مشفق کاشاني از خودتان بگوييد و از اينكه چطوري وارد فضاي شعر شديد و تأثيرگذاران اوليه بر شعر شما چه كساني بودند؟
بسماللهالرحمن الرحيم، در چهارم مرداد 1304، در شهر كاشان متولد شدم؛ در خانوادة مادري من، شاعراني بودند و عارفاني؛ خود مادرم هم از هنرمندان قاليباف بود كه در كاشان مشهور بود و قاليچههايش دستبهدست ميگشت؛ تا پيش از رفتن به دبستان، پرورش من به دست مادر بود؛ چون او بيشتر غزليات حافظ را در حافظه داشت و در عين حال كه سواد فارسي نداشت؛ حديث و قرآن را هم بهخوبي نزد پدر و مادرش فرا گرفته بود. اينطور بود كه از همان اوايل كودكي، ذهن من با مسائل شعري و بهخصوص وزن شعر آشنا شد.
خلاصه اينكه پرورش در دست چنين مادري پشتوانهاي بود براي من؛ در سال سوم ابتدايي در مدرسة پهلوي كاشان، معلمي داشتيم به نام حسن فريدي نطنزي؛ ما در اين مدرسه گلستان سعدي و اشعار نظامي را ميخوانديم.
من يك شعري ساختم براي معلم و براي ايشان خواندم؛ بسيار مرا تشويق كرد ايشان؛ بعد از اينكه من اين شعر را خواندم اين عزيز، ديگر دست از سر من برنداشت و آثاري را داد كه بخوانم و سوژههايي به من داد كه شعر كنم.
آن زمان در دبيرستان پهلوي كاشان روزهاي چهارشنبه يك انجمن ادبي بود كه _ خدا رحمت كند _ استاد حسين علي منشي و علينقي راوندي در اين انجمن شركت ميكردند و شاگردان دبيرستان كه ذوقي داشتند؛ در اين جلسه شعر ميخواندند همين آقاي فريدي مرا هم به آنجا برد و آنجا هم خيلي تجربه اندوختم.
در سال 1318 به علت مشكل كيسه صفرا كه پيدا كردم؛ وضع من به جايي رسيد كه دكترها جوابم كردند؛ و درد شديدي داشتم؛ پدرم هنرمند بود؛ روي فلزات حكاكي ميكرد و مؤسس هيئتي بود به نام هيئت اباالفضل كاشان؛ شب تاسوعا در كاشان رسم بود كه چهل منبر را شمع ميگذاشتند و پابرهنه ميرفتند و من علاقه داشتم به اينها؛ پدرم گفت من امشب شفاي اين بچه را از امام حسين ميگيرم؛ چهل سال من در اين خانه دارم سينه ميزنم؛ ميروم و وقتي برميگردم اين خوب شده؛ با قاطعيت گفت تقريباً نيم ساعت كه از رفتن ايشان گذشت؛ مثل آبي كه روي آتش بريزند؛ درد از وجود من رفت و من فرياد زدم كه گرسنهام؛ مادرم ميگفت: داروهايت را بخور! ميگفتم: من چيزيم نيست وقتي پدر برگشت و كلون در را كشيد؛ مادرم گفت: عباس خوب شده و دارد غذا ميخورد پدر به من گفت حالا تو يك دِيني داري نسبت به امام حسين(ع) و بايد يك شعري بگويي گفتم من در آن حد نيستم كه بتوانم شعر بگويم براي امام حسين(ع)؛ گفت نه بايد اين كار را بكني چون شفا گرفتي از ايشان
در مدرسه پهلوي كه درس ميخوانديم؛ سيد بزرگواري به نام سليمي كه مدير مدرسه بود؛ من شب در خواب ديدم كه در مدرسه هستم و پيش سيد ايستادهام؛ سيد دست كرد تو كشو و دوازده بند محتشم را درآورد گفت اين را تضمين كن! خود حضرتعالي ميدانيد كه تضمين در شعر يكي از فنون خيلي سخت است به اين دليل كه شما ميخواهيد به يك بيت سه مصراع يا چهار مصراع اضافه كنيد بهصورت تخميس يا تثليث شما بايد در آن حد تبحر داشته باشيد كه بتوانيد با آن هدفي كه شاعر اول شعر گفته بگوييد. در همان خواب من گفتم آقا من نميتوانم و ايشان گفت كه نه تو ميتواني. من وقتي مشغول شدم؛ خوب يادم است كه مثل كسي كه گوشي در گوشش باشد. سه مصراع به من تلقين شده است. حدود دو ماهي من روي تضمين اين دوازدهبند كار كردم براي هيچكس هم نخواندم؛ نه در انجمن نه براي استادان آن زمان انجمني داشت استاد حسين علي منشي كاشاني، به نام انجمن كريم كه با سهراب سپهري در سال25- 26 به آن انجمن ميرفتيم.
شعر را فرستادم براي كتابفروشي اسلاميه كه كتابهاي اسلامي را چاپ ميكرد؛ تلگراف زد كه شما موافقت كنيد ما ده هزار نسخه از اين را چاپ ميكنيم؛ هزار نسخه هم به شما ميدهيم؛ ما هم گفتيم ياعلي! مجموعه چاپ شد و جنجالي در شهر كاشان به پا كرد و بعدها خود زندهياد سليمي كه سفري به كربلا كرد ميگفت كه اين دوازده بند آنجا خيلي مشهور است.
