مصطفي مستور «هنر براي هنر» انسان را حذف ميكند
معناي هنر اجتماعي در گفتوگو با مصطفي مستور
اشاره:
مصطفي مستور از اميدهاي داستاننويسي پس از انقلاب است. نقد برخي آثارش را قبلاً در سوره خواندهايد.
در اين گفتوگو او ديدگاههايش را راجع به معناي تعهد اجتماعي در هنر و ادبيات توضيح داده و ضمن نقد «رمان نو» و «هنر براي هنر» از سياستزدگي پرهيز ميدهد.
به نظر او سياستزدگي ادبيات بعد از انقلاب را به دو شقه كرده و به شكوفايي ادبيات ناب ضربه زده است.
سوتيترها:
ادبيات تريبوني براي هيچ حوزهاي نميتواند باشد. يعني ماهيت ادبيات اينچنين است، نميتواند تريبوني براي مسائل سياسي، اجتماعي و يا حتي ايدئولوژيك باشد.
نويسنده خوب انساني مينويسد اما به دليل اينكه اين انسان در صحنة سياسي و اجتماعي حضور دارد؛ ادبيات به مسائل سياسي يا به زمينههاي اجتماعي نقب ميزند؟ بنابراين طرح اين مسائل در ادبيات يك متغير تابع از وجود انسان است و نه مستقل.
نويسنده بايد در جهان داستاني خودش زندگي كند بايد تجربيات خودش را منعكس كند تا وقتي به خودش پايبند است تجربياتش هم اصالت دارد اما به محض اينكه از خودش فاصله ميگيرد كار خراب ميشود مطمئن باشيد اثرش هم ضعيف ميشود.
سفارشي در هر دو سمت هست. گاهي اوقات اين در ذهن ما جاي ميگيرد كه حتماً بايد دولت يك اثر را سفارش بدهد كه كار سفارشي شود درصورتي كه از آنطرف هم موضوع همينطور است؛ بعضيها به ادبيات فقط نگاه ابزاري دارند.
پاسخ روشني بدهم؛ مطمئناً بين آثار سياسي فعلي و مشكلات اصلي جامعه همخواني وجود ندارد بهعبارتي آثار ادبي زير فشار انديشههاي از پيش تعيين شدة سياسي خفه شدهاند. جامعه ما به شدت سياستزده شده است.
ادبيات آرماني كه من از آن صحبت ميكنم چيزي است كه درونمايههاي سياسي و اجتماعياش و شاعرانگياش و عاشقانه بودن و فلسفي بودنش از درون خودش جوشيده باشد و نه اينكه از ديدگاههاي سياسي نويسندهاش وام گرفته شده باشد.
نويسندههاي بزرگ و آدمهاي بزرگ آنهايي هستند كه فعلشان از خودشان كوچكتر باشد يعني خودشان از كاري كه انجام ميدهند؛ بزرگتر باشند و متأسفانه اين اتفاق خيلي كم افتاده است.
كسانيكه اثرشان نوعي واكنش به شرايط موجود است؛ طبعاً وقتي شرايط تغيير ميكند؛ واكنشهايشان هم تغيير ميكند؛ من عامل اصلي اين را آن شخصيتي ميدانم كه هنوز ساخته نشده است و با موجي كه از او حمايت ميكند؛ آن را مينويسد و با موج مخالف هم به سمت ديگر ميرود.
نويسنده بايد جامعهاش را بشناسد بايد نگاه جامعهشناسانه داشته باشد؛ بايد تاريخ جامعهاش را بشناسد، نگاه فلسفي بايد داشته باشد و بايد به خيلي چيزها ملح باشد وقتي كه نبود طبعاً از نفس ميافتد.
مصطفي مستور
تلقي من، اين است كه اصولاً ادبيات تريبوني براي هيچ حوزهاي نميتواند باشد.
از مؤلفههاي بنيادين ادبيات؛ رويكردي است كه به انسان دارد؛ هرچند بعضي با همين هم خيلي موافق نيستند؛ مخصوصاً كساني كه در حوزة ادبيات داستاني به «رمان نو» اعتقاد دارند و يا در نهضت «هنر براي هنر» كه اصولاً انسان را حذف ميكنند. اما من شخصاً به آن هنري گرايش دارم كه همواره از انسان ميجوشد و چون انسان در صحنة سياسي و اجتماعي حضور دارد؛ ادبيات به مسائل سياسي يا به زمينههاي اجتماعي نقب ميزند؛ بنابراين طرح مسائل سياسي و اجتماعي در يك اثر ادبي، يك متغير تابع است و متغيرِ مستقل انسان است.
