زبان/ فريد امينالاسلام
فريد امينالاسلام
زبان
از مجموعه «سهم من كو»
گردآورنده: صفدر تقىزاده
آق بىجون، ديگه ذله شدم از اين زبون، مگه آدم چهقدر مىتونه ازش دردسر بكشه؟ همون دفعه اول كه از دست رييس دايرهمون به مدير كل شكايت كرديم و با بقيه قرار گذاشتيم لام تا كام لب وا نكنيم و نگيم كاغذ رو كى نوشته، اگه جلو زبونم رو گرفته بودم و وقتى همه رو دروغكى مىخواستند اخراج كنند يكباره نمىدويدم جلو و بگم: «نامه رو من نوشتم، حقيقته...» حالا براى خودم تو وزارتخونه كوفت و زهرمارى، مدير كل ترابرى، با كلى حقوق بودم و اونا به بهانه مصالح ادارى بيرونم نمىكردند كه از شرم خلاص بشن!
بله آق بىجون، اين زبون لعنتى يه دفعه كار گذاشت رو دستم. رفتم يه شركتى كه چند تا نگهبون شب مىخواستند. چند نفرى ريخته بودند اونجا. همهجور آدمى تو اون جماعت بودند. هفت هشت نفر دزد و زندون كشيده و سابقهدار و كلاهبردار و چاقوكش و سارق مسلح و خلاصه هر كس مىرفت تو، ازش مىپرسيدند: «سابقه دارى؟ زندون، تبعيد، عضو فلان و بهمان و...» همه مىگفتند «اختيار دارين آقا، ما كجا و اين حرفها كجا؟ سابقه چى، كشك چى؟...» همون كه جلوتر از من بود، مىشناختمش، سرش بو قرمهسبزى مىداد و چند سال آب خنك خورده بود. ولى اونجا انگار نه انگار، اصلاً منكر همه چيز شده بود و بعدش كه نوبت من رسيد، مأمور چشم انداخت تو چشم من و پرسيد: «سابقه كه نداريد، زندانى، تبعيدى...» نزديك بود بگم «نه» كه يك دفعه ديدم اى دل غافل! اين زبون لامصب جلوتر از من دست به كار شد و گفت «چرا يك ماه زندون بودم، يعنى مىدونيد سوء تفاهم شده بود، ترياك دوستم امانت، دستم بود كه...» سرش را تكان داد و گفت: «بسه، بسه ديگه. فهميدم. پس اون فردا بياين نتيجه رو بگيرين.» پس اون فردا هم از بيست نفر، هيجده نفر قبول شدند. الآن من بيچاره و يك آدم دست و پا چلفتى ديگه كه موقع نوشتن اسمش به جاى حسين نوشته بود حصين.
چى بگم واست، آق بىجون! از دست اين زبون چى كشيدم. اينا سرشو بخوره، زندگيم لنگ اين زبون صاحب مرده شده بود... رفقا مىگن: «فلانى گوشت تلخه، بد عنقه، همش آه و ناله مىكنه، پيف پيف مىكنه و ايراد مىگيره. مرتب پشت سر آدما صفحه ميذاره!» به خداوندى خدا آق بىجون! اگه تو عمرم با كسى تلخى كرده باشم، يا براى كسى صفحه گذاشته باشم.
آخه آق بىجون! آدم يه چيزهايى مىبينه كه نمىتونه نگه. من و زنم رفته بوديم مهمونى، خونه دختر داييش. تو خورشتشون نمىدونم چه زهر مارى بود كه انگار زهر هلاهل تو حلق آدم مىكردند، مهمونا با ناراحتى اونو مىخوردند و بهبه مىگفتند.
اونوقت من كه داشت عقم مىگرفت، گفتم: «خانوم اين خورشت شما خيلى تلخه، چى توش ريختين؟»
صاحبخانه جواب داد: «اين چه حرفيه؟»
مهمونا گفتند: «راست مىگه فلانى... خورشت از خوشمزگى لنگه نداره!»
