ناخداي زيردريايي/همايون نوراحمر ناخداي زيردريايي
از آلبرتس بلس Alberts Bels
نويسنده روسي
ترجمه: همايون نوراحمر
آلبرتس بلس در 1938 در لاتوياي شوروي Latvia به دنيا آمد. از دانشگاه يرهوان yerevon فارغالتحصيل شد. ابتدا كارش را در 1955 عرضه كرد. چند مجموعه از داستانهاي كوتاه خود را انتشار داد و بعد رمانهاي كوتاهش را با نامهاي «داستان برف» و «آه، شگفتا» و به دنبال اين آثار رمانهاي «برادران روبنيان» Rubinyan Brathers و «اسبان بيزين» را به زيور چاپ آراست.
هيچكس اين مرد را نميشناخت. هيچكس نميتوانست بگويد كه او چگونه وارد زيرزمين شد، احتمالاً آخر شب از سر كارش به خانه باز ميگشته است، و وقتي بمباران هوايي آغاز ميشود، به نزديكترين پناهگاه ميرود.
صداي بمباران با غرشي كر كننده تقريباً يك ثانيه به طول انجاميد، و بعد صدايي شبيه يك ناله به گوش رسيد و سردابه به لرزه درآمد. مردم كومهوار به روي زمين افتادند، و در آن لحظه چراغ خاموش شد. ساختمان با يك بمب فرو ريخت. و حتي مردم جرئت پيدا كردند كه تنفس كنند، از دود و گرد و خاك داشتند خفه ميشدند.
زني جيغ ميكشيد و از شدت ديوانگي بهخود ميپيچيد، و در بالاي سر گرفتارشدگان ديوارهاي ساختمان هنوز فروميريخت. هيچكس نميكوشيد كه زن را تسكين دهد، سه يا چهار ثانيه فرياد برآورد و فريادهايش او را به سرفه واميداشت و او را به خفگي سوق ميداد.
پس از چند لحظه يك چراغ قوه جيبي روشن شد، و اين خود معلوم ميكرد كه هركسي در لحظة خطر همين كار را كرده بود و همه دهان و بيني خود را با دستمال و يا هر چيز ديگري كه دم دستشان بود پوشانده بودند. ديوارهاي سنگي جابهجا ميشدند و به لرزه افتاده بودند و از شكاف آنها گرد و خاك به بيرون پراكنده ميشد. روشنايي چراغ قوه تودة خاكها را نمايان ميكرد.
هيچ فرصتي بهدست نميآمد كه از آنجا بيرون آيند. فقط در اين انتظار بودند كه گروه نجات بيايد و آنها را از آن زيرزمين بيرون آورد. استنشاق هواي مسموم مشكلآفرين بود. در بالا همه چيز آرام مينمود. بمباران پايان گرفته بود.
«چراغ قوه را روشن كنيد!»
صاحب چراغ قوه پاسخ داد: «فقط براي سي ثانيه. بايد باطري آن را اندوخته كنيم.»
زن هنوز داشت گريه ميكرد گونههايش قرمز شده بود و لايهاي از گرد و غبار آجرها چهرهاش را در خود ميفشرد. اشكهايش شيارهاي سياه در صورتش پديد آورده بود وقتي اشك از چشمهايش فروميريخت، صورتش كثيف ميشد و از جلا ميافتاد و لبهايش مزه گل بهخود ميگرفت.
مردان ناراحت بودند، و از درماندگي خود و گريه زن به ستوه آمده بودند. صاحب چراغقوه گفت: «لزومي ندارد بترسيد. وحشت نكنيد. من ناخداي يك زيردريايي هستم!»
