تماس با  ماگفتگو  و  مصاحبهمقالاتنقد ادبیداستان ایرانداستان  ترجمهشعر  ترجمهمعرفی شاعرشعر  معاصراخبار ادبیصفحه اول
آدرس ايميلتان را وارد کنيد تا خبر هاي ادبي برايتان پست شود

نشاني ما

iranpoetry(at).gmail.com

 



 


February 24, 2005 06:53 AM

الو و خاكستر

rex-fire.jpg



ليلا اقليمي
تقديم به شهيدان سينما ركس آبادان
سال: 1357

نشسته بود و سيني پر از ماهي جلويش. گاهي دست تكان‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏داد و مگسها را ‏‏‏‏‏‏‏‏مي‏راند. نزديك رفتم. پوست آفتاب سوخته و چروكيدة گردنش را از سوراخ وسط شِلّه‏‏ ‏‏‏‏‏‏مي‏ديدم و چند تار مو از فرق سفيدش كه رنگ حنا در مقابلش ناتوان مانده، از كنار شلّه روي خطوط پيشاني افتاده بود. سلام گفتم و آرام نشستم كنارش. نگاهم كرد. با لبخند گفتم: ننه عباس، امروز چطوري؟
چند خال آبي را با حالتي كه به شكل قوس ماه در جاي ابرو كشيده بود، در هم فرو برد. نگاهش را چرخاند به طرف سيني ماهي‏. با صداي خفه‏‏‏اي گفت «باز كه تو اومدي‏‏، خسته‏ نمي‌شي‏.‏.‏.  نكنه بيكاري‏.‏.‏.‏. 
كلاسور را در دستم جا به جا كردم‏.
- اگه امروز هم  حرف نزني‏‏، بازم‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏يام‏.
- چي بگم.
- ‏‏‏‏‏‏‏مي‏خوام برام از اون كيسه‏‏‏اي كه تو گردنت آويزان كردي بگي‏‏، از همون كه وقتي توي شرجي قلبت‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏گيره و غش‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏كني، ماهي فروشا‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏ذارند جلوي دماغت‏. بوش كه‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏كني نفست تازه‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏شه‏.‏.‏. 
انگار فقط صداي زني كه روبه‌رويش‏‏‏ ايستاده بود را‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏شنيد «كيلويي چنده؟»
- بياح‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏خي يا صبور؟ هر دو تاش آتيشي يه.
دستش را برد طرف سينه‌اش‏. رگهاي دستش متورم شد‏. شايد كيسه را‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏فشرد. زن نشست و آبشش يكي از ماهيها را بالا زد « نه‏ نمي‌خوام» بلند شد و رفت‏.
دست دراز كردم تا بند دور گردنش را نشان دهم‏. وحشت زده دستم را پس زد و فرياد كشيد.
- مسلمونا كمكم كنيد‏.‏.‏.  اومدن عباسمو ازم بگيرن.
چند نفري جمع شدند. صدايي شنيدم، «چرا دست از سرش بر‏نمي‌داريد‏.‏.‏.  چي كار‏‏‏ اي بدبخت داريد‏.‏.‏. 
دستش را فشردم. زبر بود و سرد « ننه عباس نگاه كن به‏‏‏ اين ورقه‌ها‏.‏.‏.  من‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏خوام عباستو بنويسم.‏ ‏‏‏‏‏‏‏مي‏خوام به همه نشونش بدم.»
- يعني چي‏.‏.‏.  مگه بچه‌م مَشخِ.
- آره حتي‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏شه بچه مدرسه‏‏‏ايها به جاي مشق شب بنويسندش، تا همه بدونند.
- نگاهش در نگاهم گره خورد. خسته بود. خودش هم دل پري داشت.
- گوشة دهانش فرو افتاد. نفسش را پر صدا رها كرد.
- آخي‏‏، از چي بگم‏.‏.‏.  از ركس يا عباسم؟
- از هر كدوم راحت‌تري
چانه‌اش‏ ‏‏‏‏‏‏‏مي‏لرزيد « ركس مونو به خاك سياه نشوند، نگاهم نكن سروپايم‏‏، عباسمو از مو گرفت. دوازده ساله بودم كه عروسكم رو از دستم گرفتند. گفتند، بايد بري خونة شوهر، هفت سال آزگار بچه‌دار نشدم، هر روز كشون كشون‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏بردنم طلاقم بدن.‏..
يه روز دمپايي تو پام نبود گفتند خوبي‌ات نداره‏‏، برگشتم‏.‏.‏.  قربون اون ابوالفضل كم طاقت برم‏. زود مرادمو داد. بچه‌دار شدم، او هم پسر، شوهرم نه ديگه طلاقم داد، نه روم زن گرفت‏.‏.‏.
چي از پسر بهتر، ديگه بونه نداشت، ولي ديگه بچه‌دار هم نشدم‌ها! از اجاق كوري كه بهتر بودها‏.‏.‏. »
با چند سرفة خشك صدايش را تازه كرد:
« دده‏ نمي‌دوني به چه دل خوني بزرگش كردم»
سرش را تكان ‏‏‏‏‏‏‏‏مي‏داد:
«عباسمو‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏گم ها‏.‏.‏.  او روزا كه لوله‌كشي نبود، يه دلّه‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏گرفتم دستم، از‏‏‏ ايستگاه صمد تا لين سيزده احمد آباد پياده ‏‏‏‏‏‏‏‏مي‏زدم‏. خدا‏ ‏‏‏‏‏‏‏مي‏دونه چقدر سر بمبو توي صف واي‏مي‌ستادم‏. از عصمت سينه پهن گرفته تا سكينه لكاته كتك‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏خوردم‏. آخر سر هم دي مندو كه سقا بود، يه سطل آب ‏‏‏‏‏‏‏‏مي‏ريخت توي دلّه‌م‏.‏ ‏‏‏‏‏‏‏مي‏آوردم‏ ‏‏‏‏‏‏‏مي‏ذاشتمش سر فرمز‏‏، هي پمپ‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏زدم و‏مي‌زدم تا اَلو بگيره. بعدشم فرمز هوا‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏گرفت نفسش بالا‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏زد و‏‏‏‏‏‏‏‏مي‏گفت پيس خاموش‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏شد‏.‏.‏.  آخي‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏خواستم اُپيازي بري عباسم درست كنم‏.‏.‏.  حالا هر وقت‏ ‏‏‏‏‏‏‏مي‏رم سر تانكي آب شيرين پر كنم، يادم‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏افته به او قديما چه عالمي‏داشتيم‏‏، چه دلخوشي‏.‏.‏.
قربون بچه‌م برم‏‏، دلش يه تاير‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏خواست تو كوچه ولو بشه. قربون اون پاهاي لجني‌ش، بميرم بري بازي كردناش گاو گوساله‏‏، شنگل پنير، اشگل گلي مال گلي‏.‏.‏.  صداش هنوز تو گوشِمِ»
دستش را پناه دهانش گرفت تا لثة بي‌دندانش را پنهان كند. آهي كشيد‏. چشمان ريزش را جمع كرد. اشك روي چروكهاي پوست صورتش سر‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏خورد. دستمال كوچكي از جيب بزرگ كنار پيراهنش بيرون آورد و اشكهايش را پاك كرد. همان‌طور كه دستمال را ‏ميان انگشتان استخواني‌اش‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏فشرد گفت: «لامصب او روز پيله كرده بود هي‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏گفت ننه پول بده با عامو برم سينما، اولش ننهادم بره‏‏، پدر صاحبمو درآورد‏.‏.‏. »
هق هق ‏‏‏‏‏‏‏‏مي‏كرد «بچه‌م از چيزي خبر نداشت‏‏، رفته بود فيلم ببينه‏‏، همين عكسها كه رو پرده‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏ندازند همين‌ها بچه‌مو گول داد. جد سيد ممد ازشون نگذره‏.‏.‏.  سينما سوخت، سينما اَلو گرفت‏.‏.‏. ‏نمي‌دوني نديدي دِدِه ركسُ ‏‏‏‏‏‏‏‏مي‏گم‏.‏.‏.  رفتم به پاشون افتادم‏‏، سينه كوفتم‏‏، التماسشون كردم‏‏، گيسامو كندم‏‏، يه كم خاكستر بهم دادن.»
چند لحظه‏‏‏اي ساكت شد. دست در يقه‌اش كرد « از هيچي كه بهتره‌ها‏.‏.‏. »
بند مشكي دور گردن را بيرون كشيد‏. جلد قرآن چر‏‏‏‏‏‏‏مي‏ را بوسيد و روي چشمش گذاشت‏. صداي نفسهايش را‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏شنيدم‏. جلد قرآن را جلويم گرفت:
« تو‏ ‏‏اي ريختمش‏‏، عباسمو‏مي‌گم‏.»
پوزخندي زد «رفتن يه قبر بزرگ درست كردن‏، مي‌گن عباسمو اونجاست‏. مو كه‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏دونم نيس آخه مگه‏ ميشه خاكستر رو برد و خاك كرد. خواستن گولم بدن‏.‏.‏.  شوهرم رفت روم زن گرفت گفت: تو عرضه نداشتي بچه‌تُ نگه داري‏.
هنوز نگاهم به سينه‌اش بود كه بالا و پايين‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏رفت‏. نفس نفس‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏زد و جلد قرآن تكان‏ ‏‏‏‏‏‏‏مي‏خورد. دست به زمين زد و بلند شد. ماهيها را روي خاك انداخت‏. سيني خالي را مثل داريه به‌ دست گرفت و با سرانگشت روي آن‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏زد. صداي خش خش دمپايي پلاستيكي روي آسفالت نمناك شرجي زده با صداي رگه دارش در هم شد:
گاو گوساله شنگل پنير     
اشگل گلي مالِ گلي
گاو گوساله شنگل پنير    
اشگل گلي‏.‏.‏.‏.  
 
به  نقل از  مجله ی  الفبا

 

IranPoetry.com/Hadi Mohammadzadeh/©2004-2010 • All Rights Reserved
بازنشر اينترنتي مطالب اين سايت با ذکر
آدرس دقيق بلامانع است