دريچههاي روبهرو/محمدكاظم كاظمي زبان فارسي، چند قرن است كه دچار يك بدبختي تاريخي شده است. جامعه فارسيزبان كه روزگاري همه اين منطقه را از فرارود (ماوراالنهر) تا دهلي و آذربايجان در اختيار داشت، در قالب ملتهاي سياسي، چندپاره شده و گاه نيز در جوامع ديگر زباني به تحليل رفتهاست. اكنون ما ماندهايم و سه كشور كه در آنها اين زبان به هر حال رسميتي دارد، ايران، افغانستان و تاجيكستان كنوني.
وقتي فارسيزبانان در سه كشور سياسي تقسيم شدند، لاجرم راه ارتباط و دادوستد ميانشان نيز بسته يا حداقل باريك شد. شايد هم نيازي به اين ارتباط حس نكردند، چون هر يك نميدانستند كه در پارههاي ديگر، چه چيزهاي سودمندي برايشان وجود دارد. اكنون نيز تا ما نتوانيم سودمندي اين رابطه را دريابيم، به ايجاد آن مجاب نخواهيم شد.
ما حتي از داشتن يك نام واحد براي زبان فارسي در اين سه كشور محروم بودهايم. انگليسي در همهجاي جهان انگليسي است و اسپانيايي اسپانيايي و عربي، عربي; ولي فارسي در ايران فارسي ناميدهميشود، در افغانستان دري و در تاجيكستان، تاجيكي. درست است كه به قول هاتف سه نگردد بريشم ار او را / پرنيان خواني و حرير و پرند، ولي اين ابريشم اگر سه نشد، حداقل سه پنداشتهشد و انسانها نيز در رفتار و گفتار، پيرو پندارشان هستند.
باري، اين سهنام داشتن يك زبان، كلاه بزرگي بود كه بر سر ما فارسيزبانان نهادند و تا گوشهايمان نيز پايين آمد، به گونهاي كه اكنون كمتر ميتوانيم صداي هم را بشنويم. ما را در اين مقام، به جميع ضايعات و توابع فرهنگي اين چندپارگي كاري نيست، كه خود بحثي است درازدامن، بل فقط ميخواهيم رابطه اين چندپارگي را با زبان شعر فارسي روشن داريم.
سخن ما در اين نوشته، بيان بعضي سودمنديهايي است كه از ناحيه ارتباط با ديگر فارسيزبانان و شناخت زبان فارسي نواحي و مناطق مختلف، ميتواند متوجه شعر ما شود. اين منفعتها حداقل در دو حوزه براي ما جمع ميشود; در حوزه خواندن متون شعر كهن و در حوزه سرايش شعر براي يك شاعر امروز.
.1 خوانش متون كهن
شاعران كهن ما در روزگار يكپارچگي قلمرو زبان فارسي ميزيستهاند و به همين لحاظ، شعرشان از لحاظ مجموعه واژگان غني بودهاست. البته نميتوان منكر تاثير گويشهاي محلي در شعر آنان شد، ولي از اينروي كه شعر فارسي بيشتر با زبان رسمي و درباري فارسي سروده ميشده تا زبان محاوره مردم، اين گرايشهاي محلي بسيار نيست.
با جداشدن سرزمينهاي فارسيزبان در قرنهاي اخير، مسلما حوزه كاربرد بسياري از اين واژگان نيز به يكي از اين كشورها محدود شده است. مثلا واژه شكر كه پيش از اين در شعر همه شاعران ما ديده ميشدهاست، اكنون فقط در ايران رايج است و در افغانستان (البته در كابل و نواحي آن) بدان بوره ميگويند كه منشا فرانسوي دارد. بنابراين، يك دانشآموز كابلي اگر متكي به منابع آموزشي نباشد، در دريافت معني اين كلمه در شعر كهن دچار مشكل ميشود.
از آن سوي نيز بسيار واژگان ميتوان يافت كه در زبان فارسي ايران متروك شدهاند و يك فارسيزبان ايراني به طور عادي آنها را در نمييابد، در حالي كه همين واژگان در افغانستان هماكنون بر زبان مردم جارياند. بنابراين، اگر كسي با زبان فارسي مناطق مختلف آشنا باشد، كارش در خوانش متون كهن سهلتر خواهدبود. اين هم چند مثال براي تقريب بيشتر مطلب به ذهن خواننده گرامي.