يعني اگر اين نويسنده نسبت به مشكلات و معضلاتي كه براي مردم جامعهاش اتفاق ميافتد؛ متعهد باشد؛ قاعدتاً اين تعهد در اثرش هم ديده ميشود؟
بله، اما وقتي كه در مورد يك هنرمند، صحبت ميكنيم؛ نميتوانيم از قبل به او بگوييم كه شما به دليل اينكه در يك زمينة سياسي زندگي ميكني يا در اجتماع زندگي ميكني؛ صرفاً بايد به اين موضوعات بپردازي. به نظمر هنرمندان بهطور عام و نويسندگان بهطور خاص؛ اگر قرار باشد به چيزي تعلق خاطر داشته باشند؛ آن چيز خودشان هستند؛ يعني اينها بايد متعهد باشند كه از خودشان دور نشوند. يعني نويسنده بايد در جهان داستاني خودش زندگي كند و تجربيات خودش را منعكس كند؛ تا وقتي كه به خودش پايبند است تجربياتش هم اصالت دارد اما به محض اينكه از خودش فاصله ميگيرد؛ كار خراب ميشود. آن نويسندهاي كه وجهة شاعرانگياش بر ساير وجوهش غلبه دارد اگر بخواهد يك اثر سياسي خلق كند؛ مطمئن باشيد، اثر ضعيفي خواهد شد و بهعكسش هم هست؛ برخي نويسندهها ـ به تعبير رايج ـ نوعي تعهد اجتماعي را در خودشان احساس ميكنند؛ اين نويسنده نميتواند آن وجه شاعرانگي خودش را برجستهتر كند و اگر بخواهد در آن زمينهها هم بنويسد؛ ناموفق خواهد بود. چيزي كه من از اين تنوع و تكثر بين آدمها برداشت ميكنم؛ اين است كه در نوشتن به خودشان پايبند باشند و مهمترين محوري كه بايد به آن وفادار باشند؛ انسانيت خودشان است اگر اين قطبنما اينها را هدايت ميكند به سمت نوعي شاعرانگي؛ به آن سمت بروند اگر به سمت نوعي فرديت و طرح دلمشغوليها و دغدغههاي روحي و ذهنيشان هدايت ميشوند؛ به آن سمت بروند، اگر به سمت نوعي تعهد اجتماعي هدايتشان ميكند؛ به آن سمت بروند، آنچه كه مهم است اين است كه بايد به خودشان وابسته باشن دو نه چيز ديگري.
اما نكتة دوم اين است كه به هرحال موضوعاتي مثل مسائل و معضلات اجتماعي و سياسي مسائلي كاملاً انساني هستند و با توجه به آنچه شما اشاره كرديد از نويسنده توقع ميرود تا لااقل در آن مضع انساني نسبت به اين فضاها متأثر شود.
به نظر ميرسد نويسنده در جامعه زندگي ميكند ولي واقعيت اين است كه بايد يك تفاوتي بين هنرمند و كساني كه در حوزههاي اجتماعي قرار دارند در نظر گرفت. كار كردن در حوزة هنر، يك فعاليت ذهني است و نوعي تمركز روي ذهنيات فرد است؛ ممكن است مؤلفي از نظر فيزيكي در يك جامعه زندگي كند؛ به اداره هم برود؛ در جامعه و در خانواده هم باشد اما معمولاً اينها تك افتادهاند و آن انگيزهها هستند كه اينها را به تحرك واميدارند و نه آن بازتابهاي بيروني گرچه آنها هم هستند و اين برميگردد به نوع پرورش فكري و ذهني نويسنده، كه در چه محيطي رشد كرده و چطور تربيت شده و حالا چگونه ميخواهد آن تجربيات خودش را منعكس كند. نميتوانيم پيشاپيش بگوييم كه همة آدمها از واقعهاي مثل زلزله كه موضوعي كاملاً انساني هم هست؛ چيزي بنويسند؛ بهرغم اينكه يك واقعه خارجي است و نويسندهها هم مثل باقي آدمها از آن متأثر ميشوند. ولي آنچه كه محرك ميشود و به نويسنده انرژي ميدهد؛ اينها نيست؛ بلكه چيزهاي درونيتري هست كه آنها باعث ميشود يك اثر سمت و سو پيدا كند. اينها همان چيزهايي هستند كه اصالت و هويت يك اثر را مشخص ميكنند. نتيجه ميگيرم كه مسائل سياسي و اجتماعي، هيچ رجحاني نسبت به ساير مسائل ندارند اثر شاعرانه لزوماً از اثر سياسي بالاتر يا پايينتر نيست؛ مهم اين است كه نويسنده آن چيزي كه ميفهمد و باور دارد را منعكس كند؛ اتفاقي كه متأسفانه در حوزة ادبيات داستاني افتاده است؛ اين است كه نويسندگان به خودشان وفادار نيستند، نه اينكه آن مسئله سياسي باشد يا اجتماعي. حتي در حوزههاي سياسي و اجتماعي هم كه گاه ميبينم اثري خلق ميشود، عمدتاً نگاه سياسي نويسنده بر نگاه معطوف به ادبيات ـ غلبه دارد. آن هم افتادن از طرف ديگر بام است كما اينكه ممكن است كسي يك اثر ادبي خلق كند كه به تعبير يك اثر محافظهكارانه باشد و يا در تأييد وضعيت و سيستم موجود باشد. او هم اگر انديشة خودش را ـ نه آنهايي كه از دل ادبيات جوشيده ـ از بيرون به اثر تزريق كند؛ فرقي با آن كسي نميكند كه يك اثر را بهعنوان يك رديه نويسد.
