ذهن دوم
احمد بيگدلي
بيداران اين عالم همه در خوابند؛ كما قال مولينا و مقتدانا: «الناس نيام فاذا ماتوا انتبهوا»
«تنبيه النّائمين»
گفت: «من خواب تو هستم، خواب ديشب و پريشبت. خواب شبي كه از اتاق عمل اومدي بيرون».
صداش مثل صداي باد بود؛ نرماي لطيفي كه از پنجره تو ميآمد و بوي باران و دريا را با خودش ميآورد. نشسته بود روي صندلي ـ كنار تخت. مستقيم و بيخطا نگاه ميكرد به من. چشمهاي سياه و درشتي كه توي صورتش بود، گيراترين عضو آن چهرة غمگين دخترانهاي بود كه ميكوشيد به هر زحمتي هست، لبخند كمرنگ گوشة لبش را نگه بدارد.
وقتي ديد بيدارم، دستيميان موهاي خرماييش برد كه طرهاي از آن ريخته بود روي پيشاني بلندي كهميان ابروهايش، سگرمهاي دلنشين باقي گذاشته بود... و چقدر زيبا بود. گفت: «بيست و چهار ساعت بيهوش بودي».
لبخند گوشة لبش دامن كشيد تا روي تمام صورتش و در آن چشمها، شب، ميان پردهاي از رؤيا و بيداري موج ميزد. خواستم بنشينم، نشد. هنوز گيج و حيران بودم. هنوز نيم بيشتري از بدنم در خواب بود. گفت: «آروم باش. تو نبايد از جات تكون بخوري».
باد از پنجره تو ميآمد. صداي باران هم بود كه يكريز ميريخت روي دريا و خيابان ساحلي، كه نميديدم. روي تخت افتاده بودم زير سِرُم و «برانول» توي دستم بود، زير پوست ساعد دست چپم؛ توي رگ، كه به زحمت جسته بودند. نميتوانستم تكان بخورم. طاقباز افتاده بودم و با آن درد كشندة جناق سينه، فقط ميتوانستم به چپ و راستم نگاه بكنم، به آرامي. و گوش بدهم به صداي باد و باران ملايم. ميتوانستم خيالش را در ذهنم تصور بكنم؛ خيال باران و تصور لنجهاي شناور، روي آب، بلمها و جلبوتهاي كوچك حلبي و بچههاي لخت سرپاپتي، كه زير باران، روي شنهاي خيس پر از گوشماهي ميدويدند. از لاي موهاشان آب ميچكيد روي گونه و نوك بينيشان و تنشان، مثل پيكرههاي ساخته شده از مس. خيس خيس بودند. هيچ يادم نميآمد كه خواب ديده باشم؛ خواب دختري كه احتمالاً اگر بخوابم آمده بود، ميبايست ميشناختمش و نشانههاي روشني از آن در يادم ميماند.2 ميدويدم زير باران و صداي شلال آن همه قطرههاي كوچك را روي دريا ميشنيدم و نميتوانستم جز اين، و رايحة سحرآميزي كه او با خودش آورده بود، تصور ديگري را در ذهنم خلق بكنم. براي خواب، با تحقيق رؤيا فرق ميكند. رؤيا بخشي از بيداري ناپايداري است كه در استغراق كامل شكل ميگيرد. و من، در اعماق نبودم.اينجا روي تخت بيمارستان، در بخش مراقبتهاي ويژه دراز كشيده بودم و به شمايل دختري نگاه ميكردم كه زيبا بود، مثل «نازار»، يا «پري چل گيس» داستانهاي پيشين… مثل يك پرده نقاشي بينقص، مثل آن پري خيالانگيز، كه وقتي گريه ميكرد، يك عالم گل سرخ ميريخت توي دامنش. گفت: «پيش از اين خواب دختري بودم كه از پنجرة طبقة چهارم خودش را انداخت پائين و حالا قلبش توي سينة تو ميطپه»3.
