نقدي بر داستان كركسها حسن اصغري اصل داستان
داستان «كركسها» در شكل غالب خود با روايت تصويري و ذهني بيان شده و روايت عيني آن در خدمت بافت بازتابهاي روحي و ذهني شخصيت اصلي داستان عمل كرده است. بافت اجزاي داستان در بيان و نگاه شخصيت اصلي به واقعيتها و رخدادهاي پيرامون و واكنش و بازتابهاي ذهني او به اين پديدهها به كار گرفته شده است. هر جمله و هر واژه در داستان« كركسها» معناي تصويري بيش از متعارف خود در ذهن خواننده ايجاد ميكند:
«مأمور كنترل، روي سكوي تراموا، طناب زنگ را آن چنان با قدرتميكشيد، كه گويي بهار در خون او جريان داشت!»
تصوير بخش دوم جملة مركب فوق به نقش اول جمله كه بياني توصيفي دارد، بار تصويري پر معنايي بخشيده است. چند جملة زير نيز گوياي همين مفهوم است: «مسافراني موهوم سوار ميشدند و سپس به شكلي اسرار آميز ناپديد ميشدند.»
«گروههايي از زنان جوان، با جامههاي رنگارنگ و نازك مثل رودخانهاي، روان بودند.»
«تراموا، نهنگآسا، در امواج خيابان شناور بود». «نوري زردرنگ، درون تراموا جاري شد.» « خوشههاي انساني به شكل نامطمئن از ميلههاي تراموا آويخته بودند.»
جملههاي فوق تماماً در ساخت كلي داستان بار نمادين دارند و در تركيب جان مايه قابل بررسياند.
در اغلب داستانهاي سنتي صورت بيان روايت، عيني است؛ يعني بيان وقايع و عمل شخصيتها به گونهاي نمايش داده ميشوند كه در واقعيت بيروني وجود دارند. در
اينگونه روايت، خواننده با وضعيت و موقعيت شخصيتها در كشمكش عملي، با وقايع مواجه است و ميتواند تا حدودي به درونيات و ذهنيات آدمهاي داستان راه يابد. اما داستان «كركسها» در قالب اين الگوي متعارف نميگنجد. ميتوان گفت كه صورت روايت آن چارچوب اين الگو را شكسته و صورتي نو آفريده است.
روايت داستان «كركسها» بازتاب واقعيت دنياي بيرون در ذهن شخصيت داستان را با تصاويري خيالي و وهمي نمايش ميدهد و موقعيتها و وضعيتهاي نمادين را ايجاد
ميكند. بازتاب واقعيتهاي زندگي اجتماعي، ذهن شخصيت اصلي داستان را دستخوش تكانهاي زلزلهوار كرده است. راوي با بيان حالتهاي دروني و واكنش ذهني او را به تكانهاي زلزلهوار، در واقع تصاويري زلزلهوار پيش چشم خواننده قرارميدهد. شخصيت داستان به هر چيز پيرامونش كه نگاه ميكند، دنيايي از تداعيها و تصاوير در ذهنش نقش ميبندد. انعكاس واقعيتهاي زندگي در ذهنش به گونهاي چند بعدي پاسخ داده ميشود. واقعيتها و رخدادها درذهن او بازتابي تاريخي برجا ميگذارند. نگاه او به پيرامونش لحظهاي نيست. قرنها براي او در نگاه فشرده ميشوند و او را در خود غرق ميكنند. در نگاه او عشق و زندگي در زماني كابوسگونه (كه به طول قرنهاست) گم شده است. احساس ميكند كه خود نيز در تاريخ جامعهاي بسته در محدودة تراموا و حركت در حبس، گم شده و در دورن اسكلت جانور عظيمالجثه ترامواي آهني، سرگردان است.
«اين جانور عظيم الجثه، نگرانش ميكرد. يكي از همين روزها مرا خواهد كشت.»
