هديه گرمسار/ على معلمدامغانى هديه گرمسار
على معلمدامغانى
متن سخنرانى على معلمدامغانى در جلسه شعر و رسانه، درباره تركيببند «با كاروان نيزه»
سروده علىرضا قزوه (اسفند 1383)
بشر امروز، به اسطوره نياز دارد، ولى بالاتر از اسطوره، اسوهها هستند. اگرچه تاريخ اسوهها طولانى است، اما در دست ما چيز زيادى نمانده است. چون تاريخ، مخدوش شده است و اين بهره از تاريخ كه اسوههاى ما به حساب مىآيند، بيشتر به دليل نزديكى به زمانِ ما قابل قبول هستند، وگرنه در زمانهاى دور، مثلاً در تاريخ ابراهيم و موسى و عيسى نيز فراوان تحريف و دروغ را شاهديم. به عنوان مثال در برخى از تاريخها و كتب مقدس، شاهديم كه يعقوب و عيسو كه دو برادرند (دو برادرى كه هر دو از پيامبران و اوليا به حساب مىآيند) در مسأله پيامبرى و جانشينى پدر نيز با خيانت و دسيسه به اين مقام مىرسند. پدرشان كه كور است از پسر بزرگ - عيسو - مىخواهد كه به صحرا برود و آهويى شكار كند تا او قدرت پيدا كند كه فرزندش را متبرك كند. وقتى عيسو به صحرا مىرود، برادر ديگر او با همدستى مادر، زيركى به خرج مىدهد و پيشقدم مىشود تا به وسيله پدرى كه كور است، متبرك شود. آنها پدر را فريب مىدهند و بزغالهاى را مىكشند تا به جاى آهو به پدر بخورانند و يعقوب مىگويد كه برادرم بدنى پر مو دارد و پدر مرا لمس مىكند و خواهد شناخت. مادر مىگويد كه از پوست همين بزغاله استفاده مىكنيم تا پدرت دچار اشتباه شود! و تصور كند كه تو عيسو هستى، نه يعقوب. بدينترتيب، يعقوب پيش از عيسو متبرك مىشود. چون عيسو بازمىگردد، درمىيابد كه به او خيانت شده است و مىخواهد ماجراى هابيل و قابيل را تكرار كند. مىگويد كه من يعقوب را خواهم كُشت. يعقوب مىگريزد، گريزى شگفت كه در كتاب مقدس شرح آن آمده است و منجر به آن مىشود كه يعقوب، اسرائيل شود. «اسرا» حركت كردن در شب را گويند و «ئيل» هم يكى از نامهاى خداوند تعالىست. در آن شب يعقوب در جايى - در بين راه - سر بر زمين مىگذارد و مىبيند كه فرشتگان از آسمان فرود مىآيند. فردا آن محيط را كه محل نزول فرشتگان بوده است، حصار مىكشد و به عنوان يكى از جاهاى مقدس و خانه خدا نامگذارى مىكند و خودش از آن شب «اسرائيل» ناميده مىشود. يعنى كسى كه در شب و در سير، خدا را ملاقات كرد. مىبينيم كه واقعه و رويدادهايى از اين دست، اگر در گذشته بسى دورافتاده نيفتاده بودند و دچار تحريف نمىشدند، ما از اسطورهها بىنياز بوديم. اين مقدمه مختصر را عرض كردم تا بگويم كه در واقعه بزرگى چون عاشورا، ما با واقعيت و حقيقتى روشن روبهروييم و حضرت زينب كبرى(س) و اسراى كربلا و ستايشگران اهل بيت، نگذاشتند تا بر روى آن حقيقت شگفت، گرد نسيان و فراموشى بنشيند. ما با اسوههايى بزرگ روبهروييم كه نياز بشريت امروز را كاملاً پاسخگوست.
تركيببندى پيش روى من است از شاعر توانمند روزگارمان آقاى عليرضا قزوه.