«چرا طبقة چهارم؟»
«چه فرقي ميكنه؟»
فكر كردم بايد ساختمان بلندتري را انتخاب ميكرد تا زمان بيشتري در هوا ميبود و شايد فرصتي براي بروز اتفاق نادري كه تنها يك بار در جهان رخ ميداد: «تصور سقوط آزارم ميده، اونهم وقتي دريا جلوي چشمت باشه».
گفت: «وقتي تصميم گرفت، من نبودم. از خواب نيمروز كسي برميگشتم؛ زير درخت كناري دراز كشيده بودم كه ميوههاش رسيده بود. دراز كشيده بودم روي علفها و به دانههاي نور لاي برگهاش نگاه ميكردم. همه چيز به نظرم آروم و بي سر و صدا ميرسيد. تمام خوابهاي نيمروز بدون حادثهاند و من اصلاً به خاطرم نرسيده بود. دراز كشيده بودم روي علفها و بازي نور و سايه را تماشا ميكردم». حالا مرا نگاه نميكرد. چشمها را بسته بود. مقطع اما بلند نفس ميكشيد.
گفتم: «كاش حداقل عكسي ازش بود».
«من همة دلخوشي و همة رؤياهاش بودم. خوابش بودم. خواب مكرر يك شاهماهي در اعماق رودخانهاي كه هرگز نديده بود... و چقدر اين خواب رو دوست داشت. من از جنس سايهام، از سايه كه نميشود عكس گرفت؟»
آمدم بخندم، نشد. تلخ بود. ميبايست ميگفت: «سايه كه نميتواند عكس بگيرد».
نميتوانستم باور كنم كه هيچ عكسي ازش باقي نمانده، مگر اين كه پيش از مرگ همه را سوزانده باشد. اگر خم شده بود روي آب رونده، يا بركهاي در خواب، ميشد خيالي ازش ساخت. نپرسيدم. گفت: «خدا ميدونه مأموران شهرداري كجا خاكش كردن».
اين بار در صداش بغض سرگرداني بود كه ميبايست در جايي بينام و نشان فرو
ميريخت، ميشكست و فرو ميريخت. بايد بر ميگشتم و دقيق نگاهش ميكردم. غلطيدم سمت راست، اما درد كشنده مجال نداد. سينه ام را شكافته بودند و شيار زخم عميق بود. بوي تنش پيچيد توي هوا. وقتي پيشتر آمد تا خم بشود روي من و گونهام را بوسيد، كلاف موهايش را چنگ زدم، به نرمي. و سرم را برگرداندم طرف پنجره و چشمهايم را بستم تا صورت آن دوشيزة يگانه را بهخاطر آورم (كه اكنون قلبش در سينهام ميطپد و پيوسته و به نحوي ناگزير، حضور بودنش را در خاطرم تكرارميكند و هيچ تصور روشني از قد و قامت يا چهرة او در خيالم نيست) گفت:
«ما براي خاطره ساخته شدهايم، اما هميشه چيزي باقي ميمونه كه نميشه فراموشش كرد».
كلاف موهاش روي صورتم بود. آنقدر به من نزديك شده بود كه ميتوانستم گرماي محبوبش را زير پوستم حس كنم: «ديگه هيچوقت خوابم نميبره».