سنايي غزنوي، در قصيده باشكوه مكن در جسم و جان منزل كه اين دون است و آن والا چنين ميگويد:
تو را يزدان همي گويد كه در دنيا مخور باده
تو را ترسا همي گويد كه در صفرا مخور حلوا
ز بهر دين بنگذاري حرام از حرمت يزدان
و ليك از بهر تن، ماني حلال از گفته ترسا
در بادي امر و براي يك خواننده ايراني، ماني مصراع چهارم، همان بماني به نظر ميآيد. بنابراين، او مصراع را چنين معني خواهدكرد: و ليك از بهر تن، حلال ميماني از گفته ترسا و اين شكل معني، ابهامي عظيم دارد. ولي يك فارسيزبان افغانستاني، ماني را بگذاري معني ميكند، چون هماكنون در كابل و غزني و نواحي آنها، ماندن به معني گذاشتن و رهاكردن رايج است و معني مصراع، ميشود: و ليك از بهر تن، حلال را از گفته ترسا رها ميكني. و اين است معني درست شعر سنايي. شاعر غزنه، در بيتي ديگر از اين قصيده نيز ميگويد:
گرت سوداي آن باشد كز اين صفرا برون آيي
زهي سودا كه خواهي يافت فردا از چنين سودا
مسلما سوداي اول به معني خيال و آرزو است; دومي نيز سودا است، يعني سود. سومي چيست؟ اين سودا به معني معامله است و به اين معني در افغانستان هماكنون رواج دارد، چنان كه مثلا ميگويند خانهام را سودا كردم. پس باز با عنايت به اين معني، ابهام شعر سنايي از ميان برميخيزد.
گمان نرود كه اين ابهامها فقط در شعر سنايي و ديگر كساني است كه از حوزه جغرافيايي مشرق (افغانستان امروز) برخاستهاند. در شعر حافظ و سعدي و خاقاني و ديگران نيز از اين دست چيزها ميتوان يافت. عطار نيشابوري ميسرايد:
هرك جان خويش را آگاه كرد،
ريش خود دستارخوان راه كرد1
اين دستارخوان كه در ديگر متون نظم و نثر قديم نيز ديدهشدهاست، مركب است از دستار و خوان و مساوي با سفره، يعني دستاري كه بر آن، خوان را ميچينند. هماكنون نيز اگر شما مهمان كسي در كابل باشيد، شايد موقع غذا به فرزندش بگويد دسترخوان را بيار.
خوب، عطار خراساني است و قريب با مرزهاي افغانستان كنوني. حال، كمي از خراسان هم دور ميشويم و به عراق عجم ميرويم تا ببينيم باز هم از اين چيزها ميتوان يافت يا نه. حافظ شيراز در بيتي ميفرمايد:
نه من از پرده تقوي بدر افتادم و بس
پدرم نيز بهشت ابد از دست، بهشت
ابهام بهشت دوم نيز ممكن است براي يك فارسيزبان ايراني وجود داشتهباشد، ولي براي يك فارسيزبان افغانستاني ـ به ويژه از مناطق مركزي افغانستان ـ كابرد بهشت به معني بگذاشت بسيار عادي است. همين گونه است بهل در قصيده معروف منوچهري، الا يا خيمگي خيمه فروهل.
در شيراز، باز از شيخ شيراز ميشنويم:
ز ديگدان لئيمان چو دود بگريزند
نه دست كفچه كنند از براي كاسه آش
و اين ديگدان فارسي به جاي اجاق تركي هماكنون در مناطقي از افغانستان رايج است.
