احمد شاملو
احمد شاملو (زاده ۲۱ آذر، ۱۳۰۴ در تهران؛ ۱۲ دسامبر ۱۹۲۵، در خانهٔ شمارهٔ ۱۳۴ خیابان صفیعلیشاه - درگذشته ۲ مرداد ۱۳۷۹؛ ۲۴ ژوئیه ۲۰۰۰ فردیس کرج) شاعر، نویسنده، فرهنگنویس، ادیب و مترجم ایرانی است. آرامگاه او در امامزاده طاهر کرج واقع است. تخلص او در شعر الف. بامداد و الف. صبح بود.
شهرت اصلی شاملو به خاطر شعرهای اوست که شامل اشعار نو و برخی قالبهای کهن نظیر قصیده و نیز ترانههای عامیانهاست. شاملو تحت تأثیر نیما یوشیج، به شعر نو (که بعدها شعر نیمایی هم نامیده شد) روی آورد، اما پس از چندی در بعضی از اشعار منتشر شده در هوای تازه - و سپس در اکثر شعرهایش - وزن را یکسره رها کرد و بهصورت پیشرو سبک جدیدی را در شعر معاصر فارسی گسترش داد. از این سبک به شعر سپید یا شعر منثور یا شعر شاملویی یاد کردهاند. بعضی از منتقدان ادبی او را تنها شاعر موفق در زمینه شعر منثور میدانند.
شاملو علاوه بر شعر، کارهای تحقیق و ترجمه شناختهشدهای دارد. مجموعه کتاب کوچه او بزرگترین اثر پژوهشی در باب فرهنگ عامیانه مردم ایران میباشد. آثار وی به زبانهای: سوئدی، انگلیسی، ژاپنی، فرانسوی، اسپانیایی، آلمانی، روسی، ارمنی، هلندی، زاگربی، رومانیایی، فنلاندی، ترکی ترجمه شدهاست. منبع : ویکی پدیا
گزیده ای از کتاب های احمد شاملو
از قبیل:
باغ آینه،لحظهها و هميشه،آیدا در آینه،ققنوس در باران،مرثیه های خاک،شکفتن در مه،ابراهیم در آتش،دشنه در دیس،ترانه های کوچک غربت،مدایح بی صله،در آستانه،حدیث بی قراری ماهان
از کتاب باغ آینه
باغِ آينه
چراغي به دستام چراغي در برابرم.
من به جنگ ِ سياهي ميروم.
گهوارههاي ِ خستهگي
از کشاکش ِ رفتوآمدها
بازايستادهاند،
و خورشيدي از اعماق
کهکشانهاي ِ خاکسترشده را روشن ميکند.
□
فريادهاي ِ عاصيي ِ آذرخش ــ
هنگامي که تگرگ
در بطن ِ بيقرار ِ ابر
نطفه ميبندد.
و درد ِ خاموشوار ِ تاک ــ
هنگامي که غورهي ِ خُرد
در انتهاي ِ شاخسار ِ طولانيي ِ پيچپيچ جوانه ميزند.
فرياد ِ من همه گريز ِ از درد بود
چرا که من در وحشتانگيزترين ِ شبها آفتاب را به دعائي نوميدوار
طلب ميکردهام
□
تو از خورشيدها آمدهاي از سپيدهدمها آمدهاي
تو از آينهها و ابريشمها آمدهاي.
□
در خلئي که نه خدا بود و نه آتش، نگاه و اعتماد ِ تو را به دعائي
نوميدوار طلب کرده بودم.
جرياني جدي
در فاصلهي ِ دو مرگ
در تهيي ِ ميان ِ دو تنهائي ــ
]نگاه و اعتماد ِ تو بدينگونه است![
□
شاديي ِ تو بيرحم است و بزرگوار
نفسات در دستهاي ِ خاليي ِ من ترانه و سبزيست
من
برميخيزم!
چراغي در دست، چراغي در دلام.
زنگار ِ روحام را صيقل ميزنم.
آينهئي برابر ِ آينهات ميگذارم
تا با تو
ابديتي بسازم.
مرثيه
نيمروز...
نيمروز...
بيآنکه آفتاب را در نصفالنهار ِ خوفانگيزش بازببينيم،
در پس ِ ابرهاي ِ کج، نقابهاي ِ گول و پردههاي ِ هزارانريشهگيي ِ
باران آيا
زمان از نيمروز ِ موعود گذشته است
و شب ِ جاودانه ديگر، چندان دور نيست؟
و ستارهگان، در انتظار ِ فرمان ِ آخرين به سردي ميگرايند
تا شب ِ جاودانه را غروري به کمال بخشايند؟
□
نيشخندها لبان ِ تازهتري ميجويند
و چندانکه از جُستوجوي ِ بيحاصل بازميمانند
به لبان ِ ما بازميآيند.
□
از راههاي ِ پُرغبار، مسافران ِ خسته فراميرسند...
«ــ شستوشوي ِ پاهاي ِ آبلهگون ِ شما را آب ِعطرآلوده فراهم
کردهايم
اي مردان ِ خسته
به خانههاي ِ ما فرودآئيد!»
«ــ در بستري حقير، اميدي به جهان آمده است.
اي باکرهگان ِ اورشليم! راه ِ بيتاللحم کجاست؟»
و زائران ِ خسته، سرودگويان از دروازهي ِ بيتاللحم ميگذرند و در
جُلجُتاي ِ چشمبهراه، جوانهي ِ کاج، در انتظار ِ آنکه به هياءت ِ
صليبي درآيد، در خاموشيي ِ شتاب آلودهي ِ خويش، به جانب ِ
آسمان ِ تهي قد ميکشد.
□
نيمروز...
نيمروز...
«ــ در پس ِ ابر و نقاب و پرده، آيا
زمان از نيمروز گذشته است؟
و شب ِ جاودانه آيا
ديگر چندان دور نيست؟»
و زميني که به سردي ميگرايد، ديگر سخني ندارد.
آنجا که جنگآوران ِ کهن گريستند
گريه پاسخي به خاموشيي ِ ابدي بود.
□
عيسا بر صليبي بيهوده مرده است.
حنجرههاي ِ تهي، سرودي ديگرگونه ميخوانند، گوئي خداوند ِ بيمار
درگذشته است.
هان! عزاي ِ جاودانه آيا از چه هنگام آغاز گشته است؟
□
رگبارهاي ِ اشک، شورهزار ِ ابدي را باور نميکند.
رگبار ِ اشک، شورهزار ِ ابدي را بارور نميکند
رگبارهاي ِ اشک، بيحاصل است
و کاج ِ سرفراز ِ صليب چنان پُربار است
که مريم ِ سوگوار
عيساي ِ مصلوباش را بازنميشناسد.
در انتهاي ِ آسمان ِ خالي، ديواري عظيم فروريخته است
و فرياد ِ سرگردان ِ تو
ديگر به سوي ِ تو بازنخواهد گشت...
نبوغ
براي ِ ميهن ِ بيآب و خاک
خلق ِ پروس
به خون کشيده شدند
ز خشم ناپلئون،
و ماند بر سر ِ هر راهکورهي ِ غمناک
گوري چند
بر خاک
بيسنگ و بيکتيبه و بينام و بينشان
از موکب ِ قشون ِ بوناپارت
بر معبر ِ پروس...
