تماس با  ماگفتگو  و  مصاحبهمقالاتنقد ادبیداستان ایرانداستان  ترجمهشعر  ترجمهمعرفی شاعرشعر  معاصراخبار ادبیصفحه اول
آدرس ايميلتان را وارد کنيد تا خبر هاي ادبي برايتان پست شود

نشاني ما

iranpoetry(at).gmail.com

 



 


May 31, 2005 01:16 AM

هديه گرمسار/ على معلم‏دامغانى‏

    هديه گرمسار
      على معلم‏دامغانى‏

 
    متن سخنرانى على معلم‏دامغانى در جلسه شعر و رسانه، درباره تركيب‏بند «با كاروان نيزه»
    سروده على‏رضا قزوه (اسفند 1383)

 
    بشر امروز، به اسطوره نياز دارد، ولى بالاتر از اسطوره، اسوه‏ها هستند. اگرچه تاريخ اسوه‏ها طولانى است، اما در دست ما چيز زيادى نمانده است. چون تاريخ، مخدوش شده است و اين بهره از تاريخ كه اسوه‏هاى ما به حساب مى‏آيند، بيشتر به دليل نزديكى به زمانِ ما قابل قبول هستند، وگرنه در زمانهاى دور، مثلاً در تاريخ ابراهيم و موسى‏ و عيسى‏ نيز فراوان تحريف و دروغ را شاهديم. به عنوان مثال در برخى از تاريخها و كتب مقدس، شاهديم كه يعقوب و عيسو كه دو برادرند (دو برادرى كه هر دو از پيامبران و اوليا به حساب مى‏آيند) در مسأله پيامبرى و جانشينى پدر نيز با خيانت و دسيسه به اين مقام مى‏رسند. پدرشان كه كور است از پسر بزرگ - عيسو - مى‏خواهد كه به صحرا برود و آهويى شكار كند تا او قدرت پيدا كند كه فرزندش را متبرك كند. وقتى عيسو به صحرا مى‏رود، برادر ديگر او با همدستى مادر، زيركى به خرج مى‏دهد و پيش‏قدم مى‏شود تا به وسيله پدرى كه كور است، متبرك شود. آنها پدر را فريب مى‏دهند و بزغاله‏اى را مى‏كشند تا به جاى آهو به پدر بخورانند و يعقوب مى‏گويد كه برادرم بدنى پر مو دارد و پدر مرا لمس مى‏كند و خواهد شناخت. مادر مى‏گويد كه از پوست همين بزغاله استفاده مى‏كنيم تا پدرت دچار اشتباه شود! و تصور كند كه تو عيسو هستى، نه يعقوب. بدين‏ترتيب، يعقوب پيش از عيسو متبرك مى‏شود. چون عيسو بازمى‏گردد، درمى‏يابد كه به او خيانت شده است و مى‏خواهد ماجراى هابيل و قابيل را تكرار كند. مى‏گويد كه من يعقوب را خواهم كُشت. يعقوب مى‏گريزد، گريزى شگفت كه در كتاب مقدس شرح آن آمده است و منجر به آن مى‏شود كه يعقوب، اسرائيل شود. «اسرا» حركت كردن در شب را گويند و «ئيل» هم يكى از نامهاى خداوند تعالى‏ست. در آن شب يعقوب در جايى - در بين راه - سر بر زمين مى‏گذارد و مى‏بيند كه فرشتگان از آسمان فرود مى‏آيند. فردا آن محيط را كه محل نزول فرشتگان بوده است، حصار مى‏كشد و به عنوان يكى از جاهاى مقدس و خانه خدا نامگذارى مى‏كند و خودش از آن شب «اسرائيل» ناميده مى‏شود. يعنى كسى كه در شب و در سير، خدا را ملاقات كرد. مى‏بينيم كه واقعه و رويدادهايى از اين دست، اگر در گذشته بسى دورافتاده نيفتاده بودند و دچار تحريف نمى‏شدند، ما از اسطوره‏ها بى‏نياز بوديم. اين مقدمه مختصر را عرض كردم تا بگويم كه در واقعه بزرگى چون عاشورا، ما با واقعيت و حقيقتى روشن روبه‏روييم و حضرت زينب كبرى(س) و اسراى كربلا و ستايشگران اهل بيت، نگذاشتند تا بر روى آن حقيقت شگفت، گرد نسيان و فراموشى بنشيند. ما با اسوه‏هايى بزرگ روبه‏روييم كه نياز بشريت امروز را كاملاً پاسخگوست.
