عالمه ميرشفيعى
پرواريها
عالمه ميرشفيعى
درِ آغل را باز كرد. امشب ديگر كار را تمام مىكرد. از دست اين مصدق داغون شده بود. اين آخريها كه راه آغل خودشان را با آغل او يكى كرده بود و هر شب پرواريها را مىگرفت و راهى آغلش مىكرد. توى درگاه كه ايستاد تمام هيكلش در قاب در بود. مصدق به صداى در برگشت، دستش روى پشت پروارى بود. به او نگاه كرد و همانطور دست به پشت پروارى خم مانده بود. همان شب كه مادرش روى تخت افتاده بود و داشت نفسهاى آخر را مىكشيد ننه صديق دستش را روى قرآن گذاشته بود و به امام زمان قسم خورده بود كه مصدق تو كار پروارى نيست.
- ننه صديق، ننه صديق
چند بار كه تكرار كرد روى ميز تُف انداخت و بعد آن را لگد كرد. دست مادر را كه گرفته بود سردِ سرد بود. ننه صديق هنوز نيامده بود. او هر روز مىآمد سرى مىزد و مىرفت. هر بار كه انگشتش را روى پوست مادر مىكشيد شيارهاى چروكيده زير انگشتش صدا مىكرد.
بدن خودش هم يخ شده بود. احساس سرما كرد. انگار چشمش دو تا شيشه شده بود كه فقط مىديد. حتى يك قطره اشك هم نداشت. از وقتى كه پدرش مُرده بود، پرواريها كه بودند مادر چه نيازى به كار داشت.
روى زمين تُف انداخت. مادر چشمان نيمهبستهاش را باز كرده بود. سفيدى چشمش به زردى مىزد. مردمكش گشاد شده بود. چشمانش را به سمت بالاى سرش چرخاند. وقتى پدرش مُرد، قلبش تند تند مىزد. داغ شده بود و بغضى توى گلويش پيچيده بود و همش مىخواست فرياد بكشد، ولى حالا دست مادر سرد بود كه چندشش شد. دستش را پس كشيد. اين همان دستى بود كه ننه صديق در دستش مىگرفت و مىگفت: اى قربان اين دستت چقدر لطيفه، لطيفه تو جواهرى!
و مادرش مىزد زير گريه و با اشك و آه مىگفت: ننه صديق جان دست رو دلم نذار، دست خوشگل مىخوام چه كنم/ از اون مرحوم چيزى نموده، همش خرج دواش رفت، دست و بالم تنگه، حاجرحيم بقال هم...
و هق هق مادرش بلند شد.
دستش را پس كشيد. دست بىرمق لطيفه افتاد و از تخت آويزان شد. مردمك چشم لطيفه به بالاى سرش روى ديوار خيره ماند! او هم به ديوار جايى كه مادرش نگاه مىكرد، نگاه كرد. چشمان شمايل گشاد بود و به او خيره خيره نگاه مىكرد. چشمان شمايل به زردى مىزد و مردمكش گشاد بود. ننه صديق هر وقت مادرش را مىديد مردمكش گشاد مىشد و مىگفت: لطيفه، لطيفه، الهى به قربانت، دستم تنگه، بيا، هم روزى ما جور مىشه هم روزى تو. مصدق هم هر وقت پرواريها را مىديد چشمان ريز و فرو رفتهاش را كه در حدقه عميقش مىچرخيد باز مىكرد و با مردمك گشاد شده به آنها نگاه مىكرد. شمايل توى طاقچه پشت به ديوار، بالاى سرِ مادر ايستاده بود. روسرى حرير سياه در كنارش بود. محرم كه مىشد لطيفه روسرى حرير سياه را سرش مىكرد و دو دستش مىگرفت و به مسجد مىبرد.
بعدها وقتى كه خودش بين مردها مىرفت، خودش هم مردى شده بود. لطيفه باز هم همين روسرى را سر مىكرد و به مسجد مىرفت. روسرى را گرفت، بازش كرد و از پشت آن به مادرش، به شمايل و به پنجره نگاه كرد. همه چيز سياه بود، روسرى را روى شمايل انداخت. هر بار كه پرواريها مىرفتند معلوم نبود كجا ننه صديق پيدا مىشد و ناله مىكرد، اى واى، بازار گوسفند كساده و بعد با مادر پاى شمايل زانو مىزدند، يكىشان دعا مىكرد بازار گوسفند رونق بگيره، يكى هم دعا مىكرد دزد گوسفندها پيدا بشه.