به نظر من آنچه كه ما گرفتارش هستيم اين است كه بيشتر نويسندههاي ما چه آنها كه اصطلاحاً دگرانديش تلقي ميشوند يا آنهايي كه خودي تلقي ميشوند؛ هردوي اينها دادههاي ديگري را در آثارشان دخالت ميدهند كه اين دادهها ربطي به ادبيات ندارد و همين است كه ادبيات اصيل و ناب بين اين دعواها و اين انديشههايي كه از بيرون به ادبيات تزريق ميشود و از دل ادبيات نجوشيده در حال گم شدن است.
آيا ميشود اين بحثي را كه طرح كرديد بهعنوان مبنايي براي تعريف ادبيات سفارشي در نظر گرفت؟
سفارشي در هر دو سمت است. گاهي اوقات اين در ذهن ما جاي ميگيرد كه حتماً بايد دولت يك اثر را سفارش بدهد تا كار سفارشي شود؛ درصورتيكه از آنطرف هم موضوع همينطور است؛ بهعبارتي يك انديشة سياسي كه با خيلي چيزها مخالفت ميكند و مثلاً بايد در الب حزب؛ روزنامه و يا فعاليتهاي سياسي طرح شود؛ ميآيد و به ادبيات بهعنوان يك ابزار نگاه ميكند و مخالفت ميكند.
از موضع ديگري به بحث نگاه كنيم. نويسندگاني هستند كه فضا و موضوعات اجتماعي برايشان اهميت دارد؛ يعني حتي اگر كار عاشقانه يا شاعرانه كه اشاره كرديد؛ توسط اين دسته نوشته شود؛ منتزع از اجتماع نيست. بعي موقعها شما آثاري را ميبينيد كه هيچ زمان و مكان مشخصي ندارند و معلوم نيست فردي كه اين داستان را روايت ميكند؛ كجا و در چه زماني زندگي ميكند. ولي در عين حال در آثار ديگر ميبينيم درحاليكه نوع كار عاشقانه است و شايد توقع نرود كه دغدغههاي اجتماعي هم داشته باشد؛ اما داستان در فضا و وضعيت واقعي اتفاق ميافتد كه براي خواننده ملموس است و شايد هم خيلي معضلات اجتماعي يا سياسي طرح شود و در حاشية موضوع اصلي داستان بدان پرداخته شود.
اگر اينطور نگاه كنيم فكر ميكنيد در اين دسته از آثار چقدر فضاي كارها با وضع موجود همخواني دارد.
من پاسخ خيلي روشني به سؤال شما بدهم. مطمئناً اين همخواني وجود ندارد؛ همانطور كه پيش از اين هم اشاره كردم؛ اصولاً ادبيات پس از انقلاب ما دو شقّه شد. وضعيتي كه پيش از انقلاب، وجود نداشت؛ به تعبيري كه در حوزة ادبيات جنگ است (Anti war writer) و (Pro war writer) يعني آنها كه موافق جنگ مينويسند و آنهايي كه ضد جنگ مينويسند كه هردوي اينها جزء ادبيات جنگ تعريف ميشوند در حوزة انقلاب هم اين اتفاق افتاد؛ كساني كه در مخالفت ارزشهاي انقلاب مينويسند و كساني كه در حمايت آنها مينويسند و همانطور كه گفتم در هر دو دسته، كساني كه ديدگاههاي سياسي خودشان را بر ادبيات حمل ميكنند؛ كم نيستند. يعني اثر ادبي، زير فشار آن انديشههاي از پيش تعيين شده خفه شده است يكي از دلايلي كه فكر ميكنم اين اتفاق افتاده اين است كه جامعة ما بهشدت يك جامعة سياستزده است.
منظور شما از سياسي بحث حزبي و جناحي است يا بينش سياسي داشتن؟
تلقيها و برداشتهاي سياسي ميشود از هر مسئلهاي از صنفي تلقي سياسي ميشود تا مسائلي پزشكي يا هنري. به هرحال سياست در جامعة ما يك «تابو» شده است خط قرمزي دور آن است كه رفتن و نرفتن به سمت آن، هردو پرسشبرانگيز است.