    تركيب‏بندى پيش روى من است از شاعر توانمند روزگارمان آقاى عليرضا قزوه.
    ما گاه بر گذشته خود تأسف مى‏خوريم و وقتى با دوستان هنرمند و شاعرمان دور هم جمع مى‏شويم و از ستمهايى كه بر هنر و شعر و قصه و موسيقى و هنرهاى تجسمى اين روزگار رفته است، حرف مى‏زنيم، به اين نتيجه مى‏رسيم كه در كنار ستمى كه مثلاً دانشگاه تهران به شعر انقلاب كرده است و آن را جدى نگرفته است و وارد كتابها نكرده است و رساله و تز در موردش ننوشته است و در شكل كلاسيك آن را تعليم نداده است، خودمان نيز مقصريم و از يكديگر حمايت جدى‏اى نكرده‏ايم. در حالى كه مثلاً شعر انقلاب، كم از شعر مشروطه نبوده و نيست. مرحوم ميرزاده عشقى و عارف قزوينى و ملك‏الشعراى را همه به عنوان شاعران سياسى و منشأ انديشه سياسى - اجتماعى مى‏شناسيم و سهم تقليد آنان از گذشته را نيز مى‏دانيم. بچه‏هاى انقلاب هم پيش شما باليدند و بزرگ شدند و نمونه كارهايشان را هم ديده‏ايد و مى‏دانيد كه در هنر و شعر، اسلوب و سبك تازه داشته‏اند. در هنر و شعر اينان اگر بازكاوى و دقت بشود، اى بسا كه بر شاعران و اديبان و هنرمندان مشروطيت، ترجيح داشته باشند، ولى دانشگاه تهران اين را ناديده مى‏گيرد.
    به هر حال ادبيات و هنر انقلاب، مظلوم واقع شد، نه به خاطر خصومت با خود انقلاب، بلكه به نظر من، مهم‏ترين مسأله‏اش اين بود كه بچه‏هاى انقلاب از يكديگر حمايت جدى نكردند و همديگر را درنيافتند و نقادى سازنده در مورد هم نداشتند و اگر داشتند، ناچيز بود. ايراد و تنقيدش از صرافى و نقادى عارفانه‏اش بيشتر بود.
    قزوه، شاعر يگانه سرزمين خودش است. او را بايد متعلق به منطقه خراسان بزرگ دانست. خراسانى كه امروز يك بخش كوچكى از آن را متأسفانه به سه استان تقسيم كرده‏اند و هيچ بعيد نيست كه فردا همين را هم باز تقسيم كنند! در حالى كه روزى از دروازه رى و خراسان (كه همين گرمسار امروزى و خاستگاه شاعر ما قزوه است) تا آن سوى جيحون، خراسان بزرگ ناميده مى‏شد. گرمسار، سرزمينى است در آستانه كوه و كوير و متعلق به دوره‏هاى باستانى. در دوره‏هاى قديم، نرسيده به اين شهر و بعد از ايوانكى، در ميان كوههاى سردره دروازه رى و خراسان واقع شده بود. اين جاده در مسير جاده ابريشم واقع شده بود و گرمسار در واقع، ميانه خراسان و عراق به حساب مى‏آيد و آن‏كه در اينجا متولد مى‏شود، انديشه‏هاى دور و دراز، از كنفوسيون گرفته تا بزرگان يونان را داراست. زيرا اين جاده تنها جاده تجارت ابريشم و ادويه و كالا و صنايع دستى نبود، جاده فرهنگ و عبور انديشه‏ها نيز بود. بسيارى معتقدند كه حكيم ابوالقاسم فردوسى نيز، در اثر شگفت خود - شاهنامه - به ايلياد و اديسه نيز نظر داشته است. استدلال آنها اين است كه اسكندر مقدونى وقتى به اين سامان آمد، دو كتاب را از خود دور نمى‏كرد، يكى حماسه‏هاى هومر بود و ديگرى بخشى از انديشه‏هاى ارسطو (كه كتاب درسى او به حساب مى‏آمد) و اين كتابها به خراسان هم برده شد و سلسله‏هاى سلوكيه و اشكانيان (كه دوستدار قوم هلن و يونانيان بودند) نيز در ترويج اين فرهنگ كوشيدند. اما اين‏كه فردوسى از اين آثار برداشت كرده باشد، لازم مى‏آيد كه مهابهارات هم به نوعى به انديشه يونانى تعلق داشته باشد و بسيارى از اساطير و قصه‏هاى پهلوانى دنيا به قوم يونانى مربوط شود و باور اين نكته، اندكى ستمكارانه است؛ چرا كه خود يونان قديم، چهره‏اى‏ست از بابل - يعنى سرزمين گيلگمش - و مى‏بينيم كه اين آينه باز، شرق را باز مى‏تاباند و اين دور هم‏چنان ادامه دارد و بگذار اين بحث را رها كنيم.
    گرمسار در اين سالهاى آخر، عليرضا قزوه را به ايران هديه كرد. قزوه، قريحه طبيعى و ذوق ذاتى پرورش‏يافته مردم كوير را داراست. مردمى كه از هوشيارى خاصى برخوردارند. اين را نمى‏گويم به دليل اين‏كه من هم مدتى در آن ديار و در كوير زيسته‏ام. او از مكتب مردم چيزهاى زيادى ياد گرفته است. به عنوان مثال اطلاعات آيينى و مردم‏شناسى و اعتقادات دينى‏اش در حدى است كه مى‏تواند اين قصه را ارزيابى و تفسير و تأويل كند. قزوه با چنين پشتوانه‏اى، يكى از شاعران آيينى كشور ماست. پيش از قزوه و پيش از انقلاب، شعر آيينى در دست مردم كوچه و بازار بود و صرفاً شاعران درجه دوم و سوم و گاهى شاعرى فرهيخته و نامى به شعر آيينى مى‏پرداخت. ما در گذشته‏هاى دور مثلاً قوامى‏رازى را داريم كه شعر مذهبى مى‏گفته و ذكر و يادى هم پيرامون اين مسأله آورده! حالا شايد به قول بعضى، قصايد آن‏چنانى اين شاعر نابود شده باشد. مثل قصايد كسايى‏مروزى و كسانى كه در خراسان، اولين بار در قالب قصيده و مثنوى، همه كربلا را به زبان سخته خراسانى قديم سرودند، اما امروز چيزى در دست ما نيست. ما اين اواخر، پهلوان‏ترين مردى را كه در اين عرصه داشتيم، مرحوم صغيراصفهانى بود و گنجينةالاسرار عمان‏سامانى نيز يك چيز كمياب و ناب و يك اتفاق و استثناست. بعد از او هم برخى مثل مرحوم صفى و ديگران خواستند تا اين كار را به شكل كلاسيك و منظم درآورند كه موفق نشدند. قزوه در زمينه شعر آيينى، دو، سه نوع كار شعر كرده است. غزل سروده، قصيده گفته و در نوحه‏سرايى هم به‏طور جدى كار كرده است و با موسيقى مرثيه و شعر و كلمات مناسب اين فرهنگ هم كارهاى موفقى ارائه كرده است كه از زبان بسيارى از ستايشگران و نوحه‏خوانان اهل‏بيت آثارش را شنيده‏ايم. مثل اين غزل شگفت:
 ابتداى كربلا مدينه نيست، ابتداى كربلا غدير بود
 ابرهاى خونفشان نينوا، اشكهاى حضرت امير بود...
 كربلا به اصل خود رسيدن است، هر چه مى‏روم به خود نمى‏رسم‏
 چشم تا به‏هم زدم چه دور شد، تا به خويش آمدم چه دير بود