فكر كردم: تجسم پنجرهاي رو به دريا آرامشبخش است. شايد پيش از سقوط، كمي پيشتر، قبل از اينكه دستگيره را بچرخاند و هر دو لنگة پنجره رو به درياي آرام صبحگاهي باز بشود، بر آن ترس ذاتي يا ترديدي كه به ناگهان از جايي در وجودش سر برداشته، فائق آمده و با نوعي آرامش يا سرخوشي غريزي به دريا نگاه كرده. خنكاي باد مرطوب، زورقها و لنجها، كه از صيد شبانه بازميگشتهاند و حركت ملايم موج و آفتاب... بچهها اگر نبودهاند، يا مردماني كه در خيابان ساحلي قدم بزنند، چرخش زيباي مرغان دريايي را در آسمان تماشا كرده است. يا به آواز جاشوي پير و درماندهاي گوش داده كه در جايي، روي عرشة لنجي، براي خودش ميخوانده و به لب پرة موجهاي آرام نگاه ميكرده.4
فكر كردم؛ از آن بلندي به دريا نگاه ميكرده، به لب پره موجهاي آرام و ديوارة بلند موجشكن و هيچ تصوري از سقوط در ذهنش نداشته است.5 ميخواسته آرام و بدون تشويش در برابر دريا بايستد و طلوع آفتاب را تماشا بكند. آيا شمايل كسي را به خاطر ميآورده يا آخرين ماجرايي را كه بر او گذشته مرور ميكرده؟ مطمئناً تمام راه را با تأني و متانت قدم برداشته. نرم و مثل سايه، در پناه ديوارها و كوچههاي باريك ميگذشته. احتمالاً مقابل عمارت نيمه ويران، مدت زمان كوتاهي توقف كرده است. به صداهاي اطرافيان گوش داده و در اولين يا دومين پاگرد نفس تازه كرده است. شايد با گوشة مينا، نم اشك را از روي گونههايش برچيده. بغض هم بوده، كه همانجا شكسته و فروريخته.
«وقتي صداي قلبش رو ميشنوم، نميتونم بهش فكر نكنم. آن هم وقتي كه توي هوا چرخ ميخورده، با آن موهاي درهم آشفته و دستهايي كه هوا رو چنگ ميزده تا به جايي بند بشن و نميتونسته جلوي افتادنش رو بگيره. وحشت پريشاني، درست لحظهاي كه ديگه دلش نميخواسته بميره و ميدونسته كه كاريش نميتونه بكنه»6.
حرفي نزد. نگاهم نكرد. باز بار ديگر گونهام را بوسيد و لب تخت نشست و دستش را گذاشت روي سينة من، سمت چپ. چشمهايش را بست و به خلسهاي عميق فرو رفت. بوي رايحة سحرآميز در هوا معلق ماند. باد از جريان افتاد و ديگر باران نباريد و دريا آرام شد. باز بار ديگر شلال موهايش ريخت روي صورتم. گفت: «شامت رو ميخوري و با خيال راحت ميخوابي».
نگفتم: «ديگه هيچوقت خوابم نميبرده».ميدانست. گفت: «وقتي بيام كنارت دراز بكشم، خوابت ميبره». چرخي زد و مثل سايهاي كمرنگ، در هواي محبوس اتاق گم شد.
دير زماني بعد به خوابي ژرف فرو رفت. خواب ديد كه در اعماق اقيانوس، در غاري از صخرههاي عظيم شناور است. ماهيان كوچك از درون ماسههاي طلايي سر برميآورند و از برابرش ميگذرند. بر ديوارة دالانهاي سنگي، اشكالي از بز كوهي و اسب به شكلي انتزاعي حك شدهاند... و او كه شكارگر جواني است با نيزهاي بلند به سوي حيوان عظيمالجثهاي حملهور شده است. به ياد آورد كه پيش از اين، ساليان پيش، از اين دالانهاي سنگي عبور كرده و مردمان چيرهدستي را كه چنين نقشهاي ساده اما بديع را بر ديوارههاي سنگي نقش كردهاند، ديده است. از منطقة سايهها گذشت و ناگهان دريافت كه خواب ميبيند و در جهان رؤيا سرگردان مانده و قادر نيست در روند آن، تغييري بدهد. فكر كرد: «من پيش از اين اينجا بودهام. نيزه و سپر داشتهام. كلاهخود بر سرم بود و سنگينترين زره را بر تن داشتهام و اكنون عريانم». شناور بود و در نوري پريده رنگ ( كه سايهها را برميچيد) پيش ميرفت. در