تماس با  ماگفتگو  و  مصاحبهمقالاتنقد ادبیداستان ایرانداستان  ترجمهشعر  ترجمهمعرفی شاعرشعر  معاصراخبار ادبیصفحه اول
آدرس ايميلتان را وارد کنيد تا خبر هاي ادبي برايتان پست شود

نشاني ما

iranpoetry(at).gmail.com

 



 


July 28, 2005 12:46 PM

ببين به كى شليك مى‏كنى

 
    «هانس دومه‏نه‏گو» در سال 1926 در وين زاده شد. او از نويسندگان به نام در عرصه ادبيات نوجوانان در ادبيات معاصر آلمانى زبان است. طنز نهفته و آشكار در آثار اين نويسنده اتريشى، يادآور نوشته‏هاى دلنشين «اريش كستر» است. او ساده و سرراست مى‏نويسد و مى‏كوشد از دل واقعيت‏هاى به ظاهر بى‏اهميت، طنزى تلخ و نيش‏دار بيرون كشد. از اين نويسنده اتريشى، «داستان‏هاى كودكانه اتريشى» و «ما آشتى مى‏كنيم» منتشر شده است. داستان «ببين به كى شليك مى‏كنى» نخستين اثر دومه‏نه‏گو به ترجمه فارسى است.
 