 و فرقى هم نمى‏كرد اگر مى‏گفت:
 مكه ابتداى كربلا بود...
    به دو دليل، يكى اصالت مكه و ديگر اين‏كه پيامبر اگرچه در مدينه است، اما مكى مى‏انديشد و اصل اسلام از مكه برخاسته است.
    يكى از كارهاى ارزشمند قزوه، تركيب‏بندى است كه در آن بى‏شك نظر به تركيب‏بند محتشم كاشانى و شاعرانى كه قبل و بعد از او تركيب‏بند و ترجيع‏بند آيينى گفته‏اند، داشته است. ولى تركيب‏بند او از جهت ساخت و پرداخت، با همه كسانى كه بعد از محتشم تركيب‏بند گفته‏اند و نيز خود محتشم، متفاوت است. زبانش زبان روزگار ماست. خالى از عيب و ايرادهاى جزئى نيست، ولى حسن و زيبايى و كمالش به مراتب بر دقايقى كه شايد از نوعى ضعف محسوب بشود، ترجيح دارد:
 مى‏آيم از رهى كه خطرها در او گم است‏
 از هفت منزلى كه سفرها در او گم است‏
    خطر كردن در ادبيات فارسى، خود را به مخاطره افكندن و نهراسيدن است. صفتى است كه در فرهنگ پهلوانى اصالت دارد. فرق پهلوان و فارس با ديگران اين است كه او دلى بزرگ‏تر از دل ديگران دارد، نه اندامى درشت‏تر. و دل قوى از آن كسى است كه خطر مى‏كند. پس اگر پهلوانى را بخواهيم تعميم بدهيم و آن را فارغ از زمان و مكان با صفتى ذكر كنيم، آن صفت، خطر كردن است، نه چيز ديگر.
    هفت منزل هم در فرهنگ ما مشخص است و يك‏جا و دو جا نيست. آنها كه مسافران قاف عزتند، بايد از هفت منزل بگذرند. آنها كه بايد كابوس نفس را از كورى و زندان ديو سپيد، نجات دهند، بايد از هفت‏خوان بگذرند. و اين هفت وادى و اين هفت صحرا و اين هفت دريا (كه گاهى از آتش است و گاهى از آب و گاهى از انواع خطرهاى ديگر) هفت منزل مسلم است كه سفر فارس و پهلوان در ظرف آن انجام مى‏گيرد. سخن گفتن از راهى كه خطرها در او گم است و از هفت منزلى كه سفرها در او گم است، در عين نو بودن، سخن گفتن سنتى ما نيز هست:
 از لابه‏لاى آتش و خون جمع كرده‏ام‏
 اوراق مقتلى كه خبرها در او گم است‏
    درست اين نوع نقاط است كه نقادى شعر معاصر را دشوار مى‏كند. از لابه‏لاى آتش! از لابه‏لاى خون! مى‏دانيم كه پارچه لابه‏لا دارد. كتاب، لابه‏لا دارد، اما آتش و خون لابه‏لا ندارد، مگر اين‏كه كتاب و حكايت و رساله‏اى در تقدير باشد. شاعر مستقيم سخن نمى‏گويد و از كتابى حكايت مى‏كند كه چون آتش است، از رساله و حكايتى مى‏گويد كه چون خون است، و او اين قصه را از آن كتاب و رساله براى ما روايت مى‏كند. مقتل هم كلمه‏اى علم است براى حادثه كربلا، و كمتر در موارد ديگر كاربرد داشته است. وليكن خبر، صورت ديگرى از حديث است. حديث، خبر درستى است كه گفتار آيينى بايستى مبتنى بر آن باشد. آن هم بر خبر درست. شاعر، مقتلى از خبرها را فراهم آورده است. شاعر نشان مى‏دهد كه تركيب‏بندش، مقتلى است از خبرهاى درست. حديث است، اما نه از آن جنس كه همه مقاتل را نوشته‏اند. و اين گم بودن، كه شاعر از آن مى‏گويد، بيشتر با نهان بودن انس دارد تا با كلمه‏اى ديگر.
