پابلونرودا/سیامک بهرام پرور پابلو نرودا
سیامک بهرام پرور
شاعر شیلیایی ، متولد 1904 با نام اصلی نفتالی ریکاردو ریس باسوالتو در پارال شیلی . در تموکو دوران جوانی و نوجوانی را گذراند . از 1920 به بعد نام پابلو نرودا را به احترام یان نرودا شاعر چک ( 1834 -1891) برای حود برگزید . در ا920 اولین کتابش به نام گرگ و میسپش سپیده دم و یکسال بعد بیست شعر عاشقانه و یک ترانه نومید را منتشر کرد که برایش شهرت به ارمغان آورد . در 1945 به سنای شیلی راه یافت ذر حالیکه پیش از آن به نهضتهای مردمی اسپانیا و فرانسه پیوسته بود . در 1947 به علت سخنرانی اعتراض آمیز نسبت به رییس جمهور وفت شیلی – بیده لا – شیلی را مخفیانه ترک و به اروپا رفت . در 1952 به کشورش بازگشت و در 1971 جایزه نوبل ادبیات را به خود اختصاص داد . از آثار برجسته او می شود به : بیست شعر عاشقانه و یک ترانه نومید ، تلاش انسان بی پایان ؛ اقامت در خاک ، اسپانیا در قلب من ، خشم ها و محنتها ، آواز همگانی ، شعرهای ناخدا ، چکامه های بنیادین ، انگورها و باد ، صد شعر عاشقانه ، یادداشتهای ایسلا نگرا ، کتاب سوالها ، بود ها و یادبودها و دهها اثر دیگر اشاره کرد . بودها و یادبودها مجموعه خاطرات ادبی و سیاسی شاعر است که اتفاقا به فارسی نیز ترجمه شده است . نرودا در سال 1973 چند روز پس از کودتای پینوشه به علت سرطان خون در خانه محبوبش در ایسلا نگرا فوت کرد در حالیکه همسرش و الهه شعرهای عاشقانه اش ماتیلده اوروتیا را در کنار داشت .
***
شاید همین اندک برای معرفی نرودا کافی باشد که بیوگرافی کاملتر از این را می توان در دیباچه هر کدام از کتابهایش و کاملترین آنها را در کتاب بودها و یادبودها به قلم خودش خواند .
در این کوتاه سخن برآنم به برشمردن برخی از دریافتهایم از شعر نرودا بپردازم :
نرودا شاعریست جمیع الاطراف . این گفته شاید برای او بیش از هر شاعر دیگری در دنیا صدق کند . نرئدا آن چنان عاشقانه می سراید که واژه ها تاب مستی شاعر را نمی آورند و ان چنان از دردهای سرزمین اش سخن می گوید که هر کلمه شلاقی می شود بر صورت متجاوز !
گاه انچنان ساده شعر می گوید که چکامه های بنیادین شکل می گیرد و گاه چنان خکیمانه و فلسفی با جهان رو به رو می شود که شعر بلند کتاب سوالها و یا این همه نام .
اما چیزی که مسلم است نرودا شاعر زمانه خویش است و از آن بالاتر انسان زمانه خویش . نگاه و لطیف و شاعرانه او گوشه گوشه جهان هستی را واکائی می کند ئ از دل هر جنبنده و ناجنبنده ای شعر بیرون می کشد !
مثال روشن برای این ادعا ، چکامه های بنیادین اند که شاعر گوچه فذنگی و لیمو و شراب و ذرت و ماهی تون و حتی کت و شلوار را به چالش شعر می کشد و برای هر یک چکامه ای می نویسد ! چکامه هایی که شاید تنها شاعری چون نرودا باید بپردازدشان تا به دامن ابتذال نیافتند و هر یک در پس ظاهر ساده شان حکمتی عمیق را به تماشا بگذارند . نخستین حکمت چنین اشعاری شاید این باشد که در همه مخلوقات عالم هزار حرف نگفته ، هزار تفسیر پنهان و هزار هزار درس آموختنی ست اگر چشم و گوش ات هوشیار باشند و حساس نه زیر غبار عادت و فراموشی !