آقا بزرگ تهراني در الذريعه كه تأليفات شيعيان را فهرست كرده؛ آنجا معرفي ميكند كه تضمين دوازده بند محتشم اثر عباس المشفق الغاساني
قبل از انقلاب اين تضمين دو مرتبه چاپ شد؛ دفعة اول تمام كتابفروشيهاي اسلامي چاپ كردند؛ بعد سازمان آهنگ چاپ كرد و بعد از انقلاب، وزارت ارشاد، دوازده بند را دادند به استاد عجلي از استادان خط و خطاطي كردند به نام «صلايغم» چاپ شد و چاپ اول ده هزار نسخه و چاپ دوم سه هزار نسخه كه الان ناياب است.
قبل از انقلاب، كارهايي كه چاپ كردم يكي «سرود زندگي» است و «شراب آفتاب» كه دو مجموعه شعر است و ديوان «صباحي بيدگلي كاشاني» را هم با همكاري زندهياد استاد حسين پرتو چاپ كرديم كه همه ناياب هستند البته انتشارات «ما» همين مجموعه را بدون اطلاع و اجازة ما چاپ كرد كه چيز خوبي از كار در نيامده؛ بعد از انقلاب، اولين كاري كه از من منتشر شد، گزيدهاي از شعرهاي من بود توسط انتشارات كيهان به نام «آذرخش» و بعد از آن توسط همين ناشر «آيينه خيال» منتشر شد و بعد از اين تذكرهاي دارم به نام «خلوت انس» كه شرح حال 72 نفر از شاعران معاصر است كه من با اينها دوستي و حشر و نشر داشتم؛ در اين مجموعه ضمن معرفي و شرح حال اين شاعران «اخوانيات» را هم اخوانياتي آوردم كه آن هم ناياب است. و با تجديدنظري كه كردم؛ جلد دومش هم آمادة چاپ است. كه مال انتشارات «پاژنگ» است و همين انتشارات باز مجموعهاي از غزليات مرا چاپ كرد به نام «فراز مسند خورشيد» كه اين تركيب از حافظ گرفته شده و بهدنبال اين «دريچهاي به آفتاب» كه شعرهاي آئيني و عاشورايي است و مراثي و مدايح ائمه اطهار كه حوزة هنري چاپ كردند؛ ديگر «شب همه شب» توسط انتشارات «داريوش» كه اين مجموعه را امسال «انجمن قلم» بهعنوان بهترين مجموعة شعر برگزيد. و آخرين مجموعة شعر من در حوزة آثاري در مورد حضرت امام و شهيد و شهادت و مسائل جنگ است به نام «سيرنگ» توسط انتشارات «فرهنگگستر» چاپ شد با حمايت بنياد حفظ ارزشهاي دفاع مقدس؛
و اما در كنار اين كارها اولين مرتبه من مجموعهاي را در سال 63 به نام «نقشبندان غزل» منتشر كردم كه فقط غزلياتي بود كه شاعران مطرح در اوايل انقلاب سروده بودند در زمينة جنگ و شهادت و «پرتوي از انوار پانزده خرداد» شعرهايي در قالبهاي مختلف كه بنياد 15 خرداد هر دو را يكي را بهوسيله كيهان و يكي را بهوسيله روزنامة اطلاعات منتشر كرد.
و در طول جنگ تحميلي شش مجموعه با همكاري استاد «محمود شاهرخي» متخلص به ؟ منتشر كرديم؛ يك مجموعهاش «شعر شهادت» بود «كعبة خونين» انتشارات سروش، «شعر شهادت» بنياد شهيد با همكاري وزارت ارشاد؛ يك مجموعه شعر جنگ؛ «امير كبير» بقيه را هم وزارت ارشاد چاپ كرد كه جمعاً شش تا ميشود پس از ارتحال حضرت امام در مدت يك ماه تا چهل روز، شايد حدود پانزده هزار شعر در رثاي حضرت امام سروده شد؛ ما گزيدهاي از اينها را بهعنوان «سوگنامة امام(ره)» جمعآوري كرديم كه انتشارات سروش چاپ كرد.
تا آذر سال 1333در كاشان بودم و مدت دو سال در مدرسه «گوهر مراد» معلم بودم در همان موقع ما در كاشان انجمني را به سرپرستي استاد حسينعلي منشي كاشاني كه استاد شعر و ادب در زمينة كلاسيك بود و حافظة عجيبي داشت انجمن كليم كاشاني را ترتيب داديم كه در اين انجمن تعداد عديدهاي كه شركت ميكردند من بودم، سهراب سپهري در سالي كه در كاشان بود و جمعي از شاعران كاشان مثل «عباس حدادي» كه الان حيات دارد و «رضا ال ياسين» كه پارسال فوت كرد و چند نفر ديگر و خيلي محدود بود در اين انجمن، شعر نقد ميشد.
بعدها در كارشان انجمني به سرپرستي استاد مصطفي فيضي تشكيل شد. بعد از آمدنم به تهران، اين انجمن كه هنوز هم فعال است؛ تقريباً تمام شاعران كاشان را پوشش ميداد.
من گاهي كه به كاشان ميرفتم در اين انجمن شركت ميكردم.
