علي آرام
پايانی که آغاز نداشت.
علي آرام
پسر جوان برای چندمين بار به مادرش گفت: «اگه اتوبوس را از دست بديم، دير می رسيم به کلاس... ها!» و از نزديک مادرش که جلوی آينه ايستاده بود، فاصله گرفت و سيگاری روشن کرد. حالا ديگر مادرش به سيگار کشيدن او خرده نمی گرفت، بخصوص عصرهای جمعه که او را با اتوبوس به کلاس آموزش زبان می برد و آنجا دو و نيم ساعت منتظر می ماند تا با هم برگردند. اين کلاس برای خانمهای خارجی بود که سنشان بالا بود و مدرسه نمی رفتند.
مادرش پس از سالها زندگی کردن در اينجا هنوز نه می توانست صحبت کند و نه به تنهايی به مرکز شهر برود. با اينکه کلاس کمکی به يادگيری زبانش نکرده بود، اما تنها دلخوشی زندگيش همين کلاس بود که با چندتا زن ترک همسن و سال خودش دوست شده بود. پسرش هم از خدا خواسته بود تا هرهفته به بهانه اينکه او را به کلاس می برد، پول سيگارش را بگيرد.
مادرش همچنان جلوی آئينه ايستاده بود و روسری هاش را امتحان می کرد. هيچ کدام از آنها را دوست نداشت. فقط يکی را می پسنديد که از بدبياری کمی کوچک بود و وقتی زير گردنش گره می زد، موهاش از زيرآن می زد بيرون و گردنش ديده می شد، برای همين با خودش غُر زد: «هفت مارک پولشو دادم، اما مثه آب دهنه. صدتا اينا کار يک روسری خودمان را نمی کنه.»
جوان با دلخوری به مادرش خيره شده بود و حرص می خورد. در اين مدت هيچ نتوانسته بود بخودش بقبولانداز طرز لباس پوشيدن مادرش خوشش بيايد، بخصوص وقتی دوستاش او را می ديدند. لااقل دلش می خواست روسری نداشته باشد. چند پک محکم به سيگارش زد و خواست بگويد، اين ها روسری نيست و دستمال گردن است. اما اين را نگفت. ترسيد وادارش کند با هم بروند و آن را پس بدهد. بعد هم تو فروشگاه ها به دنبال روسری راه بيفتد.
يک کم ديگه که گذشت، در را به آهستگی باز کرد و ته سيگارش را بيرون انداخت و يکی ديگر روشن کرد و با بی حوصلگی گفت: «مامان، اون سبزه را سرت کن بزرگه و بهت هم مياد.»
مادرش می دانست اون با اينکه از بقيه بزرگتر است، اما او را جلف و سبک نشانش می داد. بخصوص پولک ها و مرواريدهای حاشيه اش که وقتی سرش می کرد از دوطرف سرش آويزان می شد. برای همين به حرف پسرش گوش نداد و يک بار ديگر سعی کرد همانی که تازه خريده بود امتحان کند. رنگش را می پسنديد، خاکستری بود و با حاشيه تيره. فکر کرد کاش کمی بزرگتر بود، چه بهش می آمد. اما موهای خاکستری کنار گوش و شقيقه هاش که از زير آن بيرون زده بود، برايش ناخوشايند بود.
پسرش اين بار پيش آمد و دستش را کشيد و گفت: «مام ميخوای تا صب جلوی آينه وايستی خودتو نگاه کنی؟»
مادرش به ناچار به همان روسری بسنده کرد و راه افتاد، اما همزمان با غرغر گفت: «دوس ندارم اينجوری صدام کنی. کوچک که بودی مادر صدام می زدی. لااقل بگو مامان.»
جوان هيچی نگفت و همراه مادرش از خانه بيرون آمد. هوا برای نخستين بار گرم و دم کرده شده بود. مجبور شد چند تا از دگمه های پيراهنش را باز کند. بعد نگاهی به روبرو انداخت. خانه های چند طبقه سيمانی چرکمرد روبريشان مثل هيولای مهيبی قد علم کرده بود.
