ضيا موحد
گفتوگو با ضيا موحد
درباره شعر و ادبيات عباس يكرنگى
استاد ضيا موحد از منطقدانان و استادان بزرگ فلسفه و به خصوص فلسفه علم است. علاوه بر اين ايشان در ادبيات نيز از چهرههاى شناخته شدهاى است كه ديدگاههاى انتقادى جدىاى دارد. همچنين به عنوان يكى از مترجمان مطرح عرصه ادبيات و فلسفه هستند. آنچه در پى مىآيد، گفتوگويى است با او درباره شعر و ادبيات:
امروزه در جامعه ادبى و شعرى، شرايط به گونهاى است كه اگر فردى بخواهد شعرى بگويد يا كسى بخواهد تحقيق كند نمىتواند منبع مشخصى پيدا كند. يعنى با نوعى عدم وجود بوطياى واحد در شعر مواجه شدهايم. شما اين قضيه را چگونه ارزيابى مىكنيد؟
البته درست است كه هر شاعر موفقى سبك و زبان تازهاى براى خودش مىآورد و نقش تازهاى مىزند، ولى فكر نكنيد كه اين سبك و نقش تازه زاييده يك نظريه است، يا از يك مكتب فلسفى خاص بيرون آمده. شايد حتى سرسپردگى به يك مكتب خاص فلسفى كار شعر را خراب كند. كمااينكه در دهه 70 دچار همين آسيب شد كه پاى يك حرفهايى مثل چندخوانى، مرگ مؤلف و مركز غايب و اين حرفها خواستند شعر بنويسند. اينطورى شعر نوشته نمىشود. البته هيچكس تا به حال نتوانسته است بگويد كه يك نفر چهطور شاعر مىشود، كمااينكه هيچ تعريفى هم براى شعر نداريم. براى اينكه هر شاعر موفق و بزرگى كه مىآيد تعريف شعر را عوض مىكند. به هر حال اين ادعاى كمى نيست وقتى كسى مىگويد من شعر مىگويم يعنى دارم خلاقيت مىكنم، يعنى چيز تازهاى خلق مىكنم، وگرنه تقليد كردن از كارهاى ديگران كه خلاقيت نيست. من نمىدانم مكانيسم اين خلاقيت چيست و توقع هم نبايد داشت كه در هر 10 سال، يا حتى 20 سال يك يا چند شاعر خيلى موفق پيدا شود. شما ببينيد بعد از حافظ چقدر طول كشيده تا كسى مثل نيما بيايد و نقش تازهاى بزند.
بعد از حافظ عملاً شعر ما با قلههاى بلندى نظير مولوى و سعدى و فردوسى شناخته مىشد، تا اينكه نيما آمد و يك نقش تازه زد و بعد هم عدهاى شاعر آمدند و راههايى رفتند. حالا هم اگر بخواهد راهى باز شود بايد هم از طريق مطالعه باشد و هم از طريق آشنايى با شعر و ادبيات غرب. ديگر آن زمان گذشت كه ما فقط به خودمان اتكا مىكرديم، حالا بايد ببينيم در جاهاى ديگر چه اتفاقاتى مىافتد و آن وقت بر حسب استعداد هر كسى راه خودش را برود. من دستورالعملى براى اين كار سراغ ندارم.