يك بخشش سانسور و يا احياناً خودسانسوري است. يك بخشش هم برميگردد به كشف همين مسالي كه وجود دارد و همة ما بهنوعي با آن درگير بودهايم. اينها باعث شده كه نويسنده به موضوعات سياسي همواره با نگراني نگاه كند: نگراني از اينكه متهم به چيزي نشود. چه به طرفداري و چه به عدم طرفداري! علت اينكه ادبيات اينقدر كم به موضوعات سياسي پرداخته است؛ شايد همين تابو بود موضوع سياست در جامعة ما بوده باشد؛ البته اضافه كنيد به اين، مسائلي چون سانسور؛ خودسانسوري، مميزي، كجفهمي و فشارهايي را كه بر ادبيات وارد ميشود. در چنين وضعي طبعاً نويسنده هم سعي ميكند به موضوعات ديگري بپردازد.
وقتي به سالهاي قبل از انقلاب نگاه ميكنيد؛ ميبينيد آنها با فضاي بسيار بستهتري مواجه بودهاند بهطوريكه بهصورت رسمي سانسور حضور دارد و فضاي پليسي و اختناق، كاملاً به چشم ميخورد؛ در عين حال شما نمونههايي چون جلال آلاحمد را در اين دوره ميبينيد كه نميشود از كنارشان بهراحتي گذشت.
حرف من هم دقيقاً ناظر به همين شرايط بود و اصلاً بحث من، بعد از انقلاب نيست، بعد از انقلاب بحث دو شقه شدن پيش آمد؛ قبل از انقلاب همة نويسندهها، چه مذهبيها و چه غير مذهبيها، چه كساني كه بعدها بهعنوان دگرانديش مطرح شدند و چه كساني كه خودي شناخته شدند، همه در اين معنا كه جامعة آن روز را نقد كنند؛ اتفاق نظر داشتند. بعد از انقلاب اينها به دو بخش تقسيم شدند و ديدگاههاي سياسيشان را هم به همراه آوردند. همه به حوزة ادبيات آمدند، ولي هيچكس از آن ايدههاي خاص سياسي دست بر نداشت و به همين دليل فكر ميكنم آن ايدههاي سياسي به ادبيات ناب لطمه زد. درحاليكه ادبيات ناب در اعمال خودش به شدت اجتماعي است. چون بهشدت انساني است و وقتي انساني باشد؛ بهشدت اجتماعي خواهد بود، سياسي خواهد بود، عاشقانه و شاعرانه خواهد بود و آنچه از انسان بربيايد؛ در آن ادبيات ميتواند حضور پيدا كند؛ بدون اينكه تحميل و يا فشاري از حوزههاي ديگر بر او وارد شود.
اين ادبيات آرماني كه من از آن صحبت ميكنم، چيزي است كه درونمايههاي سياسي و اجتماعياش و شاعرانگي و عاشقانه بودن و فلسفي بودنش از درون خودش جوشيده باشد و نه اينكه از ديدگاههاي سياسي نويسندهاش وام گرفته شده باشد.
بعد از انقلاب اسلامي، نسلي از نويسندگان معتقد به آرمانهاي انقلاب، وارد صحنه شدند ـ حالا نميخواهيم وارد بحث آن گروه شويم كه به اين آرمانها اعتقاد ندارند سؤال اينجاست كه كارنامة كساني كه معتقد بودند چطور است؛ ميشود نگاه دوبارهاي نسبت به اين آثار داشت اينكه چطور شد كه ما در دورة سالهاي اوليه دهة 60 ادبيات آرمانگراي منتقد سياسي و اجتماعي در جامعهمان داريم ولي كمكم اين نوع ادبي، رو به افول ميرود. بايد ديد دلايل رشد و شكوفايي چنين ادبيات چيست؟! فضا در همان سالها هم بهشدت سياسي است اما تأثير خاصي روي رشد اين ژانر ادبي نميگذارد؛ فكر ميكنيد دلايل اين رشد چيست؟
مرزبنديها در آن دورة تاريخي كه شما اشاره ميكنيد؛ بسيار پررنگتر بود؛ وقتي مرزبندي وجود داشته باشد گرايشهاي مختلف هم در آن ظهور پيدا ميكنند؛ و ما مطلقاً نميتوانيم فضاي امروز را با فضاي آن روز مقايسه كنيم.