سعی کرد جلوتر از مادرش راه برود، که اگر کسی آن ها را با هم ببيند فکر نکند با هم هستند، اما صدای مادرش را شنيد که می خواست بايستد تا با هم بروند. برگشت و نگاهی از حرص به او انداخت که توی مانتوی سرمه ای گشاد و کوتاه پنهان شده بود. احساس کرد هيکل باد کرده اش تو اون لباس بزرگ و تيره، زشت و بدقواره بنظر می رسيد. با لحن غمزده ای گفت: «اولين پولی که دستمان برسه، چند دس لباس برات می خريم تا بهت بياد و جوون نشونت بده.»
زن از لحن پسرش همه چی دستگيرش شد، اما به رويش نياورد و گفت: «تو اين مملکت عجيب غريب، مشکل آدم بتونه لباسی پيدا کنه که به فرهنگ ما بخوره.»
«نه مامان، منظورم لباسی که هم سنگين باشه و هم مد روز»
مادر باز هم متوجه احساس پسرش شده بود، اما می دانست آن ها به چيزهايی ديگه ای نياز داشتند، برای همين گفت: «مهمتر از لباس خونه است. من ديگه نمی تونم تو قوطی کبريت زندگی کنم.»
بعد در خيال خود مجسم کرد که خانه ای اجاره کرده اند که حياط دارد و باغچه ای با گل و سبزه درختان ميوه و حوضی که توی آن ماهی های رنگی ول بدهند و با خيال راحت ساعت ها با ماهی ها حرف بزند و لذت ببرد.
جوان هم از زندگی در اينجا خسته شده بود، گرچه مانند مادرش خانه هايی که حياط داشته باشد را دوست نداشت و عاشق آپارتمان بود، اما هر دو دريافته بودند که محيط اين جا بيش از اندازه دلگير وخسته کننده شده است. با آهستگی گفت: «همينکه رفتم سرکار اولين کار يک آپارتمان خوب اجاره می کنيم»
مادرش يک بار ديگر به ياد آورد پسرش چه رشته ای می خواند و قرار است چکاره شود. با اينکه بارها با او صحبت کرده بود تا منصرفش کند و نتوانسته بود نتيجه بگيرد، اما برای چندمين بار گفت: «نمی تونی يک رشته ديگه انتخاب کنی؟»
پسرش بهش جواب نداد، چون می دانست راجع اين موضوع بارها با هم بحث کرده بود. اما مادرش که نمی خواست کوتاه بيايد، همچنان که روسری اش را درست می کرد، گفت: «من که می گم همچی هم غيرممکن نيس. دوباره برا يه شغل ديگه نام نويسی کن. خواستی مي گم عموت بياد صحبت کنه.»
ـ «مامان، ما تو اين جامعه زندگی می کنيم. چرا نمی خوای قبول کنی؟ مگه دکترا زنا را معاينه نمی کنن؟ خوب شغلی که من انتخاب کردم، هم مشتری مرد داره و هم زن.»
بعد هم در دل آرزو کرد، کاش بجای مادرش يکی از اين زن های آلمانی بود که همه گونه امکانات برای بچه هاشان می گذاشتند.
مادرش گرچه قانع نشده بود، اما نخواست بيش از اين با پسرش يکی بدو کند. اما کمی که گذشت، نتوانست تاب بياورد، آهی کشيد و گفت: «اگه بدونی کی هستی، اين طوری فريفته اين چيزا نمی شدی!»
جوان اين جمله مادرش را آنقدر شنيده بود که از حفظ بود، برای همين تندی گفت: «خوب هم می دونم کی هستيم، بيچاره هايی که آواره دنيا شديم.»
مادر ايستاد و نگاه تندی به پسرش انداخت و گفت: «خودت خواستی، وضع ما که بد نبود، اگه بابات رفت، عوضش من کار می کردم.»
