پيمان سليمانی
قطار شو...
قطار شو كه مرا با خودت سفر ببري
به دورتر برساني ــ به دورتر ببري
تمام بود ونبود مرا در اين دنيا
كه تا ابد چمداني ست مختصر ببري
ومن تمام خودم را مسافرت بشوم
تو هم مرا به جهانهاي تازه تر ببري
سپس نسيم شوي تو و بعد از آن يوسف ...!
كه پيرهن بشوم تا مرا خبر ببري
مرا به خواب مه آلود ابرهاي جهان
به خوابهاي درختانِِِِ بارور ببري
و بعد نامه شوم من ... چه خوب بود مرا
خودت اگر بنويسي ــ خودت اگر ببري
***
عجيب نيست كه هيزم شكن بياشوبد
درخت اگر كه تو باشي دل از تبر ببري
دوباره زوزه ي باد و شكستن جاده
چه مي شود كه مرا با خودت سفر ببري
تنها همين پرنده
تشويش می وزيد درانسان ِ روبه مرگ
دنيا رسيده بود به دوران ِ روبه مرگ
ديگر نبود راه گريزی در اين جهان
هر چيز در اسارت بحران ِ رو به مرگ
تنها دری که بود اميد ِ به زندگی
وا شد ... ولی به سمت خيابان ِ رو به مرگ
اين آخرت کجاست که هرگز نمی رسم!؟
ـ اندوه کفشهای هراسان ِ رو به مرگ ـ
آيا اميد هست که از خويش رد شويم !؟
ـ ترديد در صدای خدايان ِ رو به مرگ ـ
***
از خواب می پرد و به خود فکر ميکند
مردی شبيه هرچه پريشان ِ رو به مرگ
کابوس ديده است !؟ ولی نه حقيقتی ست
که می چکد ز ديده ی حيران ِ رو به مرگ
پس اين دروغ نيست که بی هيچ می رسيم
دنيا شده : قطار شتابان ِ رو به مرگ
تنها همين پرنده که خوابيده روی ريل
پی می برد به غربت انسان ِ رو به مرگ
خدا بر زمين چكيد....
نزديك صبح بود : خدا بر زمين چكيد
و فصل سرخ رويش انسان فرا رسيد
دروازه هاي روز به تدريج وا شدند
وقطره قطره روي زمين زندگي چكيد
هر قطره آدمي شد و لغزيد روي خاك
هر قطره بنده اي شد و به گوشه اي خزيد
هر كس به گونه اي به وجود آمد از خودش
رنگ يكي سياه و رنگ يكي سفيد
***
من ايستاده بودم و چشمان خيس من
هر لحظه انتظار تو را داشت مي كشيد
كه تو نيامدی و مرا رنگ شب گرفت
كه تو نيامدي و مرا مرگ مي وزيد
من آرزو شدم كه بيايد كسي كه نيست
افسوس و درد گمشده من نمي رسيد
باران گرفت ... و اتوبان خيس مرگ شد
بارن گرفت و بغض زمين را كسي نديد
اين زندگي چقدر حقيره ست و بي فروغ!
وقتی تو نيستی ...تو ... تو...ای آيه اميد
دلگيرم از وجود خودم بي حضور تو
دلگيرم از كسي كه مرا بي تو آفريد