 دردى كشيده‏ام كه دلم داغدار اوست‏
 داغى چشيده‏ام كه جگرها در او گم است‏
    اين‏جا كشيده‏ام به دو معنا و با دَرد و دُرد معنا پيدا مى‏كند. و اين هر دو به اعتبارى درست است.
 با تشنگان چشمه احلى من‏العسل‏
 نوشم ز شربتى كه شكرها در او گم است‏
    اين احلى من‏العسل در اعتبار خودش امر ثابتى است، اما در مورد حادثه‏اى از جنس فاجعه و تراژدى، چگونه مى‏توان از آن سخن گفت؟ اين را كسى مى‏تواند جواب بدهد كه آن جواب شگفت زينب كبرى را در كوفه شنيده باشد. وقتى از او پرسيدند چه ديدى؟ گفت جز زيبايى نديدم‏1. اين زيبايى و اين احلى من‏العسل از يك جنس‏اند. اگر آن راز است، اين هم راز است. و اگر آن آشكار است، اين هم هست.
 اين سرخى غروب كه هم‏رنگ آتش است‏
 طوفان كربلاست كه سرها در او گم است‏
    اين يك عقيده قديمى است كه شيعيان در اين سو و آن سوى سرزمينهاى اسلامى نيز دارند.
    معتقدند كه اولين شهادت، در حقيقت مايه شفق در صبح و شام شد! و به عقيده برخى ديگر، تا حادثه كربلا، شفق در صبح و شام و آن سرخى قبل و بعد از طلوع آفتاب، وجود خارجى نداشته است تا اين حادثه محقق شد و از آن به بعد اين يادگار باقى است، تا يادگار اين حادثه شگفت باشد. و اگر تاريخ را از جنس ديروز و امروز و فردا نپنداريم و تاريخ را دايره‏اى ببينيم، دچار اشكال نمى‏شويم و اين قضيه در هر حالى مى‏تواند اتفاق بيفتد.
 ياقوت و دُر صيرفيان را رها كنيد
 اشك است جوهرى كه گهرها در او گم است‏
    يادآور اين بيت است كه:
 تاك را سيراب كن اى ابر رحمت در بهار
 قطره تا مى مى‏تواند شد چرا گوهر شود
    و به راستى كه همه گوهرهاى عالم در مقابل اشك هيچ نيستند.
 هفتاد و دو ستاره غريبانه سوختند
 اين است آن شبى كه سحرها در او گم است‏
    اين اشاره به «كل يومٍ عاشورا» دارد. و از آن روز به اين سو كسى از شب سخن نگفته است. پيوسته از يك روز سخن گفته‏اند و آن روز عاشوراست كه هر روز پيوسته تكرار مى‏شود.
 باران نيزه بود و سر شهسوارها
 جز تشنگى نكرد علاج خمارها
    تشنگى يكى از رازآميزترين مسائل تاريخ مشرق زمين است. تشنگى و آب از طرفى نسبت به اين حادثه شايد باز پر رمز و رازترين كلمات باشد. چرا كه ما مى‏دانيم به فرات، شريعه مى‏گفته‏اند. شريعه يعنى شريعت. در فرات و در شريعه چه جارى است؟ و اصلاً شريعت كيست؟ شريعت نبايد بستر رودخانه نيمه خشكى باشد كه از حله به كوفه مى‏رود. آب، اوست. تشنگان در آن سويند، و آب مهر مادر اوست. پس آب به سادگى، حقيقت خود را وا نمى‏نمايد و آشكار نمى‏شود. تشنگى هم حقيقت خود را آشكار نمى‏كند. برداشت شاعر برداشتى رمزى و زيباست.
 جوشيد خونم از دل و شد ديده باز، تر
 نشنيد كسى مصيبت از اين جان‏گدازتر
 صبحى دميد از شب عاصى سياه‏تر
 وز پى شبى ز روز قيامت، درازتر