از اينکه جواب مادرش را داده بود، پشيمان شد. هيچی نگفت و سرش را انداخت پايين و به رفتن ادامه داد. اما مادر دست بردار نبود: «تازه اگه بدونی پدربزرگت کی بوده و چگونه چند تا مهندس خارجی زير دستش کار می کردن اين حرفو نمی زدی.»
«خب فايده اش چيه؟»
«نه، بايد بدونی کی هستی، نباس خودتو گم کنی. اگه ما...»
اين بار حسابی عصبانی شد و داد زد: «مامان، يه کم به خودت بيا، دور و برتو نگاه کن ببين ما کجا هستيم.»
بعد هم با دستش به آپارتمانهای بزرگ و مدرن روبرو و مترويی که با سرعت دور می شد، اشاره کرد و گفت: «دنيا داره با اون سرعت سرسام آور جلو ميره، اما ما هنوز چسبيديم به اين حرفا.»
«خب به دُرُک که دنيا به کجا می ره، ما بايد راه خودمون را بريم.»
جوان ديد فايده نداره، تصميم گرفت چند قدم جلوتر برود و سر بسر مادرش نگذارد. اما در همان وقت سروکله چند تا سياه پوست پيدا شد که سرو وضع عجيب غريبی برای خودشون درست کرده بودند. مادر که سوژه پيدا کرده بود، به آن ها اشاره کرد و گفت: «اينارو نگاه کن، چطوری خودشونو گم کردن. چه رقتبار شدن.»
جوان زير لب غريد: «درحال حاضر وضع من از اونا رقتبارتره.»
مادر نفهميد و با کنجکاوی پرسيد: «چيزی گفتی؟»
نمی خواست بيشتر از اين در اين باره بحث کند، برای همين گفت: «بهتره راجع به يه موضوع ديگه صحبت کنيم، از خودمون و اينکه کی بريم پيش خاله و عمو.»
زن جوابی نداد، اما نم اشکی گوشه چشمانش پيدا شد. خواهرش زن برادر شوهرش بود و در شهر ديگری زندگی می کردند. آن ها بودند که تو گوشش خواندند به اينجا بيايد، بخصوص خواهرش خيلی اصرار کرد، حالا هم هر کدام توی شهر ديگری افتاده اند و به زور ماهی يکبار همديگر را می بينند. زن همچنان که به اين موضوع فکر می کرد، ناخودآگاه ياد گذشته اش افتاد و ياد وطن. بعد هم کودکی و بچگی هاش در ذهنش زنده شد. اون آسياب آبی که پدرش داشت و پشت آن باغ بزرگی بود و با خواهر و دوستاش می رفتند تو باغ بازی می کردند. می دانست که بهترين دوران زندگی اش آن موقع بود، چون بعد که پدرش آسياب را تبديل به کارخانه آرد کرد، مسائل مالی شروع شد و او را گرفتار کرد، آنقدر که کمتر به آنها می رسيد. بعد هم که ازدواج کرد هيچ وقت زندگی خوبی با شوهرش نداشت. دست آخر هم مردش او را با سه تا بچه ترک کرد. باز جای شکرش باقی بود دو تا دختر بزرگش زندگی خوبی داشتند. حالا که فکرش را می کرد، دلش می خواست پسرش کمی که بزرگ شد و سر و سامان گرفت، او را پيش خواهرش و عموش بگذارد و خودش برگردد وطن و کنار دختراش زندگی کند.
جوان حدس زد باز مادرش ياد وطن افتاده است، حالا ديگر می توانست احساس مادرش را بخواند. با اينکه خودش هيچ وقت دوست نداشت به گذشته اش فکر کند، اما با بودن در کنار مادرش نمی توانست از اين احساس فرار کند. گرچه چيز زيادی هم از گذشته يادش نبود، اما همان چند خاطره کم رنگ مايه عذاب و آزارش بود. روزهايی که پدرش آن ها را ترک کرده بود و مجبور شدند در زيرزمينی مرطوب و قديمی خانه پدربزرگ، با قالی های کهنه و پرده های تيره و رنگ و رو رفته زندگی کنند. اين خاطرات چنان برايش عذاب آور بود که روزهايی که تازه به اينجا آمده بود مرتب در ذهنش زنده می شد و هرشب خوابهای آشفته می ديد، که برگشته اند به وطن و در زيرزمين پدربزرگ زندگی می کنند. برای همين هيچ وقت دوست نداشت به گذشته فکر کند.
