جامعهشناسي شعر نظامي دكتر رضا انزابي نژاد ـ استاد دانشگاه فردوسي مشهد
به نقل از: ماهنامه حافظ، شماره 8، آبان 1383
جوهر شعر، آميزة احساس و خيال است، احساس همچون دانهاي از برون در جان شاعر ميافتد و در نهانگاه دل با شيرة جان پرورده شده، در لحظهاي خجسته به صورت مرواريدي از درياي جان به كناره افكنده ميشود. پس شعر فرزند جان است. شعر حلالزاده، رنگ زمان خود دارد؛ شعر اصيل، آينة روزگاران خويش است. نبض شعر شاعر آگاه، در شادي مردم، شادمانه ميزند و در غم آنها غمگنانه. شاعر اگر فرزند زمان خويشتن باشد، در بزم و سور مردم پايكوبي ميكند و در عزا و سوگ آنها اشك ميريزد. اينكه گفتهاند: «شعر آينة زمان خويش است»، پژواك مغز و دل است، و هماوايي تاريخ و تخيل است. چنين شعري اگر هم در پايانش تاريخ سرايش ننشيند، كلمه كلمة شعر فرياد برميآورد كه در چه سالي، كدام سرزميني و در چه احوالي زاده و سروده شده.
توان گفت هر چند آفريدگار شعر، شاعر است، ليكن مايه و الهام بخش آن، مردم و جوهر زندگيست. پس حلالزادگي شعر بسته به پيوند شعر با مردم و زندگيست. شعر شاعر جدا از مردم و خوي كرده به برج عاج فرمانروايان، گل كاغذيست. گل كاغذي ممكن است فريبنده باشد، اما نه رايحة دلانگيز دارد و نه لطافت چشمنواز. گل بايد ريشه در خاك داشته باشد و برگ و ساقه در زير ريزش باران و تابش آفتاب گسترانيده باشد.
اين سخن، سخني راست و بهنجار است كه هيچ پديدة هنري ـ از آن جمله شعر ـ در خلأ به وجود نميآيد؛ بلكه حاصل تأثرات هنرمند و شاعر است از عوارض و عوامل بيروني. اما اين، از شگفتيست كه نويسنده و شاعر از يك سو، زير تأثير محيط و فرهنگ اجتماع است و از سوي ديگر، خود، عوامل و عوارض بيروني و محيط را زير تأثير خود دارد: دگرگون ميشود و دگرگون ميكند.
پيوند همگن ميان ساخت جامعه و اثر ادبي مقولة «جامعهشناسي ادبي» را پيش
مي كشد و محققان را بر آن ميدارد تا به رابطة اثر ادبي و جامعه پرداخته از آثار ادبي، نورتابي بهدست آورده به گذشته بنگرند و به قول پله خانف «معادل اجتماعي اثر ادبي» را پيدا كنند.
به نظر ميرسد چنانچه چراغ روشن تحقيق از يافتهها و دادههاي دانش جامعه شناختي در دست باشد، حتا از مجاملهآميزترين مدايح، و از لابهلاي تمجيدها و ستايشها و از زير نه كرسي فلك زير پاي قزل ارسلان نيز ميتوانيم به واقعيتها و حقايق تلخ و شيرين گذشته پي ببريم.
بنابراين ضمن اينكه به صراحت بايد بگوييم كه بحث در مقولههاي دستوري، گفتوگو از مباحث بديعي و بلاغي و بافت و ساخت كلام، كشف ظرايف سخن و دقايق معني در آثار ادبي و شعر شاعران هرگز نه بس است و نه بسنده، اضافه ميكنيم كه جاي آن هست كه از اين همه آثار كهن ادبي ـ چاپي و خطي ـ نورتابي به گذشته پيدا كرده، ببينيم پدران و پدربزرگان ما چه گون ميزيستند، چه سان ميگريستند و در سوگ چه ميپوشيدند و در سور چه مينوشيدند ... جامعهشناسي ادبي همين است و حرمت و اهميتش نيز آشكار.