روشنايي چراغ قوه را به سمت خود گرفت، و صورتش را كه از گرد و غبار قرمز شده بود، درخشان كرد. بيني بزرگش سايهاي بهروي گونهاش افكنده بود. چيزي شبيه يك جغد شده بود. وقتي روشنايي چراغ قوه را به صورتش افكند، همه نگاه خوشي به او كردند، اما آنهايي كه در يك گوشه و دورتر از او در تاريكي نشسته بودند، مانند اشباح وراندازش كردند و آنهايي كه به صورت روشن شدهاش خيره شده بودند، كه به چهرة يك گرگ دريايي ميمانست، اور ا مردي جسور و جدي در نظر آوردند. انديشيدند كه او به تندبادها عادت كرده و به ناوهاي اژدرافكن دشمن حملهور گشته و آنها را به ته دريا فرستاده است. مرگ خيليها را در چشمانشان ديده خود نيز از مرگ گريخته است. او از اين ماجراها حرفي به ميان نميآورد، فقط چهرهاش را تابان نگاه ميداشت. همه را آرام ميكرد، چرا كه اعتمادشان را به خود جلب كرده بود. همه زندگياش را با روشنايي چراغقوه عيان ميداشت.
دختر كوچكي كه عروسكي در آغوش داشت پرسيد: «مجبور بوديد هميشه در ته دريا باشيد؟»
هيچكس در آن زيرزمين نميتوانست دخترك را از تاريكي بترساند، يا او را از مردان عجيب و حكايات جادوگران و يا آدمخواران به هراس افكند. از هيچ چيز نميترسيد. حتي از مرگ هم وحشت نداشت. اصلاً نميدانست مرگ چيست. فقط از هواپيماها ميترسيد. اما ديدن هواپيماها موضوع سادهاي نبود، چون شبها ميآمدند و بمباران ميكردند.
ناخداي زيردريايي پاسخ داد: «بله. مجبور بودم در ته دريا بمانم.»
مادر دخترك پرسيد: «ميگويند بدترين وضع اين است كه هوا در زيردريايي نباشد.»
اما دخترك فكر ميكرد كه در زمين هواي زيادي وجود دارد! درختها و علفهاي زياد و آبهاي فراواني، حد وحصري ندارد او خواهد توانست در آن سردابه جوري به اين چيزها دسترسي پيدا كند.
دخترك به مادرش گفت: «مادر، گريه نكن. نبايد اكسيژن را از بين ببري» ميدانست كه بياكسيژن خيلي چيزها بغرنجتر و پيچيدهتر ميشود. شايد در آنجا به قدر كافي اكسيژن وجود نداشته باشد.
كاپيتان زيردريايي گفت: « مهم نيست. ما يكبار مجبور شديم پنج روز در زير آب بمانيم و بعد به سطح آب بياييم. حالا بگذاريد ضربهاي بزنيم. با اينكار آنها زودتر پيدايمان خواهند كرد. فقط وحشت نكنيد.»
همه در روزنامه خوانده بودند كه وقتي زيردريايي بدون كمك در زير آب بماند و نتواند به روي آب بيايد، چه وضعي مخوفي پيش خواهد آمد. و حالا با چشم خودشان يكي از آن گرگهاي دريايي را ميديدند كه آرام و با اطمينان ايستاده است و ميداند كه چيزي تهديدشان نميكند و عاقبت نجات پيدا ميكنند. از اين رو چشم به اين گرگ دريايي يا ناخداي زيردريايي دوخته بودند.
در اين موقع صداي بنگ بنگي به گوش آمد. ناخداي زيردريايي داشت ضربتي به لوله آب وارد ميآورد. بنگ، بنگ! همه به اين صدا گوش فرا دادند. دخترك كوشيد تصور كند كه چگونه اين صدا از لولة آب به بيرون خواهد رفت و به گوش مردم شهر خواهد رسيد.
بنگ! بنگ!
«لوله آب تركيد و در زير زمين پخش شد. ديگر هيچكس صدايمان را نخواهد شنيد.»