حال ميتوانيم سير و سفرمان را ادامهدهيم و به آذربايجان برويم، يعني غربيترين مرزهاي زبان فارسي در روزگار پيشين. خاقاني نيز همين ديگدان را به كار ميبرد در آن قطعه معروف كه به تعريض گفته است عنصري بلخي را:
شنيدم كه از نقره زد ديگدان
ز زر ساخت آلات خوان عنصري
نمونهها از اين دست بسيار است و در آنها به طور محسوس و آشكار ميتوان ضايعاتي را كه از رهگذر غريبماندن همزبانان از همديگر رخ دادهاست، دريافت.2
اما اين قضيه يك جنبه پنهان نيز دارد كه شايد در نخست، اصلا به چشم نيايد يا مهم تلقي نشود و آن، نظام آوايي زبان است، يعني شكل تلفظ كلمات، كه در اينجا نيز اختلافهايي ميان همزبانان وجود دارد و گاه البته متون كهن، با نظام آوايي يك منطقه سازگار است و با ديگري، نه. اگر وقوفي كافي بر گويشهاي فارسيزبانان مناطق مختلف در زمانهاي مختلف داشتهباشيم، بسياري از مشكلاتي كه در شعر كهن با آنها روبهروييم، از ميان بر ميخيزد.
مثلا مولاناي بلخي، در بيتهاي زيادي، عبارت سلامعليك را آورده و در غالب اينها، اين عبارت در وزن خوش نمينشيند و گمان عدم پايبندي به وزن و قافيه را ـ كه مولانا به غلط بدان مشهور شده است ـ تقويت ميكند. مثلا در اين بيتها از ديوان كبير:
سلام عليك اي دهقان! در آن انبان چهها داري؟
چنين تنها چه ميگردي؟ در اين صحرا چه ميكاري؟...
سلام عليك هر ساعت، بر آن قد و بر آن قامت
بر آن ديدار چون ماهت، بر آن يغماي هشياري
وزن در كلمه سلامعليك كاملا مشوش به نظر ميرسد، ولي به واقع چنين نيست، چون مولانا، بنابر گويش آن روزگار بلخ، آن را به صورت سلاماليك تلفظ ميكردهاست و اين تلفظ، هماكنون در حوزه زباني كابل و بلخ در افغانستان رايج است. در جاهاي ديگر ديوان شمس نيز سلامعليك چنين تلفظي دارد.
به همين گونه، در اين بيت مولانا، شايد خدشهاي در هماهنگي قافيههاي دروني به نظر آيد.
از رنگ بلور تو شيرين شده جور تو
هرچند كه جور تو بس تند قدم دارد
در ايران، بلور بر وزن حضور تلفظ ميشود و اين با جور بر وزن قوم ناسازگار است. اگر اين كلمه را به همان شكل رايجش در افغانستان امروز بخوانيم، ناسازگاري موسيقيايي از ميان بر ميخيزد.3
اين تلفظ مصوت مركب او در جاهاي ديگر شعر كهن نيز تفاوتي با گويش امروز ايران نشان ميدهد. اين مصوت در افغانستان با فتح تلفظ ميشود و در ايران، به ضم. يعني در آنجا در كلماتي مثل نو، درو، مشو، پرتو، كيخسرو، بشنو، گرو، جو و برو (قافيههاي غزل مزرع سبز فلك حافظ) يكسان تلفظ ميشوند و همه به فتح حروف ماقبل و. بنابراين، وقتي يك افغانستاني اين غزل حافظ را ميخواند، حظ كافي را از هماهنگي قوافي ميبرد، ولي براي كسي كه غزل را با گويش امروز ايران ميخواند (يعني گاه اين مصوت مركب را همانند مصوت بلند او تلفظ ميكند) اين هماهنگي محسوس نيست.