مدخل دومين دالان عريض، نخست سپر و سپس خنجر بيغلافش را كه در شكاف صخرهاي پنهان شده بود، بيرون كشيد. بر آن صخره نيز شمايل مردي حك شده بود كه ميشناخت. نيزه عميقاً درون سينهاش فرو رفته بود و چهرة مرد سرباز، تحمل دردي جانكاه را پيش از مرگ نشان ميداد. گودي چشمها از باران پر شده بود. مقتول در حاليكه دست راستش را روي قلبش نهاده بود، همانجا كه سنان فولادي زخمي عميق بر جاي گذاشته بود، با پنجة دست چپ، تكهاي نان كماج را ميفشرد كه بوي رازيانه ميداد و هنوز گرم بود. براي نخستين بار با اين حقيقت پنهان كه قادر نيست كس ديگري باشد، مواجه شد. با وحشت دريافت كه او ادامه حيات ديگري است، پيش از اينكه خلق بشود، پيش از آنكه خلق شده باشد. پيش از آنكه بر سر جنازة سرباز نگونبختي حاضر شود كه از چنگ مردم گريخته بود. او در آن مقطع تاريخي، و شايد در سومين يا چهارمين دورة حيات و در شبي باراني از ميان كوچههاي باريك ميگذشت. به شدت گرسنه بود و از سرما ميلرزيد. هيچ دري به كوچه باز
نميشد و هيچ چراغي پشت پنجرهاي نميسوخت. در خم آخرين كوچه زير سقف نيمه ويران، مردي را ديد كه بر زمين افتاده، كلاهخود بر سر و زره سنگيني بر تن داشت و نيزهاي سينهاش را شكافته بود. نان را از ميان پنجههاي درهم فشرده بيرون كشيد و آن را به دندان گرفت. كلاهخود مرده را بر سر گذاشت. بيرون كشيدن آن زره، در آن كابوس هولانگيز كار چندان دشواري نبود. كافي بود خنجر را از غلاف بيرون بكشد و در پهلوي سرباز فرو بكند و به سطح آب بيايد كه زلال بود و آنچنان آبي بود كه هيچ آبي در جهان رؤياهاي دلنشين آنقدر آبي نبوده است. بالا آمد و در ساية درختان كبوده، چرخي به دور خودش زد و از برابر نگاه شادمان دختر جواني گذشت كه خم شده بود روي آب تا همچون خوابهاي پيشين، شاهماهي دوست داشتنياش را تماشا بكند. ميديد كه گردهاش ارغواني و پهلوها سفيد و زير شكمش آبي است و رودخانه چندان گودي ندارد كه دختر جوان نتواند از آن عبور كند، اما دره عميق است و بيشههاي كبوده آن را از سايه پر كرده است.
وقتي بيدار شد ديد كه چراغها خاموشاند و آن دوشيزة يگانه كنارش دراز كشيده، بوي رازيانه ميدهد و مثل سايه او را در آغوش گرفته و طرهاي از آن گيسوان خرمايي روي پيشانياش افتاده. آرام نفس ميكشد و به خوابي عميق فرو رفته است.
پينوشتها:
1- به عقيدة من (كه كاملاً خودخواهانه به نظر ميرسد)، ويرايش يك داستان، به هر اندازه كه باشد، فقط تصحيح بعضي از جملههاي زائد يا مطول نيست، يا گذاشتن نقطه، ويرگول، ميتواند به هر نحوي پرداخت مجدد داستان هم باشد، به همانگونه كه نويسنده خيال نوشتنش را داشته و ميبايست مينوشته، اما به هر علتي نتوانسته. بنابراين «فرضية» من نه به عنوان ويراستار يا
حاشيهنويس، بلكه به عنوان «ذهن دوم» نويسنده، پارهاي از جملات، تعابير يا توصيفهاي داستان را كه گاه بسيار بديع مينمايد، تغيير دادهام تا درك مفاهيم حسي را گسترش داده يا آسانتر كرده باشم. و گاهي بر آن افزودهام تا «وضعيت» را به نفع خواننده بسط داده باشم.
اين كار تازهاي نيست. پيش از اين در بسياري از متون قديمي«حاشيهنويسي» اگر نه با اين تعريف، معمول و رايج بوده است. خواننده اين اختيار را دارد كه از خواندن زيرنويسها صرف نظر بكند، يا پس از خواندن اصل داستان مجدداً برگردد و با خواندن زيرنويس، داستان ذهن دوم را بازخوان كند.