«اكنون كجاست؟ چرا در آنجاست؟ و به كجا خواهد رفت؟»
راوي، واكنش دروني شخصيت داستان را با ترسيم و تصوير نمايش ميدهد، بدون آنكه نظر يا قضاوتي در بارة آنها بكند. راوي كوشيده تا درونيات شخصيت داستانش را تا حد درك و فهم خود او نگاه دارد و از آن فراتر نرود. طوري كه خواننده تصور كند كه تصاوير داستان از چشم و نگاه شخصيت اصلي روايت ميشود، نه نويسنده. اگر نكته يا تصويري از نگاه شخصيت داستان مبهم است، راوي نيز همان ابهام را ارائه ميدهد و توضيحي دربارة آن نميدهد. گاه زاوية ديد سوم شخص با ظرافت در زاوية ديد اول شخص بافته شده و نويسنده حضورش را پشت نگاه شخصيت اول پنهان كرده است.
داستان كركسها در شكل غالب خود با روايت تصويري و ذهني بيان شده و روايت عيني آن در خدمت بافت بازتابهاي روحي و ذهني شخصيت اصلي داستان عمل كرده است.
خواننده در ظاهر با زواية ديد سوم شخص عقل كل طرف است، اما بيان روايت چنان ماهرانه در ذهن و نگاه شخصيت اصلي متمركز شده است كه انگار داستان با زبان شخصيت داستان بيان ميشود. خواننده در اغلب صحنههاي داستان احساس ميكند كه خودش در كنار شخصيت اصلي ناظر و شاهد است و با او همه چيز را ميبيند.
اسكلت و طرح داستان، ظاهري ساده دارد. خواننده نبايد با پيشفرضهاي ذهني خود با آن روبهرو شود. پيشفرضهايي مثل «شبكة استدلالي» و پيشزمينههاي عيني براي توجيه رخدادها و تصاوير مطرح شده در اين داستان، مسلماً نميتوانند موقعيتها و وضعيتهاي غير منتظره و نمادين اين داستان را تحليل كنند. براي موشكافانه ديدن اين داستان بايد پيش فرضهاي كهنه را به دور افكند و با ذهني آزاد به آن نگاه كرد.
روايت داستان «كركسها» بازتاب واقعيت دنياي بيرون در ذهن شخصيت داستان را با تصاويري خيالي و وهمينمايش ميدهد و موقعيتها و وضعيتهاي نمادين را ايجاد ميكند.
در داستان «كركسها»، زمينهچيني سنتي و متعارف داستاننويسي وجود ندارد؛ يعني شيوهاي با آغازي ضربتگونه كه خواننده را در حالت تعليق نگاه دارد و او را به پاياني محتوم كه نتيجة گرهافكني و ميانه بحراني باشد، هدايت كند.
در بافت داستان كركسها عناصر شالودهة نمادين عبارتند از:
تراموا، نماد تاريخ و جامعة خفقان زدة در حال حركت. شخصيت اصلي داستان نماد انساني هوشمند و آگاه كه شاهد و ناظر زندگي كابوسزدة جامعهاي است كه همه چيز و همه كس در ماشين چرخندة آن حبس شدهاند.
مأمور كنترل تراموا نماد انسان زحمتكشي است كه نيرو و طراوت بهار در خونش جاري است، اما خود در درون ماشين كابوسزده اسير است و قادر به نجات خويش نيست. زنها كه الهة عشق و نماد اميد و زندگي زايندهاند، مقابل چشم شخصيت داستان با جامههاي رنگارنگ و نازك مثل رودخانهاي رواناند.
كركسها كه ميتوانند نماد هر چيز مخرب و ويران كننده باشند، عشق و زندگي را در درون ماشين جامعه خونآلوده ميكنند و همه چيز و همه كس را پژمرده و در انجماد و يخزدگي فرو ميبرند.
داستان «كركسها» از چهار موقعيت و وضعيت نمادين تشكيل شده است. آغازبندي آرام با توصيف و تصوير تراموا و مسافران و زنها و جاذبة عشق واميد در دل شخصيت اصلي و نگاه عاشقانه و شيفتة او به همه كس و همه چيز.