من در انجمن «كليم كاشاني» بعد هم در انجمن «صبا» و با بزرگاني كه آنموقع در كاشان بودند رفتوآمد داشتم آشنا شدم؛ يكي حسينعلي منشي بود كه من مديون او بعد از مرحوم حسن فريدي هستم و پسر او هم استاد محمود منشي كه چند سال بعد از انقلاب فوت كرد
در آذر سال 1333 به تهران آمدم؛ چون در جستوجوي انجمني بودم كه به آن پناه بياورم؛ يكي از دوستان مرا راهنمايي كرد به انجمن ادبي ايران به سرپرستي استاد علامه محمدعلي ناصح كه در منزلش در خيابان اميريه چهارم، روزهاي سهشنبه انجمن ادبي داشت. كه اين انجمن از نظر تاريخي، دنبالة انجمن «حكيم نظامي» بود كه در زمان حيات مرحوم دستگردي تشكيل ميشد و پس از مرگ مرحوم وحيد دستگردي، استاد ناصح كه عضو انجمن و از دوستان ايشان بود؛ اين انجمن را تشكيل داد، در اينجا گهگاهي زندهياد اميري فيروزكوهي، رهي معيري، معاني، محمدعلي نجاتي، احمد سهيلي خوانساري و از جوانترها زندهياد اوستا، مرحوم گلشن كردستاني، مرحوم غلامحسين مولوي (تنها) حضور داشتند و جوانتر از آنها بنده بودم و محمد گلبن، خليل ساماني (موج) و علياكبر كناپور كه حيات دارد.
اگر شعري را كسي ميخواند قابل اصلاح بود نظر ميداد و اصلاح ميشد و اگر نبود ميگفت بريز دور و بارها ما اين كار را كرديم.
به همين انجمن سالياني چند، استاد فرزانه مظاهر مصفا هم ميآمد مرحوم خليلالله خليلي شاعر بزرگ افغانستان _ كه در تبعيد در پاكستان هنگام اشغال افغانستان فوت كرد _ ايشان از شاعراني بود كه در سبك خراساني همپاي مرحوم بهار ميشد گفت بود. هر موقع كه ايشان به تهران ميآمد يكي از صدرنشينان انجمن ايشان بود مرحوم فرخ خراساني كه خودش انجمني در مشهد داشت؛ وقتي ميآمد تهران ميرفت منزل استاد ناصح؛ در اين انجمن خيلي چيزها كسب كردم و درود ميفرستم به روان پاك اين مرد كه بدون هيچ چشمداشتي عدهاي را تربيت كرد شاعران برجستهاي به خدمتتان عرض كردم در كنار اين انجمن ادبي ما چند تا انجمن ديگر داشتيم يك انجمن بود به نام انجمن ادبي «تهران» كه مرحوم ذكايي بيضايي پدر بهرام بيضايي، رئيس و بنيانگذار اين انجمن بود آنجا هم ميرفتيم؛ انجمن خوبي بود ولي دو تا انجمن ديگر بود يكي انجمن «ايران و پاكستان» و «ايران و تركيه» كه فقط محل اجتماع شاعراني بود كه فقط ميخواستند وقت بگذرانند چون آنجا شعري خوانده ميشد و همه بهبه و چهچه! ميكردند و هيچ اظهارنظري نميشد و نتيجهاي از اين انجمنها برده نميشد و سرپرست اين انجمنها يكي صادق سرمد بود و «ايران و تركيه» و «آذر آبادگان» را مرحوم محمد بيگي كه نماينده مجلس هم بود اداره ميكرد و تا اين اواخر هم داير بود.
الان هم كه من در خدمت شما هستم؛ در شهر تهران شايد حدود سي تا انجمن ادبي باشد كه حال و هوايشان همين است كه نه نقدي روي شعر ميشود؛ نه بهرهاي كسي ميبرد و وقتگذراني ميكنند؛ اخيراً ما در «انجمن شاعران ايران» كه تقريباً از سال 78 تأسيس شد ما اخيراً هيئت خانم دكتر راكعي و مهندس عبدالملكيان و دكتر قيصر امينپور و ساعد باقري و بنده يك كلاس نقد و بررسي شعر داير كردهايم به نام «حلقة مهر» كه چهارمين جلسهاش شايد اين پنجشنبه باشد آنجا ما با عزيزاني كه ميآيند؛ شرط ميكنيم كه اينجا شعرها نقد ميشود؛ اگر مايليد بياييد. اكثر فرهنگسراهايي كه در تهران هست جلسات شعرخواني هم دارند اما همينطور كه عرض كردم نقد نيست در كنار اينها انجمنهاي ادبي هست كه در خانهها تشكيل ميشود كه حالت مهماني دارد؛ هم شاعر و هم غيرشاعر در اينها شركت ميكند و براي وقتگذراني است.
چند نفر شاعر جمع ميشوند و چند تا روزنامه هم دستشان است و كارشان اين است كه همديگر را مطرح ميكنند از حوزة دوستي اينها وقتي خارج شوي، ديگر كسي شاعر نيست؛ شاعراني در گوشه و كنار مملكت هستند كه هيچكس خبري از اينها ندارد، نه مطرحشان ميكنند و نه كسي بهايي به اينها ميدهد؛ در عين حالي كه خود من با تجربهاي كه دارم و با اكثر شاعراني كه در شهرستانها هستند هم مكاتبه دارم و در سفرهايي كه دارم به سراغ اينها ميروم؛ بدون ترديد شاعراني را ما در اين روستاها و شهرستانها داريم كه خيلي بالاتر از اين شاعران مطرح هستند؛ اما كسي اينها را تحويل نميگيرد و اگر شعرشان را هم بفرستند؛ نه كسي چاپ ميكند؛ نه جواب ميدهد.