به همين ترتيب، شايد بسياري از خوانندگان ايراني شعر حافظ، در اين بيتها احساس ناهماهنگي قافيه بكنند:
من دوستدار روي خوش و موي دلكشم
مدهوش چشم مست و مي صاف و بيغشم
گفتي ز سر عهد ازل يك سخن بگو
آنگه بگويمت كه دو پيمانه دركشم
من آدم بهشتيام، اما در اين سفر
حالي اسير عشق جوانان مهوشم
در عاشقي گريز نباشد ز ساز و سوز
استادهام چو شمع، مترسان ز آتشم
شيراز، معدن لب لعل است و كان حسن
من جوهري مفلسم، ايرا مشوشم
از بس كه چشم مست در اين شهر ديدهام
حقا كه مي نميخورم امروز و سرخوشم
شهري است پر كرشمه حوران ز شش جهت
چيزيم نيست، ورنه خريدار هر ششم
بخت ار مدد دهد كه كشم رخت سوي دوست،
گيسوي حور، گرد فشاند ز مفرشم
حافظ! عروس طبع مرا جلوه آرزوست
آيينهاي ندارم، از آن آه ميكشم
در گويش كنوني رسمي ايران، قافيههاي دلكشم، دركشم و هر ششم با كسره ماقبل ش ادا ميشوند; قافيههاي بيغشم، مهوشم، آتشم، مشوشم و مفرشم با فتحه و بالاخره سرخوشم با ضمه. اين اختلاف اصوات، موسيقي كناري غزل را در چشم خواننده ايراني تباه ميكند. در افغانستان (البته نه در نواحي غربي) همه اين قافيهها به استثناي سرخوشم با فتحه ادا ميشوند. البته سرخوشم نيز در روزگار حافظ و حتي تا مدتي پيش در افغانستان با فتحه تلفظ ميشدهاست و اين همان مصوت مركبي است كه در خوش، خورشيد، خواب، خواهر و امثال اينها وجود داشته و به مصوتهاي ديگر تغيير يافته است. اين مصوت، متاسفانه در افغانستان و ايران به درستي تبيين نشدهاست و چنين است كه همواره دانشآموزان در خواندن شعرهايي از نوع گل همين پنجروز و شش باشد / وين گلستان هميشه خوش باشد به گمراهي ميافتند.
تنها اين غزل حافظ نيست كه با گويش فارسي ايران ناسازگاري نشان ميدهد. غزل اي دل ريش مرا با لب تو حق نمك نيز چنين است و در آن، كلمه يك بايد طبق قاعده با فتح تلفظ شود، همانند تلفظ خراسانيهاي قديم و مردم افغانستان و تاجيكستان امروز.
به طور كلي بايد پذيرفت كه شعر كهن فارسي در نظام آوايي و موسيقيايي خود، بيشتر با گويش امروز افغانستان و تاجيكستان نزديك است، تا گويش امروز ايران، و مسلما دريافت ما از موسيقي اين سخن، وقتي كاملتر ميشود كه آن را با لهجه خود شاعر بخوانيم. آقاي دكتر تقي وحيديان كاميار، در مقالهاي، نظام آوايي زبان فارسي عصر حافظ را با كمك شواهد و مدارك بازنمودهاند و آن نظام، بسيار نزديك است با گويش امروز افغانستان.4 پژوهشگراني كه در نظام آوايي زبان شاهنامه فردوسي تحقيق كردهاند نيز به همين نتيجه رسيدهاند.5
ميتوان شواهد بسيار ديگري نيز از اين دست فراهم آورد، ولي نيت ما، تدوين رسالهاي در شرح اين قرابتها نيست، بلكه فقط ميخواهيم نتيجه بگيريم كه نه تنها در فهم بهتر آثار آن دسته از شاعران كهن كه در حوزه مشرق (افغانستان و تاجيكستان كنوني) زيستهاند، بلكه در دريافت شعر بزرگاني كه در نواحي غربي (ايران كنوني) بودهاند نيز شناخت زبان فارسي امروز افغانستان و تاجيكستان ميتواند به كار آيد.
مسلما عكس اين قضيه نيز صادق است، يعني آثار بسياري از شعر كهن را ميتوان يافت كه دريافت معنيشان موقوف بر شناخت فارسي رايج در ايران است، يعني واژگاني در آن شعرها آمده كه در افغانستان متروك شده و يا واژهاي فرنگي يا عربي به جايش نشستهاست. من از شرح اين موارد درميگذرم، چون مخاطب اصليام در اين نوشته، همزبانان ايراني هستند.
.2 سرايش شعر امروز
شايد شناخت گويشهاي مختلف زبان فارسي، آن قدر در خوانش شعر كهن سودمند نباشد كه در سرايش شعر به وسيله يك شاعر امروز مفيد است. زبان، ابزار بيان شاعر است و واژگان، مصالح ساخت زبان. شك نيست كه دايره واژگان وسيعتر، زباني غنيتر ميآفريند و زبان غنيتر، شعر كاملتري ميسازد. پس ميتوان گفت كه هر محدوديتي كه بر زبان فارسي اعمال شود، بر شعر فارسي نيز سايه ميافكند و هر واژهاي كه از اين زبان بيرون رود، بخشي از توانمنديهاي شاعران را هم با خود به بيرون خواهدبرد. اگر در زبان علمي و خبري، تعدد مترادفها گاه شبههبرانگيز ميشود، در شعر همين تعدد مايه قوت خواهدبود، كه شبههبرانگيزي، كار شعر است.