آنگه فرهدريک ِ وطندوست
آراست چون عروس
در جامهي ِ زفاف
زناش را،
تا بازپس ستاند از اين رهگذر
مگر
وطناش را
]
وين زوجه
راست خواهي
در روزگار ِ خويش
زيباترين ِ محصنهگان بود
در
اروپ![
□
هنگام ِ شب ــ که رقص ِ غم آغاز مينهاد
مهتاب
در سکوتاش
بر لاشههاي ِ بيکفن ِ مردم ِ پروس ــ
خاموش شد به حجلهي ِ سلطان فرهدريک
شمعي و شهوتي.
و آن دَم که آفتاب درخشيد
بر گورهاي ِ گمشدهي ِ راه و نيمراه
]يعني به گورها که نشاني به جاي ماند
از موکب ِ قشون ِ بوناپارت
در رزم ِ ماگدهبورگ[ ــ
خاک ِ پروس را
شَهِ فاتح ِ
گشادهدست
بخشيد همچو پيرهني کهنهمردهريگ
به سلطان فرهدريک،
زيرا که مام ِ ميهن ِ خلق ِ پروس
بود
سر خيل ِ خوشگلان ِ اروپاي ِ عصر ِ خويش!
□
بله...
آنوقت
شاه ِ فاتح ِ بخشنده بازگشت
از کشور ِ پروس،
که سيراب کرده بود
خاک ِ آن را
از خون ِ شور ِ زُبدهسواراناش،
کام ِ خود را
از طعم ِ دبش ِ بوسهي ِ بانوي ِ او، لوئيز.
و از کنار ِ آن همه برخاکماندهگان
بگذشت شاد و مست
بگذشت سرفراز
بوناپارت.
ميرفت و يک ستارهي ِ تابندهي ِ بزرگ
بر هياءت ِ رسالت و با کُنيهي ِ نبوغ
ميتافت بر سرش
پُرشعله، پُرفروغ.
از کتاب لحظهها و هميشه
شبانه
به گوهر ِ مراد
کوچهها باريکن
دُکّونا
بستهس،
خونهها تاريکن
تاقا
شيکستهس،
از صدا
افتاده
تار و کمونچه
مُرده ميبرن
کوچه به
کوچه.
□
نگا کن!
مُردهها
به مُرده
نميرن،
حتا به
شمع ِ جونسپرده
نميرن،
شکل ِ
فانوسيين
که اگه خاموشه
واسه نَفنيس
هَنو
يه عالم نف توشه.
□
جماعت!
من ديگه
حوصله
ندارم
به «خوب»
اميد و
از «بد» گله
ندارم.
گرچه از
ديگرون
فاصله
ندارم،
کاري با
کار ِ اين
قافله
ندارم!
□
کوچهها
باريکن
دُکّونا
بستهس،
خونهها
تاريکن
تاقا
شيکستهس،
از صدا
افتاده
تار و
کمونچه
مُرده
ميبرن
کوچه به
کوچه...
وصل
۱
در برابر ِ بيکرانيي ِ ساکن
جنبش ِ کوچک ِ گُلبرگ
به پروانهئي ماننده بود.
زمان، با گام ِ شتابناک برخاست
و در سرگرداني
يله شد.
در باغستان ِ خشک
معجزهي ِ وصل
بهاري کرد.
سراب ِ عطشان
برکهئي صافي شد،
و گنجشکان ِ دستآموز ِ بوسه
شادي را
در خشکسار ِ باغ
به رقص آوردند.
۲
اينک! چشمي بيدريغ
که فانوس ِ اشکاش
شوربختيي ِ مردي را که تنها بودم و تاريک
لبخند ميزند.
آنک منام که سرگردانيهايام را همه
تا بدين قُلّهي ِ جُلجُتا
پيمودهام
آنک منام
ميخ ِ صليب از کف ِ دستان به دندان برکنده.
آنک منام
پا بر صليب ِ باژگون نهاده
با قامتي به بلنديي ِ فرياد.
۳
در سرزمين ِ حسرت معجزهئي فرود آمد
]و اين خود ديگرگونه معجزهئي بود[.
فرياد کردم:
«ــ اي مسافر!
با من از آن زنجيريان ِ بخت که چنان سهمناک دوست ميداشتم
اينمايه ستيزه چرا رفت؟
با ايشان چه ميبايدم کرد؟»
«ــ بر ايشان مگير!»
چنين گفت و چنين کردم.
لايهي ِ تيره فرونشست
آبگير ِ کدر
صافي شد
و سنگريزههاي ِ زمزمه
در ژرفاي ِ زلال
درخشيد
دندانهاي ِ خشم
به لبخندي
زيبا شد
رنج ِ ديرينه
همه کينههاياش را
خنديد
پايآبله
در چمنزاران ِ آفتاب
فرود آمدم
بيآنکه از شب ِ ناآشتي
داغ ِ سياهي بر جگر نهاده باشم.
۴
نه!
هرگز شب را باور نکردم
چرا که
در فراسوهاي ِ دهليزش
به اميد ِ دريچهئي
دل بسته بودم.
۵
شکوهی در جانام تنوره میکشد
گويی از پاکترين هوای کوهستانی
لبالب
قدحی درکشيدهام.
در فرصتِ ميانِ ستارهها
شلنگانداز
رقصی میکنم -
ديوانه
به تماشای من بيا!
دی ۱۳۴۰
يادداشت
چيزی بگو
اسم:
من مرگ را ...
اينک موج ِ سنگينگذر ِ زمان است که در من ميگذرد.
اينک موج ِ سنگينگذر ِ زمان است که چون جوبار ِ آهن در من
ميگذرد.
اينک موج ِ سنگينگذر ِ زمان است که چونان دريائي از پولاد و سنگ
در من ميگذرد.
□
در گذرگاه ِ نسيم سرودي ديگرگونه آغاز کردم
در گذرگاه ِ باران سرودي ديگرگونه آغاز کردم
در گذرگاه ِ سايه سرودي ديگرگونه آغاز کردم.
نيلوفر و باران در تو بود
خنجر و فريادي در من،
فواره و رويا در تو بود
تالاب و سياهي در من.
در گذرگاهات سرودي ديگرگونه آغاز کردم.
□
من برگ را سرودي کردم
سر سبزتر ز بيشه
من موج را سرودي کردم
پُرنبضتر ز انسان
من عشق را سرودي کردم
پُرطبلتر ز مرگ
سرسبزتر ز جنگل
من برگ را سرودي کردم
پُرتپشتر از دل ِ دريا
من موج را سرودي کردم
پُرطبلتر از حيات
من مرگ را
سرودي کردم.
از کتاب آیدا در آینه
آیدا در آينه
لبانات
به ظرافت ِ شعر
شهوانيترين ِ بوسهها را به شرمي چنان مبدل ميکند
که جاندار ِ غارنشين از آن سود ميجويد
تا به صورت ِ انسان درآيد.
و گونههايات
با دو شيار ِ مورّب،
که غرور ِ تو را هدايت ميکنند و
سرنوشت ِ مرا
که شب را تحمل کردهام
بيآنکه به انتظار ِ صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتي سربلند را
از روسبيخانههاي ِ دادوستد
سربهمُهر بازآوردهام.
