ذهنيت و زاويه ديد/صادق كرميار نگاهي به كتاب "ذهنيت و زاويه ديد"از علي صفايي
صادق كرميار
اشاره:
اصل اينكه يك استاد حوزه علميه قم كتابي در نقد آثار گابريل گارسيا ماركز،شهرنوش پارسا پور،محمود دولت آبادي و...بنويسد آنقدر جالب توجه هست كه حتي بدون ارزيابي محتوايي به خواندنش راغب شويم چه رسد به اينكه مرحوم صفايي از موضع يك منتقد ادبي به نظريه پردازي در حوزه ادبيات ايران و جهان نيز بپردازد.
--- --------------- ---
شايد يكي از عمدهترين دلايلي كه ادبيات داستاني ما با وجود تلاش و عرقريزان و طاقتفرساي نويسندگان در طول صد سال گذشته نتوانسته به رشد و بلوغ برسد، نبود مقولة جدي و تأثيرگذار نقد ادبي است.
شايد به همين جهت نقد ادبي ايشان بيشتر نقد تفسيري است تا ساختاري. ريشة بيان هنري را نه در فرم و زبان كه در اين بينش و نگرش ميداند و معتقد است كه اگر نويسنده بينش و ذهنيت و شهود و معرفتي داشته باشد كه همه اينها به شعور و درد و احساس بينجامد، بيان او به هر شكل كه باشد، هنري است؛ حتي اگر زبان او مستقيم و صريح باشد و از ابهام و ايهام و ناخودآگاه وجريان سيال ذهن هم بهرهاي نداشته باشد، باز وجهة هنري خود را خواهد داشت. و برعكس، شگردهاي نويسندگي «در بيان هنري اثر دخالت ندارد، كه اين شگردها هر كدام درجايي و با هدفي هماهنگ يا ناهماهنگ، و زشت يا زيبا خواهد بود، ولي بدون اين زاويه ديد و اين برش حتي تمامي اين شگردها و عناصر، بيان هنري را تضمين نميكند.»
ايشان همچنين در كتاب «ذهنيت و زاوية ديد» در تحليل نهايي خود از رمان «بلوا» انتظار و توقع خود را از داستان و رمان بيان ميكند و ميگويد: «مادام كه تفكري و نگاهي و طرحي نو از زندگي و مرگ و روابط و برخوردها در ميان نباشد، اين تدوينهاي نو و كهنه و اين تحليلهاي ضعيف و قوي، هنري را كه بتواند دريچهاي بهسوي دنياي مطلوب باشد و راهي بهسوي آنچه كه بايد بسازيم و طرح بريزيم و نشان بدهيم، مشاهده نخواهيم كرد.»
البته برخي از منتقدان و نويسندگان با اين نوع نگرش نسبت به رمان و داستان موافق نيستند و ميگويند وظيفة نويسنده نشان دادن روابط پيچيدة انساني و حتي روابط انسان با طبيعت و يا اشياء در دورههاي گوناگون است و هيچ تعهدي براي ترسيم دنياي مطلوب ندارد. اما نكتة مهم اينجاست كه آقاي صفايي نشان دادن اين روابط پيچيده را هم مستلزم داشتن زاويهديد و ذهنيت شكليافته و تفكر نويسنده ميداند و البته معتقد است كه تفكر در حوزة فلسفه كاملاً با تفكر در حوزة رمان و ادبيات داستاني متفاوت است. ميلان كوندرا نيز معتقد است كه انديشه وقتي وارد عرصة رمان و داستان ميشود، ماهيت خود را تغيير ميدهد و شكلي از جستوجوها و پرسش و قياس به خود ميگيرد و از درون اين مقايسهها و جستوجوها ماجراها و شخصيتها شكل ميگيرند و بارور ميشوند. در اين باره استاد صفايي ميگويد: «آنچه صبغة هنري اثر را تضمين ميكند، بيان ناخودآگاه و يا سيال و يا آگاهانه و عكسالعملي نيست، بلكه نوع نگرش و زاوية ديدي است كه تو نسبت به يك واقعه و يك حادثه داري. آنجا كه تو تمامي ايثار آدم را در تاريخ، يكجا شهود ميكني و ميان اين ايثار با آنچه كه در كنار علقمه روي داده، رابطه برقرار ميكني، اين زاوية ديد هنرمندانه است، گرچه ذهن تداعيگري نداشته باشي.»