 
    ببين به كى شليك مى‏كنى!
    «هانس دومه‏نه‏گو»     مترجم: على عبداللهى‏
   
 
    مردم شهر غربى (وستشتات) همگى در اين مسأله اتفاق نظر داشتند كه او اصلاً به آنها نمى‏خورد. پابرهنه به آنجا آمده بود با كوله‏اى روى پشتش و يك گيتار. همين‏طورى آمده بود به خانه كنسول كه حالا خالى بود و او كليد آن را هم داشت.
    «از كجا آورده بود؟»
    «كليد خانه كنسول؟»
    «ولى، او نخواهد...»
    همه‏اش گيتار مى‏نواخت و به بچه‏هايى كه دورش را گرفته بودند، لبخند مى‏زد. اما بچه‏ها جواب لبخندش را نمى‏دادند، جوان بود و ريش سياهى هم داشت.
    مادران بچه‏هاى خود را از دور و برش صدا مى‏زدند. بچه‏ها هم مجبور مى‏شدند از او دور شوند.
    «آدم نديدين؟»
    «اصلاً تو رو به اون چه كار؟»
    «ما كه باهاش آشنا نيستيم!»
    «كه تو باهاش حرف زدى!ها!»
    يكبار، يك بچه خردسال حدوداً سه ساله كه مادرش او را صدا نزده بود، نزديك مرد ماند و جرأت كرد دو قدمى جلوتر برود؛ مردد انگشتش را به سوى گيتار مرد دراز كند و سيم آن را بنوازد.
    مرد گفت: «محكم‏تر!»
    كودك سيم را رها كرد. صدايى بلند و درست و حسابى از آن درآمد. هنوز صداى سيمهاى گيتار آرام نگرفته بود كه مادر او هم‏صدايش كرد، دويد او را از زمين كَند و هر دو در خانه‏اى در همان نزديكى ناپديد شدند.
    مرد، صبح روز بعد از خانه بيرون آمد، در را قفل كرد، آمد روى چمنها. دانيل، پسرى هفت ساله، با تفنگش آنجا بود. در تفنگش گلوله‏هايى بود كه به محض اين‏كه ماشه آن را مى‏كشيدى، منفجر مى‏شد و صدا مى‏كرد. دانيل با خودش فكر كرد: «اوناهاش مَرد داره مى‏آد. اجازه ندارم باهاش حرف بزنم. آدم بدجنسى است. حتماً بدجنسه، يك مرد بد.» تفنگش را برداشت، گرفت رو به مرد و ماشه آن را چكاند.
    ترق! گلوله داخل آن منفجر شد.
    مرد لبخندى زد. لحظه‏اى بعد، سينه‏اش را گرفت. دو سه قدم تلوتلوخوران عقب رفت و نقش زمين شد، روى زمين غلتى زد و به پشت خوابيد.
    سكوت.
    دانيل به مرد نگاهى كرد، كمى هم مكث كرد. مرد جُنب نخورد.
    دانيل اين پا و آن پا كرد، بعد بنا كرد به جيغ زدن و در رفت، دويد داخل خانه‏اش. دو زن آنجا بودند، يكى‏شان مادر دانيل بود.
    - «چى شده؟»
    به مرد نگاه كردند.
    «چه كارت كرده؟»
    - «همين حالا به شوهرم گفتم كه...»
    - «حرف بزن! چه كارت كرده...؟»
    - «اوم مُ مرده. من - بهِ‏اش تير انداختم. من - به - اِش - و او هم مُ مُرد...»
    مردم از خانه‏هاى خودشان بيرون آمدند. مردى تفنگ دانيل را از دستش گرفت و مثل متخصص‏ها نگاهى دقيق به آن انداخت، بعد آن را به پسرك پس داد.
    گفت: «مزخرفه! فقط يه اسباب‏بازيه! همين! حتى اگر ماشه‏اش رو فشار بدى، چيزى ازش در نمى‏آد!»
    مرد جمعيت را به كنارى زد و خود را به مردِ افتاده روى چمنها رساند. بلند و با لحنى جدى پرسيد: «چِتونه، آقا؟ حالتون بده؟» جوابى نيامد.
    دانيل هق‏هق‏كنان گفت: «اون - مُ مرده - اوون مُمرد... ه...»
    مادرش هيس كرد: «ساكت!»
    يكى از «وستشتاتيها» گفت: «يه چيزى بگيد؟» و كنار مرد چمباتمه زد.
    دوباره گفت: «نفسش مى‏آد!» و بلند شد.
    بعد از دانيل پرسيد: «حالا بيا تعريف كن چى كارش كردى؟ از اول تا آخر!»
    مادر دانيل گفت: «راحتش بذاريد! مثل هميشه داشته بازى مى‏كرده. اين يه تفنگ خيلى ساده و بى‏خطره.»
    مرد روى زمين افتاده بود و جُنب نمى‏خورد.
    دانيل دوباره بنا كرد به سر و صدا «اي اينجا بود - داشت مى‏رفت. اين آدم بَده كه -»
    مادرش پرسيد: «خب، چه كارَت كرد؟»
    - «بگو ديگه!»
    - «هيچ‏كار! داشت راه مى‏رفت. منم شليك كردم.»
    «به اون؟»
    دانيل داد زد: «بله!»
    مرد وستشتاتى گفت: «آدم ضعيف‏البُنيه‏اى است. شايد ترسيده يا اين‏كه قلبش ضعيفه. قضيه فقط همينه!»