هرگز کسي اينگونه فجيع به کشتن ِ خود برنخاست که من به زندهگي
نشستم!
□
و چشمانات راز ِ آتش است.
و عشقات پيروزيي ِ آدميست
هنگامي که به جنگ ِ تقدير ميشتابد.
و آغوشات
اندک جائي براي ِ زيستن
اندک جائي براي ِ مردن
و گريز ِ از شهر
که با هزار انگشت
بهوقاحت
پاکيي ِ آسمان را متهم ميکند.
□
کوه با نخستين سنگها آغاز ميشود
و انسان با نخستين درد.
در من زندانيي ِ ستمگري بود
که به آواز ِ زنجيرش خو نميکرد ــ
من با نخستين نگاه ِ تو آغاز شدم.
□
توفانها
در رقص ِ عظيم ِ تو
بهشکوهمندي
نيلبکي مينوازند،
و ترانهي ِ رگهايات
آفتاب ِ هميشه را طالع ميکند.
بگذار چنان از خواب برآيم
که کوچههاي ِ شهر
حضور ِ مرا دريابند.
دستانات آشتي است
و دوستاني که ياري ميدهند
تا دشمني
از ياد
برده شود.
پيشانيات آينهئي بلند است
تابناک و بلند،
که خواهران ِ هفتگانه در آن مينگرند
تا به زيبائيي ِ خويش دست يابند.
دو پرندهي ِ بيطاقت در سينهات آواز ميخوانند.
تابستان از کدامين راه فرا خواهد رسيد
تا عطش
آبها را گواراتر کند؟
تا در آئينه پديدار آئي
عمري دراز در آن نگريستم
من برکهها و درياها را گريستم
اي پريوار ِ در قالب ِ آدمي
که پيکرت جز در خُلوارهي ِ ناراستي نميسوزد! ــ
حضورت بهشتيست
که گريز ِ از جهنم را توجيه ميکند،
دريائي که مرا در خود غرق ميکند
تا از همه گناهان و دروغ
شسته شوم.
و سپيدهدم با دستهايات بيدار ميشود.
سرودِ پنجم
۱
سرود ِ پنجم سرود ِ آشنائيهاي ِ ژرفتر است.
سرود ِ اندُهگزاريهاي ِ من است و
اندوهگساريي ِ او.
نيز
اين
سرود ِ سپاسي ديگر است
سرود ِ ستايشي ديگر:
ستايش ِ دستي که مضراباش نوازشيست
و هر تار ِ جان ِ مرا به سرودي تازه مينوازد ]و اين سخن چه
قديميست![.
دستي که همچون کودکي
گرم است
و رقص ِ شکوهمنديها را
در کشيدهگيي ِ سرْانگشتان ِ خويش
ترجمه ميکند.
آن لبان
از آن پيشتر که بگويد
شنيدنيست.
آن دستها
بيش از آنکه گيرنده باشد
ميبخشد.
آن چشمها
پيش از آنکه نگاهي باشد
تماشائيست.
و اين
پاسداشت ِ آن سرود ِ بزرگ است
که ويرانه را
به نبرد ِ با ويراني به پاي ميدارد.
لبي
دستي و چشمي
قلبي که زيبائي را
در اين گورستان ِ خدايان
به سان ِ مذهبي
تعليم ميکند.
اميدي
پاکي و ايماني
زني
که نان و رختاش را
در اين قربانگاه ِ بيعدالت
برخيي ِ محکومي ميکند که منام.
۲
جُستناش را پا نفرسودم:
به هنگامي که رشتهي ِ دار ِ من ازهمگسست
چنانچون فرمان ِ بخششي فرود آمد. ــ
هم در آن هنگام
که زمين را ديگر
به رهائيي ِ من اميدي نبود
و مرا به جز اين
امکان ِ انتقامي
که بدانديشانه بيگناه بمانم!
جُستناش را پا نفرسودم.
نه عشق ِ نخستين
نه اميد ِ آخرين بود
نيز
پيام ِ ما لبخندي نبود
نه اشکي.
همچنان که، با يکديگر چون به سخن در آمديم
گفتنيها را همه گفته يافتيم
چندان که ديگر هيچ چيز در ميانه
ناگفته نمانده بود.
۳
خاک را بدرودي کردم و شهر را
چرا که او، نه در زمين و شهر و نه در دياران بود.
آسمان را بدرود کردم و مهتاب را
چرا که او، نه عطر ِ ستاره نه آواز ِ آسمان بود.
نه از جمع ِ آدميان نه از خيل ِ فرشتهگان بود،
که اينان هيمهي ِ دوزخاند
و آن يکان
در کاري بياراده
به زمزمهئي خوابآلوده
خداي را
تسبيح ميگويند.
سرخوش و شادمانه فرياد برداشتم:
«ــ اي شعرهاي ِ من، سروده و ناسروده!
سلطنت ِ شما را ترديدي نيست
اگر او به تنهائي
خوانندهي ِ شما باد!
چرا که او بينيازيي ِ من است از بازارگان و از همهي ِ خلق
نيز از آن کسان که شعر ِ مرا ميخوانند
تنها بدين انگيزه که مرا به کُندفهميي ِ خويش سرزنشي کنند! ــ
چنين است و من اين همه را، هم در نخستين نظر بازدانستهام.»
۴
اکنون من و او دو پارهي ِ يک واقعيتايم
در روشنائي زيبا
در تاريکي زيباست.
در روشنائي دوسترش ميدارم.
و در تاريکي دوسترش ميدارم.
من به خلوت ِ خويش از براياش شعرها ميخوانم که از سر ِ احتياط
هرگزا بر کاغذي نبشته نميشود. چرا که چون نوشته آيد و بادي
به بيروناش افکند از غضب پوست بر اندام ِ خواننده بخواهد
دريد.
گرچه از قافيههاي ِ لعنتي در اين شعرها نشاني نيست; ]از آنگونه
قافيهها بر گذرگاه ِ هر مصراع، که پنداري حاکمي خُل
ناقوسباناني بر سر ِ پيچ ِ هر کوچه برگماشته است تا چون
رهگذري پا به پاي ِ انديشههاي ِ فرتوت ِ پيزُري چُرتزنان
ميگذرد پتک به ناقوس فروکوبند و چرتاش را چون چلواري
آهارخورده بردرند تا از ياد نبرد که حاکم ِ شهر کيست[ ــ اما
خشم ِ خوانندهي ِ آن شعرها، از نبود ِ ناقوسبانان ِ خرگردني از
آنگونه نيست. نيز نه ازآنروي که زنگولهي ِ وزني چرا به گردنِ
اين استر آونگ نيست تا از درازگوشِ نثرش بازشناسند. نيز نه
بدان سبب که فيالمثل شعري از اينگونه را غزل چرا ناميدهام:
۵
غزل ِ درود و بدرود
با درودي به خانه ميآئي و
با بدرودي
خانه را ترک ميگوئي.
اي سازنده!
لحظهي ِ عمر ِ من
به جز فاصلهي ِ ميان ِ اين درود و بدرود نيست:
اين آن لحظهي ِ واقعيست
که لحظهي ِ ديگر را انتظار ميکشد.