اين بار که نگاهی به مادرش انداخت، احساس کرد با چنان اعتماد بنفسی راه می رود که گويی مريم مقدس است. ناگهان دچار وسوسه شيطانی شد. هوس کرد کمی سربسرش بگذارد. تندی دگمه های پيراهنش را باز کرد و عينک مشکی دودی را به چشمانش زد. بعد هم گوشواره ای کوچک را توی سوراخ گوشش فرو کرد. اما فرياد مادرش او را از جا پراند.
«باز مث اجنبی ها خودتو درست کردی، چرا هفته يک بار که مي خواهی مرا پيش دوستام ببری، آزارم ميدی؟»
«اگه تو دوست نداری متمدن بشی پس مانع من نشو.»
«اينکه تمدن نيس، تمدن اينجايه.» بعد هم به سرش اشاره کرد.
جوان با لج گفت: «نه تمدن تو سر و وضع، و رفتار آدمه.»
مادرش ايستاد و گفت: «من برمی گردم خونه. ديگه هيچ وقت هم نمی خواد مرا ببری. جواب عموت را هم خودت بده.»
جوان پاش را به زمين کوبيد و اول گوشواره اش را برداشت و بعد عينکش را؛ دست آخر دگمه هاشو بست و گفت: «برگشتم به اصل خودم.»
مادر از اينکه پسرش لجبازی نکرد اين بار، خوشحال شد. بعد هم فهميد کمی تند رفته است، چون دلنوازانه گفت: «آخه نباس فراموش کنيم ما کيم.»
جوان با سردی گفت: «اينجا کسی به اين موضوع اهميت نمی ده.»
«اما برا خودمان بايد مهم باشه.»
فهميد مادرش می خواهد باز شروع کند، بدون اينکه جواب بدهد دستهاش را تو جيب هاش فرو برد و تند کرد، چنانکه چندبار مادرش عقب ماند.
هنوز از اتوبوس خبری نبود، اما چند تا مسافر تو ايستگاه بودند. ميان آنها دوتا دختر جوان بودند که زمانی با هم تو يک مدرسه درس می خواندند. آنها با ديدن او جلو آمدند و خوش بش کردند، خواست با آنها بيشتر گرم بگيرد اما نگاه های مادر وادارش کرد کنار بکشد. احساس دلخوری گنگی در انديشه اش نسج گرفت. در اين مدت نگذاشته بود برای خودش دوست دختر پيدا کند. چند بار سعی کرده بود بزند زير همه چی و جلوی مادرش بايستد، اما نتوانسته بود.
بعد زن مسنی آمد که سگی به بزرگی يک خرس همراهش بود. دلش می خواست سگ بپرد روی مادرش و چنان گازش بگيرد که برای مدت طولانی خانه نشين شود و بتواند هرکاری که خواست بکند، اما سگ با زبان بيرون آمده و چشمان معصوم فقط به آن ها زل زد.
با آمدن اتوبوس از فکر کردن دست کشيد و آمد نزديک مادر تا به او کمک کند اما صبر کرد تا همه سوار شوند، بخصوص زنی که سگ داشت. بعد دست مادر را گرفت و وادارش کرد از پله های اتوبوس بالا برود.
مادر هنوز پايش از در تو نرفته بود که ترس ناشناخته ای به جانش افتاد. هميشه وقتی سوار اتوبوس می شد اين احساس به سراغش می آمد. مثل اينکه تو تونلی پا گذاشته تا به نقطه نامعلومی برود. اما همينکه صورت ترس خورده اش را برگرداند و پسرش را ديد که می خواست بليط ها را توی دستگاه فرو کند، آرام شد. بعد هم که با کمک دسته صندلی به سوی جای خالی کشيده شد، صدای تيک آنرا شنيد.