اينك به طور گذرا به نظامي و جامعهشناسي شعر او ميپردازيم:
ناگفته معلوم است شاعري چون حكيم گنجه كه سخن را چندان ارج مينهد كه آن را نخستين آفريننده ميداند و بيسخن براي جهان آوازهاي نميبيند، او كه منطقيترين و زيباترين تعريف را از شعر بهدست داده، سخن را به كبوتري مانند ميكند كه انديشه بر پر وي بسته شده، او كه علت غايي آفرينش را سخن ميشناسد و شاعر را هزاردستان عرش الهي ميشمارد و سخنپروري را سايهاي از پاية پيغمبري ميبيند و در صف آفريدگان خداوند، شاعر را پس از پيامبران قرار ميدهد، او كه به شاعر آگاه از خويشتن خويش، پايگاهي ميبخشد كه آسمان در برابرش سر تعظيم فرود ميآورد و از اينكه آب و رونق سخن، به دست سخنسرايان سخن فروش پايمال ميشود، خروشي غماگين سر ميدهد ... به يقين، شعر چنين شاعري، لبريز از مايههاي واقعيت و بيانگر حقيقت و عينيت زندگي و منظر و مجلاي بنيادهاي ديد و شناخت جامعه خواهد بود از نوع: هستيشناسي، جهانبيني، انسانشناسي، انديشههاي ديني و اجتماعي، آداب و رسوم و اخلاقيات و سياست و اقتصاد، و در يك كلمه، هر آنچه به گونهاي زنده با آدمي بستگي و با جامعه پيوستگي دارد.
هستيشناسي ـ عصر نظامي و به تبع، خود نظامي در برابر چيستان هستي همچنان متحير است:
در اين چنبر گشايش چون نماييم
چو نگشادش كسي، ما چون گشاييم
خسرو شيرين
نظامي نيز همچون گذشتگان ميبيند كه «كس نيست كه اين گوهر تحقيق بسفت» و «زين تعبيه جان هيچكس آگه نيست» لذا به ناتواني خويش و قصور دانش انسان اعتراف كرده ميگويد:
چون وضع جهان ز ما محال است
چونيش برونتر از خيال است
در پردة راز آسماني
سريست ز چشم ما نهاني
چندان كه جنيبه رانم آنجا
پي برد نميتوانم آنجا
ليلي و مجنون، تصحيح ثروتيان، ص 42
لذا حكم اين است:
نه زين رشته سر ميتوان تافتن
نه سر رشته را ميتوان يافتن
اقبال نامه
و:
همه در كار خويش حيراناند
چاره جز خامشي نميدانند
هفت پيكر
و هر چند از جهت اين سرگشتگي و ناتواني در برابر اسرار آفرينش به خيام نزديك ميشود كه:
با عاجزي چنين كه ماييم
اسرار فلك كجا گشاييم
ليلي و مجنون
اما با اعتقاد به ذات پروردگار خود را از اين درياي تحير به پاياب تدين ميكشاند و در مقابل سامان و هنجار آفرينش و آفريدگار، سر فرود ميآورد كه:
اين هفت حصار بركشيده
بر هزل نـبـاشـد آفريده
ليلي و مجنون، ص 40
و اين تعبيريست از بيان قرآن كه: «ربنا ما خلقت هذا باطلا» و اعتقاد نظامي است كه هستي را ياوه نميبيند و آدمي را دُرّ و «گهر تاج هستي» ميشمارد و آفريده بر اصلي و هستي پذيرفته براي غايتي ميبيند و ميگويد:
كار من و تو بدين درازي
كوتاه كنم كه نيست بازي
ديباچة ما كه درنورد است
نز بهر هوي و خواب و خورد است
و زير و بم نواي اين ابيات با حرف حرف آية «افحسبتم انما خلقناكم عبثاً ...»
(115 ـ مؤمنون) همنوايي دارد.