نوساني در لنگر ِ ساعت است
که لنگر را با نوساني ديگر به کار ميکشد.
گاميست پيش از گامي ديگر
که جاده را بيدار ميکند.
تداوميست که زمان ِ مرا ميسازد
لحظههائيست که عمر ِ مرا سرشار ميکند.
۶
باري، خشم خواننده ازآنروست که ما حقيقت و زيبائي را با معيار ِ او
نميسنجيم و بدينگونه آن کوتاهانديش از خواندن ِ هر شعر سخت
تهي دست بازميگردد.
روزي فيالمثل، قطعهئي ساز کرده بر پارهي ِ کاغذي نوشتم که قضا را،
باد، آن پارهکاغذ به کوچه درافکند، پيش ِ پاي ِ سياهپوش مردي که از
گورستان بازميآمد به شب ِ آدينه، با چشماني سُرخ و برآماسيده ــ چرا
که بر تربت ِ والد ِ خويش بسيار گريسته بود. ــ
و اين است آن قطعه که باد ِ سخنچين با آن بهگور ِ پدرگريسته در ميان
نهاد:
۷
به يک جمجمه
پدرت چون گربهي ِ بالغي
ميناليد
و مادرت در انديشهي ِ درد ِ لذتناک ِ پايان بود
که از رهگذر ِ خويش
قنداقهي ِ خاليي ِ تو را
ميبايست
تا از دلقکي حقير
بينبارد،
و اي بسا به روياي ِ مادرانهي ِ منگولهئي
که بر قبهي ِ شبکلاه تو ميخواست دوخت.
باري ــ
و حرکت ِ گاهواره
از اندام ِ نالان ِ پدرت
آغاز شد.
□
گورستان ِ پير
گرسنه بود،
و درختان ِ جوان
کودي ميجُستند! ــ
ماجرا همه اين است
آري
ورنه
نوسان ِ مردان و گاهوارهها
به جز بهانهئي
نيست.
□
اکنون جمجمهات
عُريان
بر همه آن تلاش و تکاپوي ِ بيحاصل
فيلسوفانه
لبخندي ميزند.
به حماقتي خنده ميزند که تو
از وحشت ِ مرگ
بدان تن دردادي:
به زيستن
با غُلي بر پاي و
غلادهئي بر گردن.
□
زمين
مرا و تو را و اجداد ِ ما را به بازي گرفته است.
و اکنون
به انتظار ِ آنکه جاز ِ شلختهي ِ اسرافيل آغاز شود
هيچ به از نيشخند زدن نيست.
اما من آنگاه نيز بنخواهم جنبيد
حتا به گونهي ِ حلاجان،
چرا که ميان ِ تماميي ِ سازها
سُرنا را بسي ناخوش ميدارم.
۸
من محکوم ِ شکنجهئي مضاعفام:
اينچنين زيستن،
و اينچنين
در ميان ِ شما زيستن
با شما زيستن
که ديري دوستار ِتان بودهام.
□
من از آتش و آب
سر درآوردم.
از توفان و از پرنده.
من از شادي و درد
سر درآوردم،
گُل ِ خورشيد را اما
هرگز ندانستم
که ظلمتگردان ِ شب
چهگونه تواند شد!
□
ديدم آنان را بيشماران
که دل از همه سودائي عُريان کرده بودند
تا انسانيت را از آن
عَلَمي کنند ــ
و در پس ِ آن
به هر آنچه انسانيست
تُف ميکردند!
ديدم آنان را بيشماران،
و انگيزههاي ِ عداوت ِشان چندان ابلهانه بود
که مُردهگان ِ عرصهي ِ جنگ را
از خنده
بيتاب ميکرد;
و رسم و راه ِ کينهجوئي ِشان چندان دور از مردي و مردمي بود
که لعنت ِ ابليس را
بر ميانگيخت...
□
اي کلاديوسها!
من برادر ِ اوفلياي ِ بيدستوپايام;
و امواج ِ پهنابي که او را به ابديت ميبُرد
مرا به سرزمين ِ شما افکنده است.
۹
دربهدرتر از باد زيستم
در سرزميني که گياهي در آن نميرويد.
اي تيزخرامان!
لنگيي ِ پاي ِ من
از ناهمواريي ِ راه ِ شما بود.
۱۰
برويم اي يار، اي يگانهي ِ من!
دست ِ مرا بگير!
سخن ِ من نه از درد ِ ايشان بود،
خود از دردي بود
که ايشاناند!
اينان دردند و بود ِ خود را
نيازمند ِ جراحات بهچرکاندرنشستهاند.
و چنين است
که چون با زخم و فساد و سياهي به جنگ برخيزي
کمر به کينات استوارتر ميبندند.
برويم اي يار، اي يگانهي ِ من!
برويم و، دريغا! به همپائيي ِ اين نوميدي ِ خوفانگيز
به همپائيي ِ اين يقين
که هر چه از ايشان دورتر ميشويم
حقيقت ِ ايشان را آشکارهتر
در مييابيم!
□
با چه عشق و چه بهشور
فوارههاي ِ رنگينکمان نشا کردم
به ويرانهرباط ِ نفرتي
که شاخساران ِ هر درختاش
انگشتيست که از قعر ِ جهنم
به خاطرهئي اهريمنشاد
اشارت ميکند.
و دريغا ــ اي آشناي ِ خون ِ من اي همسفر ِ گريز! ــ
آنها که دانستند چه بيگناه در اين دوزخ ِ بيعدالت سوختهام
در شماره
از گناهان ِ تو کمترند!
۱۱
اکنون رَخت به سراچهي ِ آسماني ديگر خواهم کشيد.
آسمان ِ آخرين
که ستارهي ِ تنهاي ِ آن
توئي.
آسمان ِ روشن
سرپوش ِ بلورين ِ باغي
که تو تنها گُل ِ آن، تنها زنبور ِ آني.
باغي که تو
تنها درخت ِ آني
و بر آن درخت
گليست يگانه
که توئي.
اي آسمان و درخت و باغ ِ من، گُل و زنبور و کندوي ِ من!
با زمزمهي ِ تو
اکنون رخت به گسترهي ِ خوابي خواهم کشيد
که تنها روياي ِ آن
توئي.
۱۲
اين است عطر ِ خاکستريي ِ هوا که از نزديکيي ِ صبح سخن
ميگويد.
زمين آبستن ِ روزي ديگر است.
اين است زمزمهي ِ سپيده
اين است آفتاب که بر ميآيد.
تکتک، ستارهها آب ميشوند
و شب
بريدهبريده
به سايههاي ِ خُرد تجزيه ميشود
و در پس ِ هر چيز
پناهي ميجويد.
و نسيم ِ خنک ِ بامدادي
چونان نوازشيست.
□
عشق ِ ما دهکدهئيست که هرگز به خواب نميرود
نه به شبان و
نه به روز،
و جنبش و شور ِ حيات
يک دَم در آن فرونمينشيند.
هنگام ِ آن است که دندانهاي ِ تو را
در بوسهئي طولاني
چون شيري گرم
بنوشم.
□
تا دست ِ تو را به دست آرم
از کدامين کوه ميبايدم گذشت
تا بگذرم
از کدامين صحرا
از کدامين دريا ميبايدم گذشت
تا بگذرم.