ما گاه بر گذشته خود تأسف مىخوريم و وقتى با دوستان هنرمند و شاعرمان دور هم جمع مىشويم و از ستمهايى كه بر هنر و شعر و قصه و موسيقى و هنرهاى تجسمى اين روزگار رفته است، حرف مىزنيم، به اين نتيجه مىرسيم كه در كنار ستمى كه مثلاً دانشگاه تهران به شعر انقلاب كرده است و آن را جدى نگرفته است و وارد كتابها نكرده است و رساله و تز در موردش ننوشته است و در شكل كلاسيك آن را تعليم نداده است، خودمان نيز مقصريم و از يكديگر حمايت جدىاى نكردهايم. در حالى كه مثلاً شعر انقلاب، كم از شعر مشروطه نبوده و نيست. مرحوم ميرزاده عشقى و عارف قزوينى و ملكالشعراى را همه به عنوان شاعران سياسى و منشأ انديشه سياسى - اجتماعى مىشناسيم و سهم تقليد آنان از گذشته را نيز مىدانيم. بچههاى انقلاب هم پيش شما باليدند و بزرگ شدند و نمونه كارهايشان را هم ديدهايد و مىدانيد كه در هنر و شعر، اسلوب و سبك تازه داشتهاند. در هنر و شعر اينان اگر بازكاوى و دقت بشود، اى بسا كه بر شاعران و اديبان و هنرمندان مشروطيت، ترجيح داشته باشند، ولى دانشگاه تهران اين را ناديده مىگيرد.
به هر حال ادبيات و هنر انقلاب، مظلوم واقع شد، نه به خاطر خصومت با خود انقلاب، بلكه به نظر من، مهمترين مسألهاش اين بود كه بچههاى انقلاب از يكديگر حمايت جدى نكردند و همديگر را درنيافتند و نقادى سازنده در مورد هم نداشتند و اگر داشتند، ناچيز بود. ايراد و تنقيدش از صرافى و نقادى عارفانهاش بيشتر بود.
قزوه، شاعر يگانه سرزمين خودش است. او را بايد متعلق به منطقه خراسان بزرگ دانست. خراسانى كه امروز يك بخش كوچكى از آن را متأسفانه به سه استان تقسيم كردهاند و هيچ بعيد نيست كه فردا همين را هم باز تقسيم كنند! در حالى كه روزى از دروازه رى و خراسان (كه همين گرمسار امروزى و خاستگاه شاعر ما قزوه است) تا آن سوى جيحون، خراسان بزرگ ناميده مىشد. گرمسار، سرزمينى است در آستانه كوه و كوير و متعلق به دورههاى باستانى. در دورههاى قديم، نرسيده به اين شهر و بعد از ايوانكى، در ميان كوههاى سردره دروازه رى و خراسان واقع شده بود. اين جاده در مسير جاده ابريشم واقع شده بود و گرمسار در واقع، ميانه خراسان و عراق به حساب مىآيد و آنكه در اينجا متولد مىشود، انديشههاى دور و دراز، از كنفوسيون گرفته تا بزرگان يونان را داراست. زيرا اين جاده تنها جاده تجارت ابريشم و ادويه و كالا و صنايع دستى نبود، جاده فرهنگ و عبور انديشهها نيز بود. بسيارى معتقدند كه حكيم ابوالقاسم فردوسى نيز، در اثر شگفت خود - شاهنامه - به ايلياد و اديسه نيز نظر داشته است. استدلال آنها اين است كه اسكندر مقدونى وقتى به اين سامان آمد، دو كتاب را از خود دور نمىكرد، يكى حماسههاى هومر بود و ديگرى بخشى از انديشههاى ارسطو (كه كتاب درسى او به حساب مىآمد) و اين كتابها به خراسان هم برده شد و سلسلههاى سلوكيه و اشكانيان (كه دوستدار قوم هلن و يونانيان بودند) نيز در ترويج اين فرهنگ كوشيدند. اما اينكه فردوسى از اين آثار برداشت كرده باشد، لازم مىآيد كه مهابهارات هم به نوعى به انديشه يونانى تعلق داشته باشد و بسيارى از اساطير و قصههاى پهلوانى دنيا به قوم يونانى مربوط شود و باور اين نكته، اندكى ستمكارانه است؛ چرا كه خود يونان قديم، چهرهاىست از بابل - يعنى سرزمين گيلگمش - و مىبينيم كه اين آينه باز، شرق را باز مىتاباند و اين دور همچنان ادامه دارد و بگذار اين بحث را رها كنيم.