شما اگر به آرشيو روزنامهها تسلط داشته باشيد ميبينيد كه در اول كار چه اندازه زجر دادند نيما را، چقدر اين مرد را به تمسخر گرفتند، چقدر برايش جوك ساختند و شاعراني كه پيرو نيما بودند ولي چون سخن حق بود و كاري كه نيما كرده بود مشخص بود و ايمان داشت به كارش مطرح شد. من نميگويم كه شعر نيمايي را نيما به كمال رساند او آغازگر اين بود، ما در اين سير شاعران بعد از نيما را ميبينيم كه سبكهاي خاصي دارند؛ شاعراني مثل شاملو و سپهري، اخوان ثالث و منوچهر آتشي و ... بعد از شايد بيست سال چهره نيما روشن شد كه چه بوده و چه كرده است. ولي با خونجگر
گويند سنگ لعل شود در مقام صبر
آري شود وليك به خون جگر شود
نيما هم يك حالتي اينطور داشت.
متأسفانه يك عده توجه ندارند كه نيما اگر آمد و اوزان نيمايي را ابداع كرد و وسعت داد به قالبهاي شعري اين در اثر مطالعه و گذشتن از مرز شعر كلاسيك بود كما اينكه پيروان نيما را هم ميبينيد؛ شما مهدي اخوان را ببينيد ابتدا از شعر كلاسيك شروع كرد، اخوان وقتي غزل ميسازد؛ تسلط دارد؛ وقتي قصيده ميسازد؛ تسلط دارد و بعد هم با آن آثار متعالي كه بهوجود آورد و تقريباً كار نيما را ادامه داد به كمال رساند از نظر خودش و ديگران هم همين كار را كردند شما ميبينيد كه منوچهر آتشي 50 سال در شعر مطالعه داشته و شعر كلاسيك را خوب درك كرده، به دليل يك مجموعة غزل كه منتشر كرده يا شاملو را ميبينيد گفته من 40 بار «تاريخ بيهقي» را خواندم يعني متون قديمي را چون خيلي از تركيباتي كه خلق ميكند منبعث از متون قديم است يا فروغ و سيمين بهبهاني هم پشتوانهشان شعر كلاسيك است.
بعد از صدور فرمان مشروطيت توسط مضفرالدين شاه شعر از دربار رسوخ كرد در اجتماع و شاعران آن دوره كه مجبور بودند در اعياد بروند در مدح حاكم و شاه ظالم شعر بسازند اينها احساس كردند كه زمانه عوض شده و بايد شعر را مردمي كرد و ما ميبينيم در دورة مشروطه شاعراني مثل فرخي و عشقي و عارف قزويني با ترانههايش و ملكالشعراي بهار و نسيم شمال شروع كردند به پرداختن به دردهاي مردم و بيان رنجهايي كه مردم در طول ساليان دراز كشيده بودند، به شهادت آثاري كه هست، اينها يكنوع چراغي فرا راه شاعران بعدي گذاشتند كه شما راهتان اين است و بايد به مردم فكر كنيد و پيامتان مردمي باشد؛ در شعر وقتي عشقي و فرخي تن ندادند به سرسپردگي رضاخان؛ عشقي در خانهاش ترور شد؛ فرخي در زندان كشته شد وقتي مشروطيت پا گرفت؛ استعمار از آستين خود رضاخان را بيرون آورد و گذاشت؛ ظاهر قضيه در مشروطه نمايندگان انتخاب ميشد، اما در اصل ليست نمايندگان در شهرباني تهيه ميشد و به فرماندار و استاندار ميگفتند اينها بايد از صندوق بيرون بيايد؛ همان استبداد قبلي در لباس مشروطيت ظاهر شد؛ لذا همين دستنشاندگان استعمار ميخواستند دهان اين شاعران را ببندند؛ كما اينكه شما خواندهايد وقتي فرخي ميرود در يزد شعر ميسازد در انتقاد از حاكم به جاي مدح او؛ دهانش را ميدوزند. عشقي را ترور ميكنند، ملكالشعرا را تبعيد ميكنند به اصفهان و بين اين شاعران، كساني تا آخر ايستادهاند؛ يكي فرخي بود، يكي عشقي، بعضي ديگران هم خودشان را هماهنگ كردند و باز مداحيها شروع شد اما اثر خودش را اين آزادمنشي و آزاد اندييشي و شعر مردمي در اجتماع گذاشت و اين تنگنا و اختناق تا زماني كه رضاخان سر كار بود برقرار بود؛ اگر هم شاعري در گوشه و كنار اين مملكت شعري ميساخت نميتوانست منتشر كند و روزنامهها هم تحت كنترل بود؛ ولي بود اين آثار و بعد از فرار رضاخان آثاري را ميخوانيم كه در خفا مينشستند؛ دردها را ميگفتند.
بعد از شهريور 1320 كه رضاخان رفت از ايران دوباره فضا كمي مساعد شد؛ و آثار خوبي به وجود آمد. بهار قصيده دماوند را ميسازد كه از ابتدا تا انتها انتقاد است، يا خيليها مثل شهريار، رعدي آذرخشي و ... كارهاي انتقادي زيادي ميسازند.