بچه كه نبود مىفهميد، مادرش جوان بود، چشمهاى سياه درشت با كشيدگى انتهاى چشم و مژههاى بلندى كه به ابروها مىرسيد كه چشمهاى بسته لطيفه نگاه مىكرد. مژهاى نداشت و آن ابروهاى بههم پيوسته و كلفت و خوشحالت كه انتهاى آن به بناگوشش مىرسيد، حالا نبود. خودش هم هميشه كه مادرش را مىديد عاشقش مىشد. مىبوسيدش و مىرفت دنبال گوسفندها. گوسفندهايى كه مادر لطيفه هر بار آخر سال مىآورد و مال خودش مىشد. بعضى وقتها هر ماهى يكى مىآورد. حاجرحيم بقال كه بىپول نبود.
پاى شمايل زانو زده بود. قرآن جلوى هر دوشان بود. مصدق پشت سرشان ايستاده بود. ننه صديق دستش را روى قرآن گذاشته بود و گفته بود: الهى فدات بشم به اين قرآن قسم وقت يك ساله، بعدش آزادى، عوضش خرجيت در مىآد، هم توى سال، هم سر سال يك چيزى دستت را مىگيرد.
دستهاى ننه صديق مثل گوسفند پوست كنده بود و هميشه بوى پشم و پشكل مىداد. لطيفه برگشت و به او نگاه كرد، چيزى نگفت.
قدم كه داخل گذاشت، بوى تن ننه صديق را حس كرد. مصدق همينطور ايستاده بود و به او نگاه مىكرد و لبهاى كلفتش آويزان شده بود. مىدانست كه مصدق با هيچكس رودررو نمىشود. روى زمين تُف انداخت و رويش را لگد كرد. آن محرم كه دعوا شده بود. سر بلند كردن علامت، خودش هم بين مردها ايستاده بود و لطيفه همان روسرى حرير سياه سرش بود. مصدق هم مىخواست علامت بلند كند. دعوا كه شد مصدق نبود. نگاهش را تا ته كوچه گرداند و ديد كه مادرش همراه ننه صديق كه مصدق پشت سرشان بود مىروند. دويد، نرسيده به ته كوچه، حاجرحيم بقال را ديد كه ايستاده و به مادرش زلزل نگاه مىكند. مصدق چند قدم عقب رفت، عقبتر پشتش به ديوار آغل بود.
ننه صديق كه آمده بود، قد خميدهاش را خميدهتر كرد و رو به شمايل تعظيم كرد. بوى تن ننه صديق كه مىآمد تمام تنش مىلرزيد. لبش را روى پيشانى مادر گذاشته بود و دلش آشوب شد. بوى چرك تن توى اتاق پيچيده بود. يك سال گذشته بود، لطيفه هر شب مىرفت و صبح سپيده نزده مىآمد و جلوى شمايل زانو مىزد، قرآن را جلويش مىگذاشت و گريه مىكرد يا غريبالغربا، يا ضامن آهو يا امام هشتم.
روى صورت دست مىكشيد با گريه مىگفت: من كه نمىتوانستم مىگن، آقا هم گفته، اشكالى نداره، شرعيه ولى ديگه حتى اين كار را هم نمىكرد، صبح كه مىآمد از راه نرسيده، خوابش مىبرد.
خواب كه نبود وقتى مادرش مىرفت از خواب بيدار مىشد خودش هم آنقدر مادرش را دوست داشت كه مىترسيد اگر چيزى بگويد مادرش قهر كند. هيچوقت حرفى نزد، فرياد نكشيد و كاسهها را نشكست. مادرش دست رو قرآن گذاشت، پيشانى روى زمين و با هقهق مىگفت: يك بار سالى يك نفر، حالا شده ماهى يك نفر. دلش مىخواست بلند شود مادرش را بزند و بكشدش. آن بار كه قمهاى كه پشت شمايل آويزان بود برداشته بود، ديگر مادرش را دوست نداشت. گوسفندها مىرفتند، مادرش هم همراه ننه صديق مىرفت. مادر كه آمد فرياد كشيد. لطيفه ترسيد و به در تكيه داد و گريه مىكرد و مىگفت: يا امام زمان، يا فاطمه زهرا دستم به دامنت، به خدا قسم، آقا گفته شرعيه، عيبى نداره، قمه را بالا برده بود، چشمانش مىسوخت، شقيقههايش مىزد و عرق سردى از گردن تا كمرش مىرفت، مادرش چاق شده بود و صورتش گوشت آورده بود ولى دهان كوچك قلوهاىاش مىزد مىلرزيد. اشك چشمهاى قشنگش را سرخ كرده بود. قمه توى هوا مانده بود، دستش مىلرزيد، مادرش خودش را پرت كرد و پاهايش را چسبيد.
بكُش، منو بكُش نسيم، تا از اين ننگ خلاص شم. به خاطر تو بود كه تو چاه افتادم، حالا كه از آب و گِل دراومدى مجبورم مىكُنن.