« سوار تراموا كه شد، بلافاصله حضور او (دختر) را احساس نكرد... دچار احساسي شد بيآنكه تصوير اين احساس در ذهنش شكل بگيرد كه چيزي غير عادي در درون تراموا در بين مسافران، يا در فضاي پيرامون جريان دارد... يكجور احساس سيالي به او دست داد... به ميلة تراموا تكيه داد و لحظهاي نگاهش را گرداند. انگار چشم به راه آشنايي بود... نگاه دختر جوان او را سخت تكان داد. كوچكترين جزييات صورت دختر جوان، همچون عكس فوري، در خاطرش نقش بست... دختر را موجودي ديد، لطيف با لبهاي سرخ كمرنگ و جذابيتهاي زنانه، پرتوي كه از گونههايش ميتابيد اجزاي صورت او را ضمن در هم آميختنشان به گونهاي مبهم روشن ميكرد.»
وضعيت و موقعيت دوم با تصادف تراموا با ماشين غول پيكر و به دنبال آن وحشت و كابوس در ميانة داستان آغاز ميشود و خواننده را در هول و ولاي پرجاذبهاي نگاه
ميدارد. اين صحنه در بافت و ساخت داستان نقطة عطفي است كه آرامش و سكون زندگي در درون ترامواي تاريخ را در هم ميشكند. شاهد و ناظري كه با نگاه عاشقانه به الهة عشق و اميد تصوير شده،اكنون با هجوم هيولاي غولپيكر، به سايههاي شومي نگاه ميكند كه از گردن الهههاي عشق بالا ميروند. به چشمهاي جنايتباري نگاه ميكند كه از درون تاريكي به دختران چشم دوختهاند تا موهاي به رنگ عسل آنها را به زهر آغشته كنند: «... كاميوني غولپيكر، چون هيولايي خشمگين، نمايان شد و با غرش به سوي تراموا هجوم آورد. مسافران، همزمان، فرياد وحشت سر دادند... مرد در روشنايي روز به زوال غروب، متوجه شد، سايهها از گردنهاي [دختران] بالا ميرفت. چنان كه گويي آن دو، سايه را ميبلعند.
در همين وضعيت و موقعيت است كه شخصيت اصلي داستان متوجه گمگشتگي خويش ميشود و از خود ميپرسد: «اكنون كجاست؟ چرا در آنجاست؟ و به كجا خواهد رفت؟»
جملات سؤالي فوق آغاز مكاشفهاي است كه قهرمان داستان در گمگشتگي خويش به آن دست مييابد. همه كس و همه چيز را در سير زمان ميبيند. قرنها پيش چشمش در يك لحظه فشرده ميشوند. مرگ و انجماد و يخ زدگي در تاريخ با چنگال و منقار خون آلود كركسها ايجاد ميشوند، نه بر اثر گذر زمان. وضعيت و موقعيت سوم با هجوم كركسها به درون تراموا آغاز ميشود و با اوج وحشت توأم با كابوس و پيري و انجماد آدمهاي درون تراموا، پايان مييابد. اين تصوير سرنوشت خونبار تاريخ ملتي است كه آدمهاي كركسگونه بر گردهشان سوار شدهاند. سرنوشتي كه بسياري از ملتها از جمله ملتهاي امريكاي لاتين با آن روبهرو بودهاند.
«گروهي از كركسها در جستوجوي منفذي بودند تا از پنجرههاي كوچك و بسته به درون آيند. منقارهايشان را با ضربآهنگي شوم و مبهم، بر شيشهها ميكوبيدند. توفاني سياه، از در به درون هجوم آورد. پرندگان خشمگين و گوشتخوار، براي دريدن سينة مرد، از يكديگر سبقت ميگرفتند... ناگهان احساس كرد، كركسي چون موج خروشان بر پيكر او فرود آمده است... زمين زير پايش با جوش و خروشي سرگيجهآور، در چرخش بود.»
راوي واكنش دروني شخصيت داستان را با ترسيم و تصوير نمايش ميدهد، بدون
آنكه نظر يا قضاوتي دربارة آنها بكند. راوي كوشيده تا درونيات شخصيت داستانش را تا حد درك و فهم خود او نگاه دارد و از آن فراتر نرود.
