ساعد باقري
خون گريه زخم تقديم به معلم شهيد مهدي فريد طالب نيا
ساعد باقري
يادگار از تو همين سوخته جاني است مرا
شعله از توست ، اگر گرم زباني است مرا
به تماشاي تن سوخته ات آمده ام
مرگ من باد كه اين گونه تواني است مرا
نه زخون گريه آن زخم ، گزيري ست تو را
نه از اين گريه يكريز ، اماني است مرا
باورم نيست ، نگاه تو و اين خاموشي؟
باز برگردش چشم تو گماني است مرا
چه زنم لاف و رفاقت ؟ نه غمم چون غم توست
نه از آن گرم دلي هيچ نشاني است مرا
گو بسوزد تنه خشك مرا غم ، كه به كف
برگ و باري نبود دير زماني است مرا
عرق شرم دلم بود كه از چشمم ريخت!
ورنه بركشته تو گريه روا نيست مرا
فرسوده فرسنگ شدن ها
ديري است كه دل آن دل دلتنگ شدن ها
بي دغدغه تن داده به اين سنگ شدن ها
آه اي نفس از نفس افتاده، كجا رفت
در ناي ني افتادن و آهنگ شدن ها
كو ذوق چكيدن ز سر انگشت جنون كو؟
جاري به رگ سوخته چنگ شدن ها
زين رفتن كاهل چه تمناي فتوحي
تيمور نخواهي شد از اين لنگ شدن ها
پاي طلبم بود و به منزل نرسيدم
من ماندم و فرسوده فرسنگ شدن ها