تماس با  ماگفتگو  و  مصاحبهمقالاتنقد ادبیداستان ایرانداستان  ترجمهشعر  ترجمهمعرفی شاعرشعر  معاصراخبار ادبیصفحه اول
آدرس ايميلتان را وارد کنيد تا خبر هاي ادبي برايتان پست شود

نشاني ما

iranpoetry(at).gmail.com

 



 


February 23, 2005 02:26 PM

نقدي بر داستان كركسها

حسن اصغري    اصل داستان


داستان «كركسها» در شكل غالب خود با روايت تصويري و ذهني بيان شده و روايت عيني آن در خدمت بافت بازتابهاي روحي و ذهني شخصيت اصلي داستان عمل كرده است‏. بافت اجزاي داستان در بيان و نگاه شخصيت اصلي به واقعيتها و رخدادهاي پيرامون و واكنش و بازتابهاي ذهني او به ‏‏‏اين پديده‌ها به كار گرفته شده است‏. هر جمله و هر واژه در داستان« ‏‏‏‏‏‏‏كركسها» معناي تصويري بيش از متعارف خود در ذهن خواننده‏‏‏ ايجاد‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏كند:


«مأمور كنترل، روي سكوي تراموا، طناب زنگ را آن چنان با قدرت‏‏‏‏‏‏‏مي‌كشيد، كه گويي بهار در خون او جريان داشت!»


تصوير بخش دوم جملة مركب فوق به نقش اول جمله كه بياني توصيفي دارد، بار تصويري پر معنايي بخشيده است‏. چند جملة زير نيز گوياي همين مفهوم است: «مسافراني موهوم سوار‏ مي‌شدند و سپس به شكلي اسرار آميز ناپديد‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏شدند.»


«گروههايي از زنان جوان، با جامه‏هاي رنگارنگ و نازك مثل رودخانه‏‏‏اي‏‏، روان بودند.»


«تراموا، نهنگ‌آسا، در امواج خيابان شناور بود»‏. «نوري زردرنگ‏‏، درون تراموا جاري شد.» « خوشه‏هاي انساني به شكل نامطمئن از‏ ميله‏هاي تراموا آويخته بودند.»


جمله‏هاي فوق تماماً در ساخت كلي داستان بار نمادين دارند و در تركيب جان مايه قابل بررسي‌اند.


در اغلب داستانهاي سنتي صورت بيان روايت، عيني‌ است؛ يعني بيان وقايع و عمل شخصيت‌ها به گونه‏‏‏اي نمايش داده ‏مي‌شوند كه در واقعيت بيروني وجود دارند. در
‏‏‏اين‌گونه روايت‏‏، خواننده با وضعيت و موقعيت شخصيت‌ها در كشمكش عملي‏‏، با وقايع مواجه است و‏ مي‌تواند تا حدودي به درونيات و ذهنيات آدمهاي داستان راه يابد‏. اما داستان «كركسها» در قالب ‏‏‏اين الگوي متعارف‏ نمي‌گنجد.‏ مي‌توان گفت كه صورت روايت آن چارچوب‏‏‏ اين الگو را شكسته و صورتي نو آفريده است‏.