بعد از كودتاي 28 مرداد باز همان خفقان و تنگنا بهوجود آمد، من يادم است كه اگر شاعري در انجمنهاي ادبي شعري يا غزلي ميخواند كه انتقادي در آن بود؛ روز بعد شهرباني تذكر ميداد
من يك غزلي ساخته بودم يك كاري كه ميكردم آن موقع بين غزل گاهي يك حرفي ميزدم و دردي را بيان ميكردم، يك غزلي ساخته بودم «اگر با طراوت تو گلي در چمن يكي است / آن تازهگل تويي تو نگارا سخن يكي است»
يك دفعه وسط غزل من گفتم كه
«ايمن به جان خويش نشستن ز ابلهياست/ آنجا كه نقش راهبر و راهزن يكي است» روز بعد در محل وزارت آموزش و پرورش يك يادداشتي آوردند كه شما فردا خيابان اميريه چهارراه مختاري، ساختمان فلان، مراجعه كنيد، ما روز ديگر با ترس و لرز رفتيم آنجا و دوساعتي ما را در اتاقي تنها گذاشتند مخصوصاً از نظر رواني اذيت ميكردند، بعد يك جوانكي آمد كه آقاي مشفق، شما اين شعري كه ديشب در انجمن حافظ خوانديد، منظورتان از اين بيت چه بود؟ گفتم خوب معلوم است من گفتم «آنجا» نگفتم كه «اينجا» شايد نظرم آمريكا بوده، شايد جاي ديگر بوده، يك نگاهي كرد؛ نگه كردن عاقل اندر سفيه\ گفت ما را بازي نده، ما ميفهميم كه چه گفتي ولي خواهش ميكنيم ديگر از اين كارها نكن.
در آن موقع شرايطي بود كه اگر در شعر كلمة «جنگل» بود؛ شعر سانسور ميشد و متأسفانه خود شاعران مطرح آن دوره ميآمدند و نظارت ميكردند همين شعر مرا يك شاعر يادداشت كرده بود و داده بود كه ما بعداً شناختيمش، وضع چنان بود كه واقعاً نميشد حرف زد ولي گوشه و كنار مملكت باز فريادهايي بود؛ ضجههايي بود كه آن هم از طرف شاعران و هنرمندان به گوش ميرسيد. يعني آثاري را محرمانه پخش ميكردند يادم است يك سرهنگ ارتشي، شعري در فضاحت دربار سروده بود؛ در حدود 80 _ 90 بيت و بدترين فحشها را داده بود به دربار و دست همه كس هم بود؛ يعني گهگاهي جهشي اتفاق ميافتاد. بعد از انقلاب اسلامي جامعه دگرگوني خاصي پيدا كرد و در اثر آزادي كه به شاعر و هنرمند داده شد؛ تحولي ايجاد شد كه شعر را به شكوفايي رساند؛ نمونة سبك و ديد خاصي از نظر نوآوري كه در آثار گذشتگان ما اصلاً نميبينيم؛ شعرهايي است كه دربارة جنگ سروده شده؛ شما به آثار شاعران برجسته؛ همه را نميگويم تعداد انگشتشماري كه در تهران بودند، اينها آثاري را بهوجود آوردند كه نمونهاش را در ادبيات فارسي نداشتيم؛ از نظر ديد و مضمون و لفظ؛ اشاره ميكنم به آثار دكتر قيصر امينپور؛ شما ببينيد آن شعر (شعري براي جنگ) در تاريخ معاصر ما بينظير است؛ اين شعر هم در اوزان نيمايي است، هم اين تركيباتي كه قيصر آورده و صحنهپردازيهايي كه كرده مثلش را نداريم در ادبيات؛ اين عقيدة من است يا دكتر حسن حسيني كارهايي دارد در زمينه جنگ كمنظير و بينظير قيصر و دكتر حسيني اگر در قالبهاي كلاسيك هم شعر سرودند منجمله رباعي فقط كالبد و قالب آن را استفاده كردند ولي مضامين همه تازهاند و متأسفانه عدة زيادي كه خواستند تقليد كنند كه گفت: «خلق را تقليدشان بر باد داد / اي دو صد لعنت بر اين تقليد باد» هيچكدام موفق نشدند؛ چون ابتكار دست اينها بود.
حالا با تمام فراز و فرودهايي كه ما در شعر جنگ داريم، تحولي از اين نظر در شعر ايجاد شد كه ما نظرش را در دهههاي گذشته نداشتيم؛ اين درست كه مرحوم بهار در جنگ بينالملل دوم براي صح آن قصيده متعالي را ساخت، ولي قصيده در قالب كلاسيك، همان مضامين گذشتگان بود. چون خود قصيده استقبال از منوچهري است كه شايد بدين وسيله بالاتر از قصيده منوچهري يا همپاي آن قصيده است.
ولي اين را مقايسه كنيد با شعر جنگ دكتر امينپور ببينيد فرق از زمين است تا آسمان؛ از نظر تركيبات و تصويرسازي و واژهها فرق دارد.
امروز ما ميبينيم حتي شاعران نوپرداز دارند غزل ميسازند و الان غزلياتي از اين جوانها ميبينيم، در تاريخ ادبيات فارسي سابقه ندارد و فقط قالب، قالب غزل است ناميراترين قالب شعر غزل است؛ 50 سال پيش مرحوم شاملو در نقدي كه بر «ساية عمر» رهي نوشت؛ نوشت كه دورة غزلسرايي تمام شده، چون محبتي هم با من داشت يك روزي كه خدمتشان بودم، گفتم كه جناب شاملو اين نظري كه داريد؛ قطعي است؛ گفت من نوشتهام يعني به نظرم قطعي است گفتم من فكر نميكنم؛ غزل خواهد بود و الان 50 سال از آن نظريه گذشته و حتي شاعران نوپرداز مثل منوچهر آتشي يا حسين منزوي كه قبلاً شعر نو ميساختند؛ در قالب غزل اما با مضامين تازه و تركيبات تازه شعر ميگويند. قالب مطرح نيست حرفي كه ميزني بايد تازه باشد از تقليد بهدور باشد حرف مال خودت باشد نه اينكه از كسي بروي تركيبي بگيري و بهصورت ديگري بياوري يعني پايينتر از سطح شعر اولي كه اين كارها را هم بعضيها ميكنند.