نيچه حرف جالبى مىزند، او مىگويد تنها آفريننده است كه حق دارد بگويد زيبا چيست يا زشت چيست و هر شاعر بزرگى راجع به شعر نظر دارد كه بگويد شعر خوب چيست، يا شعر بد كدام است، در تاريخ ادبيات ما نظامى مىگويد:
«هنر از من آفريده چو فتوت از مروت
ادب از من آشكارا چو طراوت از جوانى»
به نظر شما آفرينندگى در شعر چه مفهومى دارد؟
براى هر كارى بايد زحمت كشيد. شما هيچكدام از شاعران گذشته و معاصر (چه غربى و چه شرقى) را نمىشناسيد كه مطالعات وسيع نداشته باشد و كار محكم و حرفهاى روى شعر انجام ندهد. بايد شاعر كارگاه داشته باشد، كارگاهى كه در آن بنشيند و كار كند و دائم كلمات را وزن كند و تجربه كند. شما چه وقت متوجه مىشويد كه شعرتان تكرارى است؟ چه وقتى متوجه مىشويد اين راهى را كه مىرويد راه كوبيده شدهاى است و رفتن در اين راه فايدهاى ندارد؟ وقتى كه با زبان كار كرده باشيد و آشنا باشيد و سبكهاى مختلف را بشناسيد. حتى در فيزيك، هم همه دانشمندان فيزيك از يك پايه علمى بسيار محكمى برخوردارند. رياضى بسيار عالى دارند، فيزيك را خيلى خوب خواندهاند. البته استعدادها فرق مىكند. يكى از فلاسفه حرف جالبى مىزند و بحث روى آن دارد: اولويت مىگويد دو نوع هنر داريم، يكى هنرى كه افلاطونى است و دنبال افلاطون و شهود و اشراق و عرفان است و ديگرى هنرى است كه محصول كار و زحمت است. بعد مىگويد كه نمونه اينها را من مىتوانم در موسيقى بگويم، نمونه افلاطونى آن «بتهوون» است كه موسيقى همينطور از او مىجوشد و نمونهاى كه بر اثر كار و زحمت به دست مىآيد «باخ» است. باخ كارگاهى داشته و در آن كار مىكرده و تا بتهوون پيدا نشد اصولاً باخ را كشف نكردند. او متوجه شد كه باخ چه شخصيت عظيمى دارد. بعداً مىگويد كه وقتى دستنوشتههاى بتهوون پيدا شد فهميدم كه در مورد بتهوون هم اشتباه كردهام چون در آن دستنوشتهها معلوم شد كه چقدر روى اين نتها كار كرده و زحمت كشيده است.
به نظر شما نقش رياضت در پرورش طبع مولانا در آفرينش آثار هنرى تا چه اندازه بوده است؟
من نمىدانم رياضت بوده يا نه. دوره مولوى دوره بسيار عجيبى در تاريخ ماست. دورهاى پر از آدمهاى بزرگ و عارفان و شاعران و... يكى از آخرين دورههاى خوب تاريخ ايران است و مولوى اغلب بزرگان عرفان را ديد. مثلاً عطار پيشبينى كرده كه او آدم بزرگى مىشود. اغلب اشخاص بزرگ را ديده است و اگر شمس تأثيرى روى مولوى گذاشته باشد، تمركز دادن مولوى روى شعر و مسائل هنرى است. اگر واقعاً كارى كرده باشد كه مولوى از كارهاى رسمى دست بكشد، اين بزرگترين كارى است كه در حقش كرده است. گويا مولوىمدرسهاى داشته است و درس مىداده، ولى شمس را كه مىبيند منقلب مىشود. در واقع اين يك نوع حالت اشعار دادن به مولوى است كه بگويد تو بالاتر از اين هستى كه بنشينى و كتاب درس بدهى.
ما چگونه يك اثر و زيبايىشناسى آن را متوجه شويم و بفهميم؟
اين پرسش يكى از مشكلات فلسفه هنر است. اين را به عنوان شمّ هنرى مطرح مىكنند و مىپرسند شمّ هنرى چيست؟ حالا كه اين سؤال مطرح مىشود كه شما صحنه طبيعت را نگاه مىكنيد، اين صحنه را شما كار هنرى نمىگوييد، اما وقتى يك نقاش يك تابلو از طبيعت مىكشد مىگوييد كه كار هنرى است، پس تعريف كار هنرى چيست؟ من اگر به شما بگويم تا امروز تعريفى براى كار هنرى داده نشده و هر تعريفى كه دادهاند مثالهاى نقضى برايش پيدا كردهاند، اين را شما باور كنيد.