من «زمستان 62» فصيح را مثال ميزنم كه يكاثر انتقادي سياسي اجتماعي بود و كمتر آن آسيب حضور ديدگاههاي خاص سياسي را داشت؛ درحاليكه «زمين سوخته» احمد محمود درحاليكه اثر نيرومندي است؛ به نظر من ديدگاههاي سياسي در آن بهشدت ديده ميشود. يعني نويسنده نتوانسته است خودش را از نگاه سياسياش خلاص كند و آنوقت آمده اثر جنگي نوشته است. بهنظرم اثر احمد محمود به نسبت كار اسماعيل فصيح ـ كه هردو در مورد جنگ هم هستند ـ كمتر مايههاي انساني دارد. بيشتر نگاه سياسي غلبه دارد. به هرحال به نظر من در همان سالها با اينكه كارها كم بودند، ولي اين دو گرايش و دو رگه را ميشود تشخيص داد؛ هرچند در آن سالها هم بودند.
مايلم به موضوع ديگري اشاره كنم و آن پرسش مهمي است كه در ذهنم است؛ چرا ادبيات اينقدر زير ذرهبين است. بهطور كلي و بهخصوص از حوزة سياست؛ شايد به همين دليل باشد كه سؤال داريم كه چرا ادبيات به موضوعات سياسي نميپردازد ولي اين موضوع در حوزة سينما كمتر مطرح است. من فيلمهايي را ميبينم كه تصور ميكنم اگر نويسندهاي 10 درصد آن نگاه انتقادي را داشته باشد؛ با مشكلات جدي مواجه ميشود به نظر ميرسد كه يكنوع نگاه خوشبينانهتري نسبت به مقولة سينما وجود دارد درحاليكه نسبت به ادبيات بهشدت اين نگاه منفي است. تا حدي كه تا بيست سال بعد از انقلاب كتابهاي ادبيات از ارشاد جايزه نميگرفت. اين هراس، هميشه نسبت به ادبيات وجود داشته است. درحاليكه رمانها با تيراژ 4000 يا 5000 يا حداكثر 10000 نسخه، مخاطبان كمتري نسبت به سينما دارند. كار بايد برعكس ميبود يعني بايد در حوزة ادبيات اجازه ميدادند. مسائل سياسي و اجتماعي طرح شود و احياناً نقد شود و در حوزة سينما سختگيري بيشتر ميشد؛ درواقع اين پارادوكس هميشه در ذهن من هست.
كه مثلاً در دهة 70، فيلمي به نمايش درميآيد بهنام «آژانس شيشهاي» فيلمي بسيار تند، منتقد و در عين حال آرمانگرا و منطبق بر آرمانهاي انقلاب اسلامي ولي در حوزة ادبيات احساس ميكنيم به دلايلي آن حساسيتهايي كه در دورة اوليه شكوفايي وجود داشت؛ ديگر وجود ندارد. شايد بشود گفت يكنوع حالت بيدغدگي يا دور ماندن از جامعه در اين حوزه وجود داشته باشد.
من فرق ميگذارم بين نويسنده و اثري كه خلق ميكند و معتقدم نويسندههاي بزرگ و آدمهاي بزرگ آنهايي هستند كه فعلشان از خودشان كوچكتر باشد. يعني خودشان از كاري كه انجام ميدهند؛ بزرگتر باشند و متأسفانه در حوزة هنر ـ در همة حوزهها و نه فقط ادبيات ـ اين اتفاق خيلي كم ميافتد. آدمهايي كه اثرشان به خودشان نزديك باشد و خودشان از اثرشان قويتر باشند. يعني هم كار اصالت داشته باشد و هم هنرمند برتر از اثر بادش. شايد دليل اين وضعيت كه شما اشاره ميكنيد و ما دچارش هستيم اين باشد كه امواج اجتماعي اينها را خيلي زود جابهجا ميكند. بهنظر ميرسد كه خودساختگي، كوبيدن راه و شخصيت عميق از اول خوب شكل نگرفته، كه حالا مثلاً بر اثر طوفانها يا ايدههاي جديد ذوقزده ميشوند و رنگ ميبازند. من تعصب نميكنم، گرچه متأسف ميشوم از اين وضعيت، بارها و بارها ديدهام ك كساني زماني كاري را توليد كردهاند ولي چند سال بعد د آن اثر را خلق كردهاند و اين تحول هيچ ربطي به تحولات طبيعي ذهني و روحي ندارد بلكه عامل اصلياش اين است كه به آن چيزي كه مطرح ميكرده؛ باور نداشته و علت تأثير امواج بيروني بوده است بيدانشي و عدم اصالت علت اصلي اين تحولات و تغيير مسيرهاي ناگهاني است كه اتفاق ميافتد و برميگردد به اينكه آدمنها و هنرمندان ما اكثراً از فعلي كه انجام ميدهند كوچكترند!
چرا اين بهصورت يك جريان بايد دربيايد و يكباره يك جمعي را با خود ميبرد. بهطوري كه ثبات در نگاه در داستاننويسها منتقدان اجتماعي و حتي در فضاي داستان كوتاه نيز مشاهده نميشود.