    انصاف بايد داد كه قزوه به عنوان يك شاعر از مطالعاتش استفاده خوبى كرده است. شما كليله و دمنه را خوانده‏ايد. در جايى قصه‏اى است كه اين‏چنين آغاز مى‏شود: «شبى چون كار عاصى روز محشر!» اين عين عبارت كليله و دمنه است. به هر حال شاعر اين نكته را چه مستقيم از كليله گرفته باشد، چه غير مستقيم، نشانه تتبع او در آثار پيشينيان است.
 قرآن منم، چه غم كه شود نيزه، رحل من‏
 امشب مرا در اوج ببين سرفرازتر
 عشق توأم كشاند بدين‏جا نه كوفيان‏
 من بى‏نيازم از همه، تو بى‏نيازتر
    انصافاً زيباترين صفت معشوق، بى‏نيازى است. معشوق در هر پايه و مايه‏اى كه باشد، بايد بداند كه كرشمه معشوقى بيشتر در بى‏نيازى تجلى مى‏كند. حتى اين را در اشعار عاشقانه مجازى و زيباى ادب فارسى هم داريم:
 رفتم به مسجد از پى نظاره رخش‏
 بر رو گرفت دست و دعا را بهانه كرد
 آمد به بزم و ديد من تيره‏روز را
 ننشست و رفت، تنگى جا را بهانه كرد
    يعنى اصولاً هر چه هست كرشمه بى‏نيازى‏ست. به قول حافظ:
 ترك ما سوى كس نمى‏نگرد
 آه از اين كبرياى جاه و جلال‏
    اين صفت معشوق است كه اين‏گونه باشد. برعكس صفت عاشق افتادگى و خوارى و حقارت است، بگذريم كه دنيا وارونه شده است و امروز، عاشقان معشوق هستند و معشوقان، عاشق! و بدتر آن‏كه آدميان بيشتر شيفته خود هستند و شيفته آيينه!
 من از دلبستگى‏هاى تو با آيينه دانستم‏
 كه بر ديدار طاقت‏سوز خود، عشاق‏تر از مايى‏
    بسيارى از عشق‏هاى عالم و به خصوص عشق‏هاى همين صحراى عربستان مثل ليلى و مجنون و سلما و خالد و... عشق‏هاى عذرى است. عشق عذرى يعنى اين‏كه عاشق شيفته باشد، اما طمع وصال نكند. و قاعده هم بر اين باشد كه نگذارند عاشق به معشوق برسد. هر كس به سهم خود، سنگى و خارى در جلوى پاى عاشق بگذارد تا به معشوق نرسد! و اگر فرصتى هم دست داد تا شبى را در كنار هم بنشينند، مثل ماجراى جميل باشد. جميل، عاشقى است متعلق به روزگار پيامبر. و چون همسايه مدينه بودند، برخى از خوش‏ذوقهاى مدينه اينها را ديده‏اند. ابوالفرج در كتاب الاغانى از قول يكى از اين اعراب روايت مى‏كند كه من واسطه بودم تا پيام جميل را به قبيله معشوقش ببرم. گفت برو و در ميان فلان قبيله فرياد كن و زنى به اين نام را بخواه، به او بگو كه جميل قصد دارد امشب در كنار درخت سمره‏اى در نزديكى چادرها تو را ببيند. و بعد مى‏گويد من مراقب بودم و اين عاشق و معشوق را نظاره مى‏كردم. اينها در فاصله معينى كه صداشان به هم مى‏رسيد و مايه آزار ديگران نبودند، نشستند و ديگران صداى آنان را نمى‏شنيدند، چون راز بود. و تا صبح با يكديگر سخن گفتند و صبح برخاستند و سرى در مقابل هم فرود آوردند و هر كدام به سوى قبيله خود رفتند. امروز عاشق و معشوق، عاشق ماسك و صورتك هم هستند. آن شاعر مدعى است كه:
 در رخ ليلى نمودم خويش را
    اين ليلى نبود كه دل مى‏برد، ماسكى از من به صورتش زده بود و مجنون فريب خورد. اما حسين(ع) فريب نخورد. حسين(ع) ديده‏اى داشت به قول مولانا «سبب سوراخ‏كن»! آن سوى ماسك را ديد.