به همين دليل آخرين مكتبى كه پيدا شد از طريق الهام گرفتن از حرف ويتگنشتاين بود. ويتگنشتاين معتقد بود كه بعضى كانسپتها باز هستند. يعنى مصاديق آنها هر لحظه ممكن است تغيير كند. در هندسه وقتى شما مفهوم دايره را تعريف مىكنيد، يك مفهوم وابسته است و ديگر دايره از غير دايره جدا مىشود. اما تعريف كار هنرى، تعريفِ بازى است. نظر ويتگنشتاين اين است كه شما هر تعريفى براى بازى بكنيد همه بازيها را دربرنمىگيرد. اگر بگوييم كارى است كه چند نفر براى سرگرمى انجام مىدهند، خوب يك نفر هم مىتواند بازى كند. اگر بگوييم به خاطر پول است، بازيهاى بدون پول هم هست. اگر بگوييم براى مسابقه است، بازيهاى بدون مسابقه هم هست. هر روز هم بازيهاى تازه كشف مىشود و خيلى جالب است كه چهطور است كه ما وقتى يك چيز تازه كشف مىشود، مىفهميم بازى است، پس اين يك مفهوم باز است كه مدام به آن اضافه مىشود. چيزى كه مىشود از فلسفه ويتگنشتاين درآورد، مسئله شباهت خانوادگى است. مىگويد: يك اثر هنرى را با توجه به سوابق آثار هنرى مقايسه مىكنيم تا ببينيم چه شباهتهايى با هم دارند. اين شباهتها مثل شباهتهاى افراد خانواده هستند. افراد يك خانواده مثل هم نيستند، هيچ دو نفرى عين هم نيستند، اما يك سرى شباهتهايى به هم دارند كه آن شباهتها نشان مىدهد كه اينها اعضاى يك خانوادهاند. بنابراين شرط لازم شناختن يك كار هنرى در واقع اين است كه آدم آثار هنرى گذشته را بشناسد. شرط اينكه آدم بفهمد يك شعر خوب است يا نه اين است كه با شعر آشنا باشد، شعر زياد خوانده باشد.
معيار براى شناختن يك اثر هنرى چيست؟ يعنى به نظر شما چه معيارى است براى اينكه يك اثر را شعر بدانيم يا اينكه آن را شعر محسوب نكنيم؟
جواب اين سؤال اصلاً ساده نيست. فقط من مىدانم كه كسى كه كار شعر انجام مىدهد اگر به تجربههاى خودش متكى نباشد، تجربههاى ديگران به دردش نمىخورد. چون گيج مىشود و شروع به تقليد مىكند. مثل همه شاعرانى كه از شاملو يا اخوان تقليد كردند حداكثر يك شاعر درجه دو از آب درآمدند. اين يك چيزى است كه تا حد زيادى حالت شخصى دارد.
گلشيرى حرف جالبى مىزد. او مىگفت ما از هر آدم متوسط مىتوانيم يك نويسنده يا داستاننويس متوسط بسازيم، ولى هنوز نتوانستهايم يك شاعر متوسط بسازيم. خودِ من كه در انجمنهاى قديمى مىرفتم، بعضىها بودند كه عمرى غزل مىگفتند، ولى گاهى جوانى پيدا مىشد كه غزل پر شورترى مىگفت، حالا اين چهطورى مىشود كه كسى با تجربههاى كمتر، موفقتر است، مربوط به استعداد فرد است. استعداد زبان در زمينه شعر در مورد برخى افراد خيلى قوى است. همينطور كار زياد مؤثر است. يك شعر امروز يك شعر فردا نمىشود.
اليوت مىگويد: وقتى نمىتوانيد شعر بگوييد، برويد به سبك الكسانديل كه مثنوى است و آن را تمرين كنيد. زبان را از دست ندهيد، اين باعث مىشود كه هميشه آماده باشيد. وقتى تحت تأثير چيزى قرار گرفتيد (جنبه عاطفى شعر مهم است) يعنى وقتى يك مسئله عاطفى سر راهتان قرار گرفت آن وقت زبانتان آماده است. تورتان آماده است كه اين ماهى را صيد كنيد.
اگر اينگونه باشد و ما اين تعريف شما را بپذيريم، يعنى اگر بپذيريم كه براى شناخت يك اثر هنرى بايد آثار گذشتگان را مورد كنكاش و مطالعه قرار دهيم و همينطور به عقب برگرديم، به هستى مىرسيم و مىگوييم كه هنرمند بايد و ناگزير است با جان هستى بياميزد. مثلاً ابوسعيد ابوالخير كتابهاى بسيارى خواند و بعد گفت: اينها را بايد دفن كرد و از اين به بعد بايد جور ديگرى انديشيد. راجع به اين توضيح دهيد.