براي اينكه وزش امواجديگر بيشتر شده است؛ ضمن اينكه ضعفها هنوز سر جاي خودشان هست؛ به هرحال وقتي طوفان نسبتاً نيرومندي ميآيد؛ آن نهالها خيلي زود شكسته ميشوند و آن درختاني كه تنومند هستند؛ ميتوانند مقاومت كنند؛ من معتقدم اين درختان تنومند بهندرت در حوزة فرهنگ و هنر ما خلق شدهاند. سهراب سپهري را در نظر بگيريد كه به معناي دقيق كلمه شاعر بود و شاعرانه ميزيست و شعرش برآمده از خودش بود به دليل اينكه خودش آدم بزرگي بود؛ ضمن اينكه در همان دوران خفقان قبل از انقلاب خيلي كم انعكاس مسائل سياسي را در شعر سهراب ميبينيم؛ علتش هم اين است كه اين آدم به خودش پايبند بود. اين آدم اين بود! چيزي فراتر از اين نبود و منيّت خودش را منعكس ميكرد و لذا كارش اصالت داشت.
ولي كساني كه اثرشان نوعي واكنش به شرايط موجود است؛ طبعاً وقتي شرايط تغيير ميكند؛ واكنشهايشان هم تغيير ميكند؛ من عامل اصلي اين را آن شخصيتي ميدانم كه هنوز ساخته نشده است و با موجي كه از او حمايت ميكند؛ آن را مينويسد و با موج مخالف هم به سمت ديگر ميرود. اگر هنرمند خودش را بشناسد و كاري كه انجام ميدهد را درست انجام بدهد؛ به هرحال مسئوليت سنگيني را به حتي اگر به اين وقوف هم نداشته باشد؛ به هرحال اينگونه است. نويسنده بايد جامعهاش را بشناسد بايد نگاه جامعهشناسانه داشته باشد؛ بايد تاريخ جامعهاش را بشناسد، نگاه فلسفي بيد داشته باشد و بايد به خيلي چيزها مسلح باشد وقتي كه نبود، طبعاً كمكم نفس كم ميآورد؛ التبه باز ميگويم من متأسف ميشوم كه اين اتفاق ميافتد؛ اما مطلقاً تعصب نميكنم.
وقتي به اين چند تا اثر اخير شما نگاه ميكنيم؛ «عشق روي پيادهرو» مخصوصاً؛ با چنين نوع داستانهايي روبهرو ميشويم داستان منتقد ـ اجتماعي سياسي، يكي آن داستان ابتدايي كتاب است و يكي دو داستان ديگر هم هست كه فكر ميكنم دستكم يكي از آنها با شخصيتها و فضاي اتفاق يك كشور خارجي هم هست؛ در عين حال موضوع، موضوع نقد رفتار حوزة سياست و رسانه است.
در ادبياتي كه خودش را نسبت به حوزههاي اجتماعي و سياسي متعهد به حساب ميآورد؛ چه سوژه هايي ميتوانست در اين دو دهه طح شود؛ بدون اينكه به سياسيكاري بيفتند. سوژههايي كه طرح نشدهاند و شما نمونههايي از ن را در اين يكي دو داستانتان در فضاي تقابل بين محروميت و دستگاه قدرت و... طرح كردهايد!
همانطور كه اشاره كردم به نظر من تمام مسائل ما، بدون استثناـ در هم تنيده با شرايط سياسي ماست يعني امكان ندارد شما روي يك موضوعي دست بگذاريد كه ريشههاي سياسي و اجتماعي نداشته باشد؛ بنابراين اگر كسي بخواهد به آن مسئله از منظور سياسي و اجتماعي نگاه كند؛ مطمئناً به ريشههايش هم پي خواهد برد، ضمن اينكه هيچ تعهدي هم وجود ندارد كه يك نويسنده يا هنرمند در طول دوران كارياش هميشه به اين ريشهها توجه كند و چهبسا كه به دليل وضعيت روحي خاصي كه دارد ناگهان يك داستان شاعرانه يا عاشقانه و يا تكگويي بنويسد؛ اما اينطور هست كه اين فضا را كنار نخواهد گذاشت.