گرمسار در اين سالهاى آخر، عليرضا قزوه را به ايران هديه كرد. قزوه، قريحه طبيعى و ذوق ذاتى پرورشيافته مردم كوير را داراست. مردمى كه از هوشيارى خاصى برخوردارند. اين را نمىگويم به دليل اينكه من هم مدتى در آن ديار و در كوير زيستهام. او از مكتب مردم چيزهاى زيادى ياد گرفته است. به عنوان مثال اطلاعات آيينى و مردمشناسى و اعتقادات دينىاش در حدى است كه مىتواند اين قصه را ارزيابى و تفسير و تأويل كند. قزوه با چنين پشتوانهاى، يكى از شاعران آيينى كشور ماست. پيش از قزوه و پيش از انقلاب، شعر آيينى در دست مردم كوچه و بازار بود و صرفاً شاعران درجه دوم و سوم و گاهى شاعرى فرهيخته و نامى به شعر آيينى مىپرداخت. ما در گذشتههاى دور مثلاً قوامىرازى را داريم كه شعر مذهبى مىگفته و ذكر و يادى هم پيرامون اين مسأله آورده! حالا شايد به قول بعضى، قصايد آنچنانى اين شاعر نابود شده باشد. مثل قصايد كسايىمروزى و كسانى كه در خراسان، اولين بار در قالب قصيده و مثنوى، همه كربلا را به زبان سخته خراسانى قديم سرودند، اما امروز چيزى در دست ما نيست. ما اين اواخر، پهلوانترين مردى را كه در اين عرصه داشتيم، مرحوم صغيراصفهانى بود و گنجينةالاسرار عمانسامانى نيز يك چيز كمياب و ناب و يك اتفاق و استثناست. بعد از او هم برخى مثل مرحوم صفى و ديگران خواستند تا اين كار را به شكل كلاسيك و منظم درآورند كه موفق نشدند. قزوه در زمينه شعر آيينى، دو، سه نوع كار شعر كرده است. غزل سروده، قصيده گفته و در نوحهسرايى هم بهطور جدى كار كرده است و با موسيقى مرثيه و شعر و كلمات مناسب اين فرهنگ هم كارهاى موفقى ارائه كرده است كه از زبان بسيارى از ستايشگران و نوحهخوانان اهلبيت آثارش را شنيدهايم. مثل اين غزل شگفت:
ابتداى كربلا مدينه نيست، ابتداى كربلا غدير بود
ابرهاى خونفشان نينوا، اشكهاى حضرت امير بود...
كربلا به اصل خود رسيدن است، هر چه مىروم به خود نمىرسم
چشم تا بههم زدم چه دور شد، تا به خويش آمدم چه دير بود
و فرقى هم نمىكرد اگر مىگفت:
مكه ابتداى كربلا بود...
به دو دليل، يكى اصالت مكه و ديگر اينكه پيامبر اگرچه در مدينه است، اما مكى مىانديشد و اصل اسلام از مكه برخاسته است.
يكى از كارهاى ارزشمند قزوه، تركيببندى است كه در آن بىشك نظر به تركيببند محتشم كاشانى و شاعرانى كه قبل و بعد از او تركيببند و ترجيعبند آيينى گفتهاند، داشته است. ولى تركيببند او از جهت ساخت و پرداخت، با همه كسانى كه بعد از محتشم تركيببند گفتهاند و نيز خود محتشم، متفاوت است. زبانش زبان روزگار ماست. خالى از عيب و ايرادهاى جزئى نيست، ولى حسن و زيبايى و كمالش به مراتب بر دقايقى كه شايد از نوعى ضعف محسوب بشود، ترجيح دارد:
مىآيم از رهى كه خطرها در او گم است
از هفت منزلى كه سفرها در او گم است
خطر كردن در ادبيات فارسى، خود را به مخاطره افكندن و نهراسيدن است. صفتى است كه در فرهنگ پهلوانى اصالت دارد. فرق پهلوان و فارس با ديگران اين است كه او دلى بزرگتر از دل ديگران دارد، نه اندامى درشتتر. و دل قوى از آن كسى است كه خطر مىكند. پس اگر پهلوانى را بخواهيم تعميم بدهيم و آن را فارغ از زمان و مكان با صفتى ذكر كنيم، آن صفت، خطر كردن است، نه چيز ديگر.