از سوی دیگر نرودا یک شهروند کاملا سیاسی ست . گذشته از پستهای ریز و درشتش – از نمایندگی سنا تدر چند مرحله تا سمتهای متعذذ کنسولی در کشورهای گوناگون – و نیز کاندیداتوری اش برای ریاست جمهوری در سال1969 و کناره گیری اش از انتخابات به نفع آلنده ، این ذهن شاعر است که به قدری درگیر اجتماع ، میهن و دردهای انسانی ست که وقتی به سرایش شعری با رویکرد اجتماعی دست به قلم می برد ، سیاست نه به شکل یک شعار روشنفکرانه که به صورت مفهومی که در عرصه زندگی انسان تاثیری مستقیم دارد ، در سروده اش شکل می گیرد . به عبارت دیگر او از سیاست نیز می گیو نه به خاطر ذات سیاست بلکه به خاطر تاثیراتش بر انسان و نرودا شاعریست که کاملا انسان مدار است !
و دست به همین دلیل است که عشق نیز با تمام و نمودهای جسمی و روحی اش در شعر او حضوری بسیار پررنگ دارد . صد شعر عاشقانه او مصداق کاملی از تغزل عینی و حسی ست و درک او از معشوق درکی یگانه است و سبب می شود که نام ماتیلده همردیف بلقیس نزار فبانی و آیدای بامداد و مانند آنها قرار گیرد که البته تعداد این معشوقهای یگانه علی رغم تعدد آثار تغزلی در دنیا چندان زیاد نیست ! چرا که اغلب ، درک شاعر از عشق درکی یگانه و مختص او نیست و لاجرم معشوق و در نتیجه عشق ماهیتی یگانه نمی یابند .
فرم در کارهای نرودا در خدمت محتوا و کارکرد اثر است . مثلا در صد شعر عاشقانه از فرم 14 مصراعی ( سونات ) استفاده می برد که فرمی مناسب برای اشعار لطیف و تغزلی ست . در چکامه های بنیادین شیوه تقطیع و سرایش به گونه ایست که شعر در یک ستون روزنامه بگنجد ! …چرا که شعرها برای نخستین بار در آنجا منتشر شده است و…
زبان نرودا زبانی ساده و صمیمی ست و کمتر به دام مغلق گویی می افتد . تصاویر شاعر نیز کاملا عینی اند و نرودا نیز مانند بسیاری از شاعران بزرگ که حرفی برای گفتن دارند ، خود را به ورطه ابهامهای مه الود و لابیرنتهای معماگونه و زهنیتی مالیخولیایی نمی اندازد . چرا که به گمان من ، مضمون برای او اهمیتی بسیار دارد و خواننده را ارج می نهد .
نتیجه این ارج نهادن به مخاطب در داتسان کوتاهی از زندگی او کاملا هویداست که باذکر آن ، این مقال را به پایان می برم :
نرودا در خاطراتش می نویسد که در دوران جوانی و کمی پس ازآنکه مجموعه شفق را منتشر کرده بود همراه دوستانش به کلوپی در پایین شهر وارد می شود و اتفاقا ورودشان مصادف می شود با درگیری دو تن از اوباش برجسته محل ! ...کلوپ به هم می ریزد و نرودای جوان – شاید به واسطه همان سر پر باد جوانی !- فریادکشان برسر آن دو مرد تنومند، آنها را به ترک محل امر می کند ! ...یکی از این دو – که به قول نرودا قبل از چاقوکشی ،بکس باز حرفه ای بوده – به نرودا هجوم می آورد که مشت سنگین رقیب اوباشش او را نقش بر زمین می کند ! ...کلوپ دو باره آرام می شود و رقیب ازپا افتاده را بیرون می برند و رقیب پیروز به شادمانی جمع باز می گردد که نرودا او را نیز چنین خطاب می کند : «همه تان گم شوید !...شما هم دست کمی از او ندارید ! »...ساعتی بعد به وقت ترک محل در آستانه در خروجی مرد قوی هیکل مست را می بیند که در انتظار او ایستاده است !...دوستان آماده گریختنند و نرودای – به قول خودش پر وزن ! – بی دفاع در برابر حریفی نابرابر !...باقی را از زبان خود نرودا بشنوید با کمی تلخیص :
...و من فکر کردم چه بی فایده است در برابر این هیولا عرض اندام کردن .درست مثل ببری که با بچه گوزنی رو به رو شود ... همانطور که شاخ به شاخ بودیم ، ناگهان دیدم که سرش را به عقب کشید و چشمانش را از هم گشود و آن حالت سبعیت از دیدگانش محو شد و با شگفتی پرسید : شما پابلو نرودا هستید ؟!