من خاطرم هست در داستان «مصائب چند چاه عميق» كه در كتاب «چند روايت معتبر» آمده است و چند سال بعد از كتاب «عشق روي پيادهرو نوشته شده «آنجا هم چنين اشاراتي شده است: ي كسي كه از جبهه برگشته و الان در زير فشارهاي جامعه در حال خرد شدن است يا يك زن شهيد در آن قصه مطرح است. به هرحال اين دغدغهها قطعاً هست و خواهد بود اما نميشود از كسي خواست كه هميشه اينطور كار كند يا همة آثارش اينطور باشد. به هرحال همة مسائل ميتوانند ريشه در مسائل سياسي داشته باشند؛ بستگي دارد كه ما چگونه نگاه كنيم و از چه منظري نگاه كنيم و اين ريشهها را كشف كنيم. فرضاً پرداختن به موضوع فقر ـ كه در سينما به هر دليلي به آن پرداخته ميشود ولي در ادبيات ما كمتر پرداخته شده است ـ يا مسئلة فحشا كه به نظر من مستقيم يا غير مستقيم، ريشههاي عميق اجتماعي دارد و ربطي به قبل يا بعد انقلاب ندارد؛ اين موضوعات اگر در هر اثري مطرح شود؛ ميشود گفت اين آثار عميقاً سياسي است؛ هرچند ممكن است بهظاهر چيزي ديده نشود. يا موضوع زن كه هر طوري از آن بحث كنيد؛ با سياست ربط پيدا ميكند. درحاليكه در ادبيات ما هر وقت به موضوع زن پرداخته شده يا آن جاذبههاي ظاهرياش مورد توجه قرار گرفته است يا...
البته ما كارهايي مثل «رزيتا خاتون» از سيد مهدي شجاعي يا «غير قابل چاپ» در چنين فضايي داريم.
بله هست. ولي جريان نشدهاند: البته اثر سياسي اثري نيست كه به سطح آمده باشد؛ گاهي اوقات ميتواند رابطة يك زن و شوهر باشد كه به دليل مشكلات سياسي در حال ازهمپاشيدگي است؛ اين داستان ظاهراً يك داستان خانوادگي است ولي عميقاً يك داستان سياسي ـ اجتماعي است؛ به دليل اينكه زمينههاي سياسي و موانع اجتماعي باعث شده كه نهاد خانواده با چنين بحراني مواجه شود؛ به نظرم اگر از اين نگاه آثار را بررسي كنيم؛ خيلي از داستانها در حوزة مسائل اجتماعي و سياسي قرار ميگيرند.
با اين حال فكر نميكنيد اينها نسبت به كارهايي كه بهطور كامل منتزع از اين فضاها هستند؛ كم هستند. بسياري از كارهايي كه امروز توليد ميشوند بهشدت از فضاهاي واقعي منتزع هستند؛ از زندگي واقعي و از تضادهاي سياسي جدا هستند و فضايي خاص و شخصي دارند.
ببينيد دو گرايش عمده در عرصة ادبيات داستاني جود دارد يكي گرايش معنامحور است و گرايش فرمگرا و شكلگرا. آن مطالبي كه شما ميگوييد؛ بيشتر در حوزة ادبيات فرمگرا اتفاق ميافتد؛ ولي در حوزة ادبيات معناگرا اينطور نيست من نگرانيام بيش از اينكه اين باشد كه نويسندگان ما چرا به مفاهيم سياسي و اجتماعي نميپردازند؛ اين است كه چرا به مسائل انساني نميپردازند؛ چون از دل همان مفاهيم انساني، مفاهيم اجتماعي و سياسي، خارج خواهد شد و چيزي كه الان آزاردهنده است؛ اين است كه چرا نويسندههاي ما در حال سوق پيدا كردن به سمت ادبيات فرمگرا هستند كه پاسخ اين مسئله، پاسخ اين پرسش هم خواهد بود؛ اينكه چرا به موضوعاتي كه در دهة 60 به آن شكل ميپرداختند؛ نميپردازند. علتش اين است كه ما در دهة هفتاد با موجي از مكتبها و نظريهها و ايدههاي مدرن و جديد در حوزة داستاننويسي ماجه شديم؛ اين حوزهها كه قبلاً محدود ميشدند به جريان سيال ذهن يا رئاليسم جادويي و... ، الان آنقدر زياد شدهاند كه فرض كنيد تحت عنوان پستمدرنيسم ميشود آنها را طبقهبندي كرد؛ نظريههاي ساختگرا، يا فمينيسم يا نظريات هر منوتيكي و... وقتي اين موج به سمت ادبيات آمد؛ آن نويسندههايي كه به آن درخت تناور تبديل نشده بودند؛ در مقابل اين امواج خيلي زود شكسته شدند و براي اينكه به گمان خودشان از قافله عقب نمانند؛ به سمت اين امواج و جريانات رفتند؛ اتفاقي كه متأسفانه در حوزة شعر ما هم افتاد و ميبينيد كه شعر ما نهتنها با ركود، حتي با بحران مواجه شده است و تا حدي اين اتفاق در حوزة تئاتر هم اتفاده است؛ اما در حوزة ادبيات ما، اين دو گرايش هستند و اين گرايش معنامحور، هنوز جذب اين امواج نشده است؛ به هرحال نظريات وقتي در غرب ايجاد ميشود پشتوانههاي خاصي دارند و در آنجا معنا دارد. متأسفانه اين اتفاق حد كشور ما با گريز از خود رخ ميدهد و اين مان اتفاقي است كه شما از آن سؤال ميكنيد كه چرا رخ داده يعني گريز از مسائل سياسي ـ اجتماعي بهنوعي مُد تبديل شده، طرد كردن معنا در داستان بهنوعي مُد تبديل شده، پيچيدهنويسي نوعي مُد شده، فرمگرايي يا فرمپرستي نوعي مُد شده و ميبينيد كه اين مد آن جريان اصيل داستاننويسي ما را تحتالشعاع قرار داده.