ننه صديق در را باز كرد، هر بار كه ننه صديق در را باز مىكرد، دلش مىلرزيد و سرش گيج مىرفت. ننه صديق در را كه باز كرده بود، مادرش نفس مىكشيد خيلى كُند. ننه صديق با پنبه آب توى حلق لطيفه ريخت. ننه صديق در را كه باز كرده بود، قمه در دستش مىلرزيد و مادرش فرياد مىكشيد: بكش، تو مرد منى - بكُش كه راحت شم، يا امام هشتم، يا ضامن آهو. ننه صديق با آن چشمان گوسفندىاش كه در حدقه فرو رفته بود، پاهاى لطيفه را كشيد خواست بزند، ولى او هم... قمه افتاد و روى زمين نشست. ننه صديق آب در دهان لطيفه ريخت و گفت:
تُف بر اين مرتيكه زن بگير، گوسفنداش كه پروارن، خودش هم كمپروار نيس.
- لطيفه مىناليد، شانههايش مىلرزيد كه ننه صديق كاش مىكُشت راحت مىشدم.
- ننه صديق قرآن را از كنار شمايل برداشت و روى سينه لطيفه گذاشت. قمه هم به شمايل تكيه داده بود، دستهايش مىلرزيد. پنبهها را روى چشمان لطيفه گذاشت، شست پايش را با نخ بههم بست، مىخواست گريه كند ولى نمىتوانست. از وقتى كه قمه از دستش افتاد، ديگر گريه نكرد. از وقتى كه حاجرحيم بقال و بقيه مادرش را لطيفه صدا مىكردند.
شبهاى محرم كه آقا مرثيه مىخواند، منبر مىرفت و مصيبت مىگفت، مردها دستها را سايبان چشم مىكردند و شانههايشان مىلرزيد. صداى كلفتشان در مسجد مىپيچيد، همراه با صداى نازك زنها كه از پشت پرده مىآمد، دستش را سايبان چشمها مىكرد، شانههايش را هم تكان مىداد ولى اشكش درنمىآمد. ننه صديق دهان لطيفه را پنبه گذاشت و ملحفه را روى سرش كشيد. اشكش نيامد. دست را سايبان چشم كرد و شانههايش را لرزاند. ننه صديق مقابل شمايل زانو زده بود و دعا مىخواند. آهسته گفت: زودتر مراسم دفن را شروع كن، آقا براى تلقين مىآيد. اتاق بوى عرق، بوى چرك بوى پشم و پشكل گوسفند مىداد. بوى رودههاى بيرون ريخته گوسفند مىآمد. روسرى حرير كه روى سر شمايل بود، بوى گوسفند مُرده مىداد. به ننه صديق كه ريشههاى دندانش از دهانش بيرون افتاده بود، نگاه كرد، خيره به او نگاه كرد كه قدم به سمتش برمىداشت و بوى پوست تخت تازه مىداد.
- بدن سرد لطيفه زير ملافه بود. به ننه صديق نزديك شد، ننه صديق عقب رفت، پشتش به ديوار بود. گفت اگه حرفى نزدم نه اينكه نفهمم.
- ننه صديق مىلرزيد. لبهاى نازك كجش آويزان شده بود: چى رو؟ تو امشب ناراحتى!
- مىخواست ننه صديق را خرد كند. به سمت ننه صديق رفت و گفت اگر حرفى مىزنم كارى مىكردم. ننه صديق خنديد و لثههاى بىدندان سرخش پيدا شد.
- تو نمىتونستى.
- فريادى زد كه اتاق لرزيد. لطيفه زير شمايل لرزيد، شمايل زير حرير سياه لرزيد، قمه كنار شمايل لرزيد.
- نمىتونستم، آقا گفته بود، شرعى بود.
- به سمت پيرزن خم شد و ادامه داد: تو هم امشب پيش من مىمونى، مىگن آقا بعد از تلقين مىآد اينجا. ننه صديق خنديد. نسيم پايش را بالا برد و روى تخت سينه ننه صديق گذاشت و فشار داد. ننه صديق خرخر مىكرد. پايش را كه برداشت ننه صديق كبود شده بود، قمه را از كنار شمايل برداشت، در را محكم كنار زد، درِ آغل را باز كرد. مصدق به صداى در برگشت. دستش روى پشت پروارى بود. توى درگاه ايستاد، تمام هيكلش در قاب در بود. قمه را مقابلش گرفته بود. مصدق عقب عقب رفت، پشتش به ديوار آغل بود، صداى نفسهاى مصدق بلند و نامرتب بود. به مصدق كه رسيد نوك قمه را روى سينهاش گذاشت، مصدق مىلرزيد.
- پاهايش روى زمين دراز شده بود، از آغل كه بيرون آمده بود، نسيم مىوزيد. لطيف بود.