    مادر دانيل با صداى بلند گفت: «مى‏خواين بگين كه دانيل من...!»
    - «خب، اين خيلى مهم نيست. اين دور و برها حتماً پزشكى پيدا مى‏شه.» خانم دكتر ساكن مجتمع مسكونى آن طرف‏تر، همان موقع مى‏رفت ماشينش را از گاراژ دربياورد. مردم صدايش زدند. به آنها نگاه كرد. اندكى جا خورد. چون نزديك‏بين بود، متوجه ماجرا نشد. اندكى جلوتر آمد.
    «چيزى شده؟ اين كيه؟»
    «تازه وارد خانه كنسول!»
    «همون مرد تازه‏وارد! چش شده؟»
    «دانيل بهش شليك كرده!»
    مادر دانيل با عصبانيت غريد: «شليك! او داشته بازى مى‏كرده، هيچ كارى هم به كار اين مرديكه نداشته.»
    خانم دكتر پيراهن مرد را كمى بالا كشيد، روى قفسه سينه‏اش خم شد. گوشش را چسباند به سينه مرد.
    دانيل هق‏هق‏كنان گفت: «اون - مُ مُرده‏س!»
    همه داد زدند: «ساكت!»
    خانم دكتر گوش خواباند.
    بعد بلند شد و گفت: «طبيعى است! قلبش طبيعى كار مى‏كند! آسيب مهمى نديده.»
    مرد دراز كشيده يكهو بلند شد و به حرف آمد: «هيچى‏م نيست!»
    نشست. چهارزانو زد و نگاه دوستانه‏اى به جمعيت دور و بر خود كرد.
    «سالمم. سالمِ سالم!»
    مادر دانيل شگفت‏زده گفت: «عجب مرديكه پررويى!»
    مرد «وستشتاتى» فرياد زد: «چى خيال كرديد آقاى محترم! مى‏خوايد ما را سر كار بذاريد؟ كه چى؟»
    خانم دكتر بلند شد و با عصبانيت به مرد نگاه كرد و پرسيد:
    «اين بازيها ديگه چيه؟»
    مرد گفت: «متأسفم، مردم خيلى عجله به خرج دادن و زود شما رو خبر كردن!»
    مادر دانيل داد زد: «چه افتضاحى! شايد بچه‏م شوكه مى‏شد. شما حيوونيد! شما رذليد! باشه نشونتون مى‏دم!»
    مرد كه هنوز روى زمين بود، گفت: «نمى‏فهمم چى مى‏گين! بچه شما قصد داشت با من بازى كنه.»
    مادر دانيل داد زد: «نه خير! به شما شليك كرد!»
    «ولى من اميدوارم بازى باشه. يا؟ وقتى تفنگى را دست بچه‏اى مى‏دهند، انتظار داريد با آن چه كار كند؟ طبيعيه بلافاصله به روى يكى شليك مى‏كند. كسى هم كه دوست دارد همبازى بچه شود، خود را مثل مرده‏ها به زمين مى‏اندازد. منم گفتم خب حالا وقتشه. بذار به دل بچه عمل كنم.»
    خانم دكتر بدون اين‏كه حرفى بزند از آنجا رفت. چند نفر از مردم هم دنبالش. بيشترشان سر تكان مى‏دادند و با هم حرف مى‏زدند. حسابى عصبانى بودند، اين را به خوبى مى‏شد از قيافه‏هايشان فهميد.
    مردِ بر زمين افتاده گفت: «من كه از كار شماها سر درنمى‏آرم!»
    او هم سرش را تكان مى‏داد.
    مردِ وستشتاتى گفت: «متأسفم! ابتكار شما اصلاً خوب نبود! خيلى هم نابجا بود. با اين كار، اصلاً در اينجا دوستى پيدا نمى‏كنيد! چرا بايد بچه‏اى را اين‏طور بترسانيد؟»
    مرد گفت: «قصدم اين نبود. اما شايد بشه طور ديگرى همبازى بچه‏ها شد. شايد در بازيهايى بدون تفنگ!»
    مرد به مادر دانيل نگاه كرد.
    مادر دانيل، اندكى گستاخانه گفت: «اين فضوليها به شما نيومده آقا! بچه‏م هر بازى‏اى كه بخواد مى‏كنه! بيا، دانيل! تفنگ رو بردار و...»
    دانيل داد كشيد: «نه!» و تفنگ را برداشت و دور انداخت.
    مادر دانيل گفت: «دانيل! زود تفنگ رو بردار و بيا خونه!»
    دانيل داد زد: «نه!»
    زن همسايه گفت: «مؤدب باش! تو كه اين‏قدر پُررو نبودى!» دانيل زبانش را براى زن درآورد.
    بعد مادر دانيل مچ دستش را سفت گرفت، تفنگ را برداشت و به طرف خانه به راه افتاد.
    «خُب، ديدى! ديگه با اين‏جور آدما حرف نمى‏زنى‏ها!»
    «من باهاش حرف نزدم، فقط بهش شليك كردم.»
    «ديگه به اين آدما شليك هم نبايد بكنى! به دوستانت شليك كن!»
 
  به نقل از: 43 داستان عاشقانه‏


الفبا

 

IranPoetry.com/Hadi Mohammadzadeh/©2004-2010 • All Rights Reserved
بازنشر اينترنتي مطالب اين سايت با ذکر
آدرس دقيق بلامانع است