من با توجه به آثاري كه در يكي دو سال اخير، خلق شدهاند؛ خيلي اميدوارم و به نظرم محصول اين چالش و رويارويي و دوگانگي و گرايش غالب به سمت ادبياتي خواهد بود كه ميكوشد تا دردها و رنجهاي انساني را منعكس كند.
بعضي ميگويند كه در حال حاضر شكلگيري اين ادبيات متعهد به اجتماع و سياست و موضوعات انساني؛ مورد نظر مخاطب نيست!
مطلقاً من با اين ايده موافق نيستم. نمونهاش ادبيات پويا و نيرومند آمريكاي شمالي است و شما ميبينيد كه نويسندگاني كه بعد از جنگ در آمريكا به وجود آمدند اينطورند. الان يك مجموعه داستان روبروي من هست كه در سال 1988 «ريموند كارور» سردبير اين مجموعه بوده و درواقع از داستانهاي كوتاه آمريكا جمعآوري كرده من مقدمة اين كار را ميخواندم ايشان نوشته است كه: من مطلقاً داستانهايي را كه موسوم به پستمدرن و فرمگرا و... هستند در اين مجموعه نياوردم؛ چون اعتقادي به آن نداشتم و فقط داستانهايي را جمعآوري كردم كه نويسندگانشان به زندگي و مسائل انساني متعهد هستند يعني اين نگراني كه اينجا وجود دارد؛ آنجا هم هست؛ منتها جريان غالب در آنجا در اختيار جريان فرمگرا نيست و جالب اينجاست كه نويسندگاني كه «كارور» در آن سال در اثرش معرفي شده است مثل «ريچارد فورد» يا «آن بتي» يا ديگران، اينها امروز در حال شكوفا شدن هستند و ميبينيم كه آثار آنها در آمريكا بهعنوان بهترين آثار مطرح ميشود و به زبانهاي مختلف ترجمه ميشوند، يعني جريان غالب آنجا، آن ادبياتي نيست كه ما بهعنوان ادبيات فرمگرا ميشناسيم؛ همانطور كه اشاره كردم اصلاً يكي از ضربههايي كه ادبيات ما خورده است از همين مخاطبگريزي است كه گفتم در شعر اين بيشتر ديده ميشود و خوشبختانه در ادبيات داستاني كمتر اتفاق افتاده است.
فكر ميكنيد از نظر ايجاد فضا چه ملزوماتي بايد موجود باشد تا اين ادبيات منتقد سياسي ـ اجتماعي، نضج پيدا كرده به شكوفايي برسد.
ببينيد بايد اول ببينيم چه چيزي به آن ادبيات صدمه زده است؛ آن را دور كنيم؛ دقيقاً مثل گياهي است بايد علفهاي هرز را از آن دور كنيم، حتي فكر ميكنم يكي از آنها جدا كردن حوزة ادبيات از حوزههاي ديگري است كه ربطي به ادبيات ندارند ولي رويش تأثير ميگذارند؛ مثل همين بحث سياستزدگي كه مطرح شد؛ يكي همين فرمگرايي است؛ شكستن بعضي تابوهاست كه نويسنده حتي در خلوت خودش هم نميتواند آنها را بشكند. مسائل سياسي واقعي، مسائل عميقي است كه ذهنيت را آزار ميدهد نه چيزهايي كه از طريق روزنامهها يا محافل حزبي سياسي، اينطرف و آنطرف تبليغ ميشود.
به نظرم اگر اين اتفاقات بيفتد؛ آنوقت مجال رشد چنين ادبياتي بيشتر است. ضمن اينكه من شخصاً با بيپروايي در داستاننويسي موافق نيستم؛ چون جامعة ما اينطور نيست شايد اين اتفاق در فرانسه قابل قبول باشد ولي اينجا اين موضوع را جامعة ما نميپذيرد و فكر مي كنم اين خود نوعي سوءاستفاده در حوزة ادبيات است و متأسفانه تحت همين عناوين آثاري بهعنوان اثر ادبي خوب معروف ميشود.
منبع: سوره