2-«آيا خواب نوعي تخيل شبانه است؟»،اين سؤال بيجواب از ذهنش گذشت، همچنان كه نگاه بيهويتش به سقف اتاق خيره مانده بود.
3- «آيا تمامي بيداري يك رؤياست؟!اين پرسش از من نيست ـ و آيا به راستي من زندگيام را به خواب ديدهام، يا كاملاً واقعي است؟ اگر اين امكان غيرمعقول (اما شدني)، فراهم ميآمد تا با آهنگ قدمهاي لرزان آن دوشيزة جوان، كه قلبش را توي دستهايش گرفته، از پلهها بالا بروم، شايد در آن ورطة تعليق، آن «دم يك نفس»، كه چشمهامان را بستهايم و رها شدهايم ميان زمين و آسمان، درمييافتم كه فراغت روح از جسم، پيش از مرگ ميشود.»
كاش پلههاي تمام ناشدني آن عمارت نيمهويران بودم و به انتها نميرسيدم. كاش پنجرهاي ميشدم كه دستگيرهاي براي باز شدن نميداشت. يا سرانگشتان ظريف دختري ميبودم كه در باز كردن پنجره به ترديد ميافتاد. كاش بغض بودم و ميشكستم. كاش گريه بودم يا مشتي بر ديوار، كاش ديوار بودم، يا ترس بودم قبل از ترس، مرگ قبل از مرگ، يا معني سقوط قبل از سقوط. يا اميد قبل از نااميدي مطلق. كاش مانعي ميشدم بر سر راه سقوط دختري كه ميشد زنده بماند. كاش راه بودم يا ارتفاع كامل. يا حداقل اقيانوسي بودم از پر پروانه كه تا زير پنجرة طبقة چهارم ميرسيد.
4- و در هيچ خانهاي از خانههاي شهر بندري، بر آستانة هيچ در گاهي، كسي چشم به راهش نبوده است.
5- احتمالاً لذت بصري ناشي از تلاقي رنگها يا جلوههايي از طبيعت و در برههاي خاص، ميتواند به نوعي در خلق آرماني كه به سوي آن در حركتيم تأثيرگذار باشد.
6 - انتخاب كلمة «خودكشي» را اگر در اين داستان جايز نميدانم و با اين تعبير نويسنده كه «مدت زمان بيشتري توي هوا ميبود» هم عقيدهام؛ به اين دليل است كه تعريف ما از «مرگ» به عنوان ختم زندگي، تعريف نادرستي است. «فنا» به تعبير عارفان و به گونهاي شاعرانه يادآور «هستي» مطلق است. و اين «هستي» يادآور شكوهمندترين شكل بقاي روح است، كه بدون اين كالبد فناپذير، «بقا» ميسر نميشود، زيرا اين زوال، زوال جسم، موجب فعليت يافتن استعدادهاي روح را، در شرايطي خاص، فراهم ميآورد.
«مرگ» به نوعي «شدن» و يا به تعبيري «شرايط خاص» براي ادامة حيات است. پيش از اين بودهايم و بعد از اين نيز خواهيم بود. مرگ، گشوده شدن دري است از اتاقي به اتاق ديگر. يا از اتاقي به رويايوان و باغ. ما جامع تمام خلاقيتهاي بالقوه هستيم و لحظة وقوع مرگ را اگر نميتوان رقم زد، بارقة شگفت و دوست داشتني است كه از اين ناتواني و عجز عايدمان ميشود. براي بوييدن يك گل، بايد از پنجرة اتاقمان سر بيرون بياوريم.
من «خودكشي» را كه نه «مرگ» را ستايش ميكنم. من خواب را ستايش ميكنم كه در آن روح من فارغ ميشود و از كوچههاي آشناي ديرين ميگذرد و براي هزارمين بار به آدمهايي كه هزار سال پيش از اين ديدهام، سلام ميكند.
به نقل از مجله ی الفبا