چنان كه گفتيم، زبان فارسي در هر پاره از اين سرزمين، يك مجموعه واژگان مشترك دارد و يك مجموعه واژگان خاص. درست است كه تعداد اين واژگان خاص، در مقايسه با واژگان مشترك بسيار نيست، ولي ميتوان از آنها براي تقويت زبان شعر سود جست. طبيعيترين و ابتداييترين زمينه اين سودمندي، رفع تنگناهاي وزن و قافيه است كه شاعران كهنسرا بدانها مبتلايند. وقتي شاعر براي يك معني فقط يك كلمه دارد، فقط يك امكان انتخاب خواهدداشت و بس. وقتي كلمات ديگري از حوزه زباني خودش را ميشناسد، دست او براي انتخاب بازتر ميشود و وقتي علاوه بر اينها، از زبان ديگر فارسيزبانان هم چيزهايي برميگزيند، اين قدرت را باز هم افزايش دادهاست. مثلا شاعر به مقتضاي وزن و قافيه، ميتواند از ميان پنجره و كلكين آن را برگزيند كه در شعرش مينشيند. اين هم دو بيت از محمدبشير رحيمي كه در هر كدام، يكي از اين دو آمده است.
تمام پنجرههامان گرفته و خاموش
چراغها همه كوتاه و خانهها زردند
O ميوزي تا كه بشوراني كلكينها را
و بيفشاني در خانهي من فردا را
به همين گونه، محمدشريف سعيدي به تناسب قافيه، از ميان دو كلمه سرباز و عسكر دست به گزينش زده و در هر مورد، يكي را استفاده كردهاست:
شكسته است قفس را و گرم پرواز است
دومسته كبك و به تعقيب او دوتا باز است
پريده از سر سنگ، آمده لب چشمه
نشان تازه براي تفنگ سرباز است
O زن، خسته ز روز بين بستر افتاد
شب، رخت سياه شد سر در افتاد
كابوس آمد نشست بر سينه زن
از طاقچه، قاب عكس عسكر، افتاد
در شعر اين شاعر، ما يك همنشيني خوب از كلمات رايج در دو حوزه زباني ايران و افغانستان را ميبينيم و اين، يكي از بدايع كار اوست. در اينجا از يك سوي پترول (بنزين)، سرك (جاده)، دق (دلتنگ)، پهرهدار (پاسبان)، دردادن (آتشزدن)، چوري (النگو)، شمال (نسيم)، برقك (صاعقه)، تلاشي (بازرسي) و پوچك (پوكه) را ميبينيم و از سويي ديگر كلماتي را كه غالبا در افغانستان كاربرد ندارند و خاص زبان فارسي ايران به شمار ميآيند مثل دنده خشاب، هلو و كتاني.
من در شعر سرايندگان ايراني، كمتر از اين گونه انتخابها ديدهام، مگر در كار علي معلم و در كلماتي چون هله، يله، حمل، ميزان و خروه. البته مجراي ورود اين واژگان به شعر معلم، به احتمال زياد، ادب كهن و يا گويش اصيل خراسان بودهاست، نه فارسي امروز افغانستان، ولي به هر حال، ميتوانست اين هم باشد، چون در افغانستان هماكنون اين واژگان رايجند.
هله اي همسفران! آيت كوچ است آنك
يله بر دوش يلان رايت كوچ است آنك
O سالها بي من مسكين به عزيزان بگذشت
به حمل بذر نيفشاندم و ميزان بگذشت
O اي مردم آي مردم، مردم خروه نيست
اي بانگ شكوه است، غريو شكوه نيست
رفع تنگناي وزن و قافيه، مسلما اولين و ابتداييترين سودمندي گستردگي دايره واژگان است. منفعت والاتر و بالاتري كه در اين ميانه نهفته است، لطفي است كه از رهگذر غرابت زبان شاعر ايجاد ميشود. اگر شعر را نوعي رستاخيز زبان بدانيم، اين رستاخيز ميتواند از جوانب مختلفي رخ دهد كه يكياش، انتخاب مترادفهاي غريب و غيرمعمول از واژگان است. كلمه كشتارگاه يك بار معنايي و عاطفي خاص دارد، اما اگر شاعر به تناسب موضوع، به جايش مسلخ را برگزيند، يك زيبايي ناشي از غرابت هم بر اين كلمه بار كردهاست كه در آنيكي نيست.