روايت داستان «كركسها» بازتاب واقعيت دنياي بيرون در ذهن شخصيت داستان را با تصاويري خيالي و وهمي‌ نمايش‏ مي‌دهد و موقعيتها و وضعيتهاي نمادين را‏‏‏ ايجاد‏
مي‌كند. بازتاب واقعيتهاي زندگي اجتماعي، ذهن شخصيت اصلي داستان را دستخوش تكانهاي زلزله‌وار كرده است‏. راوي با بيان حالتهاي دروني و واكنش ذهني او را به تكانهاي زلزله‌وار‏‏، در واقع تصاويري زلزله‌وار پيش چشم خواننده قرار‏مي‌دهد. شخصيت داستان به هر چيز پيرامونش كه نگاه‏ مي‌كند، دنيايي از تداعيها و تصاوير در ذهنش نقش‏ مي‌بندد. انعكاس واقعيتهاي زندگي در ذهنش به گونه‏‏‏اي چند بعدي پاسخ داده‏ مي‌شود. واقعيتها و رخدادها درذهن او بازتابي تاريخي برجا‏ مي‌گذارند. نگاه او به پيرامونش لحظه‏‏‏اي نيست‏. قرنها براي او در نگاه فشرده‏ مي‌شوند و او را در خود غرق‏ مي‌كنند‏. در نگاه او عشق و زندگي در زماني كابوس‌گونه‏ (كه به طول قرنهاست) گم شده است‏. احساس‏ مي‌كند كه خود نيز در تاريخ جامعه‏‏‏اي بسته در محدودة تراموا و حركت در حبس‏‏، گم شده و در دورن اسكلت جانور عظيم‌الجثه ترامواي آهني‏‏، سرگردان است‏.


«‏‏‏اين جانور عظيم الجثه، نگرانش‏ مي‌كرد‏. يكي از همين روزها مرا خواهد كشت.»
«اكنون كجاست؟ چرا در آنجاست؟ و به كجا خواهد رفت؟»


راوي، واكنش دروني شخصيت داستان را با ترسيم و تصوير نمايش‏ مي‌دهد، بدون آنكه نظر يا قضاوتي در بارة آنها بكند. راوي كوشيده تا درونيات شخصيت داستانش را تا حد درك و فهم خود او نگاه دارد و از آن فراتر نرود‏. طوري كه خواننده تصور كند كه تصاوير داستان از چشم و نگاه شخصيت اصلي روايت‏ مي‌شود، نه نويسنده. اگر نكته يا تصويري از نگاه شخصيت داستان مبهم است، راوي نيز همان ابهام را ارائه‏ مي‌دهد و توضيحي دربارة آن ‏نمي‌دهد. گاه زاوية ديد سوم شخص با ظرافت در زاوية ديد اول شخص بافته شده و نويسنده حضورش را پشت نگاه شخصيت اول پنهان كرده است.


داستان كركسها در شكل غالب خود با روايت تصويري و ذهني بيان شده و روايت عيني آن در خدمت بافت بازتابهاي روحي و ذهني شخصيت اصلي داستان عمل كرده است‏.


خواننده در ظاهر با زواية ديد سوم شخص عقل كل طرف است، اما بيان روايت چنان ماهرانه در ذهن و نگاه شخصيت اصلي متمركز شده است كه انگار داستان با زبان شخصيت داستان بيان‏ مي‌شود. خواننده در اغلب صحنه‌هاي داستان احساس‏ مي‌كند كه خودش در كنار شخصيت اصلي ناظر و شاهد است و با او همه چيز را‏ مي‌بيند.


اسكلت و طرح داستان، ظاهري ساده دارد. خواننده نبايد با پيش‌فرضهاي ذهني خود با آن روبه‌رو شود. پيش‌فرضهايي مثل «شبكة استدلالي» و پيش‌زمينه‏هاي عيني براي توجيه رخدادها و تصاوير مطرح شده در‏‏‏ اين داستان، مسلماً‌ نمي‌توانند موقعيتها و وضعيتهاي غير منتظره و نمادين‏‏‏ اين داستان را تحليل كنند. براي موشكافانه ديدن‏‏‏ اين داستان بايد پيش فرضهاي كهنه را به دور افكند و با ذهني آزاد به آن نگاه كرد.


روايت داستان «كركسها» بازتاب واقعيت دنياي بيرون در ذهن شخصيت داستان را با تصاويري خيالي و و‏‏‏‏‏همي‏نمايش‏ مي‌دهد و موقعيتها و وضعيتهاي نمادين را‏‏‏ ايجاد‏ مي‌كند.


در داستان «كركسها»‏‏، زمينه‌چيني سنتي و متعارف داستان‌نويسي وجود ندارد؛ يعني شيوه‏‏‏اي با آغازي ضربت‌گونه كه خواننده را در حالت تعليق نگاه دارد و او را به پاياني محتوم كه نتيجة گره‌افكني و ‏ميانه بحراني باشد‏‏، هدايت كند.