در مورد افراد مختلف فرق مىكند. بعضىها همينطور هستند كه شما مىگوييد. بعضىها همچنان مطالعاتشان را انجام مىدهند و اينطور نيستند. در خود فلاسفه هم داشتيم كسانى را كه آخر عمر دو سه جلد كتاب بيشتر در كتابخانهشان نبوده و همانها را مطالعه مىكردند. در مورد هايدگر هم چنين حرفى را من شنيدهام كه يك انجيل داشته و چند كتاب شعر و ديگر هيچ. اين هم يك حالت در واقع آخر خط است. وقتى آدم به آخر خط مىرسد شايد بعضىها دارند خودشان را آماده مرگ مىكنند. چون از يك سن و سال به بعد احساس وجود و حضور مرگ خيلى قطعى مىشود و اين بستگى به حال افراد دارد. بعضىها تا آخر همچنان مطالعات وسيعى مىكنند، بعضىها هم در يك مرحلهاى حالت وارستگى پيدا مىكنند و به قول شما وارد فكرهاى خيلى فلسفى و خيلى عميق مىشوند كه جهان چى بود و اين داستان چى بود و... و از افاضه دست برمىدارند.
در مورد عرفان در شعر چه نظرى داريد؟ يعنى شما فكر نمىكنيد كه علت ماندگارى شعر عرفانى در رسيدن به مبدأ هستى است؟
در غزليات مولوى يا غزليات حافظ اگر شما خيال كنيد حرفى پيدا مىكنيد كه در عرفان نباشد يا در كتب اهل تصوف نباشد، اشتباه مىكنيد. در واقع آنچه اينها را شعر كرده، همان تكنيك شاعرى است. آنچه شعر مولوى را شعر مىكند، موزيك آن است: تصاوير گريزان غريبى است كه در شعر وجود دارد وگرنه حرفهاى مولوى را اگر بخواهيد جمع كنيد، خيلى زياد نيست و عين اين حرفها را عارفان گفتهاند، منتها آن چيزى كه شعر مولوى اضافه دارد، هنر شاعرى اوست. مسلم است كه شاعر حساس است. شاعر بايد خيلى باهوش و خيلى باز باشد. بايد نسبت به جهان و نگاهش به جهان كودكانه باشد، به اين معنى كه بايد مثل بچهها همه چيز برايش تازه باشد. اما شاعر مثل كسى است كه هر لحظه چشمش را باز مىكند، انگار اولين بار است كه چشم باز كرده و دو مرتبه دنيا را مىبيند. ولى چيزى را كه مىبينيد خيال نكنيد خيلى عجيب و غريب است، بلكه بيان آن عجيب و غريب است. هنر بيان است نه مضمون. در تمام آثار هنرى مضمون آنقدر مهم نيست كه بيان مضمون مهم است. زبان را طورى به كار مىبرد كه تاكنون به كار برده نشده است و اين يك حالت تازگى و طراوت دارد.
پس اين سؤال ما را پاسخ دهيد، خاقانى يك استاد سخنسرايى است، اما ما وقتى شعرهاى او را مىخوانيم آن هستى و جانى كه در شعر حافظ يا بيدل جريان دارد در شعر خاقانى نمىبينيم، علت چيست؟
فضاى فكرى و معنوى متفاوتى دارند. خاقانى وقتى قصيدهسرايى را شيوه خود مىكند و براى بسيارى از درباريان آن زمان قصيده مىگويد، شما نمىتوانيد از شعر او توقع داشته باشيد كه آن معنويتى را كه در شعر حافظ هست، شعر او هم داشته باشد. ولى در عين حال خود خاقانى هم در قصيده «مداين» خود صحبتى دارد، يا در قصيده «رخسار صبح پرده به عمدا برافكند» از نظر تخيل فوقالعاده است و در زمان خودش از كسانى بوده كه همه شاعران زمان خويش به استادى او اعتراف داشتهاند، منتها زبانش، زبان همه فهم نيست، مثل حافظ نيست كه همه بفهمند. قصايد خاقانى را بايد شرح بدهند. در ضمن قالبى كه استفاده مىكند، قصيده است، يعنى قالب مطبوعى مثل غزل نيست. غزل خيلى بيشتر در دسترس است و قالبى است كه براى اشعار غنايى و ليريك است و براى حالات نفسانى و عشق و عاشقى و... است. اتفاقاً خاقانى غزلياتى هم دارد كه خيلى خوب هستند.