 عشق توأم كشاند بدين‏جا، نه كوفيان‏
 من بى‏نيازم از همه، تو بى‏نيازتر
 من به دليل عاشق بودن از همه بى‏نيازم. براى اين كه:
 غم عشق آمد و غمهاى دگر پاك ببرد
 سوزنى بايد كز پاى برآرد خارى‏
    فرق سوزن و خار در چيست؟ سوزن، خارى آهنين است. با خار آهنين، خار چوبى را از پاى در مى‏آوريم. غم عشق آمد و غمهاى دگر پاك ببرد! هر كس به درد بزرگ‏ترى رسيد، دردهاى كوچك‏تر را فرو مى‏گذارد.
 قنداق اصغر است مرا تير آخرين‏
 در عاشقى نبوده ز من پاك بازتر
    اين اكبر و اصغر نيز مثل بقيه كلمات رازآميز كربلاست. اكبر و اصغر داشتن، صفت همه نيست. همه‏كس اكبر و اصغر را ندارند. و چون پاى امتحان عشق افتد، بسيارى اصغر را مى‏گذارند و اكبر را نگاه مى‏دارند! يا اگر خيلى فداكار باشند، اكبر را قربانى مى‏كنند تا اصغر بماند. حداقلى را نگاه مى‏دارند. تنها اين عاشق شيفته و پاك‏باز است كه در عالم خود از اكبر و اصغر، هر دو مى‏گذرد. و پاك‏بازى اين است. اگرچه عشق او به دستخون هم كشيده است، يعنى آن سوى اصغر و اكبر هم مرتبه‏اى است كه او آن را درنورديده است.
 با كاروان نيزه شبى را سحر كنيد
 باران شويد و با همه تن گريه سر كنيد...
    خداوند از دوست و شاعر عاليقدر آيينى روزگار ما اين شعر را بپذيرد. و همه ما اين را بدانيم كه دنيا ما را از ده سال پيش به اين سو به مبارزه‏اى به مراتب بزرگ‏تر دعوت كرده است، و من هم تاكنون چند بار متذكر شده‏ام و باز هم مى‏گويم كه امروز قصه كربلا در مقابل فضايل خوانى اهل سنت و در مقابل قصص يهوديت و مسيحيت نيست. شاعر آيينى امروز صرفاً با چند نوحه و غزل نمى‏تواند حيطه‏اى را كه به او سپرده‏اند، صيانت كند. امروز حريفان چند قدم از ما، در سينما و نگارش و ساخت و پرداخت، جلوتر ايستاده‏اند و بر ماست كه لااقل در حد و اندازه آنان كار كنيم. ما از حقيقت مى‏گوييم و آنان از دروغ! اين اسوه‏ها وجود داشته‏اند و آن كاراكترها دروغينند. و اى بسا كه نبوده‏اند و شاعر و هنرمند آنان، آن را رشد و پرورش داده است و به اين حد رسانده. به هر حال اين عرصه، عرصه مردان فحل و پهلوانان انديشه است. جوينده كسانى است كه از جان و دل مايه بگذارند. متأسفانه در اين سالها اگر ما كم‏كارى كنيم، عرصه به دست نااهلان مى‏افتد. اگر هنرمندان اين كار را نكنند، مردم عوام و مداحان كم‏مايه دست به تغييراتى مى‏زنند كه در اين سالها شاهد بوده‏ايم. چيزهايى كه شايسته مجالس آيينى ملتى كه پيرو حضرت محمد مصطفى(ص) است، نيست. و اميد به كسانى چون على‏رضا قزوه و عزيزان ديگر از شاعران آيينى اين روزگار است كه اميدواريم از عهده اين مهم برآيند. به حق محمد و آل محمد(ص).
 
  پى‏نوشت‏ها:
 
 1- مارأينا الا جميلا.

 


 منبع:الفبا

 

IranPoetry.com//©2004-2008 • All Rights Reserved
بازنشر اينترنتي مطالب اين سايت با ذکر
آدرس دقيق بلامانع است