در بافت داستان كركسها عناصر شالوده‏‏ة نمادين عبارتند از:


تراموا، نماد تاريخ و جامعة خفقان زدة در حال حركت. شخصيت اصلي داستان نماد انساني هوشمند و آگاه كه شاهد و ناظر زندگي كابوس‌زدة جامعه‏‏‏اي است كه همه چيز و همه كس در ماشين چرخندة آن حبس شده‌اند.


مأمور كنترل تراموا نماد انسان زحمتكشي است كه نيرو و طراوت بهار در خونش جاري است، اما خود در درون ماشين كابوس‌زده اسير است و قادر به نجات خويش نيست‏. زنها كه الهة عشق و نماد اميد و زندگي زاينده‌اند، مقابل چشم شخصيت داستان با جامه‏هاي رنگارنگ و نازك مثل رودخانه‏‏‏اي  روان‌اند.


كركسها كه‏ مي‌توانند نماد هر چيز مخرب و ويران كننده باشند، عشق و زندگي را در درون ماشين جامعه خون‌آلوده ‏مي‌كنند و همه چيز و همه كس را پژمرده و در انجماد و يخ‌زدگي فرو ‏مي‌برند.


داستان «كركسها» از چهار موقعيت و وضعيت نمادين تشكيل شده است‏. آغازبندي آرام با توصيف و تصوير تراموا و مسافران و زنها و جاذبة عشق واميد در دل شخصيت اصلي و نگاه عاشقانه و شيفتة او به همه كس و همه چيز.


« سوار تراموا كه شد، بلافاصله حضور او (دختر) را احساس نكرد.‏.‏.  دچار احساسي شد بي‌آنكه تصوير ‏‏‏اين احساس در ذهنش شكل بگيرد‏ كه چيزي غير عادي در درون تراموا در بين مسافران‏‏، يا در فضاي پيرامون جريان دارد‏.‏.‏.  يك‌جور احساس سيالي به او دست داد‏.‏.‏.  به‏ ميلة تراموا تكيه داد و لحظه‏‏‏اي نگاهش را گرداند. انگار چشم به راه آشنايي بود‏.‏.‏.  نگاه دختر جوان او را سخت تكان داد. كوچك‌ترين جزييات صورت دختر جوان‏‏، همچون عكس فوري، در خاطرش نقش بست‏.‏.‏.  دختر را موجودي ديد‏‏، لطيف با لبهاي سرخ كم‌رنگ و جذابيتهاي زنانه‏‏، پرتوي كه از گونه‌هايش ‏مي‌تابيد اجزاي صورت او را ضمن در هم آميختن‌شان به گونه‏‏‏اي مبهم روشن‏ مي‌كرد.»


وضعيت و موقعيت دوم با تصادف تراموا با ماشين غول پيكر و به دنبال آن وحشت و كابوس در‏ ميانة داستان آغاز‏ مي‌شود و خواننده را در هول و ولاي پرجاذبه‏‏‏اي نگاه‏
مي‌دارد.‏ ‏‏اين صحنه در بافت و ساخت داستان نقطة عطفي است كه آرامش و سكون زندگي در درون ترامواي تاريخ را در هم‏ مي‌شكند. شاهد و ناظري كه با نگاه عاشقانه به الهة عشق و اميد تصوير شده‏‏،اكنون با هجوم هيولاي غول‌پيكر‏‏، به سايه‏هاي شو‏‏‏‏‏‏‏مي‏ نگاه ‏مي‌كند كه از گردن الهه‏هاي عشق بالا‏ مي‌روند. به چشمهاي جنايت‌باري نگاه‏ مي‌كند كه از درون تاريكي به دختران چشم دوخته‌اند تا موهاي به رنگ عسل آنها را به زهر آغشته كنند: «‏.‏.‏.  كاميوني غول‌پيكر‏‏، چون هيولايي خشمگين‏‏، نمايان شد و با غرش به سوي تراموا هجوم آورد. مسافران‏‏، همزمان‏‏، فرياد وحشت سر دادند‏.‏.‏.  مرد در روشنايي روز به زوال غروب‏‏، متوجه شد‏‏، سايه‌ها از گردنهاي [دختران] بالا‏ مي‌رفت. چنان كه گويي آن دو‏‏، سايه را‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏بلعند.


در همين وضعيت و موقعيت است كه شخصيت اصلي داستان متوجه گمگشتگي خويش‏ مي‌شود و از خود‏ مي‌پرسد: «اكنون كجاست؟ چرا در آنجاست؟ و به كجا خواهد رفت؟»


جملات سؤالي فوق آغاز مكاشفه‏‏‏اي است كه قهرمان داستان در گمگشتگي خويش به آن دست‏ مي‌يابد. همه كس و همه چيز را در سير زمان‏ مي‌بيند. قرنها پيش چشمش در يك لحظه فشرده‏ مي‌شوند. مرگ و انجماد و يخ زدگي در تاريخ با چنگال و منقار خون آلود كركسها ‏‏‏ايجاد‏ مي‌شوند، نه بر اثر گذر زمان. وضعيت و موقعيت سوم با هجوم كركسها به درون تراموا آغاز‏ مي‌شود و با اوج وحشت توأم با كابوس و پيري و انجماد آدمهاي درون تراموا‏‏، پايان‏ مي‌يابد‏.‏‏‏ اين تصوير سرنوشت خونبار تاريخ ملتي است كه آدمهاي كركس‌گونه بر گرده‌شان سوار شده‌اند. سرنوشتي كه بسياري از ملتها از جمله ملتهاي امريكاي لاتين با آن روبه‌رو بوده‌اند.


«گروهي از ‏‏‏‏‏‏‏كركسها در جست‌وجوي منفذي بودند تا از پنجره‏هاي كوچك و بسته به درون‏‏‏ آيند. منقارهاي‌شان را با ضرب‌آهنگي شوم و مبهم‏‏، بر شيشه‌ها‏ مي‌كوبيدند. توفاني سياه‏‏، از در به درون هجوم آورد. پرندگان خشمگين و گوشتخوار‏‏، براي دريدن سينة مرد‏‏، از يكديگر سبقت‏ مي‌گرفتند‏.‏.‏.  ناگهان احساس كرد، كركسي چون موج خروشان بر پيكر او فرود آمده است‏.‏.‏.  زمين زير پايش با جوش و خروشي سرگيجه‌آور، در چرخش بود.»


راوي واكنش دروني شخصيت داستان را با ترسيم و تصوير نمايش‏ مي‌دهد، بدون
آنكه نظر يا قضاوتي دربارة آنها بكند. راوي كوشيده تا درونيات شخصيت داستانش را تا حد درك و فهم خود او نگاه دارد و از آن فراتر نرود.


اولين هجوم ‏‏‏‏‏‏‏كركسها، به چشم الهة عشق است كه در دل قهرمان داستان اميد و زندگي كاشته است:


«‏.‏.‏.  مرد متوجه شد كه پرنده، بي‌كار ننشسته و منقار برگشته‌اش، با ولع‏‏، چشم دختر را از كاسه بيرون‏ مي‌آورد. »


وضعيت و موقعيت چهارم تصوير آرام‌بخشي است كه در پايان هجوم ‏‏‏‏‏‏‏كركسها و وحشت و كابوس ناشي از آن و به دنبال انجماد و يخ‌زدگي‏ مي‏‏‏آيد. ‏‏‏اين پايان‌بندي‏‏، تصويري توأم با آرامش و در عين حال مبهم با سرنوشتي نامعلوم را ارائه‏ مي‌دهد.