روزي که اينچنين به زيبائي آغاز ميشود
]به هنگامي که آخرين کلمات ِ تاريک ِ غمنامهي ِ گذشته را با شبي که
در گذر است به فراموشيي ِ باد ِ شبانه سپردهام[،
از براي ِ آن نيست که در حسرت ِ تو بگذرد.
تو باد و شکوفه و ميوهئي، اي همهي ِ فصول ِ من!
بر من چنان چون سالي بگذر
تا جاودانهگي را آغاز کنم.
از کتاب ققنوس در باران
چشم اندازی ديگری
با کليدی اگر ميآيي
تا به دست ِ خود
از آهن ِ تفته
قفلي بسازم.
گر باز ميگذاری در را،
تا به همت ِ خويش
از سنگپارهسنگ
ديواری برآرم. ــ
باری
دل
در اين برهوت
ديگرگونه چشماندازی ميطلبد.
□
قاطع و بُرّنده
تو آن شکوهپاره پاسخي،
به هنگامي که
اينان همه
نيستند
جز سوآلي
خالي
به بلاهت.
□
هم بدانگونه که باد
در حرکت ِ شاخساران و برگها، ــ
از رنگهای تو
سايهييشان بايد
گر بر آن سرند
که حقيقتي يابند.
هم به گونهی باد
ــ که تنها
از جنبش ِ شاخساران و برگها ــ
و عشق
ــ کز هر کُناک ِ تو ــ
□
باری
دل
در اين برهوت
ديگرگونه چشماندازی ميطلبد.
خرداد ِ ۱۳۴۵
از کتاب مرثیه های خاک
در آستانه
نگر
تا به چشم ِ زرد ِ خورشيد اندر
نظر
نکني
کهت افسون
نکند.
بر چشمهای خود
از دست ِ خويش
سايباني کن
نظارهی آسمان را
تا کلنگان ِ مهاجر را
ببيني
که بلند
از چارراه ِ فصول
در معبر ِ بادها
رو در جنوب
همواره
در سفرند.
□
ديدهگان را به دست
نقابي کن
تا آفتاب ِ نارنجي
به نگاهيت
افسون
نکند،
تا کلنگان ِ مهاجر را
ببيني
بالدربال
که از درياها همي گذرند. ــ
از درياها و
به کوه
که خوش بهغرور ايستاده است;
و به تودهی نمناک ِ کاه
بر سفرهی بيرونق ِ مزرعه;
و به قيل و قال ِ کلاغان
در خرمن جای متروک;
و به رسمها و
بر آيينها،
بر سرزمينها.
و بر بام ِ خاموش ِ تو
بر سرت;
و بر جان ِ اندُهگين ِ تو
که غمين نشستهای
هم از آنگونه
به زندان ِ سالهای خويش.
و چندان که بازپسين شعلهی شهپرهاشان
در آتش ِ آفتاب ِ مغربي
خاکستر شود،
اندوه را ببيني
با سايهی درازش
که پاهمپای غروب
لغزان
لغزان
به خانه درآيد
و کنار ِ تو
در پس ِ پنجره بنشيند.
او به دست ِ سپيد ِ بيمارگونه
دست ِ پير ِ تو را...
و غروب
بال ِ سياهاش را...
۱۳۴۸
از کتاب شکفتن در مه
سرود براي ِ مرد ِ روشن که به سايه رفت
قناعتوار
تکيده بود
باريک و بلند
چون پيامي دشوار
که در لغتي
با چشماني
از سوآل و
عسل
و رُخساری برتافته
از حقيقت و
باد.
مردی با گردش ِ آب
مردی مختصر
که خلاصهی خود بود.
خرخاکيها در جنازهات به سوءظن مينگرند.
□
پيش از آن که خشم ِ صاعقه خاکسترش کند
تسمه از گُردهی گاو ِ توفان کشيده بود.
آزمون ِ ايمانهای کهن را
بر قفل ِ معجرهای عتيق
دندان فرسوده بود.
بر پرتافتادهترين ِ راهها
پوزار کشيده بود
رهگذری نامنتظر
که هر بيشه و هر پُل آوازش را ميشناخت.
□
جادهها با خاطرهی قدمهای تو بيدار ميمانند
که روز را پيشباز ميرفتي،
هرچند
سپيده
تو را
از آن پيشتر دميد
که خروسان
بانگ ِ سحر کنند.
□
مرغي در بالهايش شکفت
زني در پستانهايش
باغي در درختاش.
ما در عتاب ِ تو ميشکوفيم
در شتابات
ما در کتاب ِ تو ميشکوفيم
در دفاع از لبخند ِ تو
که يقين است و باور است.
دريا به جُرعهيي که تو از چاه خوردهای حسادت ميکند.
۱۳۴۹
فصل ديگر
بيآنکه ديده بيند،
در باغ
احساس ميتوان کرد
در طرح ِ پيچپيچ ِ مخالفسرای باد
ياءس ِ موقرانهی برگي که
بيشتاب
بر خاک مينشيند.
□
بر شيشههای پنجره
آشوب ِ شبنم است.
ره بر نگاه نيست
تا با درون درآيي و در خويش بنگری.
با آفتاب و آتش
ديگر
گرمي و نور نيست،
تا هيمهخاک ِ سرد بکاوی
در
رويای اخگری.
□
اين
فصل ِ ديگریست
که سرمايش
از درون
درک ِ صريح ِ زيبايي را
پيچيده ميکند.
يادش به خير پاييز
با آن
توفان ِ رنگ و رنگ
که برپا
در ديده ميکند!
□
هم برقرار ِ منقل ِ اَرزيز ِ آفتاب،
خاموش نيست کوره
چو دیسال:
خاموش
خود
منام!
مطلب از اين قرار است:
چيزی فسرده است و نميسوزد
امسال
در سينه
در تنام!
از کتاب ابراهیم در آتش
ميلاد آن که عاشقانه بر خاک مرد
قتل ِ احمد زِيبَرُم در پسکوچههای نازیآباد
۱
نگاه کن چه فروتنانه بر خاک ميگستَرَد
آن که نهال ِ نازک ِ دستاناش
از عشق
خداست
و پيش ِ عصياناش
بالای جهنم
پست است.
آنکو به يکي «آری» ميميرد
نه به زخم ِ صد خنجر،
و مرگاش در نميرسد
مگر آن که از تب ِ وهن
دق کند.
قلعهيي عظيم
که طلسم ِ دروازهاش
کلام ِ کوچک ِ دوستيست.
۲
انکار ِ عشق را
چنين که به سرسختي پا سفت کردهای
دشنهيي مگر
به آستيناندر
نهان کرده باشي. ــ
که عاشق
اعتراف را چنان به فرياد آمد
که وجودش همه
بانگي شد.
۳
نگاه کن
چه فروتنانه بر درگاه ِ نجابت به خاک ميشکند
رخسارهيي که توفاناش
مسخ نيارست کرد.
چه فروتنانه بر آستانهی تو به خاک ميافتد
آن که در کمرگاه ِ دريا
دست حلقه توانست کرد.
نگاه کن
چه بزرگوارانه در پای تو سر نهاد
آن که مرگاش ميلاد ِ پُرهياهای هزار شهزاده بود.