يكي از خصوصياتي كه به نظر بنده بايد در شعر باشد اين است كه هر شعر بايد شناسنامة زمان خود باشد؛ خيلي از شاعران هستند كه هم سن و سال ما هستند هنوز نشسته و ميگويد «دلبر و جانان من برده دل و جان من» سربازي آمد، رفت پيش فرماندهاش گفت: قربان مژده! من عاشق شدهام گفت عاشق كي شدي؟ گفت هر كسي كه جنابعالي تعيين كنيد اين ماجراي اين حضرات است كه همان تركيبات گذشته را دارند؛ نشخوار ميكنند و متوجه هم نيستند كه زمانه عوض شده و شعر امروز با گذشته صد و هشتاد درجه فرق كرده است.
دكتر موسوي گرمارودي در جايي گفته بود كه من افتخار ميكنم كه شاعر مذهبي باشم ببينيد اگر فطرت ما پاك باشد؛ هيچوقت از ديندار بودن شرم نميكنيم؛ اگر ما به تاريخ ادب و فرهنگ اين مملكت از سنايي گرفته تا حالا نگاه كنيم بهترين آثارشان منبعث از قرآن و مسائل مذهبي است.
وقتي رضاخان مسلط شد بر ايران؛ قبل از اينكه به سلطنت برسد؛ ميرفت خودش در دستهجات سينهزني سينه ميزد، حتي گِل به سر ميزد و تظاهر به دينداري ميكرد؛ ولي وقتي مسلط شد چون مأمور شده بود كه دينزدايي بكند از ايران؛ تمام هم و غماش اين بود كه مردم را از دين جدا كند، يكي مسئله حجاب بود يكي لباس ايرانيان بود؛ اينها از اهداف دينزدايي بود؛ حتي زمزمهاي را بلند كردند كه اين خط فارسي به درد ما نميخورد؛ كه اين تأثير آشنايي رضاخان با آتاتورك بود كه گفت ما خط را لاتين كرديم نتيجهاش اين شد كه مردم تركيه از فرهنگ خودشان جدا كرديم الآن بايد آثار فرهنگي يا مذهبيشان را ترجمه كنند، به لاتين تا بتوانند بخوانند و اين ادامه داشت تا زمان محمدرضا، آنقدر اينها در روزنامهها به روحانيت جسارت كردند كه تلقين كرده بودند به مردم كه اينها به شما دروغ ميگويند، اينها با خارجيها همدستند، حتي گفتند علماي نجف حقوق ماهيانه از انگليس ميگيرند و نتيجه اين ميشود كه مردم عوام اثر ميگيرند.
وقتي من شاغل بودم در آموزش و پرورش و براي بازرسي ميرفتيم به مدارس؛ من نماز ميخواندم بازرساني كه با من بودند، مرا مسخره ميكردند و ميخنديدند كه مشفق هم اُمل است و تا اين حد تبليغات اثر گذاشته بود در طبقة باسواد مملكت؛ منهاي عدهاي معدود كه توانستند دينشان را حفظ كنند؛ عدة زيادي از مردم، تحت تأثير روزنامهها و راديو و بعد تلويزيون بودند.
در مورد خط فارسي زمزمهاي بلند شد در زمان محمدرضا چون رضاخان نتوانست انجام دهد و علماي قم طومارهايي فرستادند كه ما نميگذاريم اينطور شود و نتايج آن را هم نوشتند.
در زمان رضا شاه امكان نداشت دستهاي راه بيفتد براي سينهزني تا صداي روضه از خانهاي بلند ميشد آژانها ميريختند، چادر از سر زنها ميكشيدند و افتضاح راه ميانداختند تا مردم را بيزار كنند ميگفتند اگر ميخواهيد زندگي كنيد بايد بدون چادر باشيد.
يكي ديگر از عوامل دوري روشنفكران از دين؛ بهوجود آمدن حزب توده بود، شما غافل نباشيد از اينكه اينها چه اندازه در جدا كردن مردم از دين فعاليت داشتند، چون من از نزديك ميديدم اينها را، اولين مسئلهشان اين بود كه بايد لائيك باشيد، ميگفتند تنها چيزي كه نميگذارد مردم رشد كنند ديني است كه دارند و بايد دين را بگيريم از مردم تا اهدافمان را اجرا كنيم.
تبعات اين حركتها هنوز وجود دارد و اگر فطرت كسي پاك باشد اگر فرد در خانوادهاي مذهبي رشد كرده باشد؛ دينش را از دست نميدهد كسي كه بيدين ميشود؛ فطرتش پاك نيست و ضعفي در او هست؛ اين را هم كارياش نميتوان كرد؛ يكي ممكن است 50 سال تظاهر كند؛ كه من دين دارم نمازم بخواند ولي معتقد نباشد اينها بوده و هست.