ولى مگه من تونستم ساكت باشم، مىدونستم همهشون حالشون داره به هم مىخوره. اونوقت تازه بعد از اونا زنم افتاد به جونم كه «مگه چطور مىشد اگه اون حرف رو نمىزدى؟ بگو چطور مىشد اگه جلو زبونت رو مىگرفتى؟»
آره آق بىجون! واسه همين حرفاست كه ديگه من و زنم رو، تو فاميلشون دعوت نمىكنن. رفقا هم ديگه محلمون نمىذارن. با اين وجود تقصير خودم بود، بايد يه خورده جلو اين زبون رو نيگر مىداشتم. خوب بالاخره نبايد زياد تو ذوق مردم زد. مردم اينطورى عادت كردند، بايد از ذوق و سليقه مسخرهشون تو لباس و اثاثيه خونه تعريف كرد. بايد اگه تو محفلى، يك نفر عوض شعر، مِعر مىخونه، اونم مثل سعدى، بالا ببرى. اگه دو سه كلوم خوشمزگى مىكنه، با دو سه تا جمله تعريف دست اول، هندونه لا پالونش بذارى. ولى آق بىجون، خدا به سر شاهده كه من خيلى دلم مىخواست كه اين كارها رو بكنم. ولى زبونم نمىگشت، زبونم دنبال فكرم نمىاومد، يه دفعه ديدى اونچى نبايد، گفتم. آخه جماعت از حرف رك خوششون نمىياد، همهش بايد لاپوشونى كرد، مجيز اينو و اونو گفت، سياه رو سفيد كرد.
آق بىجون، چند ماهى تو زندون موندم. مىگفتند قاچاق كردى. پدر زن بيچارهام، اين در و اون در مىزد تا منو از زندون بياره بيرون. با اين كه مقامات بالا آزادى منو صادر كرده بودند، مقامات زندون، هى اين دست و اون دست مىكردند. بعد هم كه پدر زنم پرس و جو كرده بود، بهش گفته بودند: «از ما گذشت ولى جلوى مرديكه رو بگير، بلايى سر خودش مىياره، هواى زبونش رو نداره. ديروز بازرس اومده بود و يكباره ميون اين همه زندونى، بلند شد و گزارش داد كه جيره زندونيها رو مىخورند، چاى مزه آب چلو مىده، تو آش پر ماشه.»
بازرس هم همه را شنيد و به ما چشم غره رفت و جلو زندونيا بادى به غبغب انداخت و گفت: «رسيدگى مىكنم!» و بعد به رؤساى زندون سفارش كرده بود كه: «اين مرديكه رو ببريد تو انفرادى تا اخلاق ديگرون رو فاسد نكنه!»
آره آق بىجون، يك ماه تو زندون موندنى شدم و بعد كه آزادم كردند، اومدم خونه. زبونش يه پارچه آتيش بود و پريد بهم كه: «مرديكه الدنگ و...» هزار بد و بيراه ديگه. آره آق بى، اگه يه خورده تحمل كرده بودم و دندون رو جيگر گذاشته بودم، كار زبونه تموم بود و حالا چند هفته آزگار تو اين طويله به اسم آسايشگاه دولتى گير نمىافتادم و تو اين كثافت وول نمىخوردم. اينجا آدمو ديوونه مىكنند!
آره آق بىجون، ديگه ذله شده بودم، مىخواستم زبونم را ببرم و راحت بشم. اينو زنم يادم داد، وقتى از كار بيرونم كردند و با گردن كج اومدم خونه. زنيكه از قيافهام فهميد كه بازم زبونم كار خودشو كرده. اونوقت پاشنه دهنشو كشيد، حالا فحش نده كى بده. مىگفت: «مرد، تو لياقت ندارى و تموم هنرت رو گذاشتى رو اون زبون صاحب مردهات، اقلاً ببر، راحتش كن!» راستش تا حالا به فكرم نرسيده بود كه از زبونم اينطورى خلاص بشم.
حيف، حيف آق بىجون، نذاشتند از بيخ ببرمش وگرنه حالا ديگه از دستش خلاص بودم و واسه تو بلبل زبونى نمىكردم و سر تو درد نمىآوردم. گرچه، تو هم كه حاليت نمىشه با اون اندماغ آويزونت.
خوش به حالت آق بى، راحتى! نمىفهمى دوروبرت چه خبره؟ هر كارى بخواى مىكنى، كسى بهت ايراد نمىگيره.
دعوات نمىكنه، همه مىگن ديوونهاى!
تقصير خودم شد، وقتى تيغ رو كشيدم رو زبونم، يه دفع جيغ كشيدم و يهو دستپاچه شدم، برو بچهها خبردار شدند. اگه يه خورده تحمل مىكردم و دندون رو جيگر مىذاشتم، تموم بود و شتر مىمرد و حاجى خلاص و ما هم مىشديم يه لال حسابى و ديگه چند هفته آزگار گوشه اين طويله نمىافتادم و تو اين كثافت وول نمىخوردم.
اما آق بىجون! بذار واسه اولين دفعه راست بگم، آخه ناسلامتى چند هفته است كه رفيق شديم. اتفاقاً تو خيلى سالمى. ديوونه اونايى هستند كه تو رو انداختند اين تو كه يعنى از دست زبونت راحت بشن. بپر، بپر از اين پنجره بپر بيرون. بپر، يالا، بپر، آفرين آ... ق... ب... ى!
منبع:الفبا