« تراموا را ديد كه بر سينة مهتاب، بر دشتي كه با نوري مبهم روشن بود،‏
مي‌گريخت و با شتاب در افق ناپديد‏ مي‌شد و ابري تيره و بالدار آن را دنبال‏ ‏‏‏‏‏‏‏مي‏كرد.»


خواننده در اغلب صحنه‏هاي داستان احساس‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏كند كه خودش در كنار شخصيت اصلي ناظر و شاهد است و با او همه چيز را‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏بيند.


آيا ‏‏‏‏‏‏‏كركسها به صورت ابري تيره و بالدار، همچنان ماشين چرخندة جامعه را دنبال‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏كنند؟ ماشين زمان از دست سايه‏هاي سياه و كركسها گريخته و به سينة مهتاب رسيده، اما ابر تيره و بالدار، رهايش نكرده است‏‏. تصوير پايان داستان‏ ‏‏‏‏‏‏‏مي‏گويد كه ستيز و كابوس ادامه دارد. اگر چه كابوس و وحشت تاريخ در نور سينة مهتاب كم رنگ شده است‏. در آغاز تصوير پايان داستان، شاهد و ناظر از چنگال جانور عظيم‌الجثه بيرون آمده و همچنان پا بر جا‏‏‏ ايستاده و نظاره‌گر حركت تاريخ در سينة مهتاب است‏. روزنه‏‏‏اي در زمان پيش چشم او گشوده شده‏‏، اما دنبال‏‏‏ اين روزنه، ابر سياه بالدار در پرواز است‏.


پايان داستان مانند آغاز آن آرام و دلنشين است‏. جان‌ماية ‏‏‏اين داستان به علت بافت و ساخت نمادينش ‏‏‏‏‏‏‏‏مي‏تواند چند بعدي باشد. سپري شدن زمان روي همه چيز، گرد فرسودگي و مرگ‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏پاشد و آدمها در زمان به دست كابوسهاي زندگي اجتماعي در حالت گمگشتگي و وحشت به سر ‏‏‏‏‏‏‏‏مي‏برند. به نظر من‏‏‏ اين بعد ‏نمي‌تواند پيام اصلي داستان باشد. همان گونه كه اشاره شد، پيام اصلي جان‌مايه‏‏‏اي اجتماعي دارد. انسان آگاه در جامعة خفقان زده در طول تاريخ دايم با وحشت و كابوس دست به گريبان است و در جست‌وجوي عشق و زندگي است‏.‏‏‏اين مكاشفة ازلي است و پاياني ندارد‏. انسان در تاريخ‏‏، ذره‌ذره موقعيت و وضعيت خويش را در روند زندگي كشف‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏كند و خويشتن را از
گمگشتگي در زمان و تاريخ رها‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏كند. مضمون رهاشدگي به مفهوم نسبي در پايان داستان «‏‏‏‏‏‏‏كركسها» وجود دارد. شخصيت داستان در پايان كابوس توأم با كشمكش، از چنگال ماشين عظيم‌الجثه تاريخ تا حدي خلاص‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏شود و از بيرون دنياي كابوس‌گونه، نظاره‌گر حركت آن‏ مي‏‏‏ايستد. ‏‏‏اين يك مرحلة كشف است‏. رهاشدگي نسبي از چرخش تاريخ و نگاهي عميق و گسترده به روند پيچ در پيچ آن‏‏، كه سرانجامش‏‏، حركت در سينة مهتاب است‏. مهتابي كه هنوز ابر سياه بالدار در سينة آن در پرواز است‏.


زبان ترجمة ‏‏‏اين داستان با دقت و وسواس انتخاب شده است‏. بعضي جمله‌ها و واژه‌ها چنان با مهارت در انتقال بافت تصويري روايت به كار رفته كه وضعيت و موقعيتهاي داستان را با قوت و با آهنگي پر طنين ارائه كرده است‏.


 به  نقل از  مجله ي  الفبا

 

IranPoetry.com/Hadi Mohammadzadeh/©2004-2010 • All Rights Reserved
بازنشر اينترنتي مطالب اين سايت با ذکر
آدرس دقيق بلامانع است