يكي از شكلهاي اين ايجاد غرابت، باستانگرايي (آركائيسم) است كه مطلوب نظر شاعراني چون احمد شاملو، اخوان ثالث، علي معلم و در مواردي نيز شفيعي كدكني و ديگران بوده است. مسلما ارزش واقعي باستانگرايي به واسطه همين غرابتي است كه ميآفريند، به علاوه درشتناكياي كه گاه در حماسيشدن بيان موثر است.
جالب اين است كه بسياري از واژگاني را كه شاعران باستانگراي ايران از متون كهن استخراج كردهاند، در زبان زنده مردم افغانستان ميتوان يافت. اين هم كاربرد رشوت (رشوه)، كلنگ (درنا)، پوزار (كفش)، گزمه (پاسبان)، مسلخ (كشتارگاه)، كرت (نوبت)، كرك (بلدرچين) در شعر احمد شاملو و اخوان ثالث:
احمد شاملو:
احساس ميكردم كه هر دينار / نه مزد شرافتمندانه كار، / كه به رشوت / لقمهاي است گلوگير / تا فرياد برنيارم.6
O تا كلنگان مهاجر را / ببيني / كه بلند / از چارراه فصول / در معبر بادها / رو در جنوب / همواره / در سفرند.7
O بر پرتافتادهترين راهها / پوزار كشيدهبود8
O گزمهها قديسانند9
O بگو چمن است اين، تيماج سبز ميرغضب نيست / حتي اگر / ديري است / تا بهار / بر اين مسلخ / برنگذشته باشد.10
اخوان ثالث:
ماديان سرخيال ما، سه كرت تا سحر زاييد.11
O كركجان! خوب ميخواني / من اين آواز پاكت را در اين غمگين خرابآباد / چو بوي بالهاي سوختهت پرواز خواهمداد.12
اين گستردگي حوزه واژگان، امكاني است كه براي همه فارسيزبانان وجود دارد، چون هر گروه از آنان، در يك دسته از واژگان احساس غرابت ميكنند. مثلا ممكن است همان غرابتي را كه مسلخ براي مردم ايران دارد، كشتارگاه براي مردم افغانستان داشتهباشد. بنابراين، تمايزي كه از اين رهگذر ايجاد ميشود، نسبي است، يعني براي جمعي از فارسيزبانان لذت هنري بيشتري به ارمغان ميآورد. به همين ترتيب، در گذر زمان نيز ممكن است ميزان آن كاهش يا افزايش يابد. ميتوان پيشبيني كرد كه اگر با گسترش روابط و مناسبات و دادوستدها ميان همزبانان، زبان فارسي كمكم به سوي يكدستي پيش رود، اين غرابتهاي زباني كمتر خواهند شد و زيبايي حاصل از آنها نيز كاهش خواهديافت، ولي هيچگاه به صفر نميرسد.
O اما بهرهمندي هنري از گستردگي دايره واژگان، به ايجاد غرابت منحصر نميشود. گاه نيز تناسبهاي لفظي و معنايي ميتوانند ملاك گزينش باشند. اينجا نيز وقتي شاعر واژگان بيشتري در اختيار دارد، دست بازتري دارد. سه كلمه مترادف گردو، جوز و چهارمغز را درنظر بگيريد. مسلما در گردو، بيشتر شكل گرد اين ميوه نهفته است. در چهارمغز، شكل مغز آن در نظر است و در جوز، بار باستانگرايانه كلمه افزايش مييابد. پس حتي در يك شعر سپيد كه وزن و قافيه در آن ملاك نيست و بدون درنظرداشت غرابت اين كلمات هم ميتوان بنابر موقعيت معنايي جمله ميتوان از ميان چند كلمه مترادف، دست به گزينش زد و اين مترادفها هر يك از يك حوزه زباني آمدهباشند.