روبرويش زن قوی هيکل سفيد رويی نشسته بود که روسری داشت. همينکه فهميد ترک است، با اوگرم گرفت و تندتند با او حرف زد، مثل اينکه سال ها با کسی هم کلام نشده است. حتا متوجه پسرش نشد که کنار دختر و پسرها نشسته بود. بعد هم دختر و پسری را ديد که نزديک پسرش هم را بغل کرده بودند و با هم عشق بازی می کردند. هم چنان که با مسافر ترک صحبت می کرد، حواسش به پسرش بود تا مبادا خطايی ازش سر بزند. مسافر کناری هم که ترک بود و متوجه نگاه های او شده بود گفت: «چقده مايه عذابه وختی می بينم بچه های معصوم جلوی همه همو بغل می کنن و زبونشون رو تو دهن هم می کنن»
برای اينکه آن زن نفهمد پسرش نزديک دختر و پسر نشسته است، به ترکی گفت: «عجيبه که هوا اينقده گرم شده!»
زن ديگه ای که رديف جلويی نشسته بود، برگشت و با لهجه ای مخلوط از ترکی و کردی و فارسی گفت: «شوهرم گفته، هوا تو چند روز ديگه از اينم گرم تر می شه.»
بعد زنی که لبانی برگشته داشت و سبزه بود، به زبان عربی چيزهايی گفت. مادر همچنانکه حواسش به پسرش بود، در جواب او گفت، عربی نمی داند و فقط فارسی و ترکی می فهمد. زنان ديگر هم گفتند نمی توانند عربی صحبت کنند.
ايستگاه دوم دخترهايی که آشنای پسرش بودند پياده شدند. زن از اين موضوع خوشحال شد. بعد هم مسافری که هوا را پيش بينی کرده بود پياده شد. زن از پسرش خواست بيايد جای او بنشيند. پسر اول به خواسته مادرش اهميت نداد، اما همينکه ديد دختر جوان زيبايی کنار پنجره نشسته، تندی برخاست و آمد کنار او نشست.
مادرش او را به مسافر ترک روبرويش معرفی کرد. زن ترک کنجکاوانه سراپاش را برانداز کرد. اما پسر چنان نگاه نفرت باری به زن کرد که مجبور شد خودش را جمع و جور کند. بعد واکمن کوچکش را از جيب بيرون آورد و گوشی آنرا تو گوشهاش فرو کرد. با زدن دکمه واکمن؛ صدای موزيک ارتباط او را با دنياي بيرون قطع کرد. زن ترک گفت: «پسرتون درس می خونه.»
مادر که حالا کسی را پيدا کرده بود و می توانست درد دلش را بگويد با لحن خودمانی گفت: «پسرم چند ماه ديگه دوره آرايشگری را تموم می کنه و انوخت بايس بره کار کنه.»
«چه خوب!»
مادر صداشو پايين آورد و گفت: «اما دلم نمی خواد اين کارو بکنه.»
«چرا؟»
مادر صورتش را بيشتر جلو برد وآهسته تر گفت: «اگه فقط موی آقايون رو کوتاه کنه عيب نداره. ولی برا مرد خوب نيس به سر زنا ور بره.»
«خب چرا نمی ره کار ديگه ای پيدا کنه؟»
«خيلی باهاش صحبت می کنم، اما گوش نمی کنه.»