نظر شما در مورد معناگريزى در شعر معاصر چيست؟
اينها حرفهايى است كه از منتقدان غربى گرفته شده، از برخى مكتبهاى فلسفى نوظهورى كه دورانشان در غرب هم تمام شده است. چيزهايى در غرب مطرح مىشود، آنها هم دنبال حرف تازه هستند، همه جاى دنيا دنبال حرف تازه هستند. حرف تازهاى كه زده مىشود يك سر و صدايى هم به پا مىكند و عدهاى هم دنبالش مىروند، اما وقتى مىبينند محتوايى ندارد رهايش مىكند. الآن رولان بارت بر اساس حرفهاى خودش چند قطعه ادبى را تفسير كرده است كه تا اندازهاى اين كار مضحك است، ولى پايه يك چيز تصنعى از آب درآمده و كسى به عنوان كار جدى روى آن حساب نمىكند.
به نظر شما آيا در شعر منظور از معنا مضمون است؟
خير. در شعر يعنى مضمون به اندازه بيان مضمون اهميت ندارد. همه آواز مىخوانند و صدا دارند، اما آن كسى كه تعليم موسيقى مىدهد، شيوه دارد و ما به آن شيوه هنر مىگوييم. شگرد و فرم جزو معنا هستند و اينها رابطه ارگانيك دارند. يعنى كه رابطه ارگانيك و زنده دارند. آنچه شعر گذشتهها را به انحصار كشيده اين بود كه قالب و محتوا از هم جداكردنى بودند. يعنى قالب غزل را مىگرفتند و قافيه و وزن و مضمونهاى از پيش آمادهاى هم بود و اين تكرار مىشد. وقتى دانه تبديل به درخت مىشود، هم معنا دارد و هم فرم. فرمش همان ظاهر است و معناى آن نيز در همان ساقه و شاخه و برگ است كه وجود پيدا مىكند و اينها درون هم هستند.
چرا شعرهاى معاصر ما به سمت افسردگى سوق پيدا كردهاند؟
مىگويند شعر پيوند عقلانى - عاطفى است. اگر اين پيوند فقط عقلانى باشد، تبديل به منظومه سبزوارى مىشود و اگر احساس خالى باشد، تبديل به آه و ناله مىشود. اگر بنا باشد ما صرف عاطفه را در تعريف هنر به كار ببريم، همه نامههاى عاشقانه را هم بايد اثر هنرى بدانيم. ولى اينجور نيست، به همين دليل در تعريف شعر كه مىگويند بيان احساس است، كافى نيست.
شعر يك بيان عاطفى - عقلانى است و ما شعرى را مىخواهيم و مىپسنديم كه هم عاطفه داشته باشد و هم انديشه. در شعر معاصر انديشه بسيار ضعيف است و شاعر اصولاً حرفى براى گفتن ندارد، اين است كه به بازى با كلمات مىپردازد و نحو را مىشكند و قافيه را جور ديگرى استفاده مىكند. مىخواهد غزلى بگويد كه غزل پيوسته باشد، يعنى كلمه آخر وصل شود به كلمه اول مصراع بعد. اين بازيها را قبلاً انجام دادهاند، غزل بىنقطه گفتهاند، يا قصيده بىنقطه. آثار مبتنى بر انديشه در شعر معاصر اندك است و اين هم لازم است.
شاعران قديم ما آدمهاى بسيار باسوادى بودهاند. مولوى تمام فرهنگ زبان را در دستش دارد. مثنوى يك دوره فرهنگ اسلامى است. خودِ نيما در زمان خودش خيلى آدم باسوادى بوده، زبان فرانسه بلد بوده، با شعر و ادبيات غرب آشنا بوده. در كتاب «ارزش احساسات و پنج مقاله ديگر» چيزهايى را با عجله سرِهم كرده تا براى مجله موسيقى آماده كند، اما چيزى كه از اين كتاب درك مىشود، حجم بالاى مطالعات اوست. يعنى مطالعات نيما از مطالعات جوانان فعلى ما خيلى بيشتر است. موزيك را خوب مىشناسد، داستان و شعر را خوب مىشناسد، نمايشنامه را مىشناسد. البته اينها به اين معنى نيست كه من همه نظريههاى نيما را در اين زمينهها قبول دارم، و يا شاملو به نسبت اينكه تحصيلاتى نكرده خيلى اهل مطالعه بوده است. كسانى كه در جوانى شاملو را ديدهاند، براى من نقل كردهاند كه شاملو هر وقت به هر مجلسى مىرفت، كتاب دستش بود و گوشهاى پيدا مىكرد و مطالعه داشت. حتى زبان فرانسه را خوب بلد بود و ترجمه مىكرد. شعرهاى بيشتر شاعران جهان را مىشناخت. داستانخوان خيلى خوبى بود. از چاه خشك نمىتوان چيزى درآورد. نمىشود در سن كم وارد ميدان شد و از روى حرفهايى كه بعضىها مىزنند، مثل بههم ريختن نحو كلام و... شاعر شد، يا به قولى «مىكنم قافيهها را پس و پيش / تا شوم نابغه دوره خويش» ايرجميرزا مىگويد: «درِ تجديد و تجدد و باز شد / ادبيات شلم شوربا شد».