« بله من خودم هستم »
بعد سر بزرگش را بین دو دست گرفت و گفت : من چه آدم احمقی هستم .اینجا با شاعری که او را ستایش می کنم روبه رو شده ام ، آنوقت باید از من عملی ناشایست سر بزند » و سرش را بین دو دست گرفت و خود را ملامت کرد : من چه آدم رذلی هستم ! ...درسته که ما همه از یک قماشیم ...ما تفاله های اجتماعیم ...اما به از شما نباشد ، در دنیا اگر یک آدم سالم باشد ، نامزد من است . ... نگاه کن دون پابلو ! این عکس اوست ...درست به قیافه اش نگاه کن ! ...من روز ی به او خواهم گفت که عکس تو در دست دون پابلو بوده است ...این او را خوشحال خواهد کرد ... »
و او عکس دخترکی خنده رو را که تبسمی کودکانه به لب داشت ، به دستم داد « نگاه کن دون پابلو ! ...شعر تو بود که واسطه عشق ما شد .... او مرا به خاطر شعر تو دوست دارد ، به خاطر شعر تو ، که هر دو با هم آنرا می خوانیم و از حفظ داریم »
و یکباره شروع کرد با صدای بلند به خواندن :« در آستانه قلب تو / پسرکی افسرده حال چونان من زانو زده است / با دیدکانی دوخته به نرگس شهلای تو /....»
درست در همین زمان در باز شد و دوستانم با تجدید قوا باز گشتند : با قیافه های بر افروخته ، با مشتهای گره کرده و مهیا برای مقابله !
من با آرامی از در خارج شدم و ان مرد همچنان در جای خود ترانه ام را مترنم بود و در جذبه سکر سرود ...
*
نرودا خود از این واقعه و دهها واقعه مشابه ، آنگاه که ایتالیایی ها به نفع او و بر علیه نخست وزیرشان شعار می دادند ، شعرخوانی برای کارگران معدن و ترنم شعرهایش به وقت اعتصابهای کارگری و مواردی از این دست ، به عنوان « زمانی که شعر به صحنه امد و قدرت خود را نشان داد » نام می برد .
و این چنین است شاعری که تحسین منتقدان را تا انجا بر می انگیزد که جایزه نوبل را به او اختصاص می دهند ، چنان مورد توجه حتی فرودست ترین طبقات فرهنگی جامعه است که شعرش را از بر می کنند و از آن تاثیر می پذیرند و به خاطر او و دکلمه شعرهایش ، ساعتها بر زمین می نشینند و به ترنمش گوش می سپارند . او در میان مردم زیست و برای مردم شعر سرود و راز بزرگی و ماندگاری شاعر ، چیزی جز این نمی تواند باشد .
منابع : 1) یادها و یادبودها، پابلو نرودا ، ترجمه هوشنگ باختری ، نشر پارسا 1378
2) هوا را از من بگیر خنده ات را نه ، پابلو نرودا ، ترجمه احمد پوری ، چاپ هفتم ، نشر چشمه ، 1381
3) صد شعر عاشقانه ، پابلو نرودا ، ترجمه نازنین میرصادقی ، نشر نگاه، 1379
4) چکامه ها ، پابلو نرودا ، ترجمه نازنین میرصادقی ، نشز نگاه ، 1380
Discoverers of Chile
From: ‘Canto General’
From the North Almagro brought his train of scintillations.
And over the territories, between explosion and subsidence,
he bent himself day and night as if over a map.
Shadow of thorns, shadow of thistle and wax,
the Spaniard joined to his dry shape,
gazed at the ground’s sombre strategies.
Night, snow and sand make up the form of
my narrow country,
all the silence is in its long line,
all the foam rises from its sea beard
all the coal fills it with mysterious kisses.
Like a hot coal the gold burns in its fingers,
and the silver lights like a green moon
its hardened form of a gloomy planet.
The Spaniard seated next to the rose one day,
next to the oil, next to the wine, next to the ancient sky,
did not conceive of this place of furious stone
being born from under the ordure of the sea eagle.
کاشفان شیلی
آورد
از آلماگروی شمالی
قطار شراره هایش را ،
و بر فراز سرزمین هایش
در میانه انفجار سکوت
در خود خمید
روز و شب
چنان که بر نقشه ای .
سایه خارزار ،
هاشور خاربن و موم ؛
اسپانیولی پیوست با شکل خشکش ،
خیره بر رزم آرایی تیره خاک !