نگاه کن!
۱۳۵۲
اشاراتی
به ايران درودی
پيش از تو
صورتگران
بسيار
از آميزهی برگها
آهوان برآوردند;
يا در خطوط ِ کوهپايهيي
رمهيي
که شباناش در کج و کوج ِ ابر و ستيغ ِ کوه
نهان است;
يا به سيری و سادهگي
در جنگل ِ پُرنگار ِ مهآلود
گوزني را گرسنه
که ماغ ميکشد.
تو خطوط ِ شباهت را تصوير کن:
آه و آهن و آهک ِ زنده
دود و دروغ و درد را. ــ
که خاموشي
تقوای ما نيست.
□
سکوت ِ آب
ميتواند خشکي باشد و فرياد ِ عطش;
سکوت ِ گندم
ميتواند گرسنهگي باشد و غريو ِ پيروزمند ِ قحط;
همچنان که سکوت ِ آفتاب
ظلمات است ــ
اما سکوت ِ آدمي فقدان ِ جهان و خداست:
غريو را
تصوير کن!
عصر ِ مرا
در منحني تازيانه به نيشخط ِ رنج;
همسايهی مرا
بيگانه با اميد و خدا;
و حرمت ِ ما را
که به دينار و درم برکشيدهاند و فروخته.
□
تماميِ الفاظ ِ جهان را در اختيار داشتيم و
آن نگفتيم
که به کار آيد
چرا که تنها يک سخن
يک سخن در ميانه نبود:
ــ آزادی!
ما نگفتيم
تو تصويرش کن!
۱۴ اسفند ِ ۱۳۵۱
از کتاب دشنه در دیس
ترانهی بزرگ ترين آرزو
آه اگر آزادی سرودی ميخواند
کوچک
همچون گلوگاه ِ پرندهيي،
هيچکجا ديواری فروريخته بر جای نميماند.
ساليان ِ بسيار نميبايست
دريافتن را
که هر ويرانه نشاني از غياب ِانسانيست
که حضور ِ انسان
آبادانيست.
□
همچون زخمي
همه عُمر
خونابه چکنده
همچون زخمي
همه عُمر
به دردی خشک تپنده،
به نعرهيي
چشم بر جهان گشوده
به نفرتي
از خود شونده، ــ
غياب ِبزرگ چنين بود
سرگذشت ِ ويرانه چنين بود.
□
آه اگر آزادی سرودی ميخواند
کوچک
کوچکتر حتا
از گلوگاه ِ يکي پرنده!
دی ِ ۱۳۵۵
رم
شبانه
زيباترين تماشاست
وقتي
شبانه
بادها
از شش جهت به سوی تو ميآيند،
و از شکوهمندی ياءسانگيزش
پرواز ِ شامگاهي دُرناها را
پنداری
يکسر بهسوی ماه است.
□
زنگار خورده باشد و بيحاصل
هرچند
از ديرباز
آن چنگ ِ تيزْپاسخ ِ احساس
در قعر ِ جان ِ تو، ــ
پرواز ِ شامگاهي دُرناها
و بازگشت ِ بادها
در گور ِ خاطر ِ تو
غباری
از سنگي ميروبد،
چيز ِ نهفتهييت ميآموزد:
چيزی که ایبسا ميدانستهای،
چيزی که
بيگمان
به زمانهای دوردست
ميدانستهای.
دی ِ ۱۳۵۵
رم
از کتاب ترانه های کوچک غربت
عاشقانه
بيتوتهی کوتاهيست جهان
در فاصلهی گناه و دوزخ
خورشيد
همچون دشنامي برميآيد
و روز
شرمساری جبرانناپذيریست.
آه
پيش از آن که در اشک غرقه شوم
چيزی بگوی
درخت،
جهل ِ معصيتبار ِ نياکان است
و نسيم
وسوسهييست نابهکار.
مهتاب پاييزی
کفریست که جهان را ميآلايد.
چيزی بگوی
پيش از آن که در اشک غرقه شوم
چيزی بگوی
هر دريچهی نغز
بر چشمانداز ِ عقوبتي ميگشايد.
عشق
رطوبت ِ چندشانگيز ِ پلشتيست
و آسمان
سرپناهي
تا به خاک بنشيني و
بر سرنوشت ِ خويش
گريه ساز کني.
آه
پيش از آن که در اشک غرقه شوم چيزی بگوی،
هر چه باشد
چشمهها
از تابوت ميجوشند
و سوگواران ِ ژوليده آبروی جهاناند.
عصمت به آينه مفروش
که فاجران نيازمندتراناند.
خامُش منشين
خدا را
پيش از آن که در اشک غرقه شوم
از عشق
چيزی بگوی!
۲۳ مرداد ِ ۱۳۵۹
خطابهی آسان ، در اميد
به رامين شهروند
وطن کجاست که آواز ِ آشنای تو چنين دور مينمايد؟
اميد کجاست
تا خود
جهان
به قرار
بازآيد؟
هان، سنجيده باش
که نوميدان را معادی مقدر نيست!
□
معشوق در ذرهذرهی جان ِ توست
که باور داشتهای،
و رستاخيز
در چشمانداز ِ هميشهی تو
به کار است.
در زيج ِ جُستوجو
ايستادهی ابدی باش
تا سفر ِ بيانجام ِ ستارهگان بر تو گذر کند،
که زمين
از اينگونه حقارت بار نميمانْد
اگر آدمي
به هنگام
ديدهی حيرت ميگشود.
□
زيستن
و ولايت ِ والای انسان بر خاک را
نماز بردن;
زيستن
و معجزه کردن;
ورنه
ميلاد ِ تو جز خاطرهی دردی بيهوده چيست
هم از آن دست که مرگات،
هم از آن دست که عبور ِ قطار ِ عقيم ِ اَستران ِ تو
از فاصلهی کويری ميلاد و مرگات؟
مُعجزه کن مُعجزه کن
که مُعجزه
تنها
دستکار ِ توست
اگر دادگر باشي;
که در اين گُستره
گُرگاناند
مشتاق ِ بردريدن ِ بيدادگرانهی آن
که دريدن نميتواند. ــ
و دادگری
معجزهی نهاييست.
و کاش در اين جهان
مردهگان را
روزی ويژه بود،
تا چون از برابر ِ اين همه اجساد گذر ميکنيم
تنها دستمالي برابر ِ بيني نگيريم:
اين پُرآزار
گند ِ جهان نيست
تعفن ِ بيداد است.
□
و حضور ِ گرانبهای ما
هر يک
چهره در چهرهی جهان
(اين آيينهيي که از بود ِ خود آگاه نيست
مگر آن دَم که در او درنگرند) ــ
تو
يا من،
آدمييي
انساني
هر که خواهد گو باش
تنها
آگاه از دستکار ِ عظيم ِ نگاه ِ خويش ــ
تا جهان
از اين دست
بيرنگ و غمانگيز نماند
تا جهان
از اين دست
پلشت و نفرتخيز نماند.
□
يکي
از دريچهی ممنوع ِ خانه
بر آن تلِّ خشک ِ خاک نظر کن:
آه، اگر اميد ميداشتي
آن خُشکسار
کنون اينگونه
از باغ و بهار
بيبرگ نبود
و آنجا که سکوت به ماتم نشسته
مرغي ميخوانْد.