جوان به مادرش و زن ترک نگاه می کرد، اما صدای آنها را نمی شنيد. در حالي که از موزيک لذت می برد، احساس کرد از مزاحمت دنيای بيرون فرار کرده و می تواند با آرامش فکر کند، مهمتر اينکه مادرش به دنيای او راه نداشت. حالا که فکرش را می کرد، می ديد مادرش زنی سختگير و قديمی بود و عقيده داشت بايد خود را وقف پسرش کند، گرچه باورهايی داشت که لزوم اين فداکاری و ايثار را برايش توجيه می کرد، برای همين خودش را مکلف می ديد همچون يک مادر و زن واقعی همه کار در حق او و پدرش انجام دهد. حتا زمانی که پدر آن ها را ترک کرد، آنقدرها از او کينه به دل نگرفت. به ياد داشت تا زمانی که پدر بود، چه درد و رنجی را تحمل کرد، بعد هم چگونه با سختی و مشکلات او را بزرگ کرد. تکه کلامش اين بود: «در زندگی درد نداشتن سخت تر از رنج بردن است.» برای همين هيچ وقت نفهميد، مادرش عاشق او و پدرش است، يا باورهاي خود. اتوبوس در ايستگاه ايستاد؛ زن ترک برخاست تا برای پياده شدن آماده باشد، مادرش اشاره کرد بيايد جای آن زن ترک بنشيند. اين بار بدون اعتراضی اين کار را کرد. هنوز جابجا نشده بود که اتوبوس ايستاد و گروهی مسافر سوار شدند. چندتا زن مسن چاق تلوخوران آمدند و از جلوی آنها گذشتند. يکی از زن ها نزديک بود روی مادرش بيفتد، اما دستش را به ميله صندلی گرفت و رفت عقب اتوبوس. بعد چندتا دختر و پسر جوان با يک مرد آمدند و روی صندلی های خالی نشستند. آخرين نفر پيرمرد ترکی بود که بسختی راه می رفت. مادر به پای پسرش سقلمه ای زد و آهسته گفت: «پاشو و جات را به پيرمرد بده.»
خودش را به نفهمی زد و همچنان مشغول گوش کردن موزيک بود، مادرش کمی دلخور شد و فهميد پسرش به عمد اينکار را کرد. با اينکه پيرمرد روبروی آنها ايستاده و دستش را از ميله گرفته بود تا نيفتد، اما نخواست روی اين موضوع با پسرش مجادله کند.
در ايستگاه بعدی چند نفر پياده شدند، اما چند برابر آن سوار شدند. در ميان آنها زنی شيک پوش سی ساله ای بود که سبدی داشت و توی آن سگی کوچولويی گذاشته بود. زن خواست از کنار آن ها بگذرد و به وسط اتوبوس برود. مادر خودش را کنار کشيد تا مبادا سگ به سوی او بپرد.
جوان يکباره تصميم عجيبی گرفت، به تندی از جاش برخاست و به زن تعارف کرد جای او بنشيند. اين عمل آنقدر ناگهانی بود که مادرش نتوانست چيزی بگويد، تنها با عصبانيت نگاهی سرزنش آميزی به او کرد. شايد هم فکر کرد پسرش از دستی اينکار را کرد تا لج او را در بياورد. با اينکه از ديدن چهره برافروخته مادرش همه چی را حدس زد، اما مانند بيگانه ای او را تماشا کرد.
زن پيش از آنکه بنشيند با لهجه سليس آلمانی تشکر کرد؛ بعد هم لخندی مهربان به مادر زد. سگ نيز انگاری همه چی را فهميده بود، سرش را به سوی مادر نزديک کرد و زبانش را بيرون آورد. مادر بخار دهان سگ را حس کرد و از وحشت به صندلی خود چسبيد. چندبار خواست پسرش را صدا بزند، اما صداش در نيامد.
کسی از مسافران نفهميد که او جايش را به زنی که سگ داشت داده است، مگر مادرش که خون خونش را می خورد و هم چنان از وحشت به سگ زل زده بود، انگاری ديوی جلويش سبز شده است.
او نيز ترس مادرش را به خوبی احساس می کرد، اما نمی خواست از کاری که کرده بود عقب نشينی کند. احساس می کرد با اين کار جبران کمی از سختگيری های مادرش را تلافی خواهدکرد.
مادر بدون اينکه چشم از سگ چشم بردارد، بهش زل زده بود، فقط دستش را آهسته به کنار صندلی می زد، انگار کمک بخواهد. سگ نيز با زبان بيرون آمده و چشمان وق زده به زن خيره شده بود.