شب ، برف و شن
بر آوردند ساختار باریکه سرزمینم را.
تمام سکوت در درازنایش است و
تمام کفها
بالا شده از ریش دریایش !
تمام زغال سنگها سرشارش کرده
با بوسه های رازآلود .
چون زغالی گداخته
می گدازد بر انگشتانش
طلا ،
و می تابد نقره
مثل ماهی سبز
بر هیات منجمد سیاره ای تاریک !
اسپانیولی نشست ، روزی
در کنار گل سرخ ،
کنار نفت ،
کنار شراب و
کنار آسمان کهن ؛
بی آنکه گمان برد
زاده شده است
این سرزمین سنگهای سخت
از زیر فضله عقاب دریا !
Too Many Names
From: ‘Estravagario’
Monday entangles itself with Tuesday
and the week with the year:
time cannot be severed
with your weary shears,
and all the names of the day
the water of night clears.
No man can call himself Peter,
no woman Rose or Mary,
we are all sand or dust,
we are all rain in the rain.
They have told me of Venezuelas,
Paraguays and Chiles,
I don’t know what they’re talking about:
I know the skin of the Earth
and I know that it has no name.
When I lived among roots
they delighted me more than flowers,
and when I talked to a stone
it echoed like a bell.
It is so slow the spring
that lasts the winter long:
time has lost his shoes:
one year’s four centuries.
When I go to sleep each night
what am I called, not called?
And when I wake up, who am I
if it wasn’t ‘I’ who was sleeping?
This is to say that as soon as we
are thrust out into life,
that we come ly born,
that our mouths are not filled
with all these dubious names,
with all these mournful labels,
with all these meaningless letters,
with all this ‘yours’ and ‘mine’,
with all this signing of papers.
I think to confound things
mingling them, hatching them ,
seeing through them, stripping them naked,
until the light of the earth
has the unity of the ocean,
a generous integrity,
a crackle of starched perfume.
این همه نام
دوشنبه
محصور می کند خویش را
با سه شنبه
و هفته با سال .
نمی شود بگسلد زمان
با قیچی کسل کننده ات،
و تمام نامهای روز را
آب شب می شوید !
هیچ مردی نمی تواند بنامد خویش را :
پیتر ؛
چنانکه هیچ زنی :
رز یا ماری .
ما ،همه، ماسه ایم و غبار ؛
ما ،همه ، بارانیم در باران !
با من از ونزوئلا ها سخن گفتند ،
از پاراگوئه ها ،
شیلی ها ؛
نمی دانم از چه می گویند .
من تنها ،
پوسته زمین را می شناسم
و می دانم که نامی ندارد !
وقتی می زیستم در میان ریشه ها
لذتم می بخشیدند
بیش از گلها ؛
و آنگاه که سخن می گفتم
در میانه صخره ها
پژواک می شد صدایم
چون ناقوسی .
آنک بهاری می آید
آهسته اهسته
که درازنای زمستان را تاب آورده است ؛
زمان
گم کرده کفشهایش را ؛
یکسال
چهار قرن به طول می انجامد !
هر شب به گاه خفتن ،
چه نامیده می شوم و
نمی شوم ؟!
و به گاه بیداری کی ام ،
اگر این نیست «من» ای که به خواب رفته بود ؟!
این می گویدمان
که پرتاب می شویم در کام زندگی
از همان بدو تولد
که نیانباشته دهانهامان
با این همه نامهای مشکوک
با این همه برچسبهای غم انگیز
با این همه حروف بی معنا
با این همه «مال تو » و « مال من »
با این همه امضای کاغذها !
می اندیشم به شوراندن اشیا ،
در آمیختن شان ،
دوباره برآوردنشان ،
ذره ذره برهنه کردنشان ،
تا آنجا که داشته باشد ، نور زمین
یگانگی دریا را :
تمامیتی سخاوتمند و
خش خش عطری استوار را !
Fable of the Mermaid and the Drunks
From: ‘Estravagario’
All those men were there inside,
when she came in totally naked.
They had been drinking: they began to spit.
ly come from the river, she k nothing.
She was a mermaid who had lost her way.
The insults flowed down her gleaming flesh.
Obscenities drowned her golden breasts.
Not knowing tears, she did not weep tears.
Not knowing clothes, she did not have clothes.
They blackened her with burnt corks and cigarette stubs,
and rolled around laughing on the tavern floor.
