قاسم ملااحمدى
اين تيغ روى دستها دراز مىكشد
قاسم ملااحمدى
به هيچ چيز فكر نكن. قرار نيست اتفاق خاصى بيفتد. يكبار ديگر ليست را نگاه كن بايد همه را برداشته باشى. بله حتماً بايد نوار متاليكا همراهت باشد. بايد صداى گيتار، صداى تو را خفه كند. سيگار و سيگار و بعد شراب. سرخى كه ببينى مىترسى. شراب بوى خون را كمرنگ مىكند. داستانت را هم كه برداشتى. اسمش را بگذار «اين تيغ روى دستها دراز مىكشد». براى تو چه اهميتى دارد كه بعد از تو چه فكرى مىكنند. حالا كه قرار است بميرى بهتر است همه چيز همراهت باشد. روزنامهها حتماً اسمت را تيتر مىكنند: نويسنده منزوى آخرين داستانش را...
تا اينجا را بنويس. يك سيگار روشن كن. دستت را با حوله خشك كن بنشين روى سراميكهاى يخ حمام و دستها، دستها. دستها مىگويند: ما بالا مىرويم و پايين مىآييم. همين.
به چشمها بگو كه پلكها را ببندند.
و چشم: من بخار را مىبينم كه هى توى خودش مىپيچد.
سرت را بلند نكن. بخار كه ديدن ندارد. همينطور مىپيچد درون خودش. سفيد سفيد.
همانطور كه مىدانى تو بايد داستانت را از روى همين طرح داستانى بنويسى. پس گوش كن به صداها و بنويس.
گوش: صدهاى قطرات آب كه به كاشيها مىخورد بم مىشود.
چشمها: ما بخار آب را مىبينيم. همه چيز سفيد مىشود.
دستها: ما فقط...
مغز: روايت من بايد...
چشم و گوش بسته اينها را بنويس. چشمها را كه بستى. گوشها را هم كيپ بگير. حالا دستها را لاى موهايت فرو كن، و بياور پايين تا روى سينهها. دكمههاى پيراهن را يكىيكى با تكان تند مچ باز كن.
چشم: ضبطصوت
دست: نوار و بعد سيگار
چشم: كبريت
گوش: صداى گيتار
دماغ دود را قر مىدهد با لبها، لب كه باز مىكنى حتماً بايد زمزمهاى زير لب داشته باشى و دستها پايينتر مىآيند.
حالا دكمههاى شلوار. دستها: ما فقط، ما فقط و دستها...
اين تيغ را روى كاغذ خشك كن و از اين شراب داخل ليوان بريز. آتش سيگار را روى موهاى سينهات بگير. گوش نبايد صدايى را بشنود.
گوش مىگويد: جزى كرده بود مو.
و مو كه: سوختم، سوختم.
مادر مىكوبد بر دستهاش و صورتش را مىمالد به خاك. اينها را مغز مىگويد. مىگويد كه قرار است اينطور بشود.
چشمها مىگويند: جنازه را مىبينند كه دارد روى مچهاى بريدهاش پنبه مىچپانند تا خون...
و خون خودش را مىخورد كه چرا همه ماجراهاى تراژيك بايد به او ختم شوند.
و دست: سوختم، سوختم.
و سيگار كه رها مىشود و جز...
اين را گوشها مىگويند و چشمها كه همزمان ديده و شنيدهاند.
مغز مىگويد: كاغذها را ببر بيرون از حمام، خيس مىشوند.
اين كار را نكن، به اين صداها گوش نكن.
بنشين يكبار با خودت مرور كن كه چه كارى بايد انجام دهى. فكر كن حشيش كشيدى، بعد داستانت را هم نوشتى و شراب را هم رويش نوشيدى و رگت را هم زدى، آخرش چى؟ مىخواهى سر كى كلاه بگذارى؟... اينها را رويا پشت گوشى گفته بود و تو برايش خوانده بودى تكهاى از داستان را كه بايد مىگنجاندى توى داستانت و فقط به يك فلاشبك احتياج داشتى تا تو را به شش سالگى ببرد.
گفته بودى: مىخواهم جاى تركهها را ببرم تا پياز داغش را زياد كرده باشم.
گفته بود: داستانهاى قبلىات هم همينطور آبكى بودند. مثل داستان همان مردى كه عاشق خودش شده بود. و خواسته بود كه نخوانى و تو خوانده بودى كه گفته بود: تركه تيغدار مىخواهى يا بىتيغ و شمرده بود بىتيغ ده تا و تيغدار پنج تا...
مداد رنگيهام را دزديده بودند، دو تا از شش تا را. چيزى حدود شش سال داشتم. توى ده بوديم. من و حميد رفته بوديم مثلاً قبل از مدرسه، كه پايهمان قوى شود. زندايىام معلم بود. معلم ابتدايى، و دايىام معلم راهنمايى. خواهرم پولهايش را جمع كرده بود و يك بسته مداد رنگى خريده بود و من ذوق مىكردم كه فقط من مداد رنگى دارم و حالا دو تاى آنها را دزديده بودند، و من گريه مىكردم و دايى كه مىزد كف دستهام.
