تماس با  ماگفتگو  و  مصاحبهمقالاتنقد ادبیداستان ایرانداستان  ترجمهشعر  ترجمهمعرفی شاعرشعر  معاصراخبار ادبیصفحه اول
آدرس ايميلتان را وارد کنيد تا خبر هاي ادبي برايتان پست شود

نشاني ما

iranpoetry(at).gmail.com

 



 


March 4, 2005 07:23 PM

پله‌هاي دفتر مجله/علیرضا پیروزان

pirozan.jpg


متولد سال 1360 تهران. فارع التحصیل رشته علوم سیاسی از دانشگاه تهران. از سال 1378 کار روزنامه نگاري و نگارش مقالات را آغاز کرد که تا امروز هم ادامه داشته است. در اين مدت، علاوه بر روزنامه نگاري، داستانها و شعرهايي از او نيز در مجلات و مطبوعات مختلف به چاپ رسيده است. از پيروزان به تازگی مجموعة گفتگويي با محمد محمدعلي تحت عنوان «واقعيت و رويا» از سوي نشر افق منتشر شده است.



چرا يادم مي‌رود، چرا اينقدر بي‌حواس شده‌ام، قبلاً هم اينجوري بودم؟ نه، تا جايي كه يادم مي‌آيد... نه، شايد مادرم راست مي‌گويد، شايد همه‌اش از بي سر و همسري باشد، چرا اينقدر آشفته‌ام، بايد كاري كنم، بايد يك مقدار سر و سامان... خب، چه جوري، از كجا، ببينم چرا داستان‌هايي را كه خواندم و انتخاب كردم... پس چرا به خانم حروفچين ندادم... چرا، آخر چرا... نه واقعاً چرا؟ نخير، اينجوري نمي‌شود... شايد هم مال بيخوابي است ؛ هر شب تا نزديكي‌هاي صبح بيدار مي‌مانم تا داستان‌هاي رسيده را بخوانم و به‌ترين‌هايش را براي چاپ در مجله انتخاب كنم، خب براي چاپ داستان زياد جا نداريم و از همين سه چهار تا هم ايراد مي‌گيرند كه زياد است، ولي اينجوري‌ها هم نمي‌شود... صداي چيست؟ اي بابا باز هم صداي چكة شير آشپزخانه است، مگر درستش نكردم، چرا... نه، شايد هم كردم، يادم نيست، آنقدر داستان‌هايي كه از اينطرف و آنطرف بهم مي‌دهند... آخر با اين همه كار، اين همه مشغله، از صبح تا ظهر تو اداره و بعدش هم دو روز هفته را هم بايد در مجله باشم، با آن همه داستاني كه... يادم نيست، از بس اين دفتر مجله شلوغ است فراموش مي‌كنم، بحث هفتة پيش راجع به چه بود؟ آهان، يادم آمد: سبك‌هاي مختلف روايت در ادبيات داستاني... ولي نه، همه‌اش هم اين نيست، خب كلاس‌هاي داستان‌نويسي و آن همه دختر و پسر كه هر كدامشان داستاني دارند... وقت‌هاي استراحت هم از يادم مي‌رود، هي چاي مي‌خوريم و سيگار مي‌كشيم، آخر كه چه... آن همه دود، شايد آن همه دود از يادم مي‌برد، ديروز خود خانم حروفچين سراغ داستان‌ها را گرفت، مثل اينكه گفت خود آن دختره هم تلفن كرده، وقت كلاس بود، گفتم مي‌دهم، تو كيفم بود، كلاس كه تمام شد او رفته بود و من هم از يادم رفت كه مثلاً روي ميزش يا جاي ديگري داستان‌ها را بگذارم، آخر اين چه وضعي است ديگر... خودم هم سردرنمي‌آورم... ناهار هم ندارم، عيبي ندارد، امروز هم مثل روزهاي ديگر، مگر در هفته چند روزش را خودم غذا درست مي‌كنم، آن هم اُملت و نيمرو و ماكاروني و ديگر چه...، ساندويچيِ سر خيابان كه هست... خب، بگذار ببينم، چه كار بايد بكنم، ولي آن داستاني كه آن دختره نوشته بود، واقعاً عالي بود، بعيد مي‌دانستم، ولي خب، نه، حتماً تا الان صد بار سراغ من يا داستانش را گرفته... چرا اينقدر بي‌حواسم، بگذار يك سيگار روشن كنم و بعد تلفن كنم دفتر مجله. خب اين تلفن كجاست، بگذار ببينم...
. . .
«الو، سلام، لطفاً زودتر گوشي را به خانم حروفچين بدهيد.
. . .
سلام خانم، حال شما خوب است؟ ممنون... به لطف شما... داستان‌ها را مي‌گوييد؟ بله، همين الان مي‌آيم و مي‌آورمشان، كي... دختري جوان؟ كدام داستان؟... آهان داستان « نوشتن » را مي‌گوييد، باشد، الان مي‌آيم... چي؟ چند بار سراغم را گرفته؟ تلفن كرده يا... باشد آمدم، خدانگهدار شما.»
. . .
خب بايد لباس بپوشم و بروم. تو اين گرما كه آدم مثل سونا عرق مي‌ريزد، با اين ترافيك لعنتي و دود و سربِ توي هوا، ولي خب چاره‌اي نيست... جوراب‌هايم كجاست... بايد زير تخت باشد... كه نيست، پس كجاست، زودتر بايد بروم، اول ناهار بخورم؟ نه، يكراست بروم دفتر مجله، بعد ناهار را يك جايي زهرمار مي‌كنم، خسته شده‌ام، بايد مرخصي بگيرم و سه چهار روزي بروم مسافرت. ولي تا كلاس‌ها تمام نشود كه نمي‌شود... اَه،‌ اين چه زندگي است ديگر، بي سر و همسر نمي‌شود سر كرد، ولي خب بايد خودم انتخاب كنم كه تا حالا نكرده‌ام، اصلاً دوست ندارم كه مادرم را بفرستم پي اينكه برايم زن دست و پا كند... بايد بروم، اوناهاش، آن هم جوراب‌... خب بروم، بلند شوم بروم...