هفت منزل هم در فرهنگ ما مشخص است و يكجا و دو جا نيست. آنها كه مسافران قاف عزتند، بايد از هفت منزل بگذرند. آنها كه بايد كابوس نفس را از كورى و زندان ديو سپيد، نجات دهند، بايد از هفتخوان بگذرند. و اين هفت وادى و اين هفت صحرا و اين هفت دريا (كه گاهى از آتش است و گاهى از آب و گاهى از انواع خطرهاى ديگر) هفت منزل مسلم است كه سفر فارس و پهلوان در ظرف آن انجام مىگيرد. سخن گفتن از راهى كه خطرها در او گم است و از هفت منزلى كه سفرها در او گم است، در عين نو بودن، سخن گفتن سنتى ما نيز هست:
از لابهلاى آتش و خون جمع كردهام
اوراق مقتلى كه خبرها در او گم است
درست اين نوع نقاط است كه نقادى شعر معاصر را دشوار مىكند. از لابهلاى آتش! از لابهلاى خون! مىدانيم كه پارچه لابهلا دارد. كتاب، لابهلا دارد، اما آتش و خون لابهلا ندارد، مگر اينكه كتاب و حكايت و رسالهاى در تقدير باشد. شاعر مستقيم سخن نمىگويد و از كتابى حكايت مىكند كه چون آتش است، از رساله و حكايتى مىگويد كه چون خون است، و او اين قصه را از آن كتاب و رساله براى ما روايت مىكند. مقتل هم كلمهاى علم است براى حادثه كربلا، و كمتر در موارد ديگر كاربرد داشته است. وليكن خبر، صورت ديگرى از حديث است. حديث، خبر درستى است كه گفتار آيينى بايستى مبتنى بر آن باشد. آن هم بر خبر درست. شاعر، مقتلى از خبرها را فراهم آورده است. شاعر نشان مىدهد كه تركيببندش، مقتلى است از خبرهاى درست. حديث است، اما نه از آن جنس كه همه مقاتل را نوشتهاند. و اين گم بودن، كه شاعر از آن مىگويد، بيشتر با نهان بودن انس دارد تا با كلمهاى ديگر.
دردى كشيدهام كه دلم داغدار اوست
داغى چشيدهام كه جگرها در او گم است
اينجا كشيدهام به دو معنا و با دَرد و دُرد معنا پيدا مىكند. و اين هر دو به اعتبارى درست است.
با تشنگان چشمه احلى منالعسل
نوشم ز شربتى كه شكرها در او گم است
اين احلى منالعسل در اعتبار خودش امر ثابتى است، اما در مورد حادثهاى از جنس فاجعه و تراژدى، چگونه مىتوان از آن سخن گفت؟ اين را كسى مىتواند جواب بدهد كه آن جواب شگفت زينب كبرى را در كوفه شنيده باشد. وقتى از او پرسيدند چه ديدى؟ گفت جز زيبايى نديدم1. اين زيبايى و اين احلى منالعسل از يك جنساند. اگر آن راز است، اين هم راز است. و اگر آن آشكار است، اين هم هست.
اين سرخى غروب كه همرنگ آتش است
طوفان كربلاست كه سرها در او گم است
اين يك عقيده قديمى است كه شيعيان در اين سو و آن سوى سرزمينهاى اسلامى نيز دارند.
معتقدند كه اولين شهادت، در حقيقت مايه شفق در صبح و شام شد! و به عقيده برخى ديگر، تا حادثه كربلا، شفق در صبح و شام و آن سرخى قبل و بعد از طلوع آفتاب، وجود خارجى نداشته است تا اين حادثه محقق شد و از آن به بعد اين يادگار باقى است، تا يادگار اين حادثه شگفت باشد. و اگر تاريخ را از جنس ديروز و امروز و فردا نپنداريم و تاريخ را دايرهاى ببينيم، دچار اشكال نمىشويم و اين قضيه در هر حالى مىتواند اتفاق بيفتد.
ياقوت و دُر صيرفيان را رها كنيد
اشك است جوهرى كه گهرها در او گم است
يادآور اين بيت است كه:
تاك را سيراب كن اى ابر رحمت در بهار
قطره تا مى مىتواند شد چرا گوهر شود
و به راستى كه همه گوهرهاى عالم در مقابل اشك هيچ نيستند.
هفتاد و دو ستاره غريبانه سوختند
اين است آن شبى كه سحرها در او گم است
اين اشاره به «كل يومٍ عاشورا» دارد. و از آن روز به اين سو كسى از شب سخن نگفته است. پيوسته از يك روز سخن گفتهاند و آن روز عاشوراست كه هر روز پيوسته تكرار مىشود.