□
نه
نوميدْمردم را
معادی مقدّر نيست.
چاووشي اميدانگيز ِ توست
بيگمان
که اين قافله را به وطن ميرساند.
۲۳ تير ِ ۱۳۵۹
از کتاب مدایح بی صله
پاييز ِ سنهوزه
برای منيژه قوامي
آيدا با حيرت گفت: ــ درخت ِ ليموتُرش را
ببين که اين وقت ِ سال غرق ِ شکوفه شده!
مگر پاييز نيست؟
گرما و سرما در تعادل ِ محض است و
همه چيزی در خاموشي مطلق
تا هيچ چيز پارسنگ ِ همسنگي کفهها نشود
و شاهينَک ِ ميزان
به وسواس ِ تمام
لحظات ِ شباروزی کامل را
دادگرانه
ميان ِ روز و شبي که يکي درگذر است و يکي درراه
تقسيم کند
و اکنون
زمين ِ مادر
در مدارش
سَبُکپای
از دروازهی پاييز
ميگذرد.
□
پگاه
چون چشم ميگشايم
عطر ِ شکوفههای چتر ِ بيادعای ليموی تُرش
يورت ِ همسايهگان را
بهناز
با هم پيوسته است.
آنگاه در مييابم
به يقين
که ماه نيز
شب ِ دوش
ميبايد
بَدر ِ تمام
بوده باشد!
□
کنار ِ جهان ِ مهربان
به مورمور ِ اغواگر ِ برکه مينگرم،
چشم بر هم مينهم
و برانگيخته از بلوغي رخوتناک
به دعوت ِ مقاومتناپذير ِ آب
محتاطانه
به سايهی سوزان ِ انداماش
انگشت
فروميبرم.
احساس ِ عميق ِ مشارکت.
۱۰ شهريور ِ ۱۳۶۹
سنهوزه
توازی ردِّ ممتدّ ِ ...
توازی ردّ ِ ممتّد ِ دو چرخ ِ يکي گردونه
در علفزار...
□
جز بازگشت به چه ميانجامد
راهي که پيمودهام؟
به کجا؟
ساماناش کدام رُباط ِ بيسامانيست
با نهال ِ خُشکي کَجمَج
کنار ِ آبداني تشنه، انباشته به آخال
درازگوشي سودهپُشت در ابری از مگس
و کجاوهيي درهمشکسته؟ ــ:
کجاست بارانداز ِ اين تلاش ِ بهجانخريده به نقد ِ تمامت ِ عمر؟
کدام است دستآورد ِ اين همه راه؟ ــ:
کَرگوشان را
به چاووشي
ترانهيي خواندن
و کوران را
به رهآورد
عروسکاني رنگين از کولبار ِ وصلهبروصله برآوردن؟
۲۸ آبان ِ ۱۳۶۸
از کتاب در آستانه
قصه مردی که لب نداشت
يه مردی بود حسينقلي
چشاش سيا لُپاش گُلي
غُصه و قرض و تب نداشت
اما واسه خنده لب نداشت. ــ
خندهی بيلب کي ديده؟
مهتاب ِ بيشب کي ديده؟
لب که نباشه خنده نيس
پَر نباشه پرنده نيس.
□
شبای دراز ِ بيسحر
حسينقلي نِشِس پکر
تو رختخوابش دمرو
تا بوق ِ سگ اوهواوهو.
تموم ِ دنيا جَم شدن
هِي راس شدن هِي خم شدن
فرمايشا طبق طبق
همهگي به دورش وَقّ و وقّ
بستن به نافش چپ و راس
جوشوندهی ملاپيناس
دَماش دادن جوون و پير
نصيحتای بينظير:
«ــ حسينقلي غصهخورَک
خنده نداری به درک!
خنده که شادی نميشه
عيش ِ دومادی نميشه.
خندهی لب پِشک ِ خَره
خندهی دل تاج ِ سره،
خندهی لب خاک و گِله
خندهی اصلي به دِله...»
حيف که وقتي خوابه دل
وز هوسي خرابه دل،
وقتي که هوای دل پَسه
اسير ِ چنگ ِ هوسه،
دلسوزی از قصه جداس
هرچي بگي باد ِ هواس!
□
حسينقلي با اشک و آه
رف دَم ِ باغچه لب ِ چاه
گُف: «ــ ننهچاه، هلاکتم
مردهی خُلق ِ پاکتم!
حسرت ِ جونم رُ ديدی
لبتو امونت نميدی؟
لبتو بِدِه خنده کنم
يه عيش ِ پاينده کنم.»
ننهچاهه گُف: «ــ حسينقلي
ياوه نگو، مگه تو خُلي؟
اگه لَبمو بِدَم به تو
صبح، چه امونَت چه گرو،
واسهيي که لب تَر بکنن
چيچي تو سماور بکنن؟
«ضو» بگيرن «رَت» بگيرن
وضو بيطاهارت بگيرن؟
ظهر که ميباس آب بکشن
بالای باهارخواب بکشن،
يا شب ميان آب ببرن
سبو رُ به سرداب ببرن،
سطلو که بالا کشيدن
لب ِ چاهو اينجا نديدن
کجا بذارن که جا باشه
لايق ِ سطل ِ ما باشه؟»
ديد که نه والّلا، حق ميگه
گرچه يه خورده لَق ميگه.
□
حسينقلي با اشک و آ
رَف لب ِ حوض ِ ماهيا
گُف: «ــ باباحوض ِ تَرتَری
به آرزوم راه ميبری؟
ميدی که امانت ببرم
راهي به حاجت ببرم
لبتو روُ مَرد و مردونه
با خودم يه ساعت ببرم؟»
حوضْبابا غصهدار شد
غم به دلش هَوار شد
گُف: «ــ بَبَه جان، بِگَم چي
اگر نَخوام که همچي
نشکنه قلب ِ ناز ِت
غم نکنه دراز ِت:
حوض که لبش نباشه
اوضاش به هم ميپاشه
آبش ميره تو پِيگا
بهکُل ميرُمبه از جا.»
ديد که نه والّلا، حَقّه
فوقش يه خورده لَقّه.
□
حسينقلي اوهوناوهون
رَف تو حياط، به پُشت ِ بون
گُف: «ــ بيا و ثواب بکن
يه خير ِ بيحساب بکن:
آباد شِه خونِمونت
سالم بمونه جونت!
با خُلق ِ بيبائونهت
لب ِتو بده اَمونت
باش يه شيکم بخندم
غصه رُ بار ببندم
نشاط ِ يامُف بکنم
کفش ِ غمو چَن ساعتي
جلو ِ پاهاش جُف بکنم.»
بون به صدا دراومد
به اشک و آ دراومد:
«ــ حسينقلي، فدات شَم،
وصلهی کفش ِ پات شَم
ميبيني چي کردی با ما
که خجلتيم سراپا؟
اگه لب ِ من نباشه
جانُوْدونيم کجا شِه؟
بارون که شُرشُرو شِه
تو مُخ ِ ديفار فرو شِه
ديفار که نَم کشينِه
يِههُوْ از پا نِشينه،
هر بابايي ميدونه
خونه که رو پاش نمونه
کار ِ بوناشم خرابه
پُلش اون ور ِ آبه.