اين نوع حركات تند و فرمهاى عجيب و غريب بازى با كلمات شعر نيست، اين كلمات متقاطع است، هنر اين است كه پشت شعر مخفى باشد. يعنى لازم باشد كه فكر كنى تا بفهمى پشت اين كلمات ظريف چه مفهومى است.
چرا جوانهاى ما اينقدر بىسواد يا كمسواد شدهاند؟
خيلى چيزها كمك كرده است. مثلاً خود اينترنت چهقدر وقت جوانها را مىگيرد. تلويزيون چهقدر وقت تلف مىكند. شما مىتوانيد به جوان بگوييد تلويزيون نگاه نكن، مىتوانيد بگوييد اينقدر بازيهاى رايانهاى نكن. اين كافىنتها پر از جوانهايى است كه مشغول بازى هستند. خوب اينها ديگر وقت مطالعه ندارند. شتابى هم كه زندگى ما پيدا كرده، همينطور سياستزدگى شديد، سياست سطحى و نه سياست عمقى، تا بعداً بفهمند كه كل قضيه باد هوا بوده است. بهطور كلى محيط فرهنگىاى كه ما الآن داريم، خيلى آسيبزده است و من واقعاً نمىدانم بايد چه كار كرد. خوشبختانه الآن جوانها را من مىبينم كه خودبهخود به سمت فلسفه كشيده شدهاند و اين خيلى خوب است. يك اميدى به آدم مىدهد، كه البته اميدوارم در اين ناحيه دوباره سرخورده نشوند. يعنى باز دچار سادهانديشى نشوند. در همين دهه 70 خيلى راجع به پستمدرنيزم و اين چيزها كتاب نوشته شد و برخى از آدمهاى غرب خيلى بد معرفى شدند. چيزهايى از قول هابرمارس و فوكو و... مىنويسند كه درست نيست و با روح حرفهاى آنها سازگار نيست. آنها هر كدام يك سيستم و يك نظام فلسفى دارند. اول بايد اين نظام فلسفى را معرفى كرد تا آدم بتواند نقدش هم بكند. مشكل ما اين است كه همه جا مشكل مصرفكنندگى پيدا كردهايم. يك زمان ما در فلسفه و رياضى و علوم معقول سهم داشتيم. ولى بعد شايد تحت تسلط غرب يا مغلوب شدن در مقابل تكنولوژى غرب نسبت به مطالعات عميق و سهم داشتن در مطالعات جهان كمى كوتاه آمديم.
خوشبختانه در رشتههايى مثل فيزيك و رياضى كسانى در دانشگاهها فعال هستند، اما علوم انسانى ما ضعيف است. بهترين دانشجويان ما در فلسفه علم كسانى هستند كه از رشتههاى علوم آمدهاند. بايد پايه اصلى در دبستان گذاشته شود. در آن دوره بايد زبان و نوشتن خوب ياد گرفته شود. در واقع وقتى از دبيرستان به دانشگاه مىآيد بايد ساخته شده باشد. جوانها مجبور هستند خودشان راهشان را پيدا كنند. البته من نمىگويم كه در غرب هم دست افراد را مىگيرند و آنها را به جلو مىبرند. آنجا هم سرگردانى هست، ولى يك فرهنگ اصيل و محكمى هم هست كه ادامه پيدا مىكند. دائم كتابهاى فلسفى و آثار فلسفى در علوم انسانى، تحقيق، سمينار و كارهاى وزين انجام مىدهند و نمايشگاه كتاب اينها را نشان مىدهد. ما كتاب تأليفى به آن صورت نداريم، بيشتر ترجمه است. انشاءا... درست مىشود. بالاخره بايد درست شود.
منبع:الفبا