گوش مىگويد: صداى بوق مدام مىآمد. گوشى را آن طرف خط قطع كرده بودند.
مغز مىگويد: اختيار از دستم رفته بود. كلمات بىاختيار تكرار مىشدند.
و لب كه فقط خودش را جمع مىكند، و دست كه شير آب را باز مىكند و فرچه مىكشد روى صابون. گونهها قلقك مىشوند و تيغ صورت را مىبرد. سينهها مىلرزد. و رودهها مىگويند: مىخواهيم بيرون بياييم از گلو.
پاها خم مىشوند رو به عقب و سينه خودش را خالى مىكند. لرز تمام بدن را برمىدارد.
دهان گفته بود: من جسم تو را كشف مىكنم و تو هم جسم مرا.
رويا تُف كرده بود روى چشمها. اينها را چشمها مىگويند كه وغ زده بودند و دستها كه تأييد مىكنند كه سفت بغل كرده بودند و مغز كه تأكيد مىكند: كشفى نبوده فقط لرز بوده و حسى كه مىتواند توصيفش كند.
گفته بود: اينها را حتماً توى داستانت بساز. يك نويسنده خوب كسى است كه آوانگارد باشد و بتواند اين حقيقت را درون وجود خواننده تكان بدهد. چون ما همه يكجورهايى سعى در پنهان كردن اين مفاهيم داريم.
خارج از اين مفاهيم داستانت را بنويس. تئورى بافى نكن و خودت باش. بايد بنويسى كه چرا ديگر نمىتوانى بنويسى.
بنويس: چقدر خوب شد كه آبخور داستاننويسى به شيوه رفيقمان را رها كردى، منتظر داستانهاى خوبت مىمانم.
اين را كسى گوشه كتابت نوشته بود و تو ديگر نمىنوشتى.
اصلاً خسته نيستى. پاها مثل هميشه دروغ مىگويند. بلند شو كمى قدم بزن. روى همين 23 سراميك كف حمام. خسته شده بوديم. عرق كرده بوديم. 16 ساعت جمع شده بوديم روى هم داخل كفش و كر و كور شده بوديم. از بس توى گوشمان صداى گيتار بود و «صد سال تنهايى» ماركز را خوانده بوديم؛ ما كه چيزى نمىفهميديم. اين همه ولع براى رسيدن. اينها را مغز مىگويد و پاها؛ همراه با چشمها و گوشها كه سرخ و كيپ شدهاند و دهان كه گس شده است و لب ور مىچيند.
بنويس رويا ايستاد كنار مقبره خيام و عكس گرفتى و سيگار كشيديد و او گفته بود: فراموشش كنى كه به درد هم نمىخوريد.
اينها را كه نوشتى سكوت نكن، داد بكش، سرت را بكوب به ديوار. بنويس كه: اگر خبر مرگ را بشنود دنبال جنازه كه بگوييم نه، او سر خاك كه مىآيد.
و چشمها: حتماً، حتماً كه گريه هم...
مغز مىگويد: اگر بنويسد كه مىآيد سر خاك، حتماً كه گريه هم مىكند و دسته گلى هم لابد مىآورد براى روى قبر.
بنويس، بنويس كه گلها را پرت كن روى زمين و دستها را حلقه كن دور بازوهاى مادرم. طورى كه همه بفهمند دوستم داشتى.
اصلاً تو هم فرياد كن از توى قبر كه به خاطر او... فقط به خاطر او.
بنويس مگر نمىگويند: «دل به دل راه دارد»
اينها را مرتب بنويس. درباره مجلس زنانه شب سوم و هفت هم بنويس. بنويس سر تا پا سياه مىآيد داخل مجلس و همه هم راجع به او حرف مىزنند. و صداى قارى هم كه بايد بيايد: الفاتحه مع الصلوات...
لبها: آب كه روى قبر بپاشد خنك مىشويم.
زبان: عطش كه بگيرى حتى شما چشمها هم دودو مىزنيد.
و تن: خسته شدم، كمرم درد مىگيرد از بس كه بايد طاقباز بخوابم.
چشمها مىبينند كه كرم برداشتهاند.
ننويس، اين حرفها را ننويس. فقط به اين فكر كن كه خون شتك مىزند روى ديوار و روى تنت خشك مىشود دلمههاى خون. و عكاس حتماً از چشمهاى وق زدهات عكس مىگيرد. ولى قبل از بريدن رگها حتماً ليف بزن. تميز كه باشى چهرهات عرفانى مىشود. بعد مچها را ضربدرى ببر كه فكر نكنند كه ترسيده بودى. وصيتنامه هم اگر آخر داستانت بنويسى بد نيست. راجع به رؤيا هم بنويس. اصلاً اين داستانت را تقديم به او كن: براى رويا به خاطر همه چيز...
بلند شو، كاغذها را جمع كن. مواظب باش دستت خيس نباشد. يك سيگار هم بكش. و حالا مادر صدايت مىكند. دوش بگير و بعد برو بيرون.
منبع:الفبا