ناخداي زيردريايي كه پيوسته حالت شكاكي بهخود ميگرفت، گفت: «صدايمان را نخواهند شنيد.» بعد باز هم بر لوله آب كوبيد و كوشيد با گفتن اين حرف عدم ايمان و اطمينان خود را در ميان ديگران تلقين كند. ناخداي زيردريايي از اينگونه آدمها بود، در هر كجا كه باشيد هميشه نوعي مخالفت وجود دارد، يك بايد حرفتان را تكذيب كند. او ميخواست همه سرشان را از روي ظن و شك دربارة رهايي از آنجا تكان بدهند. و براي اينكه گرفتار شدگان حرفش را تأييد كنند، بار ديگر گفت: « ديگر كسي صدايمان را نخواهد شنيد.» و وقتي بدبيني او به ديگران سرايت كرد. مغرورانه ادامه داد: «خب، من حرفم را زدم!»
اما آنها خشمانه به آنها نگاه كردند و حرفش را باور نداشتند.
و دخترك لولة آب را پيش خود به تصوير كشيد كه در بالا بر اثر بمب شكسته شده است، و چون گل لاله در همه جا پخش شده است، و آب ازاين لاله آهني سر بهدر آورده و چند نهر كوچك پديد آورده و لولة آب صداي بنگ بنگ از خود بروز ميدهد. و اين صدا چند صداي كوچكتر ايجاد كرده و بعد آب تمام شهر را در خود گرفته است. بنگ، بنگ! و مردم بيل به دست ـ مردم عادي و نظاميان ـ دارند به سوي ديوارهاي فروريخته هجوم ميآورند. صداي كاميونها و تراكتورها هم به گوش ميآيد. اين صداها رفته رفته فزوني ميگيرند.
زيرزمين بهطور دردناكي ساكت و آرام به نظر ميرسيد. و بار ديگر گرية زنان به گوش آمد. ناخداي زيردريايي با شك و ترديد خود، بر وحشت و ترسشان افزود.
يك مرد ديلمي پيدا كرد تا با آن پلكان درهمشكسته را امتحان كند و از آنجا راهي به بيرون پيدا كند. ابتدا ضربهاي به آن وارد آورد و بعد ضربة ديگري. اينبار بهمني از سنگ به داخل زيرزمين فروريخت و مرد را به عقب راند. زخمهاي او را پانسمان كردند و مرد نالهكنان به روي زمين لميد.
ناخداي زيردريايي فرمان داد: «زنها و كودكان در كنار ديوار بمانند.»
ديوار از سنگهاي بزرگ ساخته شده بود، و سقف بالاي آن اصلاً شكاف برنداشته بود. دخترك به ناخداي زيردريايي گفت: «من با شما ميمانم.»
ناخدا غريد: «نميدانم چه چيز آنها را آن بالا نگاه داشته. منتظرند تا ما خفه شويم!»
بيشتر گرفتارشدگان از حالت ناخداي زيردريايي خسته شده بودند. فكر ميكردند كه مدت زيادي ـ چند روز ـ در زيرزمين ماندهاند و فقط معجزهاي ميتواند آنها را نجات بدهد، و چون به معجزه اعتقاد نداشتند، ظاهراً اندك زماني زنده ميماندند.
در حقيقت آن قدر اندك كه حتي ارزش اين را نداشت تا كف نفس كنند. وقتي در زير قدرت غرايز قرار ميگيريد، در يك لحظه با مرگ رودررو ميشويد. قدرت ارادة بزرگي ميخواهد كه به يك حيوان بدل نشويد. آنهايي كه يأس و نوميدي وجودشان را فراميگيرد، ديگر قدرت و ارادهاي نخواهند داشت.
يكي گفت: «لعنتي، آن ديلم را بده من. نميخواهم بميرم.»
ناخداي زيردريايي گفت: «سقف تكان نميخورد، بايد صبر كنيم.»
«صبركنيم تا بميريم؟ آن ديلم را بده من!»
زن فرياد كرد: «آن ديلم را بده به او. بايد كاري بكنيم! و الّا اين بچه خفه ميشود و ميميرد!»