She did not speak because she had no speech.
Her eyes were the colour of distant love,
her twin arms were made of white topaz.
Her lips moved, silent, in a coral light,
and suddenly she went out by that door.
Entering the river she was cleaned,
shining like a white stone in the rain,
and without looking back she swam again
swam towards emptiness, swam towards death.
افسانه پری دریایی و مستها
همه اون مردا
اونجا کنار رود بودن
وقتی اومد :
لخت و عور !
اونا مست بودن و
شروع کردن به تف انداختن !
تازه از رود اومده بود و
هیچ چی نمی دونست .
یه پری دریایی بود
که راهشو گم کرده .
متلکا سرازیر شد
رو تن براقش
بد وبیراه ها غرق کرد
سینه طلایی شو .
اشکو نمی شناخت
به خاطر همین گریه نکرد .
لباسو نمی شناخت
به خاطر همین لباس نداشت .
اونا سیاهش کردن
با چوب پنبه های سوخته و
ته سیگار ،
غلتیدن رو کف میخونه و
ریسه رفتن !
هیچی نگفت
چون زبونی نداشت .
چشماش
به رنگ یه عشق دور بود و
جفت بازواش
از یاقوت سفید .
لباش جنبید
بی صدا
با یه نور مرجانی ...
و یه دفه
از اون در زد بیرون !
رفت توی رود و
پاک شد .
درخشید
مثه یه سنگ سفید زیر بارون !
و بی اونکه پشت سرش رو نگاه کنه
شنا کرد و شنا کرد ...
شنا کرد به طرف هیچ ،
شنا کرد به طرف مرگ !
Love
Because of you, in gardens of blossoming flowers I ache from the
perfumes of spring.
I have forgotten your face, I no longer remember your hands;
how did your lips feel on mine?
Because of you, I love the white statues drowsing in the parks,
the white statues that have neither voice nor sight.
I have forgotten your voice, your happy voice; I have forgotten
your eyes.
Like a flower to its perfume, I am bound to my vague memory of
you. I live with pain that is like a wound; if you touch me, you will
do me irreparable harm.
Your caresses enfold me, like climbing vines on melancholy walls.
I have forgotten your love, yet I seem to glimpse you in every
window.
Because of you, the heady perfumes of summer pain me; because
of you, I again seek out the signs that precipitate desires: shooting
stars, falling objects.
عشق
به خاطر تو
در باغهاي سرشار از گلهاي شكوفنده
من
از رايحه بهار زجر مي كشم !
چهره ات را از ياد برده ام
ديگر دستانت را به خاطر ندارم
راستي ! چگونه لبانت مرا مي نواخت ؟!
به خاطر تو
پيكره هاي سپيد پارك را دوست دارم
پيكره هاي سپيدي كه
نه صدايي دارند
نه چيزي مي بيننند !
صدايت را فراموش كرده ام
صداي شادت را !
چشمانت را از ياد برده ام .
با خاطرات مبهمم از تو
چنان آميخته ام
كه گلي با عطرش !
مي زيم
با دردي چونان زخم !
اگر بر من دست كشي
بي شك آسيبي ترميم ناپذير خواهيم زد !
نوازشهايت مرا در بر مي گيرد
چونان چون پيچكهاي بالارونده بر ديوارهاي افسردگي !
من عشقت را فراموش كرده ام
اما هنوز
پشت هر پنجره اي
چون تصويري گذرا
مي بينمت !
به خاطر تو
عطر سنگين تابستان
عذابم مي دهد !
به خاطر تو
ديگر بار
به جستجوي آرزوهاي خفته بر مي آيم :
شهابها !
سنگهاي آسماني !!
POETRY
And it was at that age...Poetry arrived
in search of me. I don't know, I don't know where
it came from, from winter or a river.
I don't know how or when,
no, they were not voices, they were not
words, nor silence,
but from a street I was summoned,
from the branches of night,
abruptly from the others,
among violent fires
or returning alone,
there I was without a face
and it touched me.
I did not know what to say, my mouth
had no way
with names
my eyes were blind,
and something started in my soul,
fever or forgotten wings,
and I made my own way,
deciphering
that fire
and I wrote the first faint line,
faint, without substance, pure
nonsense,
pure wisdom
of someone who knows nothing,
and suddenly I saw
the heavens
unfastened
and open,
planets,
palpitating planations,
shadow perforated,
riddled
with arrows, fire and flowers,
the winding night, the universe.