باران نيزه بود و سر شهسوارها
جز تشنگى نكرد علاج خمارها
تشنگى يكى از رازآميزترين مسائل تاريخ مشرق زمين است. تشنگى و آب از طرفى نسبت به اين حادثه شايد باز پر رمز و رازترين كلمات باشد. چرا كه ما مىدانيم به فرات، شريعه مىگفتهاند. شريعه يعنى شريعت. در فرات و در شريعه چه جارى است؟ و اصلاً شريعت كيست؟ شريعت نبايد بستر رودخانه نيمه خشكى باشد كه از حله به كوفه مىرود. آب، اوست. تشنگان در آن سويند، و آب مهر مادر اوست. پس آب به سادگى، حقيقت خود را وا نمىنمايد و آشكار نمىشود. تشنگى هم حقيقت خود را آشكار نمىكند. برداشت شاعر برداشتى رمزى و زيباست.
جوشيد خونم از دل و شد ديده باز، تر
نشنيد كسى مصيبت از اين جانگدازتر
صبحى دميد از شب عاصى سياهتر
وز پى شبى ز روز قيامت، درازتر
انصاف بايد داد كه قزوه به عنوان يك شاعر از مطالعاتش استفاده خوبى كرده است. شما كليله و دمنه را خواندهايد. در جايى قصهاى است كه اينچنين آغاز مىشود: «شبى چون كار عاصى روز محشر!» اين عين عبارت كليله و دمنه است. به هر حال شاعر اين نكته را چه مستقيم از كليله گرفته باشد، چه غير مستقيم، نشانه تتبع او در آثار پيشينيان است.
قرآن منم، چه غم كه شود نيزه، رحل من
امشب مرا در اوج ببين سرفرازتر
عشق توأم كشاند بدينجا نه كوفيان
من بىنيازم از همه، تو بىنيازتر
انصافاً زيباترين صفت معشوق، بىنيازى است. معشوق در هر پايه و مايهاى كه باشد، بايد بداند كه كرشمه معشوقى بيشتر در بىنيازى تجلى مىكند. حتى اين را در اشعار عاشقانه مجازى و زيباى ادب فارسى هم داريم:
رفتم به مسجد از پى نظاره رخش
بر رو گرفت دست و دعا را بهانه كرد
آمد به بزم و ديد من تيرهروز را
ننشست و رفت، تنگى جا را بهانه كرد
يعنى اصولاً هر چه هست كرشمه بىنيازىست. به قول حافظ:
ترك ما سوى كس نمىنگرد
آه از اين كبرياى جاه و جلال
اين صفت معشوق است كه اينگونه باشد. برعكس صفت عاشق افتادگى و خوارى و حقارت است، بگذريم كه دنيا وارونه شده است و امروز، عاشقان معشوق هستند و معشوقان، عاشق! و بدتر آنكه آدميان بيشتر شيفته خود هستند و شيفته آيينه!
من از دلبستگىهاى تو با آيينه دانستم
كه بر ديدار طاقتسوز خود، عشاقتر از مايى
بسيارى از عشقهاى عالم و به خصوص عشقهاى همين صحراى عربستان مثل ليلى و مجنون و سلما و خالد و... عشقهاى عذرى است. عشق عذرى يعنى اينكه عاشق شيفته باشد، اما طمع وصال نكند. و قاعده هم بر اين باشد كه نگذارند عاشق به معشوق برسد. هر كس به سهم خود، سنگى و خارى در جلوى پاى عاشق بگذارد تا به معشوق نرسد! و اگر فرصتى هم دست داد تا شبى را در كنار هم بنشينند، مثل ماجراى جميل باشد. جميل، عاشقى است متعلق به روزگار پيامبر. و چون همسايه مدينه بودند، برخى از خوشذوقهاى مدينه اينها را ديدهاند. ابوالفرج در كتاب الاغانى از قول يكى از اين اعراب روايت مىكند كه من واسطه بودم تا پيام جميل را به قبيله معشوقش ببرم. گفت برو و در ميان فلان قبيله فرياد كن و زنى به اين نام را بخواه، به او بگو كه جميل قصد دارد امشب در كنار درخت سمرهاى در نزديكى چادرها تو را ببيند. و بعد مىگويد من مراقب بودم و اين عاشق و معشوق را نظاره مىكردم. اينها در فاصله معينى كه صداشان به هم مىرسيد و مايه آزار ديگران نبودند، نشستند و ديگران صداى آنان را نمىشنيدند، چون راز بود. و تا صبح با يكديگر سخن گفتند و صبح برخاستند و سرى در مقابل هم فرود آوردند و هر كدام به سوى قبيله خود رفتند. امروز عاشق و معشوق، عاشق ماسك و صورتك هم هستند. آن شاعر مدعى است كه:
در رخ ليلى نمودم خويش را
اين ليلى نبود كه دل مىبرد، ماسكى از من به صورتش زده بود و مجنون فريب خورد. اما حسين(ع) فريب نخورد. حسين(ع) ديدهاى داشت به قول مولانا «سبب سوراخكن»! آن سوى ماسك را ديد.