از اين رو وقتي «صدسال تنهايي» ماركز را تفسير ميكند و تفكر و ذهنيت و زاويهديد ماركز را از لابهلاي ماجراها و شخصيتها بيرون ميكشد، نشان ميدهد كه رئاليسم جادويي وقتي از زيبايي برخوردار است كه تفكر به شكل تجريدي آن وشهود و شعور در نويسنده ذاتي شده باشد و به نگاه گستردهاي نسبت به هستي و آدمي رسيده باشد، وگرنه جز تصنع و بازي با كلمات چيزي ديگري نخواهد داشت. اين نگرش را در مقايسه نقد «صدسال تنهايي» و «سگ و زمستان بلند» بهتر درمييابيم كه ميگويد: «مشكل خانم پارسيپور در همين است كه نه بينشي دارد و نه فلسفهاي و نه ميتواند در برخورد با واقعيتها از احساس زندگي و از سرماية عاطفه و تحمل روستايياش بهره بگيرد و از بدها خوب استفاده كند و از موقعيتهاي خوب و بد، به موضعگيري خوب و مناسب روي بياورد... اين نثر و اين تخيل و اين پرداخت، بدون اين بينش چه ميآفريند؟ حتي اگر با رئاليسم جادويي پيوند بخورد و دريچة غيب و آدمهاي اساطيري را به صف، قطار كند؟»
البته اين نقد تطبيقي و اين مقايسه، ناشي از بيتوجهي ايشان به تفاوتهاي نقد نيست، چرا كه در نقد داستان «سگ و زمستان بلند» اهداف و ديدگاههاي نويسنده را در نظر گرفته و آن را هم به نقد كشيده و خود ميداند كه نقد اهداف و ديدگاههاي نويسنده در واقع نقد فلسفي است و از حوزة نقد ادبي خارج ميشود؛ اما تأكيد ميكند كه به دليل ضعف در نقد ادبي در كشور و نداشتن متر و معيار سنجيده در نقدهاي موجود ادبي، شايد نقد فلسفي، هم بتواند پشتوانة نقد و تحليل منتقد باشد و هم براي نويسنده پشتوانهاي فكري و فراهم شدن زمينه انتخابي تازه.
برخي بر ايشان خرده ميگيرند كه نوعي آموزگاري براي رمان وداستان قائل است كه البته در تقسيمبنديهاي رمان جايگاه خود را دارد، اما تفاوتهايي هم با تعريفهاي رايج از رمان وداستان دارد. نويسنده جستوجوگر است، نه معلم. قهرمان رمان با قهرمان افسانه و حماسه و تراژدي تفاوت دارد. قهرمان رمان همواره در تقابل و تعارض با وضع موجود است، اما اين بدان معنا نيست كه در اين تقابل و جستوجو به واقعيت مطلوب دست يابد. اما نكتهاي كه صفايي در نقد «صدسال داستاننويسي ايران» مطرح ميكند، اين است كه همين جستوجو و تقابل و تعارض هم نياز به نگرش و برش و خيزش دارد. همين واقعگريزي نياز به شناخت درست از واقعيت دارد. او ميگويد: «هنر در دست انساني كه رونده است و در دنيايي كه راه است، يك طرح است، كه سرگرمي و تفنن و تصعيد و تخلية ارسطويي و يا آموزش «برشتي» برايش كفاف نميدهد. گرچه براي اينها كه آدم را بي پا و سرگردان و در بنبست خيال رها كردهاند، هنر طراح است ودريچهاي است كه بهسوي دنياي مطلوب و مفري از دنياي موجود، كه هنر هميشه و همهجا واقعگريز است. گريز از فقر، گريز از پوچي، گريز از عصيان؛ تا واقع ؟؟؟ باشد. در هرحال، هنر از آن چه داري تو را بهسوي آن چه نداري، ولي ميخواهي، بال ميدهد و پرواز را ميآموزد. بگذر كه پرواز اينها تلاوت تكرار است.»
با همين نگاه است كه صفايي نسل صد سالة نويسندگان ادبيات داستاني ايران را نابالغ ميداند و منتقدان ادبي را هم با همين معيار به نقد ميكشد و تأسف ميخورد از اينكه منتقد ادبي ما هم پشتوانة فكري و بينش و معيار وسيعي ندارد تا با نقد همهسويه نويسنده را ياري دهد و پيش پايش راههايي نشان دهد كه امكان انتخاب را براي او فراهم كند. وقتي نتيجة كار فيلسوف و نويسنده يكي است و هر دو ميكوشند كه منظري از جهان را به ما نشان دهند كه تاكنون از ديد ما پنهان بوده، بايد خود منظري داشته باشد و اندازة وجود انسان را بشناسند تا بتوانند جهان و نظام موجود در آن را بشناسند.
همين نگاه را كوندرا و لوكاچ گلدمن هم مطرح ميكنند، اما نتيجهگيري هر كدام متفاوت است. كوندرا معتقد است كه دكارت و سروانتس هر دو به يك ميزان در شناخت جامعه معاصر خود نسبت به جهان پيرامون اثر داشتهاند. اما لوكاچ تلاش نويسنده و قهرمان داستان او را براي كشف روابط ميان پديدههاي موجود را پوچ و بيثمر ميداند و معتقد است ارائه شناخت تازه از واقعيت مطلوب كار نويسنده نيست و از همينجا ديدگاه او با كوندرا تفاوت پيدا ميكند. گلدمن هم هنوز در بند روابط توليد و مصرف است و ميكوشد اين ديدگاههاي متفاوت را با ماركسيسم علمي تطبيق دهد و معيار تازهاي براي نقد و بررسي رمان ارائه دهد. او فرم رماني را در حد برگردان زندگي روزمره در عرصة ادبي محدود ميكند، آن هم زندگي جامعهاي كه زادة توليد براي بازار است.
تفاوت ديدگاه صفايي در اين است كه او از نويسنده انتظار دارد كه براي ارائه شناخت درست از انسان و نظام هستي بايد به فلسفه و عرفاني رسيده باشد كه بتواند گريز او را از جهان واقع جهت دهد تا بتواند موضعگيري مناسب را در موقعيتهاي مطلوب ارائه كند.
منبع: سوره