در حقيقت دخترك بهسختي نفس ميكشيد، اما گفت: «من خفه نميشوم. به اندازه من در اينجا هوا وجود دارد، ريههاي من زياد بزرگ نيستند!»
«آن ديلم را بده به من!»
«نه!»
ناخداي زيردريايي لحظه به لحظه قدرت و اختيار خود را از دست ميداد. بدتر آنكه ديلمش را نيز از دست ميداد. بعد مردم گرفتار شده در زيرزمين سنگهاي زير پاهايشان را خرد خواهند كرد و در نتيجه سقف فرو خواهد ريخت.
دينگ! يكي از بالا به لولة آب ميزد.
دخترك فرياد كرد: «هورا! آمدند، آمدند!»
بعد در حالت خفگي سرفهاي كرد. آخر گرد و غبار زيادي را در بيني خود كشيده بود.
ناخداي زيردريايي گفت: «آهان» بعد به روي لولة آب نشست، ديلم را در زير خود گذاشت، سنگي برداشت و چند بار به لوله نواخت. بار ديگر قدرت خود را بهدست آورده بود، اعتماد مردم را در آنجا به خود جلب كرد. در همان لحظه كه صداي دينگ به گوش آمد، وضع و حالت پيشين خود را به دست آورده و فرمانده گروه شد.
مردي كه آماده شده بود تا بر سر گرفتن ديلم از ناخداي زيردريايي بجنگد، پرسيد: « براي چه ضربه ميزنند؟ شما بايد مورس بدانيد.»
ناخداي زيردريايي پاسخ داد: « آنها ميگويند كه ظرف يك يا دو ساعت ديگر از زيرزمين بيرون خواهيد آمد.»
«حالا ساعت چند است؟»
صداي مردي از گوشه زيرزمين به گوش آمد كه تنها او ساعت داشت: « نيم ساعت از يك گذشته.»
ناخداي زيردريايي گفت: « آن ساعت را بدهيد به من.» و مرد بيآنكه حرفي بزند ساعتش را به دست او داد.
ناخدا چراغ قوه را خاموش كرد. باطري آن تقريباً خالي شده بود و لامپ آن به زحمت سوسو ميزد.
گرفتارشدگان به بالا كه صدا از آنجا ميآمد، نگاه كردند. مجبور بودند روحيهشان را حفظ كنند يا اميدوار باشند كه باطري چراغ قوه خالي نشود. به هر تقدير همگي با دقت گوش دادند. هرگز قبلاً زمان اينطور كند نگذشته بود.
مردي از ناخداي زيردريايي پرسيد: «ساعت چند است؟»
«فقط پنج دقيقه گذشته است.»
«اما به نظرم ساعت خوابيده است.»
ناخدا ساعت را به گوشش گذاشت.
آن مرد گفت: «خب؟»
ناخدا پرسيد: «خب ساعت خوابيده است يا نه؟»
مرد گفت: «نه، فكر نميكنم خوابيده باشد!»
ديگران خنديدند. مرد ديگر نميترسيد و دوباره همگي به او خنديدند.
چند لحظة ديگر سپري گشت. گرفتارشدگان در تاريكي نشستند. تقريباً به هم چسبيده بودند و نفس سنگين يكديگر را ميشنيدند. اما واقعاً در تاريكي يكديگر را نميديدند، فقط از راه گوش و لمس كردن يكديگر را باز مييافتند. صداي هواپيما آنها را از ديدن محروم كرده بود. تاريكي آزارشان ميداد، اما نوميد و درهمشكسته به نظر نميآمدند، براي اينكه با يكديگر بودند. يكي از آنها مقداري آب با خود داشت. يكي مينوشيد و ظرف آب را به دست ديگري ميداد. ناخداي زيردريايي در آخر نوشيد. ميدانستند كه بايد شكيبا باشند و ناله نكنند. نميتوانستند بيرون بروند. نميتوانستند گريه كنند، يا حركت تندي بكنند، اما در سر هر كدامشان ناله و فغاني موج ميزد. خونشان به جوش آمده بود. مه قرمزي در برابر چشمانشان شناور شده بود، اما هنوز نوميده نشده بودند. هيچ كاري نميكردند. فقط انتظار ميكشيدند.