O بايد يادآور شويم كه آنچه تا كنون در سطح روابط بين كشورهاي فارسيزبان گفتيم، در مقياس كوچكترش در ميان شاعران مناطق مختلف يك كشور هم امكانپذير است. يك شاعر خراساني يا مازندراني يا اصفهاني هم ميتواند با تمسك به گويش محلي خويش، در شعرش تمايزآفريني كند و اين كاري است كه نيما، اخوان، شفيعي كدكني و بعضي ديگران كردهاند. فقط به نظر ميآيد كه اين منبع، روز به روز محدودتر ميشود، چون در ايران، گويش رسمي تهران با چنان سرعتي رو به گسترش است كه تا مدتي بعد، نشاني از گويشهاي محلي باقي نخواهدماند تا شاعران را به كار آيد. ممكن است اين يكدستي در نظام آوايي زبان به زودي رخ ندهد، ولي در نظام واژگاني رخ ميدهد و خود شاهديم كه اكنون شاعران جوان مشهدي، حتي اگر بخواهند هم چندان قادر به استفاده از گويش خراسانيان قديم نيستند، آن چنان كه اخوان و شفيعي بودند.
در چنين موقعيتي، زبان كشورهاي ديگر فارسيزبان، يك منبع دستنخورده است، تا آن كه يكدستي زبان در سطح منطقه رخ دهد و اين نيز چندان زود نخواهد بود.
چنين است كه ما با هوشياري و هنرمندي، ميتوانيم يك ضايعه تاريخي (پارهپارهشدن قلمرو زبان فارسي) را به يك بخت تاريخي (داد و ستد با همديگر) بدل كنيم، چون اين پارهپارهشدن، با همه ناگواريهايش حداقل تنوع زبان را حفظ كردهاست، و اين تنوع بسيار به كار شاعران ميآيد. وقتي زبان يكدست يكدست باشد، يعني در آن، هيچ واژهاي نسبت به واژهاي ديگر امتياز و غرابتي ندارد و اين، يعني پايان رستاخيزي كه از اين رهگذر ميتوان آفريد.
منابع:
.1 منطقالطير، داستان گمشدن شبلي از بغداد
2 ـ من باري به منظوري، در يك نظرخواهي، معني واژه ديگدان و ديگر واژگاني از اين دست را از 54 تن از باسوادان ايراني پرسيدم و نتيجه چنين بود: چهل نفر پاسخ سفيد دادهبودند; نه نفر به معني درست اجاق اشاره كردهبودند و بقيه نيز قابلمه، سهپايه، تنور، ديگ و ظرف بزرگ را نام بردهبودند. پس به نظر ميآيد كه عمق اين بياطلاعي از همديگر بسيار است.
3 ـ تفصيل اين سخن را در اين منبع ميتوان يافت: فكرت، محمدآصف; لهجه بلخ و دريافت بهتر سخن مولوي; فصلنامه هري، سال اول، شماره اول، بهار 1379، ص 13 ـ 19
و نيز همان مقاله در: نثر دري افغانستان: مقالهها، نقدها، بررسيها و سفرنامهها; علي رضوي غزنوي; جلد دوم، چاپ اول، پشاور: بنياد انتشارات جيهاني، 1380
4 ـ وحيديان كاميار، تقي، زبان فارسي در عصر حافظ، در قلمرو زبان و ادبيات فارسي، انتشارات محقق، چاپ اول، مشهد .1376
5 ـ روان فرهادي، عبدالغفور; ياري شاهنامه در پژوهش تلفظ واژههاي فارسي; برگ بيبرگي، به كوشش نجيب مايل هروي; چاپ اول، تهران: طرح نو، 1378، صفحه 141 ـ 172
6 ـ ققنوس در باران، مجلهي كوچك
7 ـ مرثيههاي خاك، در آستانه
8 ـ شكفتن در مه، سرود براي مرد روشن كه به سايه رفت
9 ـ دشنه در ديس، ضيافت
10 ـ ابراهيم در آتش، تعويذ
11 ـ آخر شاهنامه، ميراث
12 ـ زمستان، آواز كرك
مجله شعر