Ι Ι
پس بالأخره من كي مي‌توانم اين آقاي دبير داستان را ببينم. اين چندمين باري بود كه به دفتر مجله رفتم و نديدمش. تلفن هم كه مي‌كنم، يا سر كلاس است و يا اصلاً در دفتر مجله نيست. بلأخره هم نفهميدم كه داستانم را چاپ خواهند كرد يا نه.... ولي فكر نمي‌كنم، بعيد مي‌دانم كه چاپش كنند. خودم كه چندان راضي نيستم، ولي خب، چندان بد هم از آب درنيامده، اصلاً هرچه خدا بخواهد همان مي‌شود. ولي خب، چه اشكالي داشت اگر مي‌دانستم داستانم چاپ مي‌شود يا نه؟ چه مي‌شود كرد؟ نكند همة اين‌ها... همه‌اش از تنهايي‌ام باشد، شايد مادرم راست مي‌گويد كه بايد بروي خانة شوهر... اصلاً چرا داستان مي‌نويسم، چرا؟! يعني چاپ مي‌شود؟ بايد بروم ببينم... يك بار ديگر تلفن كنم، شايد باشد، الان... بگذار ببينم... شمارة‌شان چند بود، آهان...، ...5 ...87
. . .
«الو، سلام خانم، آقاي دبير داستان تشريف دارند؟... بله، پس نيامده‌اند؟... بد موقعي تماس گرفته‌ام؟ مگر ايشان چه روزهايي... درست، بله... كِي مي‌توانم... ولي نه، خيلي ممنون، خدانگهدار.»
. . .
ديگر خسته شده‌ام، ديگر نوشتن را كنار مي‌گذارم. اگر اين چاپ نشود، هيچكدام چاپ نخواهد شد. مادرم راست مي‌گويد كه شوهر كن و برو سرِ خانه‌زندگيت... ولي نه... همينجوري تسليم نمي‌شوم، بايد بروم، اين نوشتن، اين نوشتن لعنتي كه دست از سرم برنمي‌دارد... نه، حتماً بايد بروم... خب دور است، ولي بايد بروم، سوار اتوبوس مي‌شوم و مي‌روم، هوا گرم است ولي چه كنم، چاره‌اي نيست... اينطوري نمي‌شود، بايد بلند شوم... مانتو تنم كنم و بروم، بلند شوم بروم...


Ι Ι Ι
در پله‌هاي دفتر مجله به هم رسيدند. آقاي دبير داستان، سيگار به لب داشت و همچنان كه از پله‌ها پايين مي‌رفت، در كيفش دنبال داستان دختر مي‌گشت كه روي سه برگ كاغذ بزرگ نوشته شده بود.
دختر همچنان كه از پله‌ها بالا مي‌آمد، كيفش را به دوش انداخت و تلاش كرد بغضش را در گلو نگاه دارد و بي‌جهت پيش ديگران و يا در خيابان اشك از چشمانش سرازير نشود.
در چشمان هم نگريستند. سلام كردند و مكثي كوتاه و بعد دختر پرسيد:
«شما آقاي دبير داستان را مي‌شناسيد؟»
«چطور مگر؟! خودم هستم.»
«واقعاً؟... من يك داستاني داده بودم اينجا، مي‌خواستم ببينم...»
«چه روزي؟ اسمش چه بود؟»
«نزديك به دو ماه پيش، اسمش هم « نوشتن »...»
«فهميدم، خودتان هستيد. بايد تبريك بگويم، واقعاً داستان خوب و زيبايي بود، چاپش مي‌كنيم، بعداً اگر وقت شد و خواستيد، بيش‌تر برايتان توضيح مي‌دهم، مي‌دانيد فعلاً...»
«واي... باور نمي‌كنم... خيلي ممنون.»
و اشك در چشمان دختر حلقه مي‌زند. آقاي دبير داستان پنهاني و ارزيابانه او را نگاه مي‌كند:
«ببينم خانم، شما مجرديد؟»
«بله...»


25 مرداد 1381

 

IranPoetry.com/Hadi Mohammadzadeh/©2004-2010 • All Rights Reserved
بازنشر اينترنتي مطالب اين سايت با ذکر
آدرس دقيق بلامانع است