اولين هجوم كركسها، به چشم الهة عشق است كه در دل قهرمان داستان اميد و زندگي كاشته است:
«... مرد متوجه شد كه پرنده، بيكار ننشسته و منقار برگشتهاش، با ولع، چشم دختر را از كاسه بيرون ميآورد. »
وضعيت و موقعيت چهارم تصوير آرامبخشي است كه در پايان هجوم كركسها و وحشت و كابوس ناشي از آن و به دنبال انجماد و يخزدگي ميآيد. اين پايانبندي، تصويري توأم با آرامش و در عين حال مبهم با سرنوشتي نامعلوم را ارائه ميدهد.
« تراموا را ديد كه بر سينة مهتاب، بر دشتي كه با نوري مبهم روشن بود،
ميگريخت و با شتاب در افق ناپديد ميشد و ابري تيره و بالدار آن را دنبال ميكرد.»
خواننده در اغلب صحنههاي داستان احساس ميكند كه خودش در كنار شخصيت اصلي ناظر و شاهد است و با او همه چيز را ميبيند.
آيا كركسها به صورت ابري تيره و بالدار، همچنان ماشين چرخندة جامعه را دنبال ميكنند؟ ماشين زمان از دست سايههاي سياه و كركسها گريخته و به سينة مهتاب رسيده، اما ابر تيره و بالدار، رهايش نكرده است. تصوير پايان داستان ميگويد كه ستيز و كابوس ادامه دارد. اگر چه كابوس و وحشت تاريخ در نور سينة مهتاب كم رنگ شده است. در آغاز تصوير پايان داستان، شاهد و ناظر از چنگال جانور عظيمالجثه بيرون آمده و همچنان پا بر جا ايستاده و نظارهگر حركت تاريخ در سينة مهتاب است. روزنهاي در زمان پيش چشم او گشوده شده، اما دنبال اين روزنه، ابر سياه بالدار در پرواز است.
پايان داستان مانند آغاز آن آرام و دلنشين است. جانماية اين داستان به علت بافت و ساخت نمادينش ميتواند چند بعدي باشد. سپري شدن زمان روي همه چيز، گرد فرسودگي و مرگ ميپاشد و آدمها در زمان به دست كابوسهاي زندگي اجتماعي در حالت گمگشتگي و وحشت به سر ميبرند. به نظر من اين بعد نميتواند پيام اصلي داستان باشد. همان گونه كه اشاره شد، پيام اصلي جانمايهاي اجتماعي دارد. انسان آگاه در جامعة خفقان زده در طول تاريخ دايم با وحشت و كابوس دست به گريبان است و در جستوجوي عشق و زندگي است.اين مكاشفة ازلي است و پاياني ندارد. انسان در تاريخ، ذرهذره موقعيت و وضعيت خويش را در روند زندگي كشف ميكند و خويشتن را از
گمگشتگي در زمان و تاريخ رها ميكند. مضمون رهاشدگي به مفهوم نسبي در پايان داستان «كركسها» وجود دارد. شخصيت داستان در پايان كابوس توأم با كشمكش، از چنگال ماشين عظيمالجثه تاريخ تا حدي خلاص ميشود و از بيرون دنياي كابوسگونه، نظارهگر حركت آن ميايستد. اين يك مرحلة كشف است. رهاشدگي نسبي از چرخش تاريخ و نگاهي عميق و گسترده به روند پيچ در پيچ آن، كه سرانجامش، حركت در سينة مهتاب است. مهتابي كه هنوز ابر سياه بالدار در سينة آن در پرواز است.
زبان ترجمة اين داستان با دقت و وسواس انتخاب شده است. بعضي جملهها و واژهها چنان با مهارت در انتقال بافت تصويري روايت به كار رفته كه وضعيت و موقعيتهاي داستان را با قوت و با آهنگي پر طنين ارائه كرده است.
به نقل از مجله ي الفبا