به كور، گنگ، لال ميزنم» منظور به «كوري، كنگي و لالي» زدن است، اما ياي نسبت به جهت نگنجيدن در وزن حذف شده است، كه علاوه بر ضعف زبان، ضعف معنا نيز دارد. در ضمن گنگ با لال هم معناست، احتمالاً (كر) مراد بوده است كه باز هم به جهت نگنجيدن در وزن به (گنگ) تبديل شده است. غزل سرود خودش را صفحه 19: غزل خوبي است، اما «آوانگارد، متمايز و متجدد»! ،نميدانم، چيز زيادي دستگيرم نشد. رديف «توي سرم» كه در هر مصرع تكرار شده است، اگرچه آزاردهنده به هنگام خواندن است و نوعي انفصال معنا براي مخاطب ايجاد ميكند، اما تكرار مدام آن، در واقع پريشاني ذهن فاعل غزل را تداعي ميكند و ميشود گفت براي اين منظور موفق است. بيت سوم، تنها يك مصرع دارد كه به قول آقاي بخشوده «آگاهانه است و استحالة مؤلف و مرگ او را در متن جلوهگر ميسازد». آفرينش هنري، به معناي مثله كردن قالب كهن نيست، كه اگر چنين بود، غزل در طي اين همه سال غزل باقي نميماند. نيما هم كه طرحي نو آورد، قالبهاي كهن را مثله نكرد، قالبي نو خلق كرد در كنار قالبهاي كهن، با اقتدار و قوت تمام و براي همين هم جاي خود را يافت و ماندگار، شد. غزلهاي ماه (1و 2) صفحه 7و9، و نيز غزل بيمارستان صفحه 14، همانطور كه آقاي بخشوده گفتهاند، غزلهايي روايياند. اما روايت چه، معلوم نيست. غزل بيمارستان به نظر غزل موفقتري ميآيد. تصاوير خيلي خوب بيان شدهاند و دقيقاً حس نامطلوب بيمارستان به مخاطب القا ميشود. به نوعي احساس تجربة مشترك با شاعر براي خواننده ايجاد ميشود كه بزرگترين موفقيت شعر است. غزلهاي ماه، به خصوص ماه (1) را من، غزلهاي ايستگاهي يا چهار راهي ميخوانم. شيوهاي كه به شدت در چند سال اخير مد شده است و به نظر ميآيد هر شاعري، براي اثبات به روز بودن خود، در اين شيوه از غزل هم حتماً طبعآزمايي ميكند. مضمون اين غزلها اغلب بانو يا آقايي است كه از جايي مثل پشت يك پيچ يا ايستگاه اول يا آخر ميآيد، سر چهارراه ميايستد، به چپ يا راست ميپيچد، راه را ادامه ميدهد، در كوپه يا خيابان شمارة فلان به انتظار ميماند و ... آخر هم معلوم نميشود سر تا ته غزل چه بوده است! تقريباً مجموعه غزلي در اين چند سال اخير نميبينيد كه به چاپ رسيده باشد و از اين دست غزلهاي روايي ! نداشته باشد. بخش بيشتر اين مجموعه را رباعيها و دوبيتيها تشكيل ميدهند. در نوشتة آقاي بخشوده ميخوانيم: «... صفر بيگي در اين دو قالب مشابه ]دوبيتي ـ رباعي[ به زيبايي درخشيده است و نو بودن و پوست اندازي خود را به معناي تام واژه نمايش ميدهد. تعابير نو، تشبيهات، استعارههاي تازه و بهرهگيري فراوان از كنايهها و ضرب المثلها، تصويرها را از نوعي تخدير مهيج و عادت تلخ تكرار رهانده است ...» و يا: «ضرب المثلها، كنايهها و نمادها، سه ابزار اصلي در دقايق شاعري سراينده محسوب ميشوند ... گاه شاعر آگاهانه و از روي تعمد ضربة نهايي را در كوتاه سرودههايش بر عهدة همين لحن طنزآميز و مطايبه گون ميگذارد و مسايل عميق فلسفي و اجتماعي نظير مرگ، هبوط، حيات و ... را طعني لطيفه وار ميزند.» توصيفات و تعاريف آقاي بخشوده آنقدر در زرورق لغتها و اصطلاحات پيچيده شدهاند كه در نگاه نخست جاي هيچ شكي باقي نميگذارند و خواننده كمتر جرأت ميكند به اين تعاريف مستحكم ايرادي وارد كند. به نظر ميآيد در تمام اين تعاريف، جاي يك فعل اشتباه شده است: فعل «ميخواست با توانست». اتفاقاً