ديگه چه بوني چه کَشکي؟
آب که نبود چه مَشکي؟»
ديد که نه والّلا، حق ميگه
فوقش يه خورده لَق ميگه.
□
حسينقلي، زار و زبون
وِيْلِهزَنون گريهکنون
لبش نبود خنده ميخواس
شادی پاينده ميخواس.
پاشد و به بازارچه دويد
سفره و دستارچه خريد
مُچپيچ و کولبار و سبد
سبوچه و لولِنگ و نمد
دويد اين سر ِ بازار
دويد اون سر ِ بازار
اول خدا رُ ياد کرد
سه تا سِکّه جدا کرد
آجيل ِ کارگشا گرفت
از هم ديگه سَوا گرفت
که حاجتش روا بِشه
گِرَهش ايشالّلا وابشه
بعد سر ِ کيسه واکرد
سکهها رو جدا کرد
عرض به حضور ِ سرورم
چي بخرم چيچي نخرم:
خريد انواع ِ چيزا
کيشميشا و مَويزا،
تا نخوری نداني
حلوای تَنتَناني،
لواشک و مشغولاتي
آجيلای قاتيپاتي
اَرده و پادرازی
پنير ِ لقمهْقاضي،
خانُمايي که شومايين
آقايوني که شومايين:
با هَف عصای شيشمني
با هفتا کفش ِ آهني
تو دشت ِ نه آب نه علف
راه ِشو کشيد و رفت و رَف
هر جا نگاش کشيده شد
هيچچي جز اين ديده نشد:
خشکهکلوخ و خار و خس
تپه و کوه ِ لُخت و بس:
قطار ِ کوهای کبود
مث ِ شترای تشنه بود
پستون ِ خشک ِ تپهها
مث ِ پيرهزن وخت ِ دعا.
«ــ حسينقلي غصهخورک
خنده نداشتي به درک!
خوشي بيخ ِ دندونت نبود
راه ِ بيابونت چي بود؟
راه ِ دراز ِ بيحيا
روز راه بيا شب راه بيا
هف روز و شب بکوببکوب
نه صُب خوابيدی نه غروب
سفرهی بينونو ببين
دشت و بيابونو ببين:
کوزهی خشکت سر ِ راه
چشم ِ سيات حلقهی چاه
خوبه که اميدت به خداس
وگرنه لاشخور تو هواس!»
□
حسينقلي، تِلُوخورون
گُشنه و تشنه نِصبِهجون
خَسّه خَسّه پا ميکشيد
تا به لب ِ دريا رسيد.
از همه چي وامونده بود
فقطاَم يه دريا مونده بود.
«ــ ببين، دريای لَملَم
فدای هيکلت شَم
نميشه عِزتت کم
از اون لب ِ درازوت
درازتر از دو بازوت
يه چيزی خِير ِ ما کُن
حسرت ِ ما دوا کُن:
لبي بِده اَمونت
دعا کنيم به جونت.»
«ــ دلت خوشِه حسينقلي
سر ِ پا نشسته چوتولي.
فدای موی بور ِت!
کو عقلت کو شعور ِت؟
ضررای کارو جَم بزن
بساط ِ ما رو هم نزن!
مَچِّده و منارهش
يه درياس و کنارهش.
لب ِشو بدم، کو ساحلش؟
کو جيگَرَکيش کو جاهلش؟
کو سايبونش کو مشتريش؟
کو فوفولش و کو نازپَریش؟
کو نازفروش و نازخر ِش؟
کو عشوهييش کو چِشچَر ِش؟»
□
حسينقلي، حسرت به دل
يه پاش رو خاک يه پاش تو گِل
دَساش از پاهاش درازتَرَک
برگشت خونهش به حال ِ سگ.
ديد سر ِ کوچه راهبهراه
باغچه و حوض و بوم و چاه
هِرتِهزَنون ريسه ميرن
ميخونن و بشکن ميزنن:
«ــ آی خنده خنده خنده
رسيدی به عرض ِ بنده؟
دشت و هامونو ديدی؟
زمين و زَمونو ديدی؟
انار ِ گُلگون ميخنديد؟
پِسّهی خندون ميخنديد؟
خنده زدن لب نميخواد
داريه و دُمبَک نميخواد:
يه دل ميخواد که شاد باشه
از بند ِ غم آزاد باشه
يه بُر عروس ِ غصه رُ
به تَئنايي دوماد باشه!
حسينقلي!
حسينقلي!
حسينقلي حسينقلي حسينقلي!»
تابستان ِ ۱۳۳۸
ميلاد
ناگهان
عشق
آفتابوار
نقاب برافکند
و بام و در
به صوت ِ تجلي
درآکند،
شعشعهی آذرخشوار
فروکاست
و انسان
برخاست.
۵ ارديبهشت ِ ۱۳۷۶
از کتاب حدیث بی قراری ماهان
نخستين که در جهان ديدم...
به دکتر جهانگير رافت
نخستين که در جهان ديدم
از شادي غريو بر کشيدم:
«منام، آه
آن معجزت ِ نهايي
بر سيارهی کوچک ِ آب و گياه!»
آنگاه که در جهان زيستم
از شگفتي بر خود تپيدم:
ميراثخوار ِ آن سفاهت ِ ناباور بودن
که به چشم و به گوش ميديدم و ميشنيدم!
چندان که در پيرامن ِ خويشتن ديدم
به ناباوری گريه در گلو شکسته بودم:
بنگر چه درشتناک تيغ بر سر ِ من آخته
آن که باور ِ بيدريغ در او بسته بودم.
اکنون که سراچهی اعجاز پس ِ پُشت ميگذارم
بهجز آه ِ حسرتي با من نيست:
تَبَری غرقهی خون
بر سکوی باور ِ بييقين و
باريکهی خوني که از بلندای يقين جاریست.
۱۲ اسفند ِ ۱۳۷۷
نخستين از غلظهی ِ پنيرک...
نخستين
از غلظهی پنيرک و مامازی سر برآورد.
(نخستين خورشيد...
بيخبر...)
و دومين
از جيفهزار ِ مداهنت سر برکرد.
(ديگر روز...
از جيفهزار ِ مداهنت...
خورشيد ِ روز ِ ديگر...)
سومين
اندوه ِ انتظار را بود از اندوه ِ انتظار بيخبر.
و چارمين
حيرت ِ بيحاصلي را بود
از حيرت ِ بيحاصلي
بهره سوتهتر.
پنجمين
آه ِ سياهي را مانستي
يکي آه ِ سياه را.
آنگاه
خورشيد ِ ششم
ملال ِ مکرر شد:
آونگ ِ يکي ماه ِ ناتمام
به بدلچيني کاسهی آسماني شکسته درآويخته.
و آنگاه
خورشيد ِ هفتمين در اشکي بيقرار غوطه خورد:
اشکي بيقرار،
بدري سياقلم
جويدهجويده ريختهواريخته.
□
و بيهوده
ما
هنوز
انتظاری بيتاب ميبرديم:
ما
هنوز
هشتمين خورشيد را چشم هميداشتيم:
(شايد را و