ما نميتوانيم بگوييم روحانيت تسامح كرده در كار خودش؛ در خود كاشان ما محرمانه واعظ را ميآورديم در جلسهاي كه 30 نفر، 20 نفر در زيرزمين برايمان بحث ميكرد؛ الان اگر بعضي از جوانها عارشان ميآيد مذهبي باشند، برميگردد به فطرتشان؛ همه اين حرف را نميزنند اينهايي كه من با آنها حشرونشر داشتم خيليهاشان آدمهاي معتقدياند، بعضيهاشان هم كه تا مدتي تظاهر ميكنند و حتي بعضيها ميگويند ما اشتباه كرديم براي جنگ شعر گفتيم، ما داريم اينها را، با نظري اجمالي به تاريخ گذشته ميبينيم كه اين پايدار بوده و خواهد بود شما فكر ميكنيد در زمانهاي گذشته چقدر شيعيان را كشتند، براي اينكه دين را از بين ببرند ولي نتوانستند منتها كاري كه توانستند؛ اختلاف بين شيعه و سني بود انگليسيها براي اينكه دين را بگيرند در زمان قاجار؛ بهائيت را آوردند؛ اسماعيلي را بنا كردند؛ حتي آقاخان محلاتي داماد فتحعليشاه شد؛ تعريف ميكردند كه در هندوستان؛ آنقدر انگليسيها براي اين مرد تبليغات كردند كه مردم ميرفتند طلاهايشان را در دريا ميريختند ميگفتند ميرسد به دست آقاخان؛ كه بعد مينويسند آقاخان بخشنامه ميكند به متوليان خودش كه به اين مريدان بگوييد در حسابهاي بانكي من بريزند، زودتر به دست من ميرسد.
ولي خوشبختانه اين حركتها پا نگرفت؛ اگرچه يك عدهاي را همراه خودش برد؛ الان اثري از حزب توده شما نميبينيد و اينها مثل حبابي هستند.
ما سي چهل تا انجمن شاعران در تهران داريم فرهنگسراها را داريم و نهادهايي را داريم كه كارشان در حوزة شعر و ادب و داستان است و هر كدام يك سازي براي خودشان ميزنند. اگر واقعاً بخواهيد نتيجة كلي بگيريد كه اين نسل امروز و فردا را هدايت كنيد به سوي معارف اسلامي راهش اين است كه اين نهادها را يكپارچه كنند، يك محل را ترتيب بدهند و تمام اين نهادها را در شهرستانها و تهران تحت پوشش بگيرد؛ تو يك شهر ده تا انجمن ادبي است كه اين نشسته به آن فحش ميدهد، اين آن را نفي ميكند، اما اگر يكپارچه شود و تنظيم بشود كه هدفش رهبري جوانها به معارف اسلامي باشد.
روحانيون بودند كه قبول نداريم.
اين نگاه چون فراگير نميشود خود آقاي خامنهاي چند جلسه در اين ده سال اخير با شعرا داشته به نظر من يك راهش يكپارچه كردن است در كنار اين نهادهايي كه ما داريم و دم از اسلاميت و دين ميزنند ولي دين ندارند؛ تشكيلاتي است كه بيديني را تبليغ ميكند مثل كانون نويسندگان؛ چهرههايي دارند آنجا فعاليت ميكنند و داد ميزنند كه آزادي نيست.
ما در كاشان كه بوديم آقايي روحاني بود كه ميگفت مثنوي را بايد با انبر برداريد؛ نجس است؛ حافظ نجس است خدا رحمت كند آيتا.. حائري، مرجع زمان رضا شاه را، به بچهها ميگويد شما نرويد مثنوي بخوانيد (طلبهها) يك روزي دو تا از طلبهها صبح زود ميروند منزل آقا سوالي داشتند، وارد ميشوند ميبينند كه آقا روي بالش افتاده و مثنوي ميخواند يك نگاهي به او ميكنند و ميگويند شما به ما گفتيد كه نخوانيم خندهاي ميكند و ميگويد به شما احمقها گفتم كه نخوانيد؛ شماها نميفهميد هنوز الان هم داريم كه حافظ را قبول ندارند و مولانا را ميگويند كافر بودهاند.
يك شب آقايي صحبت ميكرد ميگفت كه آثار شاعران گذشته سعدي و حافظ را بايد اصلاح كرد مثلاً شعري كه سعدي ميگويد: چگونه شكر اين نعمت گذارم كه زور مردم آزاري ندارم فرموده بودند كه من از مرحوم آيتا.. فلسفي شنيدم كه اين شعر را اصلاح كردهاند «چگونه شكر اين نعمت گذارم/ كه دارم زور و آزاري ندارم» حالا يكي نيست كه به حضرت آيتا... حائري شيرازي بگويد كه عزيز دلم اگر سعدي سعدي است ميدانسته چه بگويد ما حق نداريم بگوييم اشتباه كرده؛ وقتي ديدمشان اينطور است؛ هرچه شما هم بگوييد؛ او هزار وصله ميچسباند كه دين ندارد.
مهدي اخوان ثالث ابتدا گرايش به حزب توده داشت و آمده و رفت با اين حضرات بهخاطر همين هم زندان بود؛ ميگويند اخوان شعري عليه دستگاه ميسازد و منتشر ميشود و خيلي تند است و الهام دارد از حزب توده، ركن دو دستگاه ميافتد دنبال اينكه شاعر را پيدا كند و پيش هر شاعري ميرود؛ ميگويند ما نميدانيم ميروند پيش نيما و نيما كه همان سادگي روستايياش را حفظ كرده ميگويد هزار بار گفتم به اين پسرة مشهدي اين حرفهاي سياسي را نزن لو ميروي و ... خلاصه لو ميرود و اخوان به زندان ميرود.
اخوان اين روحيه را كه هميشه با دستگاه حكومتي چه پهلوي چه جمهوري اسلامي مخالف باشد. حفظ كرد و تن نداد يعني در زمان شاه بارها رفتند پيشش كه تأمينش كنند؛ با اينكه در نهايت فقر زندگي ميكرد اما راضي نشد.