رباعيها و دوبيتيهاي اين دفتر توجه را جلب ميكنند، اما نه به دليلي كه ذكر شد. در مجموعة «شكلكي براي مرگ»، ضرب المثلها و كنايات در رباعيها و دوبيتيها، تصنعي و به قول عاميانه زوركي هستند. بهترين رباعيهاي اين دفتر (كه البته تأثيري را كه يك رباعي با ابيات كمش به جاي ميگذارد، ندارند) عبارتند از: بوم تنهايي (صفحه 44)، در شهر شما (صفحه 45)، سارا (صفحه 50و 49و 48)، تصميم (صفحه 51)، خسته شدم (صفحه 57)، آدم و روستاي خودمان (صفحه 73و 72)، دلم را درياب (صفحه 71)، لبهاي رقيه (صفحه 68)، هبوط (صفحه 75)، تا زنده هستي (صفحه 90)، من و تو (صفحه 87) و دلم خوش بود (صفحه 91). اما نگاهي ميكنيم به استفاده از ضرب المثلها يا اشارات تلميحي: «با عشق طلسم گرگ را ميشكنيم / شب – اين قفس سترگ - را ميشكنيم / هر چند تبر به دوشمان نيست ولي / يك روز بت بزرگ را ميشكنيم» (صفحه 79)، و: «خوب و بد و اشتباه را بگذاريد / شيطان و من و گناه را بگذاريد / ميخواهم از اين به بعد آدم باشم / لطفاً سر من كلاه را بگذاريد» (صفحه 56)، و : «دلم جز تو گرفتار كسي نيست / به جز چشم تو بيمار كسي نيست / مرا كمتر بترسان از رقيبان / كه گوش من بدهكار كسي نيست» (صفحه 88)، و : «به جانم شعله مي هم نينداخت / بناي دوستي پي هم نينداخت / مرا انداخت عشق تو به جايي / كه در آنجا عرب ني هم نينداخت» (صفحه 89)، و : «خبر چون سيل دنيا را گرفته / كه دارا رفته سارا را گرفته / خودم را دار خواهم زد يقيناً / دلم تصميم كبري را گرفته» (صفحه 95). در اين چند رباعي و دوبيتي به خوبي مشهود است كه سه مصرع اول ساختگي است براي اينكه ضربالمثلي يا تلميحي در مصرع آخر آورده شود. «طلسم گرگ» اضافهاي نامأنوس است كه با عشق ارتباطي ندارد تا توسط آن شكسته شود. گرگ، تنها قافيه است و نه بيش از آن. در رباعي ديگر، بگذاريد رديفي ناخوشايند براي بيت اول است و جواب نميدهد. ضمن اينكه آوردن حرف «را» در «روي سر من كلاه را بگذاريد» (كه براي پركردن وزن آمده است) به طور كلي معناي ضرب المثل را تغيير مي دهد. در دوبيتي صفحه 88 بيت اول بسيار ابتدايي و مستعمل است. بيمار و گرفتار كه از پيش پا افتادهترين قافيهها هستند، تنها براي همراهي با مصرع آخر و به كار بردن ضربالمثل مورد نظر آورده شدهاند. اين مطلب به وضوح در دوبيتي صفحه 89 نيز مشهود است. دوبيتي صفحه 95 هم ساختگي بودنش در حدي است كه بعد از خواندن، اولين سؤالي كه براي خواننده ايجاد ميشود «كه چه؟» است ... تمام اينها كه گفته شد، نه غرضورزي بود و نه خصومت. آقاي صفربيگي كه – هر كجاهست خدايا به سلامت دارش – ناخواسته، شاعري بودند كه نقد نقد مجموعهشان را من پذيرفتم. اين حرفها را در مورد بسياري از مجموعههاي ديگر نيز گفتهام و معتقدم براي اينكه هنر و به ويژه هنر شعر كه از موفقترين هنرهاي ملت و تاريخ ماست، همچنان در قله بماند، بايد واقعبينتر و نكتهسنجتر عمل كنيم. اگر براي چاپ كتاب، همان دقت و وسواس را كه براي خريد لباس يا كفش داريم، ميداشتيم، يقيناً وضع شعرمان اينگونه نميبود. كتاب سوم آقاي صفربيگي به نام «و» در واقع تكرار همان شعرهاي قبلي است. مجموعهاي از رباعيها كه از صفحه 5 تا صفحه 22 شامل رباعيهاي جديد و از صفحه 23 تا صفحه 64 رباعيهاي مجموعه «شكلكي براي مرگ» است. آيا بهتر نيست اگر حرفي براي گفتن نداريم، چيزي نگوييم؟
به نقل از مجله ي الفبا
|