آنا ماريا ارتزه/كامبيز تشيعي نويسنده و شاعره ايتاليائي
(Anna Maria Ortese)
مترجم: كامبيز تشيعي
آنا ماريا ارتزه(Anna Maria Ortese)به سال 1914 در رم به دنيا آمد. دوران كودكي و نوجواني را همراه خانوادهاش در شهرهاي ناپل، ونيز، ميلان و كشور ليبي گذراند، براي مدت زماني نيز در انگلستان زندگي كرد.
ارتزه يكي از اعضاي فعال انجمن شاعران شهر رم بود و برنده چند جايزه ادبي اروپايي بوده است.
او در يكي از نامههايش به يك دوست شاعر مينويسد: بيت ساختن در مورد شعر درست نيست، زيرا هيچگاه نميتوان پشت ميز تحرير نشست و براي ساختن يك شعر تصميم گرفت، تنها بستگي به الهام، هيجانات و لحظه دارد، افراد بسياري وجود دارند كه حتي رابطهاي با مدرسه نداشتهاند، و تنها راهنمايشان مطالعه گلچينهاي شعر بوده است.
من (با آنا ماريا ارتزه آشنايي داشتم) او به تمدن ايران علاقمند بود. سالها پيش در يك فستيوال شعر در رم از من خواست كه بعضي شعرهايش را به زبان فارسي ترجمه كنم، اينك او در قيد حيات نيست. سال 1998 در رم درگذشت. سه مجموعه شعر، رمان و داستانهاي كوتاه از او چاپ شده است.
شهرت آنا ماريا ارتزه بخاطر رمانهاي اوست.
خدا خواهش ميكنم مرا ببر
خدا مرا به دوردست
روي بالهاي فرشتگان ببر
خواهش ميكنم:
جائي كه عشق با مرگ در جدال نيست،
تا اين عشق پاك، تسليم نشود;
جائي كه هميشه گلهاي سرخ شكفته ميشود،
مانند ياقوتهايي كه آنها را پوشانيده باشد;
جايي كه ماه جرقه زند و بگريد
براي پيوستن به عاشقان.
ميخواهم به آن
سرزمين دور بروم، جائي كه پسران نوجوان
در حال دويدن، براي عشق رنج ميكشند;
جايي كه دختران نوجوان
در عصرهايي كه جشن است
ميان پنجرههاي پر از گل نشستهاند
و پنهاني ميگريند، با اندوهي آسماني
Prego il Signore che mi Porti
Prego il Signore che Mi porti
sulle ali degli Angeli Iontano: dove l'Amore non lotta con la Morte, e non soccombe, il candido, dove gli oleandri floriscono sempre. com coperti
di rubini.
dove la luna scintilla e piange per essere all unisono con gli
amanti.
In quel paese lontano io voglio andare, dove i
fanciulli correndo, gia soffrono
d'amore,
dove le fanciulle sedute
ai fioriti davanzali nelle sere di Festa gia
piangono furtivamente, con mestizia
divina.
فصلها گذشتند
فصلها تقريبا
رقصان گذشتند، صد بار.
گلبرگهاي سرخ پژمرده،
و چند برگ سرد نقرهاي دارم:
شايد فصلها باز نخواهند گشت.
من چقدر گريه كردم، بعد چقدر خنديدم
در آن رقص شادي; اما بعد،
خسته، گفتم: رهايم كنيد. و اينك
آنها ديگر نيستند.
زمستان نيست نه حتي تابستان،
نه پائيز و نه بهار
(بدرود، دانههاي برف،
بدرود، نوازشهاي آپريل،
درياهاي آبي، جنگلهاي طلائي)
و نه صبح است و نه عصر
اما اگر من با انگشت سنگي را لمس كنم
باز هم آفتاب ولرم را روي آن
سنگ بيچاره حس ميكنم،
و فكر ميكنم كه زندگي من
خواهر آن است. يك ستاره
ميآيد، و به من سلام نميكند.
ديگر هيچ كس مرا نميشناسد.
Le Stagioni Sono Passate
quasi in danza, cento volte.
Ho dei Poveri Petali di rosa, ho qualche Fredda foglia argentata:
non so se torneranno piu. Io quanto piansi, quanto poi risi dentro quell'ilare danza'ma poi, stanca:lasciatemi, dissi.
Ed ora
esse non ci sono piu. Non e inverno ne estate, ne autunno ne qrimavera (addio, falde di neve, addio, carezze
d'aprile mari azzurri, boschi dorati)
enon e mattina ne sera.
Ma s io tocco un sasso col dito
ancora sento tiepido il sole,su quel povero sasso.
e penso che la mia vita gli e sorella.
Una stella Viene, e non mi saluta.
Nessuno mi conosce piu.
مجله شعر