And I, infinitesmal being,
drunk with the great starry
void,
likeness, image of
mystery,
I felt myself a pure part
of the abyss,
I wheeled with the stars,
my heart broke free on the open sky.
شاعری
و در ان زمان بود
كه ( شاعري ) به جستجوي ام بر آمد
نمي دانم !
نمي دانم از كجا آمد
از زمستان يا از يك رود
نمي دانم چگونه
چه وقت !
نه !!
بي صدا بودند و
بي كلمه
بي سكوت !
اما از يك خيابان
از شاخسار شب
به ناگهان از ميان ديگران
فرا خوانده شدم
به ميان شعله هاي مهاجم
يا رجعت به تنهايي
جائيكه چهره اي نداشتم …
و
( او ) مرا نواخت !!
نمي دانستم چه بگويم !
دهانم راهي به نامها نداشت
چشمانم كور بود
و چيزي در روح من آغازيد :
تب
يا بالهايي فراموش شده !
و من به طريقت خود دست يافتم :
رمز گشايي اتش !
و اولين سطر لرزان را نوشتم :
لرزان ،
بدون استحكام ،
كاملا چرند !!
سرشار از دانايي آنان كه هيچ نمي دانند!!
و ناگهان ديدم
درهاي بهشت را
بدون قفل و گشوده !
گياهان را
تپش كشتزاران را
سايه هاي غربال شده با تيغ آتش و گل را
شب طوفان خيز و
هستي را !
و من
اين بي نهايت كوچك
با آسمانهاي عظيم پرستاره
مهربانانه
همپياله شدم !
تصويري راز آلود
خودم را ذره اي مطلق از ورطه اي لايتناهي حس كردم
با ستارگان چرخيدم
و قلبم
در اسمان
بند گسست
I Crave Your Mouth, Your Voice, Your Hair
DON'T GO FAR OFF, NOT EVEN FOR A DAY
Don't go far off, not even for a day, because --
because -- I don't know how to say it: a day is long
and I will be waiting for you, as in an empty station
when the trains are parked off somewhere else, asleep.
Don't leave me, even for an hour, because
then the little drops of anguish will all run together,
the smoke that roams looking for a home will drift
into me, choking my lost heart.
Oh, may your silhouette never dissolve on the beach;
may your eyelids never flutter into the empty distance.
Don't leave me for a second, my dearest,
because in that moment you'll have gone so far
I'll wander mazily over all the earth, asking,
Will you come back? Will you leave me here, dying?
من آرزومند دهانت هستم ، صدايت ، مويت
دور نشو
حتي براي يك روز
زيرا كه …
زيرا كه …
- چگونه بگويم –
يك روز زماني طولاني ست
براي انتظار من
چونان انتظار در ايستگاهي خالي
در حالي كه قطارها در جايي ديگر به خواب رفته اند !
تركم نكن
حتي براي ساعتی
چرا كه قطره هاي كوچك دلتنگي
به سوي هم خواهند دويد
و دود
به جستجوي آشيانه اي
در اندرون من انباشته مي شود
تا نفس بر قلب شكست خورده ام ببندد !
آه !
خدا نكند كه رد پايت بر ساحل محو شود
و پلكانت در خلا پرپر زنند !
حتي ثانيه اي تركم نكن ، دلبندترين !
چرا كه همان دم
آنقدر دور مي شوي
كه آواره جهان شوم ، سرگشته
تا بپرسم كه باز خواهي آمد
يا اينكه رهايم مي كني
تا بميرم !
Your hands
From: ‘Versos del capitán’
When your hands go out,
love, toward mine,
what do they bring me flying?
Why did they stop
at my mouth, suddenly,
why do I recognize them
as if then, before,
I had touched them,
as if before they existed
they had passed over
my forehead, my waist?
Their softness came
flying over time
over the sea, over the smoke
over the spring
and when you placed
your hands on my chest
I recognized those golden
dove wings
I recognized that clay
and that color of wheat
All the years of my life
I walked around looking from them.
I went up the stairs,
I crossed the roads,
trains carried me,
waters brought me,
and in the skin of the grapes
I thought I touched you.
The wood suddenly
brought me your touch,
the almond announced to me
your secret softness,
until your hands
closed on my chest
and there like two wings
they ended their journey.