برای لحظه ای تصميم گرفت، ايستگاه بعد پياده شود و مادرش را تنها رها کند. فکر کرد دليلی نداشت تا آخر عمر به او وابسته باشد. اما مانند هميشه پشيمان شد. بعد هم که با دقت او را برانداز کرد، متوجه حالت غريبش شد که گويی هيپنوتيزم شده است. چشمان ترس خورده اش قادر به مژه زدن نبود. از اين شيطنت کمی به وجد آمد، اما زود به خود آمد و دلش به حال بی گناهی مادرش سوخت. باور نمی کرد اين همان مادری است که آن سختی ها را پشت سر گذاشته است. حالا از سگی که کمی از گربه بزرگتر است، به حالت مرگ افتاده است. برای اينکه کارش را توجيه کند، با خودش گفت، شايد به اين وسيله يک بار برای هميشه ترسش از سگ بريزد و بتواند با زن هايی مسنی که سگ داشتند دوست شود. اما می دانست مادرش همان حرف های هميشگی را خواهد زد؛ بعد هم حدس زد اين کار جز دعواي تازه درست کند، نتيجه ديگری نداشت. از تصميم خود پشيمان شد؛ اما چون کاری نمی توانست بکند. تصميم گرفت، وقتی پياده شدند عذر خواهی کند
صاحب سگ همچنان که سبد را روی ران های گنده اش گذاشته بود، با سگ خود شروع به صحبت کرد. بعد هم که متوجه نگاه مادر شد، گفت: «به نظرم شما را دوست دارد.»
اما مادرش هيچی نگفت، يعنی که نه فهميد زن چی گفت و نه قادر به حرف زدن بود. فقط مثه کسانی که با موجود واگيرداری روبرو هستند، مواظب بود سگ رويش نپرد.
اتوبوس به ايستگاه بعدی که رسيد، سگ کمی خودش را جابجا کرد. مادرش برای اولين بار تکانی به خود داد و عقب کشيد. صاحبش چندبار سرش را ناز کرد و با مهربانی در گوشش گفت: «آروم، صبر کن اتوبوس بايستد بعد پياده مي شيم.»
جوان می خواست به کمک مادرش برود و او را بلند کند، اما زنی که سگ داشت زودتر برخاست. مادرش هنوز در صندلی اش مثه مجسمه نشسته بود. بخودش تلقين کرد هيچ اتفاقی نيفتاده است. بعد هم که اتوبوس ايستاد، برای اينکه آبروريزی نکند زودتر آمد بيرون. مادرش آخرين نفری بود که پياده شد. بعد هم همينکه پايش به زمين رسيد از همانجا با غيظ فرياد زد: « چرا اين کار را کردی؟»
وانمود کرد چيزی نشنيده و راهش را گرفت و رفت. اما هنوز چند قدم نرفته بود که صدای فريادی شنيد. همينکه برگشت ديد دو تا جوان کيف مادرش را قاپ زدند و فرار کردند. تا خواست کاری بکند، همان سگ از بغل صاحبش پريد پايين و پارس کنان در پی دزدها دويد. گرچه سگ با جٍثه کوچکش چنان وحشتناک پارس کرد که دزدها از ترس کيف را انداختند و فرار کردند. بعد هم سگ کيف را به دندان گرفت و کشان کشان نزديک آن ها آورد.
جوان تندی دويد و سگ و کيف را برداشت و سگ را به صاحبش داد و چندبار تشکر کرد. بعد به سوی مادرش رفت، که روی پياده ولو شده بود. با نگرانی پرسيد حالش خوب است. مادرش هيچی نگفت اما نشان داد کاری نشده است. جوان دستش را گرفت و خواست بروند روی نيمکتی که کمی دورتر بود تا حالش جا بيايد.
عابرانی که جمع شده بودند، چون ديدند خبری نيست پراکنده شدند. مادر دستی به سرش کشيد و فهميد روسری اش از سرش افتاده است. جوان برای دلجويی گفت: «نگران نباش، خودم يکی ديگه برات می خرم که بزرگتر باشه و بپسندی.»
