November 11, 2005 11:12 AM
آيينه در غبار/پرويزبيگي حبيبآبادي اشاره: تذكرهها آيينه تمام نماي روزگار خويشند. حال، مجالي دست داده است تا غبار را از آيينه بزداييم و به تماشاي گذشته بنشينيم. گذشتهاي كه سرگذشت شاعران اين سرزمين را در خود دارد. آيينه در غبار به منزله پلي است كه حال را به گذشته پيوند ميدهد. پيوندي كه اگر گسسته شود آسيبپذيري فراواني را براي هويت ملي ما به همراه خواهد داشت. حسن خان: همواره مجلس او در هرات، از ارباب كمال خالي نبود امشب به هيچ وجه دلم وا نميشود گويا كه خاطر كسي از من گرفته است O مرتضي قليخان سلطان: داروغگي قم با اوست من نميگويم سمندر باش يا پروانه باش چون به فكر سوختن افتادهاي مردانه باش O دل ز هم صحبتيام دلگير است عيش بيزلف تو در زنجير است آن چنان منتظرم در ره شوق كه اگر زود بيايي دير است O ملك حمزه غافل: با وجود هوش و آگاهي، غافل تخلص ميكرد بيگانه نيم تا كه غم ياري هست گر رفت ز دست سبحه، زناري هست دلجويي ((حمزه)) گر، به ايران نكنند در پهلوي او هند جگرخواري هست O مرتضي قليبيك ز ميان چو رفته باشم به كنار خواهي آمد چو به كار من نيايي، به چه كار خواهي آمد O قيلدن بيك: به هند رفته در آنجا فوت شد خون گشت مرا ز هجر ياران ديده زين غم شده چون سيل بهاران ديده گر دست به من زنند ميريزد اشك مانند درختهاي باران ديده قاسم خان از لب و چشم و دهانت كه سراسر نمك است اشك شد شور مگر جاي تو در مردمك است O ميرزا صابر: از سادات زواره است بر نيزه كردهاي سر گلدسته رسول اي روزگار خوش گلي آوردهاي به بار O علي يار بيك: ديوانهاي مگر ز غم عشق جان سپرد كامروز در قلمرو زنجير شيون است O ميرزا طاهر: خطاب به دريا ميگويد بسيار به چشمم آشنايي گويا نمياز سرشك مايي O ميرزا جلال: امير تخلص داشت خاطرم زير فلك از جوش دلتنگي گرفت دامن اين خيمه كوتاه را بالا زنيد O دستي كه بر ندارد، از پا افتادهاي را چون آستين خالي است، بيكار تا به گردن ميرزا محمدرضا: تار و پود بسترش از رنگ و بوي گل كنيد آن بدن يك پيرهن از برگ گل نازكتر است O ميرزا محمدتقي مازندراني: از اكابر آن ولايت است. به حيدرآباد رفت زدام رشك چون پروانه فار غبال ميگردم چراغ هر كه روشن ميشود خوشحال ميگردم O آقا باقي: از نجباي نهاوندست. به هندوستان رفت و در آنجا فوت شد گردون تاكي ز تو دلم خون باشد جانم ز المهاي تو محزون باشد ز آنگونه كه هم دوني و هم دونپرور نبود عجبي نام تو گر، دون باشد O آقا حسن: به اصفهان آمد و اراده هندوستان نمود. ترسم به تن نازكت آسيب رساند امروز قباي تو به رنگ گل خار است O شمس تيشي: ابروانم شده پل چشم ترم چشمه آن داد من اين سر پل ميدهي يا آن سر پل فتحا: مدتي به هندوستان رفت آن را كه به خويش ياورش ميدانم با دشمن خود برابرش ميدانم از بس كه بد از برادرانم ديدم بد هر كه كند برادرش ميدانم O ملاحسينعلي: از اهالي يزد است. مسافرت بسيار به روم و مصر و شام و كعبه معظمه و مدينه مشرفه نموده بعد از آن به هندوستان رفت گوشم كر و چشم كور و پايم لنگ است اين پيري نامرد، سراپا ننگ است آزرده نيم گرم كسي ننوازد اين ساز شكسته سخت بيآهنگ است O ظهيرا: در نرد طريق دين منم در بدري در شش در حيرانيام از بيخبري نقشي كه دوشش نشسته از من اين است كز جان و دلم شيعه اثنيعشري منبع:مجله شعر
|