دستانت
وقتي دستانت
به سوي من قد مي كشند
پروازشان
چه هديتي خواهد داشت براي من ؟!
چرا بر دهانم آرام مي گيرند
ناگهان ؟!
چرا مي شناسم شان
چنان كه گويي پيش از اين لمسشان كرده ام ؟!
…انگار كه
بر پيشاني ام و كمرگاهم
گدشته اند ؟!
لطافتشان
بر فراز زمان پر مي كشد
بر بلنداي دريا و مه
بر بالاي بهار !
و آنگاه كه دستانت
روي سينه ام آرام گرفت
دو بال زرين فاخته را باز شناختم !
به ياد آوردم
خاك را و رنگ خوشه گندم را !
تمام سالهاي عمرم را
به جستجوشان گام زدم
از پلكانها بالا رفتم
از جاده ها گذشتم
ترنها مرا بردند و
درياها بازم آوردند !
… و گمانم
در پوست انگوري بود
كه لمست كردم !
بيشه
به ناگهان لمست را آورد
براي من !
بادام
راز لطافت را تشريح كرد
تا آنگاه كه
دستانت دور سينه ام محكم شد
و چونان دو بال خفته
به سفر خويش پايان داد …
Sonnet 71
Already, you are mine. Rest with your dream inside my dream.
Love, grief, labour, must sleep now.
Night revolves on invisible wheels
and joined to me you are pure as sleeping amber.
No one else will sleep with my dream, love.
You will go we will go joined by the waters of time.
No other one will travel the shadows with me,
only you, eternal nature, eternal sun, eternal moon.
Already your hands have opened their delicate fists
and let fall, without direction, their gentle signs,
you eyes enclosing themselves like two grey wings,
while I follow the waters you bring that take me onwards:
night, Earth, winds weave their fate, and already,
not only am I not without you, I alone am your dream.
سونات 71
و اكنون تو از آن مني
با رويا هايت در روياي من بيارام!
عشق و رنج و كار
يكسره در خواب رفته اند
شب بر ارابه ناپيدايش مي راند
و تو در كنارم چونان كهربا آرمبده اي!
كسي ديگر ، عشق من ! در روياهايم نخواهد آرميد
تو خواهي آمد !
و ما دستادست بر فراز سيلاب زمان خواهيم گذشت.
كسي ديگر در گذر از سايه ها همسفرم نخواهد بود
تنها تو ، هميشه سبز!
هميشه خورشيد!
هميشه ماه!
دستانت آماده گشودن مشتهاي ظريفشانند
تا آيات حادثه اي لطيف از آنان بچكد.
چونان دو بال خاكستري
چشمانت بسته اند
و من بال مي گشايم!
در ميانه امواجي كه تو بر آورده اي
من ربوده مي شوم!
شب ، جهان ، باد ، در دايره تقديرشان مي چزخند.
بي تو
من
تنها خيال واره تو هستم
و اين خود همه چيز است!
Sonnet 72
My love, at the shutting of this door of night
I ask of you, love, a journey through a dark pound:
shut out your dreams: enter with your sky my eyes:
stretch out in my blood as if in a wide river.
Goodbye, goodbye, cruel clarity that was dropped
into the bag of every day of the past:
goodbye to every gleam of clocks or oranges:
welcome oh shadow, periodic friend!
In this boat, or water, or death, or life,
one more time we unite, slumbering, resurrected:
we are the marriage of the night in the blood.
I don’t know who lives or dies, sleeps or wakes,
but it is your heart that delivers,
to my chest, the gifts of the dawn.
سونات 72
اكنون كه اين در شبانه را
مي بنديم ، عشق من!
همراه من بيا! به تو در توي سايه ها.
روياهايت را فرو گذار!
با آسمانت به چشمانم در آ !
در خونم جاري شو ! چونان رودخانه اي وحشي!
وداع با روشناي مهيب روز
كه قطره قطره در جوال گذشته مي چكد!
وداع با پرتو ساعت و نارنج !
سايه! دوست گاهگاهم! خوش آمدي!!
در اين كشتي
يا در ميانه امواج
در مرگ
يا در حياتي تازه
ديگر بار به هم مي پيونديم،
خواب آلود!
و باز مي خيزيم :
چونان عروسي شب در خون!
نمي دانم كيست كه مي زيد و مي ميرد
مي خوابد و بر مي خيزد
اما اين قلب توست
كه همه موهبتهاي غروب را در سينه ام مي پراكند!