تقدير و سرنوشت ـ نظامي از اينكه ميبيند بسيار سختكوشيها و تدبيرها، به پيروزي و فرجام خجسته نميانجامد و از سوي ديگر بسا كه رنج نابرده به گنج ميرسند به تقدير دل ميبندد و قضا را بر همه چيز حاكم ميشمارد:
گر كني صد هزار بازي چست
نخوري بيش از آنكه روزي توست
هفت پيكر
و يا:
به دريا در آن كس كه جان ميكند
هم آن كس كه در كوه كان ميكند
كس از روزي خويش درنگذرد
به اندازة خويش روزي خورد
اقبالنامه، تصحيح وحيد دستگردي، 155
اعتقاد اين است كه در روز جامبخشان، بدروزي و بهروزي بر پيشاني هر كسي رقم خورده:
چو دولت دهد بر گشايش كليد
ز سنگ سيه گوهر آيد پديد
اقبال نامه، ص 26
در مقابل سرنوشت جز تسليم راهي نيست و از سرشت گريز و گزيري نه، بيان اين عقيده گاه چندان صراحت پيدا ميكند كه بوي جبر محض شنيده ميشود:
سرشت مرا كافريدي ز خاك
سرشته تو كردي ز ناپاك و پاك
اگر نيكم و گر بدم در سرشت
قضاي تو اين نقـش در من بهشت
شرفنامه، تصحيح وحيد، 12
و:
جز اين نيستم چارهاي در سرشت
كه سر برنگردانم از سرنوشت
گر آسوده، گر ناتوان ميزيم
چنان كافريدي چنان ميزيم
شرفنامه، ص 8
و در يكجا، در مقابل سؤال مقدر، كه «گر حكم همانست كه رفته، آدمي چه ميخواهد و چه ميكند؟» با طنزي رقيق ميگويد:
به حكمي كه آن در ازل راندهاي
نگردد قلم زان چه گرداندهاي
وليكن به خواهش من حكم كش
كنم زين سخنها دل خويش خوش
شرفنامه، ص 9
ناپايداري جهان ـ نظامي دنيا را گذران و نادل بستني ميبيند:
جملة دنيا ز كهن تا به نو
چون گذرنده است نيرزد دو جو
مخزن الاسرار، 188
و:
خيز و بساط فلكي درنورد
زان كه وفا نيست در اين تخت نرد
مخزن الاسرار، 189
چون دنيا هماره، دادههايش را به سماجت باز پس ميگيرد، پس همان سان كه حضرت علي (ع) فرموده بايد اين عجوزه را كه در عقد بسي داماد است سه طلاق گفت:
آن كيست كه او ستدت نينداخت
و آن پر شده چيست كو نپرداخت
غوليست جهان فرشتهپيكر
تسبيح به دست و تيغ در بر
هان نفريبد اين عجوزت
چون خود نكند كبود و كوزت
ليلي و مجنون، 328
نظامي در اين گونه موارد به گونهاي زهد سناييوار ميگرايد و سعادت را در گسستن ميداند:
خط به جهان دركش و بيغم بزي
دور شو از دور و مسلم بزي
مخزن الاسرار، 190
و سرانجام اين بيت را ميگويد:
ما ز پي رنج پديد آمديم
نه ز پي گفت و شنيد آمديم
مخزن الاسرار، 178
كه آية «لقد خلقنا الانسان في كبد» را به ياد ميآورد؛ با اين بينش، نظامي راه فلاح و رستگاري را در سبكباري ميداند:
اي كه در اين كشتي غم جاي توست
خون تو در گردن كالاي توست
بار در افكن كه عذابت دهد
پيشترك زان كه به آبت دهد
مخزن الاسرار، 189
و :
رخت رها كن كه گران رو كسي
گر سبكي زود به منزل رسي
مخزن الاسرار، 196
و اين ابيات عبارت معروف: «نجا المخفون و هلك المثقلون» را فرا ياد ميآورد.
تأثير چرخ نظامي، گرچه گاه دست فلك را در كارسازيها و سعادتبخشيها باز گذاشته و گفته:
چون فلكت طالع مسعود داد
عاقبت كار تو محمود باد
مخزن الاسرار، ص 73
و:
فلك چون كارسازيها نمايد
نخست از پرده بازيها نمايد
خسرو و شيرين، 200
اما جاي جاي، آسمان و ستارگان و چرخ و دهر را در احوال آدمي و زمينيان بيتأثير ميداند:
دهر مگو كرد بد اي نيك مرد
دهر به جاي من و تو بد نكرد
باده تو خوردي گنه زهر چيست
جرم تو كردي خلل دهر چيست
مخزن الاسرار، ص 243
مردم و حاكميت
از وراي آثار نظامي، تصوير مردم روزگار را ـ اگر محو و مات، و اگر نه صاف و شفاف ـ ميتوان ديد. در پايان يك حكايت از مخزن الاسرار، نظامي، سفرة دل پر دردش را گسترده و از روزگار خويش كه در آن «مردمي» ناياب و «مردان ناب» گم شدهاند، چنين بيان ميكند:
صحبت نيكان ز جهان دور گشت
خوان عسل خانة زنبور گشت
دور نگر كز سر نامردمي
بر حذرند آدمي از آدمي
چون فلك از دور سليمان بريست
آدمي آنست كه اكنون پريست
با نفس هر كه درآميختم
مصلحت آن بود كه بگريختم
ساية كس فر همايي نداشت
صحبت كس بوي وفايي نداشت
مخزن الاسرار، ص 6 و 135
در چنين روزگاري كه درها بر پاشنة خبركشي و جاسوسي ميچرخد، نظامي، مصلحت انديشانه و خيرخواهانه به ياران و دوستداران خود سفارش ميكند كه راز دل و درد درون را در سينه نهفته دارند:
به خلوت نيزش از ديوار درپوش
كه پر باشد پس ديوارها گوش
خسرو و شيرين
ترديدي نيست كه در روزگار نظامي شحنه و عسس از سويي، و دور و نزديك از سوي ديگر، چراغ خبركشي به دست، و براي جستوجو، تا پستوي خانة مردم را هم ميكاويدند. و نظامي كه ساية شوم ناامني را همه جا ميديد، سفارش ميكرد:
لب مگشا گرچه در او نوشهاست
كز پس ديوار بسي گوشهاست
مخزن الاسرار، ص 241
نظامي در شعر تصوير ميكند كه در چنين حال و هوايي، هرچه بگويي بر تو وبال آيد و تو چنان باشي كه هر لحظه شلاق محتسبي بر گردة تو فرود آيد، و لذا زندگاني را خالي از لطف و شيريني مييابد و صميمانه توصيه ميكند كه مبادا ناگفتنيها را بگويي كه بسا زبان سرخ سرسبز بر باده داده:
راحت اين پند به جانها درست
كافت سرها به زبانها در است
سر طلبي تيغ زباني مكن
روز نئي رازفشاني مكن
مخزن الاسرار، ص 240
فرهنگ و اجتماع
تصوير و نمايي كه نظامي از جامعه و حاكميت روزگار خويش ميكشد نشان
ميدهد كه مانند همه جاي روزگاران گذشته، حاكميت به زور تكيه داشته و به تعبيري «هر كه را زر در ترازو، زور در بازو» بوده، لذا ميگويد:
دو شير گرسنه است و يك ران گور
كباب آن كسيست كو راست زور
در حالي كه فضيلت آدمي حكم ميكند كه آن يك ران گور ميان دو كس برابر قسمت شود تا هر دو سير يا نيم سير گردند.
وجود ناسازيها و بدفرجاميها نظامي را آزرده ميسازد، آنسان كه دم عصيان برميآورد و ميسپارد در برابر ستم و ستمپيشگان بايد به پا خاست و مبارزه كرد:
به گرگي ز گرگان توانيم رست
كه بر جهل جز جهل نارد شكست
شرفنامه، ص 107
و جاي ديگر ميگويد: «كه آهن به آهن توان نرم كرد» (شرفنامه، ص 106)
اما از سخن نظامي چنين برميآيد كه همواره حرف آخر از حلقوم قدرت و شمشير برميآمده و حق همواره با فرادستان بوده:
سر و سيم آن بنده در سر شود
كه با خواجة خود به داور شود
شرفنامه، ص 443
زنان در روزگار نظامي
تصوير و موقعيت زنان ـ اين نيمة زندة پيكرة جامعه ـ در آثار نظامي چنين توصيف شده:
الف ـ از زن، به خاطر آفرينش لطيفش، انتظار مردي و مردانگي نميرفته:
سمن نازك و خار محكم بود
كه مردانگي در زنان كم بود
شرفنامه، ص 415
ب ـ زن رازدار نيست، پس نه راز به زنان بگو و نه پند از ايشان بشنو:
ز پوشيدگان راز پوشيده دار
وز ايشان سخن نانيوشيده دار
اقبالنامه، ص 164
ج ـ زن موجوديست فريبكار:
بسا زن كو صد از پنجه نداند
عطارد را به سحر از ره براند
خسرو و شيرين، ص 347
د ـ زن بيوفاست:
زن گر نه يكي، هزار باشد
در عهد كم استوار باشد
چون نقش وفا و عهد بستند
بر نام زنان قلم شكستند
بسيار جفاي زن كشيدند
در هيچ زني وفا نديدند
ليلي و مجنون، ص 186
هـ ـ براي محكوميت زن همان زن بودن كافيست و اين البته بسي دور از انصاف و منطق است:
اگر زن خود از سنگ و آهن بود
چو زن نام دادي نه هم زن بود؟!