بعد دكتر خانلري بردش در بنياد فرهنگ و مدتي هم از طرف تلويزيون رفت جنوب و حقوقي هم به او ميدادند اما در نهايت سختي زندگي ميكرد اينها از همين روحيه يكدندگياش ناشي ميشد.
اما ذاتاً آدم موحدي بود، وقتي مريض ميشود، راجع به امام رضا شعر ميگويد و من اين شعرش را چاپ كردم وقتي در توس امروز و توس ديروز سلسله مقالاتي مينويسد در نامة فرهنگ كه زمان درخشش چاپ ميشد؛ با چه احترامي از امام رضا حرف ميزند اين برميگردد به فطرت پاكش و اين حالت را در ابتهاج هم من ميبينم؛ «اي عشق همه بهانه از توست اين عشق چيست؟! يكروز همين شعرش را ما در جمهوري اسلامي پخش كرديم به شهرام ناظري گفته بود من تعجب ميكنم اين شعرم را جمهوري اسلامي پخش كرده در راديو آقاي شاهرودي ميگويد به ابتهاج بگوييد اين عشق جز عشق به مبدأ پاك است؛ اين شعر توحيدي است وقتي انفجار حزب جمهوري پيش آمد هم آن شعر را در رثاي شهيد بهشتي گفت.
حسين منزوي قبل از شوراي شعر، كارهاي فرهنگي را در تالار وحدت انجام ميداد يك اين شعر را ابتهاج ميفرستد براي حسين منزوي.
حسين منزوي آن را سانسور ميكند كه اين آدم تودهاي حالا براي بهشتي شعر گفته است.
بعد از هشتاد سال ما در پروندهها اين شعر را پيدا كرديم با امضاي ابتهاج و دادم به قزوه كه در «بشنو از ني» چاپ كند ابتهاج اولش آمد، يك عدهاي آمدند به خاطر فطرتهاي پاكشان؛ ما دنبالشان نرفتيم.
من اخوان را هم مردي پاك ميدانم، استغناي طبع عجيبي داشت، از گرسنگي ميمرد اما دست پييش كسي دراز نميكرد.
به عقيدة من مسئولين جمهوري اسلامي بايد به اين طيف هنرمند توجه كنند و يك جايگاهي براي اينها يكجا درست بشود و برنامه مشخص و روال مشخص باشد يك شاعر در زمان جنگ با آن شور و حال براي دفاع مقدس شعر گفته، الان هيچ اعتنايي به او نمي شود اين ميرسد به بنبست؛ شما كه مجله داريد يك شعر از اين حضرات نشان دهيد كه اميد در آن باشد همه به بنبست رسيدهاند به آخر خط رسيدهاند نه خانه دارد كه در آن بنشيند، نه كار دارد، نه ميتواند ازدواج كند، يعني از نظر اقتصادي ميگويم كه مجتمعي باشد كه به اينها بها بدهند تأمين كنند؛ بعد از او خلاقيت بخواهند.
آنوقت ميتواني اميد داشته باشي كه شعر هر روز متعاليتر از ديروز باشد.
شما الآن نگاه كنيد در تمام اين كشورهاي همجوار ما مثلاً سوريه من از قول مصطفي رحماندوست ميگويم كه رفته بود سوريه؛ ميگفت كانوني دارند به نام كانون هنرمندان؛ كه اگر شما يك اثر هنري يك مقاله شعر يا داستان توليد كني؛ يك كارت عضويت براي شما صادر ميكنند؛ خانه در اختيار شما ميگذارند؛ حقوق مكفي ميدهند كه زندگيات بگذرد؛ نميگويند شما از ساعت هشت بايد بيايي كارت بزني و اگر يك ساعت تأخير كني دو روز حقوقت را ندهند.
توي همين تاجيكستان آقاي قزوه ميگويد كانون نويسندگانشان، در آسايش كامل هستند تمام خانههايي كه به هنرمندان دادند، نزديك كانون است كه هر وقت كسي خواست در كانون مينشيند و صحبت ميكند و در فكر اين است كه خلاقيت كند و اثر تازهاي بيافريند. آيا ما يك چنين كانوني داريم نه نداريم.
ببينيد چرا الان من در مرز هشتاد سالگي بايد بروم كار كنم؛ من الان هم از پا خرابم، هم قلبم ناقص است. دو قدم راه نميتوانم بروم، اما براي زنديام بگذرد بايد بروم تلاش كنم؛ من الان بايد بنشينم و دولت مرا تأمين كند.
ساقي كجاست شط شرابي كه داشتم
آن شعلة شكفته در آبي كه داشتم
گم شد ميان معركة مرگ و زندگي
شوريده رند خانهخرابي كه داشتم
كاري نبود بر سپر سينة سپهر
شب سوز نيزهدار شهابي كه داشتم
در جادههاي تفزده، پاي درنگ سوخت
از التهاب شور و شتابي كه داشتم
بر من مگير اگر كه به حيلت ربودهاند
زاغان سفلهبال عقابي كه داشتم
از چشم دل بهگونة زردم چكيده است
خونگريههاي زخم عتابي كه داشتم
كابوس روزمرگي ما عشوه ميفروخت
در تنگناي دوزخ خوابي كه داشتم
بغض هزارسالة من در گلو شكست
افتاد از نفس تب و تابي كه داشتم
؟ از اينكه غيرت دريا شدن نداشت
سيلاب اشك من به سرابي كه داشتم
منبع:سوره