عشق توأم كشاند بدينجا، نه كوفيان
من بىنيازم از همه، تو بىنيازتر
من به دليل عاشق بودن از همه بىنيازم. براى اين كه:
غم عشق آمد و غمهاى دگر پاك ببرد
سوزنى بايد كز پاى برآرد خارى
فرق سوزن و خار در چيست؟ سوزن، خارى آهنين است. با خار آهنين، خار چوبى را از پاى در مىآوريم. غم عشق آمد و غمهاى دگر پاك ببرد! هر كس به درد بزرگترى رسيد، دردهاى كوچكتر را فرو مىگذارد.
قنداق اصغر است مرا تير آخرين
در عاشقى نبوده ز من پاك بازتر
اين اكبر و اصغر نيز مثل بقيه كلمات رازآميز كربلاست. اكبر و اصغر داشتن، صفت همه نيست. همهكس اكبر و اصغر را ندارند. و چون پاى امتحان عشق افتد، بسيارى اصغر را مىگذارند و اكبر را نگاه مىدارند! يا اگر خيلى فداكار باشند، اكبر را قربانى مىكنند تا اصغر بماند. حداقلى را نگاه مىدارند. تنها اين عاشق شيفته و پاكباز است كه در عالم خود از اكبر و اصغر، هر دو مىگذرد. و پاكبازى اين است. اگرچه عشق او به دستخون هم كشيده است، يعنى آن سوى اصغر و اكبر هم مرتبهاى است كه او آن را درنورديده است.
با كاروان نيزه شبى را سحر كنيد
باران شويد و با همه تن گريه سر كنيد...
خداوند از دوست و شاعر عاليقدر آيينى روزگار ما اين شعر را بپذيرد. و همه ما اين را بدانيم كه دنيا ما را از ده سال پيش به اين سو به مبارزهاى به مراتب بزرگتر دعوت كرده است، و من هم تاكنون چند بار متذكر شدهام و باز هم مىگويم كه امروز قصه كربلا در مقابل فضايل خوانى اهل سنت و در مقابل قصص يهوديت و مسيحيت نيست. شاعر آيينى امروز صرفاً با چند نوحه و غزل نمىتواند حيطهاى را كه به او سپردهاند، صيانت كند. امروز حريفان چند قدم از ما، در سينما و نگارش و ساخت و پرداخت، جلوتر ايستادهاند و بر ماست كه لااقل در حد و اندازه آنان كار كنيم. ما از حقيقت مىگوييم و آنان از دروغ! اين اسوهها وجود داشتهاند و آن كاراكترها دروغينند. و اى بسا كه نبودهاند و شاعر و هنرمند آنان، آن را رشد و پرورش داده است و به اين حد رسانده. به هر حال اين عرصه، عرصه مردان فحل و پهلوانان انديشه است. جوينده كسانى است كه از جان و دل مايه بگذارند. متأسفانه در اين سالها اگر ما كمكارى كنيم، عرصه به دست نااهلان مىافتد. اگر هنرمندان اين كار را نكنند، مردم عوام و مداحان كممايه دست به تغييراتى مىزنند كه در اين سالها شاهد بودهايم. چيزهايى كه شايسته مجالس آيينى ملتى كه پيرو حضرت محمد مصطفى(ص) است، نيست. و اميد به كسانى چون علىرضا قزوه و عزيزان ديگر از شاعران آيينى اين روزگار است كه اميدواريم از عهده اين مهم برآيند. به حق محمد و آل محمد(ص).
پىنوشتها:
1- مارأينا الا جميلا.
منبع:الفبا