شرفنامه
و:
زن گر چه بود مبارزافكن
آخر چو زنست هم بود زن
ليلي و مجنون، ص 231
بدين ترتيب دانسته ميشود كه عصر نظامي، سيطرة محض مردسالاري است، زن همان به كه آرايشگر خويشتن براي دليري از شوي خويش باشد، زن را نميبرازد كه در هيچ حركت و كوشش اجتماعي شركت كند:
زن آن به كه زيور كشد پاي او
نه زن دان كه زندان بود جاي او
شرفنامه، 470
همواره مرد بر زن و پسر بر دختر برتري دارد، در عصري كه چنين نابرابري دور از منطق، سايه افكند:
ز فرزند فرخنده دادم خبر
پسر بود و باشد پسر تاج سر
اقبال نامه، ص 80
اما آن بينش حكيمانة نظامي، گاه او را واميدارد كه از سر آگاهي سخني گذرا بگويد و شايستگي و اهليت زن را تأييد كند:
نه هر كو زن بود نامرد باشد
زن آن مرد است كو بيدرد باشد
بسا رعنا زنا كو شير مرد است
بسا ديبا كه شيرين در نورد است
خسرو و شيرين، تصحيح ثروتيان، ص 691
و جايي هم زن را دوست و شريك زندگي مرد ديده، مردانه توصيه ميكند كه به يك دوست و شريك بسنده كني بهتر:
به چندين كنيزان وحشينژاد
مده خرمن عمر خود را به باد
يكي جفت همتا تو را بس بود
كه بسيار كس مرد بيكس بود
اقبالنامه، ص 59
عقايد، آداب و شيوههاي زيستي
در هر زمان و هرجا، ناايمني از نبود كالا و خورد و خوراك، مردم را به نوعي دورانديشي و عاقبتنگري واميدارد:
هر كه جهان خواهد كاسان خورد
تابستان، غم زمستان خورد
مخزن الاسرار، ص 176
نگران بودن از فردا و فرداها نه تنها ايجاب ميكرد كه آذوقة ماهها پس را گرد آورند و انبار كنند، بلكه حتا چيزهاي به دردنخور را هم نگاه ميداشتند به اميد آنكه روزي به كار آيد:
بخر كالاي كاسد تا تواني
به كار آيد يكي روزت چه داني
درستي گرچه دارد كار و باري
شكسته بسته نيز آيد به كاري
خسرو و شيرين، ص 610
و:
ميفكن كَوُل گرچه خوار آيدت
كه هنگام سرما به كار آيدت
شرفنامه
خرافات و اعتقاد به جادو و افسون
ساية شوم خرافات بر ذهن و زندگي مردم سنگيني ميكند، عقيدة مردم روزگار نظامي آن است كه «چشم بد» آسيب ميرساند:
مباش ايمن از ديدن چشم بد
نه از چشم بد بلكه از چشم خود
اقبال نامه، ص 142
و براي پرهيز از اين آسيب بايستي سپند در آتش ريخت:
به هر جا كه باشي تنومند و شاد
سپندي بر آتش فكن بامداد
شرفنامه، ص 67
و:
سپند از پي آن شد افروخته
كه آفت به آتش شود سوخته
اقبال نامه، ص 118
اين اعتقاد نيز بوده كه چون به كسي چشم زخم رسد، همان دم به خميازه ميافتد:
كسي را كه چشمي رسد ناگهان
دهن درهاش اوفتد در دهان
اقبال نامه، ص 118
جستن چشم كسي خبر از رويداد عجيب يا ديدار غيرمنتظرة شخصي ميداد:
كنونم ميجهد چشمم گهربار
چه خواهم ديد بسم الله دگر بار
خسرو و شيرين، ص 356
براي دفع ديو از آهن و بياثر ساختن افسون از گياه سداب بهره ميجستند:
چنان در ميرميد از دوست و دشمن
كه جادو از سداب و ديو از آهن
خسرو و شيرين، ص 381
و:
ز سحر آن سرا را نيابي خراب
كه دارد سفالينهاي پر سداب
نيز عقيده بر اين بوده كه حال آشفته و عاشق و صرعي، به ديدن ماه نو بتر
مي شود، «كاشفته و ماه نو سازد» (ليلي و مجنون) و:
شيفتم چون خري كه جو بيند
يا چو صرعي كه ماه نو بيند
هفت پيكر
پري زده را با ورد و افسون علاج ميخواستند:
از بهر پري زده جواني
خواهم ز شما پرينشاني
ليلي و مجنون، ص 153
خروسي را كه بيهنگام آواز خواند، صبح زود سر ميبريدند:
خروسي كه بيگه نوا بر كشيد
سرش را پگه باز بايد بريد
شرفنامه، ص 179
و:
نبيني مرغ چون بيوقت خواند
به جاي پرفشاني سر فشاند؟
خسرو و شيرين، ص 546
عاشق چون ميخواست معشوق را بر خود مهربان و او را به ديدارش بيقرار سازد، اسمي چند بر فلفل خوانده، بر آتش ميريخت. (نك: لغتنامه):
پلپلي چند را بر آتش ريز
غلغلي درفكن به آتش تيز
هفت پيكر
به نقل از مجله الفبا