«ساعت چند است؟»
«نيم ساعت گذشته است.»
ناخداي زيردريايي هر چند وقت يكبار با سنگ بر لولة آب ميكوبيد. از بالا پاسخي به گوش آمد، صداي جرنگ و جرنگي با فاصلة پيوسته شنيده ميشد. ظاهراً عده زيادي در گروه امداد وجود نداشتند. اما وقتي سرانجام نجاتدهندگان وارد پناهگاه شدند، بسياري از افراد گرد آمده در زيرزمين از هوش رفته بودند، دخترك در ميانشان بود. در بيرون از آن دخمه خورشيد ميدرخشيد. گرفتارشدگان آنقدر به تاريكي عادت كرده بودند كه دستهايشان را جلوي چشمانشان نگاه داشتند. نميتوانستند بفهمند كه چگونه صبح شده است. فقط دو ساعت سپري شده بود.
«خب» من كه گفتم ساعت خوابيده است، نگاه كنيد و ببينيد كه خورشيد تا چه حد در آسمان به بالا خيزيده است!»
يكي حرف او را تصحيح كرد و گفت: «اما مطمئناًً خورشيد در غرب است و ظرف يكي دو ساعت غروب خواهد كرد.»
«چه گفتي؟ معناي اين حرف آن است كه ما بيش از هجده ساعت در زيرزمين بودهايم؟»
«مسلماً ما برايتان پيام فرستاديم. آب را طوري برگردانديم كه در آن غرق نشويد. فقط كافي بود كه لوله آب را بشكنيد، تا هواي زيادي داشته باشيد.»
ناخداي زيردريايي چيزي به ما از اين بابت نگفت. او تنها كسي بود كه مورس ميدانست.»
چه گفتي؟ او؟ فكر ميكنيد او چه نوع ناخدايي است؟ او فقط آب را در لگن دستشويي ديده است.
برانكارد را بهسوي آمبولانس بردند. دخترك درحاليكه عروسكش را در آغوش و بهروي برانكارد ؟؟ پرسيد: «ناخدا كجاست؟»
ناخدا بهسوي دخترك رفت و درحاليكه به برانكارد تكيه داده بود گفت: «خيلي وحشتناك بود؟»
دخترك پاسخ داد: «اصلاً وحشتناك نبود، فقط هوا تاريك بود. اما كمي نزديكتر بهروي من خم بشويد، ميخواهم چيزي به شما بگويم.»
ناخدا خم شد، دخترك آهسته گفت: «من فوراً شما را شناختم. هر روز از جلوي باغ ميگذرم و به مدرسه ميروم، ميبينم كه شما داريد درختهاي سيب در زمين ميكاريد. اما من مزاحمتان نميشدم. چون خودم هم اين كار را دوست دارم. چون پاييز كه بيايد شما به من سيب ميدهيد. و وقتي بزرگ شدم و ياد گرفتم كه چطور ناخداي زيردريايي بشوم، من شما را سوار زيردريايي خودم ميكنم.»
كاپيتان دروغين زيردريايي گفت: «دخترها را ناخداي زيردريايي نميكنند.»
«اما آنها مرا ناخداي زيردريايي ميكنند! اگر به من يك كشتي ندهند، به داشتن يك زيردريايي رضايت ميدهم.»
پرستاران بيمارستان به دخترك گفتند: «ناخدا كافي است. حالا بايد آرام وساكت دراز بكشي.»
وقتي آمبولانس به حركت درآمد، دخترك دستش را از پنجره بيرون آورد و بهسوي ناخداي دروغين زيردريايي تكان داد و گفت: «ناخدا موفق باشيد. خدا به همراهتان.»
منبع:سوره