بعد برای اينکه بيشتر دلش را به دست بياورد گفت: «همون سگ نذاشت کيف تو بدزدن.»
مادر برگشت و سراپای پسرش را برانداز کرد. انگار با غريبه ای روبرو شده است. بعد هم با حالتی عجيب خواست وسايل کيف را روی پياده رو بريزد.
منظور مادرش را نفهميد، اما چون دوباره تکرار کرد، از ناچاری در کيف را باز کرد و هرچه توی آن بود روی زمين ريخت. مادر خم شد و دسته کليدش را برداشت و برخاست و از همان مسيری که اتوبوس آمده بود، راه افتاد.
گيج شده بود. از همانجا شتابزده پرسيد: «مگه نمی خوای بری کلاس؟»
جوابش را نداد و به رفتن ادامه داد. با عجله چيزهايی که روی پياده رو ريخته بود جمع کرد و توی کيف ريخت و دنبال مادرش دويد و چندبار او را صدا زد. مادرش زير لب گفت: «بايد برم خونه.»
همچنان که دنبال مادرش می آمد؛ گفت اين فقط يک اتفاق بود و او هيچ تقصيری نداشته است، تازه حالا که ثابت شده دوست و دشمن چی کسانی هستند، نبايد چشمهاش را ببندد و مثل بچه ها قهر کند.
اما مادرش گوش نداد و به طرز عجيبی راه می رفت. اين بار ملتمسانه گفت: «مادر خواهش می کنم کيف تو بگير و بريم کلاس بعد با هم صحبت می کنيم.»
باز هم گوش نداد، حتا لفظ مادر هم نتوانست او را نرم کند. به تلخی گفت: «اونو ديگه نمی خوام، پولهاشو وردار و کيف رو بنداز دور»
نمی دانست چرا مادرش اين کارهای عجيب را می کند. حدس زد شايد يک کم که بگذرد آرام شود.پس ساکت دنبالش راه افتاد. بزودی به جايی رسيدند که تاريک بود و ماندند از کدام راه بروند. مادر با صدای گرفته ای گفت: «يه تاکسی برام بگير و به عموت بگو بياد مرا برگردونه خانه، بعد هم بفرستم ايران سر خانه زندگي ام.»
او که جوش آورده بود دست مادرش را گرفت و تو صورتش نگاه کرد و داد زد: «مگه خونه و زندگی هم داري؟»
زن به نفس نفس افتاد. چنان برافروخته شده بود که جوان تا حالا نديده بود چنين شده باشد. بعد هم گفت: «باشه، بهتر از اين که تو غربت بميرم.»
جوان دست مادرش را گرفت و با صدای بغض گفت: «لااقل بيا برويم ايستگاه تاکسی.»
اما مادرش دستش را جدا کرد و بسوی کنار خيابان راه افتاد. يک وری راه می رفت، انگار تلوتلو می خورد. جوان دانست اين بار موضوع جدی است. بار ديگر دنبال مادرش دويد و گفت: «مامان خواهش می کنم وايستا»
ايستاد، اما تا خواست چيزی بگويد يکباره مچاله شد و روی پياده رو افتاد. جوان گريه کنان روی سرمادرش خم شد و او را بغل کرد. آنجا بود که ديد صورت مادرش سياه شد و با چشمان گشاد به او زل زده است. گويی دنبال چيزی می گردد. دست آخر چند بار پلک زد و آنجا بود که تنها سفيدی آن ديده شد. گريه کنان گفت: «مادر ... مادر چی شد؟»
اما وقتی فهميد تکان نمی خورد، با صدای بلند فرياد زد و کمک خواست. اما خودش هم بزور صداش را شنيد. نگاهی به دور و ور انداخت. کسی ديده نمی شد، تنها روشنايی چراغ هايی از دور سوسو می زد. برخاست و به سوی روشنايی دويد. چشمانش اشک آلود شده و نگاهش را تار کرد. همچنانکه می دويد، احساس کرد چراغ های دور ستاره هايی هستند که چشمک می زدند و او را به سوی دنيای جديد فرا می خوانند.